سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دوستى ورزیدن نیمى از خرد است . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :14
بازدید دیروز :397
کل بازدید :2145986
تعداد کل یاداشته ها : 1987
04/1/30
12:32 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
خلیل منصوری[174]
http://www.samamos.com/?page_id=2

خبر مایه
پیوند دوستان
 
فصل انتظار اهالی بصیرت هزار دستان سرباز ولایت رایحه ی انتظار اقلیم شناسی دربرنامه ریزی محیطی .:: مرکز بهترین ها ::. نگارستان خیال جریان شناسی سیاسی - محمد علی لیالی نگاهی نو به مشاوره پلاک آسمانی،دل نوشته شهدا،اهل بیت ،و ... حمایت مردمی دکتر احمدی نژاد آقاشیر کلّنا عبّاسُکِ یا زَینب صراط مستقیم هم رنگــــ ِ خـــیـــآل جبهه مقاومت وبیداری اسلامی کالبد شکافی جون مرغ تا ذهن آدمیزاد ! تکنولوژی کامپیوتر وبلاگ منتظران سارا احمدی بوی سیب BOUYE SIB رمز موفقیت محقق دانشگاه سرزمین رویا وبلاگ تخصصی فیزیک پاک دیده آدمک ها ✘ Heart Blaugrana به نام وجود باوجودی ... سرباز حریم ولایت دهکده کوچک ما از قرآن بپرس کنیز مادر هرچه می خواهد دل تنگت بگو •.ღ♥ فرشتــ ـــ ـه تنهــ ــ ــایی ♥ღ.• پیامبر اعظم(ص) عطاری عطار آبدارچی ستاد پاسخگویی به مسایل دینی وبلاگ شخصی امین نورا چوبک نقد مَلَس پوست کلف دل نوشت 14 معصوم وقایع ESPERANCE55 قدرت شیطان دنیای امروز ما تا ریشه هست، جوانه باید زد... آواز یزدان خلوت تنهایی کتاب شناسی تخصصی اس ام اس عاشقانه طرحی نو برای اتحاد ایرانیان سراسر گیتی در گوشی با خدا **** نـو ر و ز***** اس ام اس سرکاری و خنده دار و طنز دنیا به روایت یوسف جاده خدا خام بدم ایلیا حرفای خودمونی من بازی بزرگان کویر مسجد و کلیسا - mosque&church دنیای ماشین ها بچه دانشجو ! پژواک سکوت گنجهای معنوی دنیای موبایل منطقه‏ ممنوعه طلبه علوم دینی مسافر رویایی انواع بازی و برنامه ی موبایل دانشجو خبر ورزشی جدید گیاهان دارویی بانوی بهشتی دو عالم سلام

دیشب با چند نفر از دوستان جمع شدیم که یک صلاح و مشورتی داشته باشیم. گپ دوستانه و تبادل افکار. از قدیم و ندیم در چمع چند نفری ما این رسم بوده است. وقتی مساله ای مطرح می شود هرکسی آن چه به ذهنش می رسد می گوید بدون این که با مشکلی به نام خطوط قرمز و تابو رو به رو شود. بدون رودرواسی وهیچ ترس و هراسی می نشینیم و هرچه دل تنگمان خواست می گوییم. این عدم محدودیت تا آن اندازه است که گاه خودم وحشت می کنم . آخر نمی شود محدودیت های اخلاقی و عرفی را نادیده گرفت. انسان است و اجتماع و محدودیت های آن. آدم وقتی حمام هم می رود یک شورتی پایش می کند و توی آن خلوت و تنهایی اش لخت نمی گردد. حالا توی جمع حتما حریم و محدودیتی است. (می گویند پیامبربرای سرکشی از گله اش به دشت رفت . دید شبان گله لخت زیر بوته ای نشسته و جامه بر تن ندارد. شبان وقتی از حضور پیامبر آگاه شد رفت و جامه پوشید. پیامبر از او پرسید: چرا لخت بودی؟ گفت : برای این که جامه ام پاره نشود لخت می گردم . در این برهوت بیابان هیچ بنی بشر هم که نیست تا به حرمتش لباس بپوشم. پیامبر گله را از او گرفت و به چوپانی دیگر داد و گفت: اگر هیچ کس هم در این بیابان نباشد نباید لخت گشت . آدمیزادی گفتند و حجب و حیایی) نمی توان گفت من می خواهم آزاد و رها باشم. هر چه توی این کله ام آمد بیان کنم. بعضی از این اندیشه ها و پندارهایی که توی این سر می آید یا اصلا قابل گفتن نیست یا اگر هم باید گفته شود باید با نوعی تلطیف بیان شود.

اندیشه اصولا به جهت طبع ذاتی اش غیر قابل کنترل است. همین خلجانات ذهنی است که وقتی پخته شد ابتکارو اختراعی می شود و علم و دانشی. از این رو آزادی اندیشه یک امر طبیعی است و از اصول قراردادی نیست تا ما آن را حق بدانیم و یا ندانیم. وقتی یک چیز توی سرم آمد و به صورت رشته ای به هم بافته تا حدودی نظم منطقی هم گرفت می شود اندیشه. یعنی همین پندار چه نیکش و چه بدش در ذهن آدمی آن قدر بالا و پایین می رود تا ساختار پیدا کند. وقتی ساختار پیدا کرد اندیشه می شود. این اندیشه هم چون ذهنی است و هیچ کس جز خودم از آن خبر ندارد می شود اندیشه من که خودش آزادانه توی این وجودم بالا و پایین می رود و از کسی هم اجازه نمی گیرد که باشد و نباشد. پس این که صحبت از آزادی اندیشه می کنند یا آزادی را درست و حسابی نفهمیدند یا معنا و مفهوم اندیشه را به درستی درک نکرده اند.

از قدیم گفته اند حرف که می زنی اول مزه مزه اش کن تا بیینی چه می گویی. این یعنی همان خط قرمز و محدودیت در بیان اندیشه. این قانون اخلاقی و عرفی که این گونه قالب بندی شده و در جامه ای زیبا به توی نسل بعد انتقال داده می شود به این معنا و مفهوم است که آزادی بیانت محدودیت دارد و نباید هر حرفی را بزنی چون دست کم با این زبان سرخ ناچیزت سر سبزت را از دست می دهی. این یکی هم به معنای تهدید و مجازات برای خروج از قانون اخلاقی و عرفی است. یعنی با این دو گزاره ناقابل هم قانون را به تو گفته است و هم نتایج تمرد از آن را. پس توقع نداشته نباش که چیزی به عنوان آزادی مطلق بیان داشته باشی.

از این جاست که دعوای فلاسفه اخلاقی و سیاسی و دانشمندان حقوقی و اجتماعی آغاز می شود و هزاران کتاب و مقاله برای نفی و اثبات و یا حدود و ثغورآزادی بیان اندیشه نوشته می شود. مکاتب سیاسی پدید می آید که از جمله معروف ترین آن لیبرالیسم است. لیبراسیم به جهت ساختار اومانیستی اش محوریت را به انسان می دهد. خدا در هستی حکومت می کند ولی در زمین و میان مردمان این انسان است که حکومت می کند. حالا که این انسان حاکم سرنوشت خود و زمین است باید آزاد باشد و هیچ گونه محدودیتی نداشته باشد. لیبرالسیم تا جایی با دمکراسی یعنی حکومت مردم با مردم و برای مردم همراه شد ولی این لیبرالیسم راهش را از میانه کج کرد و از دمکراسی برید و دور شد. می گویید چرا؟ خوب معلوم است. دمکراسی در نوع آرمانی اش می گوید رای و انتخاب مردم. حالا اگر مردم همگی و یا اکثریتشان آمدند و این آزادی را محدود کردند آن وقت که کار لیبرالسیم و حقوق فردی ساخته است. از سوی دیگر دولت ها برای ملت ها محدودیت های قانونی وضع می کنند که با اصول لیبرالیسم در تضاد است چون لیبرالسیم با هیچ محدودیتی نسبت به حقوق بشر کوتاه نمی آید. این دعوای لیبرالسیم و دمکراسی الان در جهان به شدت رواج دارد و برای همین نه برای رای مردم عراق ارزش و احترامی قایل هستند و نه برای رای فلسطینیان. چون این ها برای لیبرالیسم و آرمان هایش خطر آفرین هستند. جالب این که می گویند برای خود دمکراسی و آرمان هایش نیز خطر ساز هستند.

