سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بخشندگی، [بذر] دوستی را [در دل ها [می کارد . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :222
بازدید دیروز :347
کل بازدید :2147025
تعداد کل یاداشته ها : 1987
04/2/1
4:21 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
خلیل منصوری[174]
http://www.samamos.com/?page_id=2

خبر مایه
پیوند دوستان
 
فصل انتظار اهالی بصیرت هزار دستان سرباز ولایت رایحه ی انتظار اقلیم شناسی دربرنامه ریزی محیطی .:: مرکز بهترین ها ::. نگارستان خیال جریان شناسی سیاسی - محمد علی لیالی نگاهی نو به مشاوره پلاک آسمانی،دل نوشته شهدا،اهل بیت ،و ... حمایت مردمی دکتر احمدی نژاد آقاشیر کلّنا عبّاسُکِ یا زَینب صراط مستقیم هم رنگــــ ِ خـــیـــآل جبهه مقاومت وبیداری اسلامی کالبد شکافی جون مرغ تا ذهن آدمیزاد ! تکنولوژی کامپیوتر وبلاگ منتظران سارا احمدی بوی سیب BOUYE SIB رمز موفقیت محقق دانشگاه سرزمین رویا وبلاگ تخصصی فیزیک پاک دیده آدمک ها ✘ Heart Blaugrana به نام وجود باوجودی ... سرباز حریم ولایت دهکده کوچک ما از قرآن بپرس کنیز مادر هرچه می خواهد دل تنگت بگو •.ღ♥ فرشتــ ـــ ـه تنهــ ــ ــایی ♥ღ.• پیامبر اعظم(ص) عطاری عطار آبدارچی ستاد پاسخگویی به مسایل دینی وبلاگ شخصی امین نورا چوبک نقد مَلَس پوست کلف دل نوشت 14 معصوم وقایع ESPERANCE55 قدرت شیطان دنیای امروز ما تا ریشه هست، جوانه باید زد... آواز یزدان خلوت تنهایی کتاب شناسی تخصصی اس ام اس عاشقانه طرحی نو برای اتحاد ایرانیان سراسر گیتی در گوشی با خدا **** نـو ر و ز***** اس ام اس سرکاری و خنده دار و طنز دنیا به روایت یوسف جاده خدا خام بدم ایلیا حرفای خودمونی من بازی بزرگان کویر مسجد و کلیسا - mosque&church دنیای ماشین ها بچه دانشجو ! پژواک سکوت گنجهای معنوی دنیای موبایل منطقه‏ ممنوعه طلبه علوم دینی مسافر رویایی انواع بازی و برنامه ی موبایل دانشجو خبر ورزشی جدید گیاهان دارویی بانوی بهشتی دو عالم سلام

اشاره: در روایتی امام سجاد علیه السلام ، مردمان زمانه خویش به شش دسته تقسیم کرده و از باب تمثیل رفتار جانوران بر آنان تطبیق نموده است:

علی بن الحسین علیهما السلام: الناس فی زماننا على ست طبقات: أسد و ذئب و ثعلب و کلب و خنزیر و شاة ، فأما الاسد فملوک الدنیا یحب کل واحد أن یغلب و لا یغلب، و أما الذئب فتجارکم یذمون إذا اشتروا، و یمدحون إذا باعوا ، و أما الثعلب فهؤلاء الذین یأکلون بادیانهم، و لا یکون فی قلوبهم ما یصفون بالسنتهم، و اما الخنزیر فهؤلاء المخنثون و اشباههم لا یدعون إلى فاحشة إلا اجابوه، و اما الکلب یهر من على الناس بلسانه و یکرهه الناس من شر لسانه، و اما الشاة الذین یجز شعورهم و یؤکل لحومهم و یکسر عظمهم فکیف تصنع الشاة بین اسد و ذئب و ثعلب و کلب و خنزیر. )روضة الواعظین- الفتال النیسابوری  ص 291(

در این جا با نوعی همانند سازی از شیوه آن روایت برای بیان برخی دیگر از رفتارهای ناهنجار اجتماعی بهره برداری شده است. از همین آغاز هر گونه انطباق و تطبیق آن بر مصادیق بیرونی نفی شده و اگر کسی بر خود گیرد این خردگیری بر خود روا داشته است. از این رو هرگونه مقایسه و تطبیق کلیات بر مصادیق بیرونی را نادرست شمرده و از تطبیق گرایان اعلان انزجار و برائت جسته و بی گناهی خود را در محضر ملت اعلام می‌دارم. به هر حال در هر جامعه ای حتی جامعه مورچگان تقسیم کار صورت می‌گیرد. از جمله در جامعه جانوران که شیر را شاه خوانند. اما حکایت:

گرگی صنعت طبابت آموختی و به حرفت ایشان در آمدی که این شغل در میان ایشان به وراثت نهادینه شده بودی. پس به سرشت و فطرت ذاتی و خونی، جراحی کردی که در این فن و هنر به تمام و کمال استاد بودی و متبحر و حاذق . پس زحمت بسیار نبردی و از داروی بی هوشی هیچ سودی نی که به هنر فوق تخصصان و با چاقوی تیز انگشتان چنان شکم بدردی که بیمار خود نفهمیدی که از کجا خوردی.‌

روزی گوسفندی قصد وی کردی که بسیار بدحال و ناخوش احوال بودی چون  وقت وضع بار بودی و زاییدن. گرگ زائو را به اندرون مطب بردی و به دانش ناخوانده تیغ تیز بر وی کشیدی و زهره زائو و زهدان بدریدی. چون اصول بقراطی خوب ندانستی مثل خر در گل بماندی که این بره در این زهدان بپیچیدی و نزدیک به مردگی بودی، هم بره هم زائو. پس به حیلتی پای برهک بکشیدی و زهره اش بترکیدی و آسیب بر مغز و جسم وی و زائو بزدی از بس ناتوان به حرفت طبابت بودی. پس گرگ به خوف و هراس پرونده ساختی و قصور و تقصیر را نهان کردی. که این طبابت در مطب جرم بودی و هدم آثار از چشم اغیار واجب.

مدتی از این واقعه بر آمدی و گوسفند بدانستی که گرگ به فرزند آسیبی سخت رساندی و دمار از روزگارش در آوردی. پس به نقص قانون و تخلف عیان و جرم جنایت در طبابت شکایت به گاو بردی که در ممکلت ایشان به نظام کاستی فلاحت به گوسفندان بودی، دبیری و صناعت به بزان، تجارت به خوکان، وکالت و وزارت  و دیانت به روبهان، طبابت به گرگان، حکومت به شیران و قضاوت به گاوان که این جماعت هم پرخورند و هم در علم پیچیده قضاوت خرند(بر مثال خر گوش یعنی دراز گوش و بزرگ گوش یعنی بزرگ و ارجمندند.) و این بزرگی را از زمان شنبزه به میراث داشتندی که پس از واقعه کلیله و دمنه ، شیر خبط خود بدانستی و راه دلجویی بگشودی و گاوان به قضاوت و داوری نصب نمودی تا در بیشه و جنگل و دشت همه به آسایش باشی. شیر به تجربت  دانسته بودی که گاوان در مرغزار و چمن بچرندی و به گوشه ای خزندی و همیشه خدا خود را به نشخوار مشغول داشتی و گاه گاهی بانگی بر آوردی درشت که زهره همه آب شدی و در منظر شیر همین برای امنیت و دادگری بس بودی.

گوسفند چون به محکمه در آمدی گاوی بدیدی بس تنومند که بر جایگاه داوری و مسند قضاوت نشسته بودی و مشغول نشخوار. گاو گفت: به چه کار آمده ای؟ گوسفند سر به زیر انداختی و به آرامی ‌حکایت بازگفتی که از باب آیت «ولاتحاکموا الی الطاغوت»، آیین مسلمانی گزارده به خدمت دادگر و داد پرور آمدی تا ایشان حق و عدالت گزاری که «اعدلوا هو اقرب للتقوی».

گاو تکانی به خود و شکمبه اش داد و گفت: خوب آداب منزلت بگذاشتی و حرمت و جایگاه عدالت بشناختی و حق مسلمانی به جا آورده ای.‌ در این جا حق تو از بیدادگران بستانیم و هیچ کوتاهی در وظیفه به جا نیاوریم. اما پیش از همه این چند استخوان کتف شتر بردار و شکایت بتمام و کمال چنان که واقعت شد بنگار و اسناد بپیوست کن.‌

گوسفند چنان که گفته آمد بکرد و به انتظار دادگری بنشست. ماه ها بگذشتی و هیچ کاری به سامان نشد و حرفی از داد و داخواست و دادنامه هم نی. پس در جستجو شدی تا آسیب کار شناسی. مدتی در تکاپو بشد و ماهی نیز این چنین بر آمدی و بدانستی که پرونده گم و گور شدی و «گاو دبیری» ندانسته بخشی به توشه روزانه بخوردی.‌ قاضی در مقام توجیه فعل همکار شدی که این وظیفه شدی در همه ادارات به حق و ناحق از بزرگ و کوچک هواداری کردی که پیامد آن روزی به وی نچسبیدی. پس گفت: این امر فرو نه که این جماعت پزشکان جماعتی نیکوکار و خدمت گزارند. آیت العفو بر خواندی و از گذشت و بخشش فصلی پرداختی. گوسفند چون این مشافعت بدیدی به خواری و نرمی ‌گفت: دادگرا ! تو خود بدانستی که مرا اگر حق گذشتی باشد از آن بگذرم که این نه حق من که حق این حبه انگور و شنگول و منگول من است که چنین معلول و مفلوک به کنج خانه فناده است و نه وی را توان ایستادن است نه چریدن و نه رمیدن. این قصاص و دیات از آن درمان و مداوئت او خواهم و بس.

گاو فصلی دیگر در فوایدت عفو و بزرگی طبابت پرداختی تا گوسفند را رام سازی. که این جماعت گوسفنهد بسیار ساده لوح و دل رحیم و اهل دین و دیانتند زودی به ام افتند و گول خورند. ولی تو گویی این سحر و جادو کلمات در این گوسفند نه در کار شدی و نه سازگار و تاثیر گذار بل بر همان خواسته پیشین پایدار. گاو از این همه مشافعت خسته شدی و در نهایت از او خواستی که پرونده ای دوباره بایدت ساختی که آن یکی به دیوان جیم شدی و راه جستن بدان نه یافت. پس گوسفند دوباره پرونده ساختی و پول ها پرداختی. تا شد آن چه نباید شد و گاو به وجدان عدالت و فصل الخطاب حکم به برائت گرگ و محکومت گوسفند بداندی که این جماعت گوسفند در همیشه تاریخ به مظلومیت شناخته شده بودی.

روبهی که کینه گاو در دل داشتی به وکالت آمدی و گفتی : باید شکایت به قاضی القضات بردی که وی را آیین مسلمانی است و در آیین وی زندان و حبس نی و به جای وی حد و حدود و تعزیرات فراهم آوردی تا به فوریت حق مظلوم از ظالم بستاندی و درنگ جایز نشمردی. اما کارها به مرداوی نبودی پس چندین و چند بار خواستی تا گروه بزان که پیش از گاوان به حرفت دادگری مشغول بودی بر سر کار آوردی ولی گاوان و گرگان به توطئت نگذاشتی و هز روز چوب لای چرخ ماشین داوری بگذاشتی. پس خواستی یا استیفات حق کردی یا از این منزلت و منصب استعفا نمودی.‌ پس چون خواست نخست بر نیامد، چنگ به ریسمان استعفا انداختی و در وی آویختی تا شاید این حیلت چاره ساز شدی...

پس گوسفند نزد وی شتافتی تا حق خود از گرگ بستاندی. ولی جماعت گرگان به همدستی گاوان آن اندازه در کار وی سنگ انداختی که در نهایت نومید شدی و از دادگری پشیمان و حال وی چون حال قاضی القضات شدی که وی نیز در آن منصب به دشواری بودی و تا آن حد وی را آزردی که ناتوان از کار شدی و در حقیقت ناکار. پس هر برنامه ساختی راه به جایی نبردی چه از برنامه بهره وری و.‌.. پس هر چه بافتی آنان پنبه ساختی و هر طرح که پرداختی و عرضه داشتی به هفته ای پایان یافتی. هر حیلت بود به کار بردی و این همه حیلت نیز جاره کار نشدی تا این زمان این عریضه نگاشتی...

گوسفند بماند که با این گرگان طبابت پیشه و گاوان قضاوت پیشه و روبهان وکالت پیشه چه کند؟

این حکایت از آن رو باز گفته ام تا یکی به فریاد مسلمانی رسد و حق ملت به تمامه گزارد چون به بانگ مسلمانی شنیده شده که شیری در بیشه مردان در آمده فریاد بر آورده و بانگ مسلمانی داده که «هر گاه به شما ظلم و ستمی‌‌رسید آن چنان فریاد زنید تا به این پایتخت ما رسد». و ما این بانگ بر آوردیم تا ببنیم به کجا می‌رسد.


  

نمی‌دانم بعضی ها چطوری جرات می‌کنند به راحتی هر چیزی را به اشخاص و یا ادیان نسبت دهند؟ می‌گفت: یهودیان بچه هایی را می‌کشند و خونشان را در عید فصح می‌خورند . فلان طائفه از مذاهب اسلامی‌دم دارند. یا وقتی می‌میرند مثل سگ و یا خوک می‌شوند و یا در قبر صدای سگ در می‌آورند و یا می‌گویند فلان عارف این جماعت و یا آن جماعت را به شکل فلان حیوان دیده است. گویا گمان کرده اند حکایت بوزینه شدن و مسخ شدن یهودیان ماهیگیر تکرار شده است. همین امروز یکی با قاطعیت تمام نوشته بود که من از شیعیانم و می‌دانم که این ها زن شوهر دار را صیغه می‌کنند. درباره زرتشتی و مسیحی و بودایی نیز از این نسبت های ناتراشیده و ناخراشیده بسیار می‌دهند همان طور که به عارفان و سالکان حق و حقیقت و یا فلاسفه به نام چون ملاصدرای شیرازی می‌دهند.

چند وقت پیش در یکی از این ویژه نامه ها که ابزار انتقال مفاهیم غربی به جامعه اسلامی‌است بدون هیچ نقد و نظری نوشته بودکه : نظریه تکاملی داروین با اصول اعتقادی اسلام در تعارض است. چنان که می‌دانیم به هیچ روی همخوان با خداباوری نمی‌نماید. (صالح نجفی، داروین خداپرست، سالنامه شرق ، شماره 2 ، 1384) 

من که نفهمیدم کجای این نظریه با اصول خداباوری در تضاد است و به قول آقای صالح نجفی به هیچ وجه همخوان خداباوری نیست؟ اگر نظریه تکاملی با همین شکل فعلی اش نیز از نظر علم قطعی اثبات شود نه تنها با خدا باوری در تضاد نیست بلکه موید آن است. پذیرش این که گونه های جانوری و حیاتی در زمین به صورت زنجیره ای تکاملی متصل به هم هستند کجایش با خداباوری در تضاد است؟ این را باید آقای صالح نجفی و همفکرانش اثبات کنند. حتی درباره آفرینش انسان هم معلوم نیست که چگونه تحقق یافته است . قرآن تصویر واضح و روشنی از چگونگی و کم و کیف قضیه به دست نمی‌دهد. تنها صراحت قرآن این است که خداوند در تحقق یک نوع ویژه از حیات مختص به آدم به طور مستقیم دخالت کرده و در آن دست داشته است.

اگر ما تفسیر درستی از آفرینش و نقش خدا در آن داشته باشیم هیچ گاه  نیازی به تاویل و تفسیرهای بعید نخواهیم داشت.

پیش از هر چیز باید چند اصل اساسی را بپذیریم که یکی از مهم ترین آن ها این است که اصول اسلام هیچ گاه و به هیچ وجه از وجوه امکانی مخالف عقل قطعی و معقولات صد در صد بدیهی نیست. از این رو به دلیل پذیرش همین اصل است که به دنبال پذیرش عدم جمسیت خداوند صراحت آیه جاء ربک به جای خداوند آمد به معنای آمدن امر الهی معنا و تفسیر می‌شود . بنابراین در صورتی که به یقین و قطع علمی‌ثابت شود که نظریه تکاملی داروین نظریه ای درست است نمی‌توان آن را نادیده گرفت و به جهت مخالف با آیات متشابه کنار نهاد. به ویژه آن که در قرآن نه تنها آیاتی در مخالف با نظریه وجود ندارد بلکه آیات چندی به عنوان موید از سوی بزرگان فن تفسیر بیان شده است.