در فرانسه اصول بنیادین لیبرالیسم و سکولاریسم با خطر مواجه شده است. از سوی می باید بپذیرند که هر کس آن طوری که خواست بخورد و بپوشد و بگوید و ... از سوی دیگر می بینند که اگر به ملت اجازه دهند از حقوقشان به کمال و تمام استفاده کنند، می آید خود لیبرالیسم و سکولاریسم را نفی می کند . پس ناچار می شود برای دفاع از اصول لیبرالیسم و سکولاریسم بر خلاف همان اصول محدودیت هایی را اعمال کند. این محدودیت یعنی خط قرمزی که خود لیبرالیسم با آن به شدت مخالف است. این هم می شود یک بام و دو هوا.

توی این جمع چند نفری ما هم وضع همین طور است. همه چیز را می گویند و از همه چیزوهمه کس انتقاد می کنند. حتی به قول دکتر سروش از مقام آزادی بیان تجاوز می کنند و در محدوده آزادی عمل فحش و ناسزا می دهند و تهمت و افترا می بندند ولی چون موافق اصول خودشان است عیبی ندارد ولی اگر کسی بر پایه همان اصول و حقوق قراردادیشان چیز دیگری گفت دیگر آنان حق سخن گفتن ندارند. یکی از جمع که سکولار است اصلا معتقد است که اسلام چیزی ندارد. قوانین آن رومی و ایرانی است با تغییراتی ناموزون و خدشه ساز و دردسر ساز. اگر بخواهیم مثل غرب به مدنیت برسیم باید همه چیز غرب را آن طور بپذیریم که آنان گفته و عمل کرده اند. نباید هیچ تغییر ولو جزیی در آن ها بدهیم. اگر جمهوریت را پذیرفتیم باید با همه خصوصیاتش بپذیریم نه آن که بیاییم رنگ بومی و ملی بدهیم و در نتیجه هم از آن بیفیم و هم از این .

آن دیگری می گفت: همه چیز را باید از غرب به درستی بیاوریم نه ناقص . ترجمه باید به تمام و کمال و بی نقص باشد و همان را نیز باید به عینه عمل کنیم. نسخه غرب را باید همان طوری بپیچیم که تجویز شده است بی هیچ کم و کاستی.

اگر از اسلام نسخه ببپیچیم نتیجه بهتر از این نمی شود. اسلام ظرفیت ندارد تا پاسخگوی نیازهای این عصر باشد. برای عصر خودش و در آن بیابان عربستان چیز خوبی بوده است ولی حالا دیگر نه تنها مفید نیست بلکه مضر هم هست.

گفتم : درست می گویید. من هم با شما هم رای و هم عقیده ام. ولی سوالی دارم. این غربی ها مگر دمکراسی شان را از یونان و قوانین شان را از روم نگرفته اند؟ گفتند:هان، چنین است. گفتم: آیا آنان همان دمکراسی یونانی را عمل کردند و یا آن که اصول را گرفتند و با توجه به مقتضیات تغییراتی در آن دادند که به آن اصول خدشه وارد نشود و در عین حال به اهداف خودشان هم رسیدند؟

گفتند: تغییرات دادند. گفتم: بله آنان دمکراسی مستقیم را به دمکراسی پارلمانی تغییر دادند و... با این همه می گویند ما اصول یونانی و رومی را عمل می کنیم. اسلام هم چنین ظرفیتی دارد. مثلا اسلام می گوید باید به عدالت عمل شود. آن چه مهم و به عنوان یک اصل بنیادین مطرح است همین عدالت است. کاری به شکل آن ندارد که این عدالت چگونه در جامعه عملیاتی ویا اجرایی می شود. اگر مثلا با یک دادسرا در حوزه عدالت قضایی این نوع عدالت تحقق می یابد همان شکل و روش مورد تایید اسلام است . اگر نمی شود وباید دادگاهی باشد یا دادگاه تجدید نظر و یا استیناف و یا دیوان عدالت کشوری . خوب همین شکل مورد تایید اسلام است. پس می توان اصول را از اسلام داشت و با توجه به شرایط و مقتضیات زمان و مکان روش ها و اشکال مختلفی را برای رسیدن به این اصول پدید آورد. برنامه ریزی و اجرایی کردن که دست ماست. از این رو اسلام بخشی را به عنوان اصول و قوانین بنیادین و اهداف نهایی یا میانی و ابتدایی در نظر گرفته که خودش آن را مشخص و معین نموده است و بخشی دیگر را به عهده اولیای امور نهاده است که از آن به اولی الامر یاد می کند. امر یعنی کارهای مرتبط به مسایل روزمره اجتماعی و جاری. به همین اولیای امور هم گفته است که هر جا را شک دارید به اصول رجوع کنید حتما راه حل مناسب پیدا می کنید. این یعنی جمع وحی با عقل ، تعبد و تعقل. یعنی اندیشه ناب شیعی. حالا اگر عیب در مسلمانی ماست چرا همه کاسه و کوزه ها را بر سر اسلام می شکنیم.. به نظر شما عیب در کجاست؟ در اسلام و یا مسلمانی؟


85/1/18::: 6:16 ع
نظر()
  

می‌گویند جوانان ما عوض شدند. رفتارشان غیر قابل تحمل است. ما در گذشته این جور لباس ها را نمی پوشیدیم . موهایمان را کوتاه می کردیم . کسی گیس نمی گذاشت . این قدر هم به موهایش نمی رسید. ژل و کتیرا و روغن زیتون نمی مالید. کم تر جلوی آینه زندگی مان را تلف می کردیم. در برابر بزرگترها نیم ایستادیم . مگر کسی جرات داشت روی یکی آن ها دومی بیاورد. اصلا جرات یکی به دو را داشتیم. نمی شد روی حرف بزرگ ترها حرفی زد و پا دومی را به میان کشید. رایزنی و مشاوره با جوانان معنا و مفهومی نداشت. حرف حرف بزرگ ترها بود و بس.

اما حالا چی ؟ زمانه عوض شده است. به نظرشان دیگر بچه هایشان ‏، بچه مثبت نیستند. غیر قابل تحمل شده اند. خودشان زنشان را انتخاب می کنند. خودشان می برند و خودشان می دوزند. ما هم این وسط شده ایم کشک. هر [جوری که بخواهند ما را می‌سایند. همین دختر عمه ام کلی درباره دخترش غر زد که این دختره نه گذاشت و نه برداشت و گفت: دانشگاه رفته ام و خودم صلاح کارم را بهتر می دانم.خودم انتخاب کرده ام و حالا خودم دوست دارم عروسی نگیرم. یک جشن و کلی خرج و مخارج الکی . به جای این همه خرج و مخارج زیادی و دعوت از این و آن ، می روم یک تاقی اجاره می کنم تا برا پول پیشش این در و آن در نزم و پیش کس و ناکس رو نیاندازم. من لقای این عروسی را به عطای آن پیشکش های بستگان و آشنایان پیشکش کردم و بخشیدم.

دختر عمه ام می گفت:مگر می شود بدون جشن و دعوت قضیه را فیصله داد. من کلی دوست و آشنا و بستگان دارم . بی کس و کار که نیستم . بی بوته و بی ریشه هم نیستم. خانواده ام ازم انتظار دارند.