از سوی دیگر قرآن می‌گوید که حیات در زمین از آب است و در یک فرایند همه از آن پدیدار شده اند. از سوی دیگر ما که خدای ساعت ساز را نمی‌پذیریم که بگویم خدا جهان را خلق کرد و رفت استراحت کند بلکه معتقدیم که او هر دم در کاری است و اگر لجطه ای امساک نکند فرو ریزد کاینات و کهکشان ها.

مرحوم مطهری در باره موافقت اسلام با علم قطعی و اصول فطری می‌نویسد: اسلام از آن جایی که دین موافق فطرت است هیچ گاه با اصول فطری مخالفت نمی‌ورزد. دینی که مخالف فطرت است نمی‌تواند پایدار بماند .

 پس هر چیزی که به عنوان اسلام مخالف فطرت و اصول عقلی و علمی‌قطعی باشد باید مورد بازنگری قرار گیرد و تاویل شود.

به هرحال ما که نفهمیدیم که کجای این نظریه اگر اثبات شود با کجای خداباوری مخالف است؟ مگر اگر ثابت شود که جهان در یک فرایند شکل گرفته و شکل می‌گیرد مخالف حضور خدا خواهد بود؟ مگر خدا با نظم و فرایند نمی‌سازد؟ این مساله که به یقین نه در جنبه اثباتی و نه نفی آن محرز نیست، چرا باید به نام اسلام به خورد مردم داده شود؟ باید در شبهات یا سکوت کرد و یا به اهلش رجوع کرد؟ همین آقای مطهری دراین باره ساکت است و آقای مشکینی کتابی دارد درباره نظریه تکامل انواع که در دوره طاغوت چاپ شده است ولی نمی‌دانم الان چه وضعی دارد. ولی ایشان در این باره مساله داشت.

پس پیش از قظعی شدن نه به صورت نفی و نه اثبات چیزی را به اشخاص یا ادیان و مذاهب نسبت ندهیم که بعدا در آن بمانیم.

 


85/2/7::: 11:6 ص
نظر()
  

هیچ چیز این دنیا بدون رنگ نیست. تنوع رنگ‌ها ست که به زندگی شادی و زیبایی می‌بخشد. همین رنگ‌ها هستند که تنوع را در چیزها پدید می‌آورند و حتی رنگ نشاته ای از تنوع مزه‌هاست. هر رنگی جاذبه‌ای دارد که موجب می‌شود انسان به سوی چیزی کشیده و یا از آن دور شود. این رنگ زرد در انسان سرور و شادی پدید می‌آورد. می‌گویند این تنوع در رنگ ها از سه رنگ اصلی قرمز، سبز  و آبی ایجاد شده است. شانزده میلیون رنگ از همین چند رنگ اصلی پدیدار شده است. طیف گسترده رنگ‌هاست که دنیایی با چنین تنوع و زیبایی خارق العاده به وجود آورده است.

تعجبم از این است که با آن که این همه تنوع در رنگ‌هاست چرا ما در داوری میان انسان‌ها تنها از دو رنگ سیاه و سفید استفاده می‌کنیم و به همین سادگی مردم را در این دو دسته رده بندی می‌کنیم؟ در حالی که آدم‌ها از نظر بینش، منش و کنش از تنوع بیشتری حتی از رنگ‌ها دارند. مگر نه این است که سر انگشتان دو کس همانند نیست و حتی چشمان دو کس همانند نیستند که بر پایه آن علم شناسایی پدید آمده است.

این طور نیست که مردمان یا باید خوب باشند یا بد. این منطق را باید کنار بگذاریم و با منطق فازی بینش خود را بازسازی کنیم و نگرش نوینی داشته باشیم. هر آدمی ‌را که ما بر پایه منطق ارسطویی سپید و یا سیاه می‌بینیم در این منطق می‌تواند در فاز دیگری قرار گیرند. درباره آب و هوا آیا می‌توانیم بگوییم امروز هوا بارانی یا آفتابی است؟ چون می‌تواند هم ابری و هم آفتابی باشد و حتی بارانی و یا برفی.

مثل طلوع خورشید. در این لحظه شب است یا روز ؟ در شامگاهان و غروب خورشید آن موقع چطور؟ حکم این حالات چیست؟ بنابراین باید منطق نظری خودمان را برای داوری تغییر دهیم. انسان ها را نمی‌توان به سادگی در دو دسته خوب و بد و یا سیاه و سفید دسته بندی کرد. تنوع شخصیتی انسان‌ها به اندازه‌ای است که طیف وسیعی را در مراتب آن می‌توان ردگیری و شناسایی کرد. قرآن نیز این تنوع را مورد توجه قرار داده و دسته‌بندی‌های متعدد و مختلفی را به جهت شخصیت بینشی، کنشی و منشی انسان‌ها ارایه می‌دهد.

در یک دسته بندی اعتقادی سه گروه مومن و کافر و منافق  و در دسته‌بندی دیگر مومنان را به دو دسته سابقون و اصحاب یمین و دسته بندی رفتاری آنان را به مومنان صالح و فاسق و در دسته بندی‌های دیگر با توجه به تنوع ویژگی‌ها سه‌گانه فوق به این اختلافات شخصیتی اشاره می‌کند تا بنمایاند که نمی‌توان انسان ها را در دو عنوان خوب و بد، سیاه و سپید دسته بندی کرد. البته دسته بندی اخیر تنها در صورتی مورد توجه است که بخواهد حکمی‌کلی ارایه دهد ولی از آن جایی که دریافت حقیقت شخصیت انسان ها برای ما انسان های ناتوان غیر ممکن است نمی‌توان از این روش کلی گویی استفاده کنیم. بنابراین تنها این امکان برای ما فراهم است در با توجه به شناخت جزیی حکم‌های جزیی درباره افراد نسبت به بخشی از خلق و خوی وی و یا رفتار و یا اندیشه ارایه دهیم که از نظر منطقی حکم جزیی و شخصی نه مفید علم است و نه تاثیر گذار در داوری و حکم. پس هر گز نمی‌توانیم درباره آدم‌های قضاوت کلان، کلی و درستی ارایه دهیم.  دوستی دارم که از نظر اخلاق فردی خوب است. از نظر اخلاق اجتماعی متوسط. در بیان ضعیف و نوشتن قوی. در سیاست ناتوان و در مدیریت توانا. در.... پس این فرد را نمی‌توان بد یا خوب مطلق دانست و یا درباره اش گفت: سفید است یا سیاه.


85/2/6::: 1:6 ع
نظر()
  

اندر حکایت هسته فروشان

روزی روبهی از دهی بگذشتی. آواز مرغکان و خروسکان بشنیدی. گمان بردی که نغمه داودی است و یا مزامیر الهامی. آواز خروسکان نغمات الخناس الوسواس شدی تقوای سگان از یاد بردی. پس به نغمه هوشربا گامی ‌پیش رفتی و ندانستی که این قرقگاه سگان است و هرکه در آن در آمدی نابکار شدی. چون به جماعت ایشان رسیدی از رنگهای شاد و سرور برانگیزشان مدهوش شدی و چون همسران دربار مصریان «تبارک الله و حاش لله» خواندی و آیت حسن «ما هذا بشرا ان هذا الاملک کریم » زمزمه کردی. پس در دام رنگ گرفتار آمدی و هم چنان پیش رفتی تا جایی که جز ایشان هیچ ندیدی و نشنیدی. چنان که اگر آیت «شغف حبا » بر وی خواندی مثال برخود گرفتی. هنوز چند گامی‌نرفته بودی که سگان در کمین بر او شبیخون زدی و زخمی‌عمیق بر جان.

روبهک دو پا داشتی دو پای دیگر به وام از سگان بگرفتی که در اضطرار وام به بهره اضعاف مضاعف و به اشکال ربوی بتوانی گرفتی که این از باب اکل میته بودی و چاره جز این نبودی که جان از بلا و خطر رستن در آیین مسلمانی از اوجب واجبات بودی.