می گفت : حرف حرف خودشان است. آن کاری که می خواست کرد و دستم را توی پوست گردو گذاشت.

فکر می کنم این نه تنها مشکل دختر عمه ام با دخترش بلکه مشکل من و تو نیز باشد.

می گویند قدیم این طور بود ، قدیم آن طور بود. ما هم چنین بودیم و حالا شما چنانید. اول که توجه نمی کنند( یا خودشان را به آن راه می زنند) که خودشان چی بودند و چه کردند؟ مگر فراموش کرده اند که خودشان چگونه بوده اند؟ خوب شد عکس هایشان هنوز توی آلبوم خانوادگی است. از در و همسایه و این و آن هم می شنویم که چه آش پاره هایی بودند. وضعیت حالایشان را ملاک سنجش و داوری قرار می دهند و می خواهند ما در سن شانزدذه و بیست سالگی مثل یک چهل و پنجاه ساله رفتار کنیم .

دوم این که در قدیم سریع تحولات مثل حالا نبود. الان با این سرعت اختراعات و ابتکارات و امکانات ارتباطی در همه چیز از خوراک و پوشاک گرفته تا فکر و اندیشه در حال تغییر سریع و شتابان است که نگو و نپرس. با این وضعیت اگر کسی یک سالی را در بر برهوت بگذارند و برگردد دیگر نمی تواند از خیلی وسایل استفاده کند . نیاز به آموزش پیدا می کند. خوب ! همه این ها تاثیرگذار است . این گونه است که من و تو با هم اختلاف پیدا می کنیم. نسل قبلی یا اصلا کار با رایانه را بلد نیسیت یا خیلی کم با آن سر و کار دارد. این نسل قبلی چگونه  می تواند از من بخواهد مثل او بیندیشم و یا رفتار کنم.

اگر صحبت از قدیم و ندیم می کنید باید بگویم که سیر تحولات در قدیم این اندازه شتابان نبوده است . تغییرات به آهستگی رخ می داد برای همین تفاوت نسل ها آن چنان باید و شاید محسوس و ملموس نبوده است. ولی امروزه به برکت این فن آوری ارتباطی و اینترنت دیگر مثل سابق نیست.

سو این که این مو گذاشتن و بلند کردن موی سر و گیس کردن کجایش اشکال دارد ؟ مگر پیامبرتان این کار را نمی کرد. خوبه که کلی حدیث دارید که پیامبر موهایش را گیس می کرد و روغن می مالید و خیلی چیزهای دیگر.

خیلی چیزهایی را که شما گیر می دهیداز آن روست که خودتان بدان عادت کرده اید و برای شما جزو دین و از مسلمات شده است. این همان تقلید کورکورانه است که قرآن از نهی کرده است. عادات و عرف شما خود ساخته و خود پرداخته است. آن چنان به آن عادت کرده اید که گمان می کنید وحی منزل است و از اصول شریعت . نه به خدا خیلی از این ها به قول شیخ انصاری هیچ رگ و ریشه دینی ندارد. نمی پذیرید دست کم بروید بپرسید . پرسیدن که عیب و ننگ نیست ندانستن عیب است.

باید بین سنت معتبر و عرف و عادات خود ساخته و پرداخته فرق گذاشت. مثل همین جهیزیه دختر و شیر بها و صد تا  رسم مزخرف دیگر که تنها دست و پای جوانان را برای ازدواج بسته است حالا اگر این رسم را بشکینم می شویم بی دین و می گوید که بچه هایمان را از راه به در بردند. واگذارید این خرافات و عقاید باطل را. بروید به اسلام واقعی عقلانی و سنت معتبر خدایی چنگ بزیند و ببینیدکه این بچه های شما چقدر از شما مسلمان تر و متدین تریند.

آن چه را که واقع و خدایی دین است آن را بگویید و عمل کنید، نه آن چیزی را که فکر می کیند که دین است.

چهارم آن که این فرزند زمانه بودن که از امیرمومنان (ع) نقل شده است چیزی جز همین رفتار نسل سومی است. ما باید عرف و ابزار و فنون و فکر و اندیشه زمانه خودمان را بشناسیم و با آن هماهنگ شویم. البته نمی گوییم که خلاف شریعت قطعی عمل کنیم . بلکه آن چیزی را عمل کنیم که مباح است. بین مباح و حرام هم خوب فرقش را می شناسم.

پنجم آن که این صادق صدیق ما می گوید: کار خوب را جوانان می کنند زیرا اصولا جوانان به سوی کارهای خیر و نیک شتاب می گیرند . اگر یک کمی به آن ها نزدیک شوی می بینی که هما عدالت خواهی که در نسل قبلی مرده در ایشان مثل زمزم جوشان فوراه می کشد...


85/1/16::: 9:39 ص
نظر()
  

مثل این که این بحث عدالت دست از سر ما بر نمی دارد . شاید به این جهت که در این دوره و عصر جدید ، گفتمان عدالت به جای گفتمان اصلاحات نشسته است و هر جا که برویم مثل سابق ، ناچاریم نیم نگاهی به آن داشته باشیم تا نگویند فلانی  توی باغ نیست. از آن جایی که این روضه خوان ها حتما باید گریزی به کربلا بزنند ما هم چنین می کنیم چنان که دیگران کردند؛  به هرحال از قدیم گفته اند: قس علی ذلک فعلل و تفعلل.

عید نوروز امسال به ساحل دریای مازنداران رفته بودیم . البته ما از آن با پول هایش نبودیم که سفرهای نوروزی شان را کنار دریا و در ویلاهای آن چنانی به سر می برند. به هرحال داستان شمال رفتن ما حکایت آن لطیفه را دارد که می گویند روزی ...برگشته بود به صورت اعتراض به بچه اش گفته بود : آخر چه قدر تو کودن هستی. من که انگلیس رفته بودم این بچه های کوچک آن جا را دیدم که داشتند انگلیسی صحبت می کردند. خوب ! ما هم از قماش همان بچه های انگلیسی هستیم که ناخواسته انگلیسی صحبت می کنند. از آن جایی که مسقط راس ما شمال بود همین مساله جزیی موجب شد که ماهم اهل ویلا شویم و عید و تابستانش را در شمال بگذارنیم.

روزی کنار ساحل در همان محدود نور تا رامسر می گشتیم که یک دفعه با یک سرباز کلاش به دست رو به رو شدیم . وی که با کشیدن گلنگدن نشان می داد که حق به جانب کسی است که زور دارد ،گفت: ساحل این جا خصوصی است. هرچه سریع تر از این جا بیرون بروید.

 البته این اندازه هم با ادبیات و ادب نگفت ولی ما می توانیم به خاطر آن که خدای ناکرده این نوشته های ما بد آموزی نداشته باشد یک کمی یا بیش از یک کمی در تعبیرات تغییرات لطیفی انجام دهیم تا خدای ناکرده به پر قبای کسی برنخورد.

داشتیم از تعجب شاخ در می آوردیم. گفتم که نکنه خدای ناکرده گوش های مان از حد مجاز  خودش تجاوز کرده و به شکلی از زیر موهای بلندمان که تقریبا مد روز است بیرون زده باشد و ما خودمان خبر دار نشده باشیم که بله ما هم از جنس نوع اهلی همان گور خر شده باشیم. یک کمی هم به خودمان و اطرافیانمان نگاه کردیم که ... ولی بحمدالله به خیر گذشته بود و ما هنوز به شکل حیوان غیر ناطقش در نیامده ایم. به گمانم آن سرباز چنین گمان کرده که ما از آن جنس درازگوشش هستیم چون به صراحت اعلام کرد که نه تنها ساحل دریا خصوصی است بلکه منطقه نظامی هم می باشد.

گفتیم: اول این که این خصوصی بودنش نمی تواند درست باشد . گویا تا شصت مترش جزو منابع طبیعی و غیر قابل واگذاری به اشخاص حقیقی و یا حقوقی است. و اصولا قابل خرید و فروش هم نیست. دوم این که همین چند سال پیش ما بارها و بارها از این جا گذشتیم و عمو می بوده است. سوم آن که منطقه نظامی بودنش معلو م نیست. نه سیم خارداری است و نه دکل نگهبانی و نه منطقه مین گذاری است پس هر علامت و مشخصه دیگری که نشان از این مطلب بدهد وجود ندارد.

گفت: اول این که از محدوده دور شوید تا توضیح دهم . دوم این که همین اسلحه و من سرباز خودش نشان از نظامی بودن می دهد. سوم این که نظامی، تفریحی است و چهارم و ختم کلام این که بروید بیرون... و با ادب تمام یعنی با نوک اسلحه و حرکت تند دست نشان داد که نه تنها باید حق بودنش را بپذیریم بلکه حق بودن سخنش را نیز  بپذیریم و باید هر چه زود تر تا برای حال و آینده خودمان خطری بسازیم از آن منطقه دور شویم.

گفتیم : تفریحی بودن را از همه جایش می بینیم ولی نظامی بودنش از کجا ثابت می شود؟ گفت : از من سرباز و این اسلحه.

گفتیم : اگر منطقه نظامی است و آن هم در کنار یک مرکز تفریحی عمومی باید یک علامت و نشانی داشته باشد تا خدای ناکرده یکی شبانه وارد این منطقه نظامی نشود و خدای ناکرده شما ناکارش کنید.

گفت: منطقه نظامی است و خودشان می فهمند و ربطی هم به شما ندارد.

گفتیم: چه فرقی میان این مجتمع تفریحی با دیگر مجتمع های تفریحی است. همان طور که ساحل آن ها عمومی است و نمی توانند و نباید جلوی کسی را بگیرند باید این جا هم چنین باشد؟

گفت: اینجا نظامی است و غیر نظامی نمی تواند وارد آن شود.

گفتیم : عدالت علوی هیچ فرقی میان من غیر نظامی و تو نظامی در این مکان عمومی  نمی گذارد؟

گفت: هر کس که برای ممکلت بیشتر کار کرد حق بیشتری می برد...

دیدیم بحث بی فایده است. مفهوم عدالت غریب تر از آن است که بشود آن را پیدا کرد تاچه برسد به مصادیق آن. در زمانی که هر که قدرتمندتر و ثروتمندتر است حق با اوست در میان کوه تبعیض و بیابان شور حق کشی در پی چه عدالت می گردی. دی شیخ کوری با چراغ همی گشت شبانه دنبال چیزی که قرن ها مردمان در نور آفتاب ظهرش با دو چشم بینا نیافتند.

می گویند گروهی به نزد امیر مومنان علی (ع) شکایت بردند که ما اهل سابقه در اسلامیم و در جنگ بدر و احد در کنار پیامبر اکرم (ص) شمشیر زده ایم ، پس حق ما از بیت المال بیشتر از این تازه مسلمانان است؟ آن حضرت گفته بود: اگر برای خشنودی و رضای خدا شمشیر زده اید که مزد و اجرتان را از او می گیرید. اگر برای مال دنیا و مقام آن بوده بیش از حقتان به شما چیزی در دولت من تعلق نمی گیرد.

عدالت علوی برای هیچ گروه و طبقه و صنفی استثنا قایل نمی شود. مگر خون برخی از برخی دیگر رنگین تر است.

از قدیم گفتن حق گرفتنی است. عدالت حقی است که باید گرفته شود و هیچ کس آن را به کسی نمی دهد. اسلام و پیامبر اکرم و امامان گرامی (ع) این حق را برای همگان به عنوان یک امر طبیعی پذیرفته و تایید کرده اند. چنان که این حق من و توست که اعتراض کنیم. قرآن از همگان خواسته تا برای تحقق این حق طبیعی قیام کنند. تا همگان و به تعبیر قرآن الناس قیام نکنند این حق اجرا نمی شود. هر یک از ماها باید در حد توان و قدرتمان علیه ظلم و تبعیض و بی عدالتی و بیداد اعتراض و قیام کنیم . یعنی هم نفی بیداد کنیم و هم برای تحقق عدالت و دادگری و دادگستری قیام کنیم. این همان چیزی است که امام حسین (ع) برای آن شهید شد. امر به معروف یعنی قیام همگانی به عدالت و نهی از منکر یعنی اعتراض ضد بی عدالتی .


  

مهدی رضای شش ساله تفسیر خودش را از زندگی دیگران ارایه می دهد. این تفسیر مبتنی بر تحلیل و داده هایی است که از پیرامون کسب می کند. تلویزیون و فیلم هایی آن نیز به طور طبیعی به عنوان یک معلم بیست و چهار ساعته و عضوی از خانه بلکه یک عضو بسیار  تعیین کننده و سرنوشت ساز در جامعه پذیری و الگو پذیری کودکان ما نقش بسیار فعالی را بازی می کند. از این رو مهدی رضای شش ساله با توجه به دو نوع مختلف زندگی ای که در فیلم ها و زندگی ای که در ÷یرامون خود می بیند دست به تحلیل، تبیین ، داوری و در نهایت توصیه می زند.

او دست کم دو نوع زندگی فیلمی و واقعی را شناسایی می کند و با تجزیه و تحلیل همراه با نوع جنسیتی خود ( نقش پسر و دختر بودن در تحلیل قابل بررسی دست که در آینده بدان می پردازیم ) به داوری پرداخته و توصیه خود را بیان می کند. او با توجه به واقعیات پیرامونی و گاه غلبه این واقعیت از نظر کثرت و گرایش های جنسیتی ( که در آینده خود نیز به عنوان یک طرف مساله و به عنوان حاکم و محکوم و یا اقتدار جو و اقتدار پذیر باید این نقش را در خانه و خانواده دیگری تداوم بخشد) به توصیه می پردازد و می گوید: می خواهم مثل پدرم باشم.

آن چه می خواهم بگویم این که الگوهای تربیتی و آموزشی که نقش تعیین کننده آینده جامعه را دارند آن قدر متفاوت ، متناقض نما و گاه متضاد و متناقض است که بچه ها دچار سر در گمی می شوند. این گونه است که هر کس با توجه به عملکرد خود می تواند ، الگوهای خود را پیدا و معرفی کند ، چنان که با نگرش تاریخی نیز می تواند مویدات و شواهدی چند نیز برای خود جستجو کند.

برخی به طنز و یا جدی می گویند : دوره مرد سالاری که به سر آمد ، زنان به جهاتی چند چون عدم ذاتی اقتدار گرایی و فقدان استعداد تحکم گرایی ، نه تنها خود حکومت و مدیریت خانه و خانواده را در دست نگرفتند ، بلکه تنها خدمتی که کردند گرفتن قدرت و مدیریت خانه و خانواده از مرد و واگذاری آن به فرزندان بود. نتیجه این اقدام دهشتبار فرزند سالاری است که به جهت گرایش قوی فرزندان به جنبه های عاطفی و غیر تدبیری و عدم آینده نگری ، نابودی خود و خانواده است.

این را تا حدودی می پذیرم و این تفسیر را از جهاتی چون مشاهدات میدانی در خانواده های پیرامونی به وضوح قابل قبول می یابم و نتایج آن را به همان دلیل وحشتناک می دانم.