پس هم چنان که از قرقگاه سگان گریختی به کلبه ای رسیدی. در آن در آمدی و پناهگاه جستی. سگان چون او را گریخته پای یافتی ره خود گرفته و بازگشتی. روبهک دم بیارامید و با خود همی‌گفت که این چه بود که بر خود روا داشتی. تو که به قصد نان رفته بودی چه شد که گرفتار رنگ و دام شدی؟

چو ن لختی بیارامید شیری بدید که بر کنج خانه بنشسته و چشم در چشم او دوخته. از هیبت شیر زهره اش آب شدی و زالش بترکیدی. که این زاله از آن زال سپید موی تنها همنامی‌ به وراثت بردی و در معنا دوگانه بودی. یعنی آن که در خود بشاشیدی و نام به ننگ بگذاشتی.

پس بسیار ادب کردی و احترامات فائقه به جا آوردی که جز این حیلت وی را چاره ای نبودی. اما روبهک هر چه ادب فرو گذاشتی. این نر شیر نگذاشتی و نه برداشتی و هم چنان خیر بدو نگریستی. روبهک پیش تر رفته تا دستبوس شاه جنگل باشی و چون به هزار آب و تاب و سخنان شیرین و ناب به وی نزدیک شدی و دست پیش بردی تا ادب به جای آوردی. ناگهان شیر از جا بجست و خود را بر روی روبهک انداخت. این به شد که از روبهک هر آن بودی برفت و خود را به نجاست آویخت. چون روبهک در آن زیر بودی کم و کیف حال فهمیدی که نه این شیری است که چنین پیش از مرگ رحیل کوچ خود برآوردی. این پوستین بیش از شیر نیست. من چه ساده و بزدلم که به نام شیر خود را بفروختی.

چون خوب در پوستین بنگریست. شکافی در زیر بدید و سر در آن فرو برد از فضولیت. پوست در او آویخت و او گریخت. هر کار کردی پوستین از تن برون نرفتی که خوش جای کرده بودی. ناگاه خود را با سگان مواجهت دیدی خواستی بگریزی که سگان چون هیبت شیر بدیدی از او گریختی. روبهک حال دانستی و خود را به برکه رساندی و در آب آیینه وش بدیدی که شیری بس به هیبت ترسناک و خشمناکی.

روبهک کنون به بیشه شیران در آمدی. در آن حوالت گروهی شیران بودی که به صنعت جدیدی دست یافته باغات انگور بساختی تا از هسته آن به فصل فقدان گوشت و پشم گرما ساختی. روبهک نیز که از قدیم به شغل شریف انگور دزدی مشغول بودی گاه گاه بیامدی از این تاکستان بدزدی. اکنون به جامگان شیران مشابهت چنان افتادی که خود از جمله ایشان بودی. پس به تاکستان در آمدی و شکمی‌ از عزا در آوردی به هیچ خوف و هراسی.

شیری بر بگذشتی و وی را به تاکداری مشغول یافتی. سلامی‌کردی و برفتی و روبهک را نشناختی. پس خود را چنان یافتی که یکی از ایشان است. پس نزد شاه شیران برفتی خود را کم کمک به جایگاه نزدیک ساختی. مدتی به شیرین زبانی و لطیفه گویی و سخنان گزاف مشغول داشتی تا شاه وی را بر جناح چپ نشاندی.

در این بیشه شیران‏ صنعت به کار بودی که هسته انگور بشکافتی و به فص خزان و چله زمستان خود را گرم نمودی. این صنعت هنوز به کمال نی. در آن سوی برکه گروهی شیران متکبر بودی که بر هفت اقلیم روبهان حکومت کردی و از دسترنج ایشان بخوردی و بر دانش ها بسیاری دست یافتی به حیلت و استعمار و استثمار جانوران اقالیم هفتو همگان از ایشان به هراس و وحشت که ایشان را از آن هسته سلاحی بود بس مخرب که هر جا زدی کون فیکون ساختی و ایشان نخواستی این شیران برکه باران یاران به این صنعت برای گرمازایی دست یافتی. البت که این صنعت را هزاران فایدت دیگر بودی از نهان و پنهان.

مدتی روبهک در نزد شاه شیر بودی از محبت او بهره بردی و از انگور تاکستان بخوردی و از زیادت آن سرمایه ساختی و بانک نامه زدی و گوش فلک را بدان کر کردی.

چون مدتی این سان گذشت. روبهک گروهی دیگر از دوستان خویش به جامه شیران در آوردی و نزد خود بخواندی و با این جماعت توطئه و توهم توطئه کردی. گاه گمان بردی که شاه شیر حقوق شهروندی به کمال ندادی و گاه که این سرمایه به چه نمی‌بخشی و همه در اختیار خود گرفتی. اگر تو هم خواهان صنعت شکاف هسته انگوری تا گرمازایی کنی این در حقیقت اعلان جنگ است به شیران آن ور آب. با این همه گاه چنان در بانک زدی که همگان گمان بردی که این شیران از همه شیر تر و از نسل نجیب‌ترند. چون روبهان صوتی داشتند نه همسان صوت شیران و نه روبهان. که این عجیب از جامه و پوستین شیران بودی که فضای خالی در آن بودی و باد در آن به گردش .

مدتی بدیسنان گذشت.  روبهان شیرنما اختیار ملک و مملکت بگرفتی و همه اسناد از هسته شکافی انگور به دشمن دادی تا از طریق اینجوها کار مملکت به سامان آورند و جماعت نسوان را آلت دست. پس جماعتی از نسوان را به کار های پست بگماردی تا ایشان را گمان شود که کسند و کاری اند و اینان ندانستی که بی کاره اند و امراته حماله الحطب. پس جماعت نسوان هیزم آوردی و روبهان آتش افروختی و هر روز کشور را به دشمن بفروختی از انگور و هسته انگور.

این بشد تا گروهی از جوانان شیران بدانستی که زیر کاسه این شیران حراف و بانگ درشت برزن نیم کاسه ای است. پس حیلتی کردند و ایشان را به کنار برکه بردند در وقت یخبندان. گفتند که اگر دم در آب آویزی ماهی بگرفتی به این سان. ایشان در دام شدند و دم ایشان در آب بماند و به سرما شبانه یخ بستی. شیران جوان از آن به حیلت به شبانه دور شدی و روبهان ندانستی این حیلت که دست بالای دست بسیار است. پس بامدادن گذر گروهی از سگان از آن جا شد. روبهان چون آواز سگان شنیدی ترسیدی و به جان کندنی دام در آب بگذاشتی و به جامگان بگریختی و به آن سوی آب رفتی که حالت ایشان خلق بدانستی . این حکایت گفتم تا بدانی که در میان شیران هماره روبهانی بانگ بسیار زن هستند که دین و ایمان به دشمن فروشند.


  

برخی از آدم ها هنرهایی دارند که از توان هیچ هنرمندی بر نمی آید. به نظر می رسد که انسان هایی تیزهوشی هستند و اگر در طبقه بندی هوشی بخواهیم رده بندی کنیم از کسانی هستند که از تمام ظرفیت خود استفاده کرده و بیش از ظرفیت نیز از آن کار کشیده اند. از این رو سلول های خاکستری آن ها افزایش و فعالیت الکترودها در آن ها به شدت شتاب جریان دارد. شاید کله هایشان یک کمی بیشتر از دیگران بزرگ شود تا این حجم زیاد اطلاعات و پردازش را انجام دهند. چنان که از این رو پیشانی های بلندتری هم دارند و بخش پیشین جمجمه برای سرعت پردازش نیازمند آن شد که بزرگ تر و بلندتر شود.

به هر حال حجم بسیار بالایی از فعالیت مغزی خود را به امر پردازش منطقی اطلاعات اختصاص می دهند. برخی می گویند که دروغگوها و خالی بندان برای این که بتوانند یک سیر منطقی و شبه عقلانی و عقلایی برای گفته های خودشان ترتیب دهند از بیش از شصت در صد فعالیت های مغزی خودشان را به این امر اختصاص می دهند و کارایی و فعالیت مغزی ایشان به شدت افزایش می یابد که در انسان معمولی و حتی دانشمندان این گونه نیست. این که گفته اند دروغگویان و خالی بندان کم حافظه اند برای این است که آنان از بخش حافظه خودشان برای پردازش اطلاعات بهره می برند و چیزی را برای حافظه به جا می گذارند تا اطلاعات پردازش پیشین در آن جا نگه داری و ذخیره شود.

از آن جایی که این بخش حافظه نیز در خدمت پردازش و فعالیت جاری و کنونی قرار می گیرد، موجب می شود که نقش حافظه کاهش فزاینده ای پیدا کند و نتواند دروغ ها و پردازش های پیشین را نگه داری کند. از این رو، دروغگو کم حافظه است و یادش می رود که پیش از این برای اثبات مطلب خود از کدام مطلب و یا مطالب دروغ و خالی بندی ها استفاده کرده است. این را تنها کسانی درک می کنند که خودشان در حدی از تیزهوشی باشند وگرنه بافندگی اطلاعات و پردازش فعلی خالی بندان در آن حد و اندازه است که مخاطب و شنونده یادش می رود که طرف پیش از این چه بافته و پرداخته بود. برای همین خالی بندان حرفه ای کم تر لو می روند و پته ایشان روی آب می آید.

به هر حال خالی بندی هنری است که هر کس ندارد. مادرم می گفت: غیر از خالی بندی، هنر دزدی نیز نیاز به هوش و تیزی و زیرکی خاصی دارد و از عرضه هرکسی بر نمی آید. گاو نر می خواهد و مرد کهن تیز هوش. هر کسی که نمی تواند از بیت المال حال کند. این ها عرضه می خواهد. این عرضه را می توان در چن بعد مورد تحلیل و بررسی قرار داد. یکی آن است که باید خیلی خوب تربیت شده و ورز آمده باشد تا بی خیال دین و وجدان بشود. یعنی از ساختار روحی و روانی خوبی برخودار باشد تا بتواند این هنر دزدی و دروغگویی و خالی بندی را به خوبی عرضه کرده و نشان دهد و هم باید از استعداد و تیزهوشی خدا داد بهره مند بوده باشد. چون کسی که تیز هوش نباشد هم در دزدی لو می رود و هم در خالی بندی و دروغگویی دستش رو می شود. پس باید هم از نظر طبیعی و فیولوژی آدم توانا و تیزهوشی باشد و هم از نظر تربیت به خوبی ور آمده و ورزیده شده باشد.

مادرم در حالی که به ما سر کوفت می زد، می گفت: شما نه از تیز هوشانید و نه این طوری تربیت شده اید. هم مشکل ذاتی دارید و هم عرضی. نه ژن شما درست و حسابی بوده و نه من عرضه تربیت درست حسابی داشتم. بی چاره مانده بود از این همه بی عرضگی ما و بی کله ای مان. توقع بی جا داشت که ما در این جماعت جای پا باز کنیم. نه عرضه خالی بندی را داریم و نه دزدی. ما کاملا بی هنریم.

بی خود نیست می گویند دروغگویی و دزدی و خالی بندی هنر است و این هنر مادر همه هنرها از یکم تا این هنر هشتم است. این هنر را نیز تنها تیز هوشان و تربیت شدگان دارند با یک شرط اساسی و آن بی ریشگی و بی وجدانی است که بحمدالله در این جماعت عیان است. پس می پذیریم که این جماعت هم هنرمند هستند و هم تیز هوش و هم تربیت یافته و ورزو ( همان گاو نر) هر چند که کم حافظه هم هستند ولی این عیب بزرگی نیست.

اینان تیزهوشانی هستند که از استعداد خود برای دنیا خود استفاده می کنند و دانش را به جهت منافع خود سوق داده اند. اگر این دانشمندان از این هنر استفاده می کردند چه می شد؟  خدا به همگان رحم کند. گویا جماعتی از ایشان که پیش از این در حکومت بودند دوباره برای خود راه باز کرده و به منابع قدرت چسبانده اند.

 

 


85/2/4::: 4:17 ع
نظر()
  

دوستی دارم که همیشه ی خدا اعتراض دارد که چرا این جور شد ؟ چرا آن جوری شد؟ گاه اعتراضات و انتقاداتش راست و حسینی طوری است که نمی ‌توان ردش کرد و نپذیرفت. بالاخره انسان ها هر بدی که داشته باشند نه مطلق سیاه هستند و نه مطلق سفید. همه توی یک زمینه خاکستری زندگی می کنیم. حرکت می کنیم و می اندیشیم.

دیروز می گفت: چرا دست این دزدها را قطع نمی کنند؟ گفتم: تو و خشونت؟ حتم دارم که بر سرت آوار شده اند که این طوری جلز و بلز می کنی ؟ تا بلا برای همسایه است بگذار هزار تا در روز بیاید ولی یکی بر سرم خراب و آوار نشود. خوب نگفتی ماشینت را دزدیدند یا این که به خانه زدن و یا؟

گفت: ناکس های بی شرف آمدند شیشه ماشین با پیچ گوشی و این جور چیزها شکستند و رادیو و پخشم بردند؟

گفتم: خوب پس خوردی که دادت در آمده است؟ حالا چه شده که می خواهی دست دزدها بریده شود؟

گفت: مگر قانون اسلام نیست؟ اگر دست این دله دزدها را ببرند این قدر مردم توی دردسر نمی افتند تا انواع و اقسام آژیر و دزدگیر روی ماشین نصب کنند و حساسیتش را بالا ببرند و سر ظهری نگذارند آدم یک چرت بزند.  چرا این قانون را تعطیل کرده اند؟

گفتم: تعطیل که نکرده اند. چون اگر این کار را بکنند مرتکب جرم و گناه شده اند . اصولا هیچ کس حق ندارد تا احکام و قوانین اسلام را تعطیل کند.

گفت: اگر تعطیل نکرده اند چرا اجرا نمیکنند؟

گفتم : بعضی چیزها را بخاطر فقدان شرایط اجرا کنار می گذارند. یعنی می بینند که نمی توان در این شرایط اجرا کرد یا شرایط اجرایی آن اصلا فراهم نیست. یعنی برای این که این قانون اجرا شود باید چند شرط فراهم شود تا اجرا شود و اصلا بدون آن شرایط که در حکم جزء آن قانون هستند نمی توان گفت که قانون شرایط اجرا دارد.

گفت: دست بردار . فارسی بگو ما هم بفهمیم . این قدر برایمان فلسفه و صغرا و کبرا نباف.

گفتم: مثلا شرط وجوب مکه استطاعت است . وقتی استطاعت فراهم نشد نمیتوان گفت که حج واجب شده است. باید فرد هم پول رفت و آمد به مکه را داشته باشد و هم وقتی برگشت بتواند تا یک سال زندگی خود و خانواده اش را تامین کند.

گفت: دزدی که معلوم و محرز است . این دیگر چه شرطی دارد تا دستش را ببرند؟

گفتم: اجرای حد دزدی هم خودش شرایط دارد . یکی این است که مردم به نان شبشان محتاج نباشند. از حرز دزدی کرده باشد و...

حرفم را برید و گفت: این حرز چیست؟

گفتم: این ماشینت اگر قفل باشد و کسی بیاید آن را بشکند و صبط و پخشت را ببرد این شکستن حرز است ولی اگر باز باشد و قفل نباشد این حرز نیست.

گفت: پس ماشین را ببرند...

گفتم: برای هر چیزی حرزی است. حرز یک چیز با چیز دیگر فرق دارد.

گفت: برای همین است که دزدان بزرگ و کلان را نمی گیرند و اگر بخواهند همین قانون بریدن دست دزد را اجرا کنند تنها دست دله دزدان را می برند نه شاه دزدان را؟

گفتم: همان طور که گفتم برای هر چیزی به تناسب آن چیز حرز است. مثلا همین جیب جناب عالی حرز است که اگر کسی بیاید دست کند و بدزد قانون اسلام اجرا می شود.