به نظرم الگوی برتر ترکیبی از عدالت و احسان است. در عدالت هر چیزی در سر جایش قرار داده می شود و بستر برای رشد و به روز استعداد های همگان فراهم می گردد؛ ولی از آن جایی که عدالت ، گرایش ذاتی به قواعد و قوانین و قسط پذیری ( همان قوانین) دارد. نوعی زندگی خشک و مقرراتی و به دور از عاطفه را پدید می آورد . از این رو ما در راز و نیاز های خود این نیایش را اصل قرار می دهیم که : خدایا با عدالت خود با ما رفتار مکن بلکه از روی فضل و احسان به ما بنگر! این به معنای آن است که عدالت و اجرای مقررات زندگی را دشوار را دشوار و سخت می کند . بنابراین لازم و ضروری است که با توجه به وجود جنبه های قوی عاطفی در انسان به ویژه پر رنگ بودن آن در خانه و خانواده توجه به احسان اصلی در کنار آن باشد، چنان که در نیایش امام زمان (ع) در باره ی دولت مردان این عبارت وجود دارد که خدایا به دولت مردان ما بیاموز که به عدالت همراه شفقت و مهربانی با ملت رفتار نمایند.

بنابراین الگوی برتر خانواده ای است که در آن مقررات و قوانین همراه با احسان و شفقت یعنی عقل و عشق حاکم گردد. ترکیبی از این موجب می شود تا هم اقتدار و جایگاه هر شخص در تدبیر و مدیریت خانه و خانواده حفظ شود و هم جهات عاطفی فراموش نگردد. در حکومت عقل و عشق، قانون احسان است که می توان به امید آن این توقع را داشت که هیچ کس بر هیچ کس دیگر حکومت نکند. در این صورت پدر یا مادر یا فرزند سالاری رنگ می بازد و در حقیقت خانواده ی واقعی چون خانواده ی امیر مومنان (ع) شکل می گیرد.

افزایش حکمت هر یک از عقل و عشق موجب می شود تا تعادل طبیعی از میان برود و زندگی مصداق زن ذلیلی یا مرد سالاری یا زن سالاری یا فرزند سالاری و... گردد که هر یک از جهاتی نه تنها مشکل ساز بلکه بحران ساز است.


85/1/4::: 7:48 ص
نظر()
  

اشاره : این متن را یکی از خوانندگان در ارتباط با مطلب عقل و عشق و زن ذلیل برایم ارسال کرده که عین مطلب بدون هیچ شرح و تصرفی برای شما خوانندگان گرامی در اینجا نقل می شود.

بابا فکر می کنه با مامان تفاهم داره. فکر می کنه بهترین شیوه ی روی زمین رو سوار کرده که هیچ برو برگردی نداره. حالا جالبیش می دونی چیه؟ همین مامان برای رفتار با کسی که دوسش دارم پیشنهاد اقتدار می کنه.

خیلی جالبه! بابا همیشه حقوق خودش رو به مامان می ده. ولی مامان به من می گه باید اقتدار خودت رو جلوی زنت حفظ کنی!

وقتی کوچیک بودم همه اش با مامان همراه می شدم و بابا رو در کوچک ترین کارش زیر سوال می بردیم. اما وقتی کمی بزرگ تر شدم دیدم که نه به طور مطلق همیشه حق بابا است، و جالب تر از اون این که هیچ وقت در خونه ی ما حق بابا نیست.

نمی خوام بگم که تو خونه ی ما همش جنگ و دعواست، چون نیست. اون هم به خاطر کوتاه اومدن بابا است. تنها باری که دیدم مامان کوتاه اومد در طول زندگیم یه بار بود که داشتم از تعجب شاخ در می آوردم.

بعضی وقت ها آنقدر به قول ما امروزی ها رمانتیک می شن که باور تون نمی شه من از داشتن چنین بابای حال می کنم. در همین چند روز گذشته بود که شلوار لی و کابشن بهاری کوتاه منو پوشید، نمی دونید چه باحال شده بود. خیلی کیفور شدم اما وقتی که رفتار داییم رو دیدم و تو ذهنم خود نشخوارش کردم دیدم که همه می خوان بابای من رو مسخره کنن ولی خودشون از همه مسخره تر هستند.

حامد، پسر خالمه، برای خودش کله ای هست، حرف هیچ کسی رو نمی خونه ولی هر چی بابام بگه وحی منزل است.

دوست دارم مثل بابام باشم. آره. روان شناس ها می گن بچه ها تا یه سنی از پدر و مادر خودشون الگو می گیرن، اما من این سخن رو نقض می کنم و می گم من توی نوزده سالگی بابام رو الگو قرار دادم و در بچگیم کسی دیگر رو.


85/1/3::: 8:26 ص
نظر()
  

شش سالش می‌شود. می‌‌گفت: این عمه و شوهر عمه هم فیلم هستند. یک جوری رفتار می‌کنند که انگار دارند فیلم بازی می‌کنند. بچه حق هم داشت. وقتی به دور و بری‌هایش نگاه می‌کند، می‌بیند این‌ها بر خلاف همه آشنایان و اقوام یک جوری رفتار می‌کنند که گویی دارند فیلم بازی می‌کنند. می‌گفت: شوهر عمه از عمه اجازه می‌گیرد چه بخرد چه نخرد. البته مهدی رضا این را نگفت ولی اگر در پای تفسیر بزرگترهایش از این زندگی عمه و شوهر عمه می‌نشستید، حتما می‌گفتند: این شوهر عمه، زن ذلیل است. خودشان که می‌گویند تفاهم و به خاطر آن که یکی بیش تر از آن حد و اندازه‌های تفاهم است از این رفتارشان به حسن تفاهم نیز تعبیر و تفسیر می‌کنند.

البته این طوری نیست که هیچ اختلافی پیدا نکنند ولی به هر حال با کوتاه آمدن یکی مساله حل می‌شود.

این چند تفسیر و تعبیر از یک زندگی است. البته به نظرم آن طوری که گفتند نیست. نه این که می‌خواعم خدای نکرده توجیه به نفع کنم، بلکه از آن جهت که " هر کسی از ظن خود شد یار من؛ و ز درون من نجست اسرار من".

اگر مهدی رضای شش ساله این گونه زندگی را فیلم می‌بیند، چون تنها در فیلم‌ها دیده که این گونه ارتباط میان زن و شوهرهای فیلمی وجود دارد. اگر بپذیریم که د رفیلم ها الگوهای برتر  و زندگی‌ها نمونه و موفق را نشان می‌دهند، پس به اعتبار این که «حرف حق را از بچه بشنو» باید گفت این دو نفر طبق همان الگوی برتر زندگی می کنند، با همه فراز و نشیب‌های زندگی و مشکلاتی که گریبان‌گیر یک زندگی به نحوی طبیعی آن می‌شود که عبارت استد از درگیری‌ها و هم چنین مدیریت بحران.

اما اگر فرض را بر این بگذاریم که الگوهای فیلم الگوی برتر و نمونه عالی از یک زندگی موفق نیست و در حقیقت یک نگاه و شیوه غلط از زندگی را ترویج می‌کند (چنان که بسیاری از دوستانم چنین اعتراضی دارند که با این همه مشکلات موجود در جامعه در فیلم‌های ایرانی الگوی نادرستی از زندگی خانوادگی تبلیغ می‌شود، چه در رفتار میان زن و شوهر و چه در رفتار کودکان و چه موارد دیگر ... و می تولان همه آن ها را در این فیلم‌ها ردگیری کرد و بیان آن مثنوی هفتاد من کاغذ می‌شود) در این صورت باید این الگوی مطرح را زیر سوال برد، چنان که به نظر همین مهدی رضا « من می‌خواهم مثل پدرم باشم» به نظر او پدرش نوعی اقتدار را اعمال می‌کند که سازنده و مفید است، زیرا جایگاه هرکسی در این ساختار از زندگی مشخص و معین است. هر کس در چارچوب یک ساختار مقرراتی مشخص رفتار خود را هدایت و برنامه‌ریزی و تنظیم می‌کنند. به طوری که خروج هر یک از دایره مقررات و ساختار نه تنها نابخشودنی بلکه همراه با تنبیهات گاه شدید و اعتراضات مکرر همراه خواهد بود. در این شیوه از زندگی که مبتنی بر عدالت و در چارچوب مقررات و قوانین تنبیهی آن است دیگر جایی برای احسان وجود ندارد. در حقیقت عدالت صرف و محض و بدون هیچ گونه انعطاف از قوانین و مقررات حاکم بر تعاملات جمعی است و نقش عاطفه و احسان یا کم رنگ و یا اصولا نادیده گرفته می‌شود.