گفت: این هایی که در ادارات از اموال دولتی و بیت المال می دزدند این ها چی ؟

گفتم: این ها هم دزدند و باید قانون درباره آن ها اجرا شود. من معتقدم این ها حتم باید مجازات شوند و شرط در این ها وجود دارد. اگر دله دزد برای نان شب و خرج دارو و درمان خود و خانواده اش می دزد و مشکلات مالی دارد و هزار تا ان قلت برایش در می آورند ولی این دزدان واقعی در ادارات دولتی حتم این طور نیستند چون دارند و می دزدند. ندار که نیستند تا صحبت اضطرار درباره آنان گفته شود. این همان دزدان با چراغ هستند و از آن جایی که حرز هر چیز با چیز دیگر فرق دارد . این هایی که با یک امضا و تغییر سند و ... می آیند این حرز را می شکنند باید به اشد مجازات برسند. این ها درس دزدی خوانده اند و با علم و دانش می روند و از مردم می دزدند. این افراد مستحق بریدن دست هستند. ولی چه بگویم که از قدیم گفته اند قانون تنها در حق همان دله دزد اجرا می شود نه دزدان با چراغ.

گفت: منم هم قبول دارم ولی نباید این دله دزدها را رها کرد که امنیت اجتماعی را هم به خطر میاندازند.

گفتم: و دزدان با چراغ که همه چیز ما را در خطر میاندازند. آن ها مردم و امنیت و اسلام و مملکت و ... را به بازی گرفته اند. قرآن از این افراد بیشتر بد می گوید و عالمان و دانشمندان دینی که از دین نه تنها ارتزاق بلکه دزدی می کنند و برای خودشان به نام حلال انباشت ثروت می کنند آن چنان ناخشنود است که نگو نپرس . این ها هم نوعی دزد هستند ولی دزد ایمان مردم.

 

 


85/2/4::: 7:12 ص
نظر()
  

برخی به گمان این که چون حق هستند یا حق می گویند برای رسیدن به هدف از هر وسیله ای استفاده می کنند و بر این باور باطل پا می فشرند که هدف وسیله را توجیه می کند. این باور از نظر اسلام مردود است و به شدت از آن نهی شده است. از این رو برای انجام عبادیات اگر شما از وسیله باطل استفاده کنید نه تنها حکم تکیفی مانند باید و نبایدها برای آن در نظر گرفته شده است که در بردارنده پاداش و مکافات است‏ بلکه دارای حکم وضعی فساد و بطلان است. به عنوان نمونه اگر با لباس دزدی نماز گزارد و یا با آب غصبی وضو سازد این عمل دربردارنده دو فساد است: یکی حرمت دزدی و غصب و پیامدهای آن و دیگری فساد نماز و بطلان آن است. انجام مناسک حج با پول دزدی و رفتن با بیت الحرام با دزدی و حرام خواری و رباخواری و صدها عمل دیگر نیز همین حکم را دارد.

پیامبر هرگز برای رسیدن به حق و بیان آن از وسیله باطل استفاده نکرد. روزیی که فرزندش ابراهیم در گذشت خورشیدگرفتگی رخ داد. برخی از مردم ساده گمان بردند که خورشید در عزا فرزند رسول نشسته است و این واقعه به جهت همدردی با ایشان پدید آمده است. آن حضرت نه تنها از این سادگی استفاده نکرد بلکه به بیان حقیقت پرداخت و بیان داشت که هرگز آسمان و زمین برای مرگ کسی عزادار نمی شود. استفاده از باطل برای اثبات حق و یا رسیدن به آن نه تنها مفید نیست بلکه در دراز مدت آثار زیانبار آن بیش از نفع مقطعی آن است. به هر حال روزی حق آشکار می شود و آن چه نهان بود آشکار می گردد و مردم به جهت فریب و اغرای آنان به جهل اعتراض خواهند کرد و از گوینده باطل و یا به کار گیرنده روش باطل به هر طریقی ناخشنودی خودشان را ابراز و اعلان می کنند.

روزنامه جمهوری اسلامی برای اثبات حقانیتی از روش باطلی استفاده کرده بود که ما در مطلب مطهری و تصوف بدان اشاره ای داشتیم . از آن جایی که این مشکل ویژه این روزنامه نیست بلکه به عنوان یک بیماری خطرناک در جامعه گسترش یافته است دوباره بدان می پردازیم. این که بخواهیم برای ابطال روش درویش های گنابادی قم از روش بدتر درویش های گنابادی تهران استفاده کنیم نه تنها سودی ندارد بلکه در حقیقت پشت کردن به تمام احکام و قوانین زنده ساز اسلام و اهداف انقلاب اسلامی و آرمان های امام خمینی است. آن بزرگوار بسیار کوشید تا جامعه را سیاسی کند و مردم را در همه حوزه های سیاسی و اجتماعی مشارکت دهد. جدا کردن دین از سیاست نه تنها از اهداف انقلاب اسلامی نبوده و نیست بلکه بر خلاف مواضع صریح و آشکار امام پیش و پس از انقلاب است. اکنون چه شده است که روزنامه جمهوری اسلامی تنها برای کوبیدن یک فرقه بسیار کم تعداد که در آمارگیری ها اصلا قابل ذکر نیست از روش باطل جدایی دین از سیاست طرفداری می کند. روش درویش های گنابادی تهران اگر بدتر از سیاست انجمن حجتیه نباشد بی گمان کم تر نیست. هر دو خواهان دینی برای آخرت بدون توجه به دنیا هستند. گوشه نشینی از فعالیت های اجتماعی و سیاسی در هر دو طریقه از نظر امام مردود است. بنابراین حرکت گنابادی های قم از جهاتی مورد تایید امام است . از این جهت که به حرکت های سیاسی و اجتماعی کشیده شدند هر چند که در روش و اهداف با ایشان مخالف هستیم. به هر حال برای کوبیدن باطلی نباید از باطلی دیگر مدد گرفت به ویژه که آن باطل به یقین بطلانش روشن تر است.

این استفاده از ابزار باطل برای بیان حق و حقیقت تازگی در مسایل دیگری نیز خود را نشان داده است که در آینده به امید خداوند بدان می پردازیم.

اشاره این مطلب یش از این در وبلاگ سماموس بلاگفا قرار داده شده بود که برخی از رفیقان شفیق برای وبلاگ خودشان نیز بدون نشانی استفاده کرده اند . اجرشان ماجور باد هر چند که با عنوان منصور وبلاگی به این روش باطل اشاره کرده اند. دوست عزیزم سید محمد موسوی صبا 110 امید است که وبلاگ نویس شوی. باتشکر خلیل منصوری.

 


85/2/2::: 9:39 ع
نظر()
  

 چند وقت پیش غائله ای در قم بر پا شد که به غائله دراویش گنابادی معروف شد. اگر گذر شما روزی به قم و خیابان ارم  نزدیکی ها کتابخانه آیت الله مرعشی نجفی و دفتر تبلیغات اسلامی افتاد یک زمینی وسیعی می بیینید که روزی یک تشکیلات یک میلیارد تومانی آن جا مستقر بوده و به فعالیت های درویشی و زهدی می پرداخت. کاری ندارم که در همان پنج ساعت شب درگیری در آن خیابان  تلویزیون های آلمان و فرانسه پخش مستقیم داشتند تا آن که تلفن همراه های آن محدوده قطع شد و این پخش مستقیم دچار اختلال شد و تنها از آن پنج ساعت یک و دو ساعتش برنامه زنده بود. ولی وقتی سه روز تمام شهرداری با هم امکاناتش به سختی آن عظمت کاخ های درویش های کوخ نشین را خراب و صاف و پاکسازی کرد یاد حرف آن فردی افتادم که در مناظره صوفیان با امام صادق (ع) رو به صوفیان گفته بود: آن چه من تاکنون فهمیده ام این است که شما خودتان هم به سخنان خود عقیده ندارید. شما این حرف ها را وسیله قرار داده اید تا مردم را به مال خودشان بی علاقه کنید تا به شما بدهند و شما عوض آن ها بهره مند شوید. برای همین عملا دیده نشده که شما از غذاهای خوب پرهیز کنید.

این درویش ها غیر از ریخت و پاش های کلانی که داشته اند. یک چیزشان برایم جالب بود. این را می نویسم ببینم شما چه می گوید.

در روزنامه جمهوری اسلامی پس از این واقعه شماری از درویش های گنابادی تهران به اعتراض به حرکت درویش های قمی شریعت نوشته بودند: ما نسبت به این درویش ها اعتراض داریم که چرا وارد حرکت های سیاسی شده اند. ما در همه دوران تاریخ تصوف با دولت ها کنار آمده ایم. برای رضا شاه قالیچه ابریشمی با چنین خصوصیاتی بردیم. با محمد رضا شاه چنین کردیم. چون ما همه حکومت ها را قبول داریم و فرقی بین عادل و ظالمش نمی گذاریم. همه حاکمان حق هستند و ما در همه دوران مطیع دولت ها و حکومت ها هستیم و... ولی شما آمده اید و کار سیاسی می کنید و این یعنی بیرون رفتن از شیوه درویشگری و...