البته تفسیری دیگری از این زندگی وجود دارد که در آن تفسیر  ما با نگاهی دیگر مواجه ایم؛ به طوری که در آن احسان نیز امکان تنفس می‌یابد.

به نظرم شدت و ضعف همین احسان افزون بر عدالت موجب می‌شود تا زندگی‌ای از نوعی تفاهمی یا حسن تفاهمی و یا ذلیلی می‌شود...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


85/1/3::: 8:17 ص
نظر()
  
نوروز فصل شکفتن است. زمین دوباره نفس می کشد. پس از سرمای زمستان، گرمای نفس بهار زندگی را دوباره می آفریند. این دم مسیحای زمین چون دم اهورایی زندگی آفرین است.
بهار که می آید همهمه زندگی در گوش خاک می پیچد و سبزه به آفتاب سلام می کند. آسمان به قلمرو عشق پرندگان می پیوندد و آواز و ترانه دوستی فضای را آکنده می کند. در این فضا مرا چه می شود که این همه قدقامت چمن را نمی شنوم؟
دل های پژمرده را، به باران بهاری دوباره جان بخشیدن هنر است. آیامن و تو این هنر را به ارث خواهیم برد. من از بهار این بخشیدن را خواهم آموخت تو چه طور؟
  

   مامان ! بابا برایم توضیح نمی دهد!  این گونه است که خیلی زود تسلیم می شوم. یک روز جمعه آدم می خواهد استراحت کند و یک فیلم سینمایی ببیند این بچه ها نمی گذارند. اگر زیاد مقاومت کنم و بی حوصله گی به خرج دهم خانم داد می زند: اگر یکی دیگر بود یک ساعت سرش را می خوردی . حالا بچه ازت یک چیزی می پرسد جوابش را نمی دهی؟! برای این که کم تر توبیخ و سرزنش شوم از همان اول تسلیم می شوم.

با بی حوصلگی می پرسم : چیه؟ باز داد می زنه: مامان! ناچارم کوتاه بیایم. با کمی اخم و تخم می گویم: نگفتی؟ با نوعی موذی گیر و علایم پیروزی در چهره و سخن  می پرسد : عدالت چیست؟

 این آقای احمدی نژاد این سوال را به عنوان سوال مهر مطرح کرده است. نمی دانم چگونه شروع کنم. گفتم : طرحت چیست؟ گفت: می خواهم یک داستان بنویسم و در آن داستان حرفهایم را بزنم. ولی مساله این است که اصلا این عدالت چیست؟ معنای آن را می گویم که همان داد مقابل بی داد است. یک چیزی تو مایه برابری و مساوات. ولی این جواب نه تنها مشکل را حل نکرد تا بتوانم به ادامه فیلم سینمایی توجه کنم بلکه بر مشکلات افزود. گفت : خوب! این را که خودم می دونم. یک چیزی بگو که بتونم در داستان بیاورمش . خواستم از ادبیات بالاتری استفاده کنم. البته این بچه ها با آن عادت دارند. از همان کوچکی با این ادبیات سنگین من آشنا شدند. گفتم : هر دوره ای یک گفتمانی در جامعه حاکم می شود. این را شرایط جامعه می سازد. بستر های روحی و روانی در جامعه پدیدار می شود که جامعه در برابر یک کنش سخت اجتماعی یک واکنش گاه تند رفتاری و یا گاه دیگر ( البته ان هم کم تر ) عقلانی می دهد. این طبیعی است . مثلا یک وقت کشور مورد تهاجم قرار می گیرد. آن وقت است که ملی گرایی به عنوان یک واکنش خود را نشان می دهد و در همه جا خودنمایی می کند از خانه تا محیط علمی و دانشگاهی‏  و حتی در پوشاک و خوراک و یک دفعه می بینی همه جا این بحث ملی گرایی خودش را نشان می دهد. مثل دوره خاتمی که مساله اصلاحات گفتمان حاکم شد. الان هم به خاطر یک شکاف طبقاتی عمیق میان دارا و ندار این گفتمان در جامعه حاکم شده است. اگر احمدی نژاد هم نبود و هر کس دیگربه جایش بود باید خودش را با این گفتمان هماهنگ می کرد. البته فرهیختگان جامعه در تحریک و جهت دهی آن نقش دارند ولی این حالتی روانی  و طبیعی برای یک ملت است؛ و می توان به عنوان یک واکنش طبیعی نسبت به این فاصله طبقاتی آن را تحلیل و توجیه کرد.

گفت : خوب! این شکاف طبقاتی از چه جهت پدید آمده که حامعه چنین واکنش تندی نشان می دهد. و همه یک دفعه خواهان عدالت می شوند. مگر این عدل و داد را فقط در این موقع می خواهند؟ مگر انسان هماره خواهان عدالت نیست؟ گفتم  : انسان هماره خواهان عدالت و حتی اصلاحات و آزادی و مانند آن است. ولی چیزی که است در یک مقطع تاریخی نیازی به یک چیزی را در خود بیشتر نشان می دهد.

اصولا انسان چیزی را که ندارد می جوید. اگر در بیابان باشی و آب گیرت نیاید آن وقت است که در پی آب می روی . وقتی چیزی را داری دیگر برای به دست آوردنش تلاش نمی کنی. جامعه هم این چنین است وقتی چیزی را ندارد می کوشد تا آن را به دست آورد. همین است که هرگاه در جایی زیاد از عشق و محبت صحبت شد بدان که یک بحرانی در این باره وجود دارد. کسی که زیاد از دمکراسی حرف می زند بدان که یا آن را ندارد و یا با مشکلی درباره مواجه است.

گفت: عدالت را به چه تعریف کرده اند؟ گفتم: تعاریفی چند درباره اش کرده اند. یکی این است هر چیزی را بر سر جایش قرار دهیم . این تفسیری مبهم و گنگ است . چون ما نمی دانیم در چه موقع ای هر چیزی سر جایش قرار می گیرد. باید حالت و وضعیت واقعی اش را بدانیم بعد بگوییم اگر این چیز در این حالت قرار گرفت در سر جایش قرار گرفته است.

برخی یک تفسیر علمیاتی می دهند و می گویند عدالت یعنی ایجاد فرصت برابر برای رشد و بهره مندی همگان از امکانات . به این معنا که از امکانات عمومی از تولید و توزیع گرفته تا آموزش و پرورش و بهداشت و ... در اختیار همگان قرار بگیرد تا هر کس بتواند به   رشد واقعی خود دست یابد.

گفت: آن کس که به جهاتی از نظر بدنی و یا فکری ناتوان است. در باره آن چه باید کرد؟ گفتم : فرصت برابر نه مانند روش لیبرالی که به همه فرصت می دهند ولی به توانایی و ناتوانی جسمی و فکری برخی توجه نمی کنند. باید یک محدودیت برای برخی ایجاد کرد تا نتوانند از آن سوء استفاده کنند. باید از دارا یک چیزهایی را گرفت و به ندار داد. این ظلم و بیداد نیست. اصولا در اسلام عدالت یک چیزی مثل قسط است یعنی سهم . وقتی وام می گیری و می گویی قسطی می دهم یعنی تقسیم برابر تا راحت تر بتوان وامت را بر گردانی . این جا ست که برای هرکسی یک قسطی مشخص شده است. و موجب می شود تا محدودیت پدید آید. همین دکتر سروش اول طرفدار آزادی بود ولی وقتی خوب دقت کرد دید که نمی توان همه مسایل را با آزادی حل کرد. رفت سراغ عدالت و گفت عدالت است که پایه همه چیز را تشکیل می دهد. آزادی در زیر عدالت معنا و مفهوم واقعی خودش را می یابد. می بیند که اگر آزادی را اصل و عدالت را فرع قرار دهد به اکثریت عادی جامعه ظلم کرده است. چون در آزادی لیبرالی هر چند فرصت برای همگان برابر است ولی توانایی و استعداد انسان ها برابر نیسیت. این جاست که تیز هوشان و توانمندان به سرعت امکانات را قبضه می کنند و اکثریت جامعه که معمولی هستند از امانات محروم می شوند و در حقیقت فرصت برابر نتیجه ای جز نابرابری و بیداد نمی دهد. از این رو می رود دنبال عدالت تا مساله اش را حل کند.  عدالت می آید و برای آزادی محدودیت ایجاد می کند . این همان چیزی که می خواهم بگویم. عدالت پایه است ولی این را هم بگویم همان طور که آزادی مهم و پایه است ولی این عدالت هم به تنهایی نمی تواند مشکل را حل کند یک چیزی دیگری هم می خواهد و آن انصاف و احسان است. زن و شوهر با عدالت نمی توانند زندگی کننداین جاست که پای احسان و محبت و عشق و انصاف مانند آن باز می شود. در عدالت تنها قسط ها مشخص می شود ولی این نمی تواند زندگی انسان ها را سامان دهد.

مشکل دکتر سروش و امثال ایشان که حق طلب هستند این است که همه جانبه نگر نیستند. هر چیزی را باید در یک شبکه تصویر و ترسیم و توجیه کرد. اگر همین مساله  اختلاف ارث پسر و دختر را به تنهایی و جداگانه بخواهی حل کنی نمی توانی این را باید در یک شبکه ببینی . مثل مسئولتی که بر عهده مرد است از نفقه و مانند آن  . مشکل با این حل نمی شود که ما باید تکلیف گرایی را بگذاریم کنار و برویم حق محور شویم چنان که غربی ها کردند. این خودش مشکل ساز است. باید میان حق و تکلیف جمع کرد . مگر نه این است که هر جا تکلیفی است حتما حقی هم هست و یا بر عکس. این مسایل مانند عدالت و آزادی و اصلاحات مساله امروز و فردای ما نیست. تا مردم خودشان همگی به پا نخیزند  به هیچ یک نخواهند رسید. هر چه است فکر جمعی است و عمل جمعی که همان امت را می سازد.

 


84/12/28::: 10:50 ص
نظر()
  

این شرابخواری ما خود حکایت شگفتی است. نخواسته گرفتارش شده بودیم و مدتی دست از سرما نمی کشید. بعضی چیزها عجیب اعتیاد آور است مثل همین داروهای روانگران از اکس و شیشه گرفته تا حشیش و بنگ الموتیان. ما هم نخواسته معتاد شده بودیم و هر چه می کردیم نمی توانستیم از دست این مساله رهایی یابیم. البته دوستان رفیق و شفیق ما کم ترین تقصیری نداشتند. مرض از خودمان بود. اگر این استعداد ذاتی را نداشتیم شاید مبتلا نمی شدیم. تا زمینه در خود آدم نباشد بیرونی هر چه تلاش بکند نمی تواند تاثیر گذار باشد. البته ما ریشه همه تاثیر بیرونی را نمی زنیم ولی تا خودت زمینه نداشته باشی هیچ کسی نمی تواند تو را به سوی بکشد. مگر این تقوا و این جور چیزهایی که می گویند چه معنا و مفهومی دارد. یعنی این که خودت یک کنترل درونی دارید و می توانید هر چه را بخواهید به دست بیاورید و یا از خودتان دور کنید.

به هر حال ما نخواسته گرفتار شراب و شرابخواری شدیم و این چنین بود که از حالی به حال دیگر در آمدیم . ولی این را همین اول بگویم این حرفهایی که در باره مستی و بی هوشی و بی عقلی و مانند آن می گویند نادرست است. من که شراب خوردم نه عقل و هوشم پرید و نه منگ شدم و نه به هپروت رفتم. یا مشکل از من بود یا از شراب و یا از جایی دیگر. به نظرم مشکل در جنس نبود و باید در همان جایی دیگر باشد. اصولا مشکل من در تفسیر این کلمات است. فکر کنم هر کسی عقل و هوش و مستی و این جور چیزها را یک طور دیگری تفسیر می کند که با معنا و مفهوم من سازگار نیست.

آن شراب را که ناخواسته خوردم یک شبی از نیمه گذشته بود. فکر کنم همان صباحی و صبوحی است که شرابخواران از آن دم می زنند. شب از نیمه گذشته بود که منم چون حافظ خسته از درس و بحث و قیل وقال مدرسه از مسجد محله گریختم و زدم به آن میکده . البته میکده که نه یک جایی بود که شبیه میکده بود. البته از همین اول بگویم من نه پیش از این و نه پس از آن میکده ندیدم تا وصف آن را بگویم و بعد مشخص کنم این بود یا آن. یک جایی بود که شراب می فروختند. شرابش هم مثل این شراب ها نبود که می گویند الکل صنعتی دارد و آدم را روانه بیمارستان می کند و یا مانند آن جماعت شیرازی ها که روانه گورستانشان کرد.

این صادق صدیق ما همیشه می گفت آدم باید هر چه می خورد خوب خوبش را بخورد . نگاه کند که درست و حسابی باشد و چیز خورش نکنند. از این رو همیشه توی گوش ما می خواند آقا این لقمه را نگاه کن حواست جمع است ؟ چرا حواست پرت است. خوب نگاه کن چه توی گلویت می جنابنی . ما هم از آن زمان است که همیشه خدا دنبال جنس خوبیم و مواظبت می کنیم تا هر چه را نخوریم.

آن شبی رفتیم و فکر کنم ما را بردند و ما هم نخواسته خوردیم. یک حالی به ما دست داد که قابل توصیف نیست. از آن چیزهایی که می گویند لایدرک و لایوصف. نه گفتنی است و نه توصیفی . حلوای تنترانی تا نخوری ندانی . ما خوردیم و خوردیم و خوردیم. البته مست هم نشدیم. و این عقل ما نه تنها سر جایش بود بلکه داشت می ترکید از بس که فهمش بالا رفته بود. آن زمان بود که فهمیدیم چرا حافظ ترک مسجد کرد وبه میکده رفته بود. و محتسب شهر هر چه کرد نتوانسته بود وی را از میکده رفتن باز دارد. این که می گفتند دز هوشربا ، این بود. ما که رفته بودیم همش هوش بود و عقل و فهم و ..

مدتی این گونه بود و ما از آن شرابی که نه عقل و هوش می برد و نه مست و منگ می کرد می خوردیم. البته نه به اختیار . چون ما را می بردند و می آوردند. بعضی چیزها گرفتنی است و بعضی چیزها هم دادنی . این را به ما می دادند. ولی این میکده رفتن ما هم دوام نداشت و مثل هر خوشی دیگر زود زود تمام شد و ما توی عالم هپروت ماندیم که ماندیم.

حافظ بی خود هوس ماندن می کرد. آخر نمی شود در این دنیا که همش در حال تغییر است چیزی پایدار باشد. این که می گویند دم غنیمت شمرید یعنی این. آدمی گاه به چیزهایی می رسد که اگر ازدستش رفت باید در حسرتش بماند. یک بادی می وزد و می آید و می رود. مثل همین بهار . دولت گل پنج روزی است باید خوش بود و بهره برد. زمستان دیجور و آفتاب تموز است در پیش.