من نمی خواهم بگویم این حرکت درویش های قمی که فعالیت سیاسی را آغاز کرده بودند از همه جهات درست بود ولی به یک جهت کار بسیار درستی بود و باید تقویت می شد و به همه درویش ها و اهالی تصوف سرایت می کرد. ای کاش چنین می شد و این حرکت گسترش می یافت و ما با یک تصوف اجتماعی و سیاسی رو به رو می شدیم.

نگویید که فلانی این چه حرفی است که می زنید؟ همین الان که فعالیت سیاسی نمی کنند این اندازه دردسر می افرینند و نیروها و توان دولت و نظام را از میان می برند و مشکلات و معضلات امنیتی و... ایجاد می کنند ؟ چه برسد که فعالیت های سیاسی و اجتماعی را هم شروع کنند و آن گاه است که باید خر آورد و باقلی بار کرد؟

می گویم: عقلم سر جایش است. اصولا اسلام انسان های گوشه گیر و منزوی و غیر فعال اجتماعی و سیاسی نمی خواهد. پیامبر نیامده است تا از سادگی انسان ها استفاده کنند و از این نمد سادگی برای خودش تاج و تخت و نظام و دولت بسازد. آمده است تا آدم تربیت کند و انسان پرورش دهد و این جز به این نیست که همه در همه حوزه ها به ویژه اجتماعی و سیاسی دخالت داشته و نقش آفرین باشند. بنابراین من از این درویش های قمی کمال تشکر را دارم که یک مقدار از آن بی دینی دست کشیدند و به اسلام واقعی و اجتماعی نزدیک شدند. امام خمینی با تصوف و عرفان زاهدانه و گوشه نشین و خلوت گزین درگیر بود. عرفان علی (ع) عرفان اجتماعی و سیاسی است. البته یک اشکال به این درویش های قمی است که چرا این حرکت اجتماعی و سیاسی را به درگیری تبدیل کردند ولی این یک مساله دیگر است و شاید اگر بخواهیم تحلیل درست تری داشته باشیم باید بگویم شاید خواستند از وظیفه دینی امر به معروف و نهی از منکر استفاده کنند که یک مساله نظارتی در باره نحوه برخورد با حکومت و دولت های اسلامی است که گاه از جاده حق و عدل و انصاف خارج می شوند. شاید آنان به این نتیجه رسیده بودند که باید این وظیفه را در حق حاکمان قمی دست کم انجام دهند. اعتراضشان هم به کل نظام مثلا نبوده است. به هر حال این حرکت درویش قمی را به فال نیک می گیریم که ان شاء الله آنان هم وارد مسایل اجتماعی و سیاسی شوند و دیگر درویش ها را به این عرصه وارد کنند. ما که دانشجو و مردم خدای ناکرده خنگ و نفهم نمی خواهیم. باید همه ملت از درویش و دانشجو سیاسی باشد و در مسایل اجتماعی و سیاسی نظر و حتی دخالت داشته باشند. امام خمینی و نیز رهبر معظم انقلاب بارها خواسته اند که همه اقشار در مسایل سیاسی و اجتماعی نظر دهند. نظر دادند که تنها به تایید نظام و شرکت در انتخابات نیست. یک روش هم اعتراض به نحوه عملکرد است هر چند که گاه حالت عادی خودش را از دست می دهد. ولی اشتباه کاری سیاسی بهتر است از دوری از اجتماع و سیاست. ما ملت حاضر در صحنه را می خواهیم و این خود هزینه های دارد. یکی هم هزینه تحمل انتقاد است که امید است در همه مسئولان باشد.

مرحوم مطهری انتقاد اساسی اش به تصوف این بود که از صحنه اجتماع و سیاست دور می شود. وی می نویسد: مکتب مخصوصی در میان مسلیمن بوجود آمد که اثر مستقمیش محترم نشمردن اصول زندگی و لاقیدی در کارها بود و ثمره اش انحطاط و تاخر کشورهای اسلامی شد. نفوذ این مکتب و این فلسفه تنها در میان طبقاتی که رسما به نام صوفی نامیده شده اند نبود... این طرز تفکر را باید یک نوع بیماری اجتماعی تلقی کرد، یک بیماری خطرناک که موجب فلج روحی اجتماع می گردد و باید با این بیماری مبارزه کرد و این طرز تفکر را از میان برد. متاسفانه مبارزه هایی که به این نام شده و می شود هیچ یک مبارزه با این بیماری یعنی با این طرز تفکر نیست. مبارزه با اسما و الفاظ و افراد و اشخاص است و احیانا مبارزه برای ربودن مناصب دنیوی. و بسا هست که مبارزه کنندگان با تصوف، خودشان به آن بیماری یشتر مبتلا هستند و عامل شیوع آن بیماری می باشند یا آن که به علت جهل و قصور درک مبارزه کندگان یک سلسله افکارهای عالی و لطیف که شاهکار انسانیت است و دست کم تر کسی به آنها می رسد مورد حمله قرار می گیرد.(داستان راستان جلد یک صفحه سی و هفت)

پس آن چه مهم است این که این بیماری گوشه گیری از فعالیت اجتماعی و سیاسی از میان برود و فرقی ندارد این کار را من بکنم یا کسی حتی با نام درویشی کاری که می گویند که آقای شریعت در قم  می کرد و روزنامه جمهوری اسلامی بنا به نقل از درویش های تهرانی آن را محکوم کرده است. به قول مرحوم مطهری برخی از کسانی که به مبارزه با درویش پرداخته اند ندانسته اند که مشکل درویشی کجاست. مشکل درویشی در دوری از اجتماع و سیاست است. پس هر کس که این بخش از جامعه را دوباره به سیاست و اجتماع علاقه مند کند باید مورد تشویق قرار گیرد. ما نه دانشجوی گوشه گیر می خواهیم و نه درویش خانه نشین و نه....

 


85/2/2::: 2:1 ع
نظر()
  

هلهله ای بود . جمعیتی عظیم گرد آمده بودند. در دو جا همه می آیند بدون آن که منتظر دعوت بمانند. پیشترها این طور بود: عزا و عروسی. آخر ولیمه است و خیرات و مبرات و اولویت هم با فقیر و فقراست . در عزا و عروسی کسی از کسی نمی پرسد تو کی هستی و یا چه نسبتی داری؟ خویشان و دوستان که حتم می آیند، چون هم فال است و هم تماشا. هم دید و بازدید خویشان است که پیامبر درباره ارزشش گفته است که بذر محبت را می رویاند و هم می  توانند از یک نواختی زندگی رهایی یابند.

 مردم راه دادند تا شیخ بیاید و خطبه را بخواند و عروسی  به اوج خود برسد. شیخ، پیر زالی بود با چوبدستی خوش تراش و خوش دستی که در دستشانش می رقصید. مدت ها بود که عصای به قول معروف احتیاط را در دست گرفته بود و آن را به چوبی پیونده زده تا نشان دهد که سنش از چهل هم گذشته است و باید فکر آخر و عاقبتش باشد . رفت بالای مجلس نشست. چند تن از کرواتی های مجلس که شیک و پیک کرده بودند هم به احترام آقا بلند شدند و جا واکردند. عروس و داماد و خنچه عقد هم مهیا بود و همه در انتظار خطبه عقد.

چای آوردند و شیرینی. شیخ پس از احوال پرسی و چاق سلامتی با یکی و دوتا قورت چایش را نوشید. جوانی در کنار دستش نشسته بود و نشانه های ادب و نزاکت را به جا می آورد. ادب و ادبیاتش نشان می داد دانشگاه رفته است و دارای تحصیلات عالی. آن چه نشان می داد و می گفت ادعای بزرگی و بزرگ منشی بود و به قول معروف برای خودش کلاس می گذاشت و یک سر و گردن از اطرافیان بلندتر می نمود. به هر حال کسی و بود جایگاهی داشت و عزت و احترامی. پیرمردی در معرفی اش به آقا گفت: آقا عباس لیسانسه است.  مدرکش را از دانشگاه تهران دارد. آقا لبخندی زد و احترامی.