فکر کنم مرا نیز چون حافظ از این میکده موقت بیرون انداختند . اصولا اگر مست شدید باید مقررات و قوانین را رعایت کنید وگرنه هم جریمه می شوید و هم گواهی نامه را از دست می دهید و هم در میکده را به روی شما می بیندد. ما که در این دنیا عقل و هوش منطقیان گرفتار هستیم نمی توانیم هماره در میکده منزل کنیم. این هم حدی دارد. اگر می شد چه خوب می شد که آدم هم شرابش را در میکده می خورد و با شاهدش خوش می بود و هم به مسجد می رفت و تن پوش شریعت و خرقه درویشان به تن می کرد . ولی این شدنی نیست از این رو تنها گاه گاه یک شرابی بهت می دهند که بدانی که همش این قانون و مقررات و منطق و ... نیست. اگر می شد چه خوب می شد که می توانستیم هم از شراب طهور الهی سیراب می شدیم که خود خدایش ساقی و شاهد مجلس و بزم ما می شد و از آن شرابا طهورا  به ما در جام عشق و محبتش می نوشاند وهم مسجد و منبر و قانون و مقررات دنیا را حفظ می کردیم. ولی این شدنی نیست برای این که در میکده بهشتیان در آیی باید از تن خاکی بیرون روی مگر آن که حافظ حضرات پنجگانه اش باشی که از ما نیاید . این بود آن حکایت شرابخواری ما....


  

تا حالا ازجایی بلند پریدی ؟ یا در اتومبیلی که با سرعت می رود و   گرفتار شیب جاده شده نشسته ای ؟ یک حالتی به آدم دست می دهد که به نوعی تخلیه روح شبیه است. حالتی شبیه مرگ و از دست دادن جان. وقتی این حالت می رود و دوباره به حالت اول بر می گردی احساس خوشایند بهت دست می دهد گویی سبک شدی و دوباره جان به کالبدت بازگشته است. به نظرم هبوط یک چیزی شبیه این است. معلق شدن و این که در حالتی قرار بگیری که نه زنده ایی و نه مرده. این که میان آسمان و زمین معلق باشی و هر آن احتمال بدهی که این روح از تنت بگریزد.

خیلی سخت است که ندانی وضعیتت چیست. بی ثباتی ، پوچی و ترس از آینده که نتیجه اش افسردگی است.

در قصر کافکا محیطی ترسیم و تصویر شده که شبیه این حالتی است که می خواهم ترسیم کنم. شباهت هایی دارد و تفاوت هایی. شهرکی که معلوم نیست کجاست و گویی ارتباطش با بیرون و خارج بریده است. البته داستان این صراحت را ندارد. ولی کافکا مساله را یک جوری ترسیم می کند که گوی هم شهرکی در این دنیا و مرتبط با شهرهای دیگر است و هم نیست. آن چه بیشتر احساس می شود تک بودن و بی ارتباطی است. و تنها سرنخی که از ارتباط می دهد آمدن غریبه است. این غریبه معلوم نمی شود از کجا آمده است و گویی یک دفعه در همین شهرک از آسمان افتاده است.

محیط سرد و خشک شهرک و آدم هایی که در یک قصر زندگی می کند. این قصر چیست و برای چه مردمانش هرگز دیده نمی شوند؟ غریبه ای که تلاش می کند راهی به قصر بیابد و با آن جا ارتباط برقرار کند. این ارتباط آیا به سود دهکده است یا نه؟

به نظرم یک شباهت هایی میان این داستان و داستان هبوط است. نباید کافکا را آدمی پوچ گرا و یا چیزی شبیه این آدم ها بدانیم. آن چه کافکا گرفتارش شد گرفتاری همه آدم هایی است که می خواهند وضعیت خودشان را مشخص کنند و بدانند کیستند و در کجای هستی قرار گرفته اند؟ سرنوشت هر کسی را که در این وادی حیرت گام بر می دارد اصول روش شناختی و ابزارهایی مشخص می سازد که از آن بهره می گیرد. من به نتیجه ای که کافکا گرفته کاری ندارم . این خودش مساله دیگری است و می تواند خودش را در پایان این داستان نشان دهد. هرکس اگر خوب و با روش درست و ابزارهای مناسبی وارد نشود در چنبره این پرسش گرفتار و در نهایت سرانجامی چون کافکا خواهد یافت.

کافکا آدم متفکری بود. دغدغه و پرسش اصلی او همان موضوع بحث و مساله من است: هبوط. پرسشی که تنها برای انسان هایی متفکر پدید می اید و از خودش می پرسد از کجا آمده ام و آمدنم بهر چه بود و به کجا می روم؟ کافکا خواست درداستان قصر به این پرسش پاسخ دهد تا خودش را برهاند و از همان حالت تعلیق در آورد . آخر بی ثباتی و زندگی بر زمینی سست و بی بنیاد و خانه ای بر باتلاق که هماره انسان با دلهره به سر می برد، زندگی نیست. انسان می کوشد تا به این پرسش فلسفی که با همه هستی او ارتباط دارد پاسخ دهد. کاری که کافکا کرد و هرچند ناکام. ولی وی ترسیم درستی از وضعیت آدمی در وضعیت هبوط داد.

این غریبه داستان کافکا کسی جز انسان دور افتاده از حقیقت و وطن مالوفش نیست. انسانی که گرفتار وضعیت زمین شده است. او می کوشد تا با قصر ارتباط برقرار کند تا وضعیت خویش را تثبیت کند. به نظر می رسد قصر جز ماورا یعنی کس یا کسانی که سرنوشت این ده و آدم هایش را رقم می زند ، نباشند. از این رو غربیه سعی می کند تا به عنوان پیامبر ارتباطی پدید آورد و به تثبیت وضعیت دهکده کمک کند. در داستان کافکا این امکان فراهم نیست. در تفسیر و ترسیم مسیحی مساله به گونه ای است که کافکا نمی تواند ارتباط درست و سالمی میان انسان و خدا و در نتیجه میان وضعیت کنونی بشر با خالق برقرار کند. از این رو کافکا خود هم چون غریبه داستانش سرخورده می شود و به پوچی می رسد.

ما انسان ها هرچند اکنون در یک هبوط سخت و جانکاه در سرزمینی سرد و یخبندان در یک جای پرت و دور افتاده به نام زمین به سر می بریم ولی این امکان فراهم است که با قصر الهی که سرنوشت ما را رقم می زند ارتباط بر قرار کنیم و وضعیت خود را تثبیت کنیم. قرآن پس از داستان هبوط آدم می گوید که برای او این امکان فراهم است که در راستای هدایت الهی وضعیت خود را تثبیت کند و از این که موجودی باشد که معلق در میان آسمان و زمین است و هر آن ممکن است ربوده و به ناکجا آباد برده شود ، می تواند با او که سرشار از عشق و محبت است ارتباط دوستانه برقرار کند و به سرزمین مالوف خود بازگردد. این قصر خدایی به روی همگان باز است و آن پیامبر غریبه کافکا ، پیامبری آشناست و از جنس همین مردمان است و این که تنها به فکر خود نیست بلکه برای رهایی همگان تلاش می کند...

این داستان هبوط داستان شگفتی است و ما دوباره به سراغش می رویم تا اقلا وضعیت کنونی واینده خود را به درستی ترسیم کینم . راهی سخت و دشوار است ولی باید پاسخی گرفت هرچند این پاسخ شبیه آن چه کافکا یافت، باشد . به هرحال تلاش خود را می کنیم . البته وضعیت ما از کافکا کمی بهتر است چون تفسیر زندگی ما تفسیر دروغین عبری و مسیحی نیست و اسلام تفسیر زیبایی داده است که این همان اختلاف روش شناختی و هستی شناسی و در نتیجه اختلاف در جهان بینی خواهد بود....

 

 

 


  
<   <<   21   22   23   24   25   >>   >