مردم شتاب داشتند که خطبه خوانده شود . آقا هم اجازه خواست . جوان کرواتی که می نمود کمونیست است گفت: ما که به این چیزها اعتقادی نداریم . اگر هم به این ها عمل می کنیم از باب سنت و عرف و آداب جامعه است. یکی و دو تا جمله چه تاثیری دارد که خوانده شود و یا نشود؟

شیخ چیزی نگفت و خطبه عقد را خواند. جمعیت به همراه عروس و داماد بیرون رفتند و در حیاط به جشن و پایکوبی پرداختند.

اتاق خالی شد جز بزرگان و پیران و چند جوان اهل بزرگی و بزرگ منشی که می خواستند کمی کلاس بالاتر رفتار کنند، کسی نماند.

ناگهان شیخ رو به جوان کرواتی کرد و با خشونت و عصبانیت تمام گفت: فلان فلان شده ... احمق و بی ادب و بی نزاکت و...

ناگهان فضای اتاق چنان سنگین شد که نفس ها به شمارش افتاده هم به خوبی شنیده می شد. همه در بهت و حیرت فرو رفتند که این جوان کرواتی چه خبطی کرد و چه گفته است که آقا را چنان به خشم آورده است؟ جوان کرواتی رنگ رخسارش چون گچ شد و از ترس چون موش در خودش فرو رفت. دمادم رنگ عوض کرد . سرخ شد و سپید شد و زرد. تو گویی داشت آب می شد اگر زمین می شکافت و او را با خود می برد هیچ باکی نداشت . شاید هم چنین آروزی در دل داشت. شگفت آن که نمی دانست که چه دست گلی به آب داده است که شیخ را چنین عصبانی کرده است...

مدتی کوتاه گذشت. کسی جرات نداشت بپرسد آقا چه شده است. چون اندکی از خشم آقا کم شد لیوانی آب آوردند تا آقا بخورد. شیخ که جوان کرواتی را بسیار معذب و ناراحت دید رو به او کرد گفت: چرا ناراحت شدی ؟ چرا رنگ رخسارت این چنین سرخ و سپید می شود. مگر اتفاقی افتاد است ؟ من که کاری نکرده ام فقط دو تا جمله گفتم که باد هوا بود . حرف که تاثیری ندارد . مگر کاری کرده ام که این چنین خودت را باختی؟

تازه جوان فهمید که شیخ چه می خواست بگوید و با او چه کرده است. شیخ به او فهمانیده بود که این گونه که گمان کرده است که کلمات بی تاثیر است، آن قدر هم بی تاثیر نیست. اکنون خودش به خوبی دریافته بود که کلمات چه تاثیر ژرفی دارد.

قرآن برای کلمات تاثیر زیادی قایل است . از این رو برای آن حد و حدود و مرزهای قرمزی قایل شده است که نمی توان و نباید از آن بیرون رفت. قرآن اجازه نمی دهد که در بیان هر چیزی آزاد و رها باشی و هر چه را خواستی بگویی و یا بشنوی. هم گوینده را محدود کرده و هم شنونده را . اهانت و ناسزا و دشنام و نام زشت نهاندن و بدان خواندن و یا غیبت و مواردی از این دست در قران از اموری است که از آن ها نهی شده است و برای خودش دارای احکام و دستورهای هستند که باید به آن ها عمل شود. چنان که  برای آن ها پاداش و مکافات نیز در نظر گرفته شده است.

برای اعمال زبانی آثاری است که در جنبه های زشت و زیبا خود را نشان می دهد. در بعد زشت و ناهنجارش حدود و مرزهایی در نظر گرفته شده است. اصولا از نظر قرآن بیان و گفتار از حوزه اندیشه بیرون و در حوزه عمل قرار می گیرد و برای آن آثاری مترتب می شود. بنابراین اهانت و ناسزا نه به عنوان یک مساله درونی و یا غیر عملی بلکه به عنوان نوعی عمل مورد توجه است و از آن جایی که برای عمل محدودیت های و قوانین خاصی است باید با توجه به آن مورد ارزیابی و سنجش قرار گیرد و نمی توان آن را در حوزه اندیشه قرار داد و سنجه های آن را به کار گرفت. بنابراین بیان یک نوع عمل است و احکام اندیشه درباره آن جاری نمی شود تا گفته شود ازادی بیان به صورت مطلق.

از این رو نمی توان به کسانی که اهانت و ناسزا می گویند به اعتبار آن که عملی انجام نشده است احکام اندیشه را درباره آن جاری ساخت. بیان اندیشه و عمل مرزهای ثابت و مشخصی دارند و برای آن اثار و احکام خاص خود است . بیان ، عملی است که می بایست در حوزه عمل مورد بررسی و تجزیه و تحلیل قرار گیرد . بنابراین نمی توان گفت حرف باد هواست. تا نتیجه گرفته شود که بی اثر است و فاقد تاثیر.


  

از خشم بر افروخته شده بود. باور کردنی نبود. چه قدر جسارت و تا چه اندازه گستاخی. مستقیم ایستادند و راست و راست گفتند: نه ! این نخستین بار بود که گروهی در برابرش ایستادند و ساز مخالفت نواختند. باید چنان تادیب شوند که دیگر کسی هوس مخالفت نورزد. اگر از اینان در گذرد، شیرازه امور درهم می‌ریزد و کارها از مجاری‌اش خارج می‌شود. با خشم گفت: شما چرا به موسی ایمان آوردید پیش از آن که به شما اجازه دهم .

مشکل فرعون و فرعونیان این است که یا درک نمی‌کنند یا نمی‌خواهند درک کنند که امور دو دسته‌اند: برخی در اختیار  انسان است و برخی دیگر نیست. به قول فلاسفه ایمان و فهم و مانند آن از دسته اموری نیست که قابل جعل و وضع باشد و امر و نهی و باید و نباید به آن تعلق بگیرد. نمی‌توان گفت: چرا ایمان آوردی، یا چرا به این چیزیقین کردی؟ البته می‌توان در امور غیر اختیاری به مقدمات اختیاری آن اشاره کرد و گفت: آن مقدمات را انجام نده! از این رو وقتی گفته می‌شود: باور کن یا یا ایمان بیاور و به معنای آن است که دنبال مقدمات آن برو! وقتی مقدمات علم و یقین فراهم شد دیگر به طور طبیعی ایمان و باور و قطع و یقین پدید می‌آید. البته اعتراض فرعون را می‌توان این گونه توجیه کرد که: چرا پیش از اجازه من شما ایمانتان را ابراز کردید. چون اعلام و ابراز امر درونی و عدم آن امکان‌پذیر و می‌تواند متعلق امر و نهی واقع شود. ولی هرگز نمی‌توان به یک امر درونی مثل ایمان و باور و قطع و یقین که بیرون از جعل است، امر و نهی کرد.

دوستی داشتم که می‌گفت: هر وقت کلاغ ها  از «دژکول» برخاستند و رفتند، وقت اذان مغرب است، چون به تجربه دیده بود که هنگام اذان آن‌ها پریده و رفته بودند، حالا با پریدن کلاغ ها یقین می‌کرد که وقت نماز مغرب است. هرگاه برای کسی قطع حاصل شود دیگر نمی‌توان گفت: قطع نیاور! حتی اگر آدم زود باوری باشد و خیلی زود هر چیزی را باور ‌کند. زیرا قطع داشتن امری اختیاری او نیست. بنابراین پیامبر خدا هم نمی‌توانست به مردم بگوید: ایمان بیاورید مگر آن که مرادش همان مقدمات آن بود؛ یعنی بروند هم در آیات و نشانه های بیرونی وجود خدا و هم در نشانه ها و آیاتی که در قران است، تحقیق و تدبر کنند. خداوند ماموریت پیامبرش را ابلاغ می‌داند. یعنی اطلاع رسانی در مرحله ای که در آن مرحله ماموریت دیگری ندارد چون در این مرحله بحث اجرای احکام و حدود و قضاوت و داوری نسبت به مومنان مطرح نیست که خود مرحله پسین است و ربطی به مرحله پیشین ندارد...

به هرحال ایمان آوردن مردم و نیاوردنش دست پیامبر نیست تا با دستور و باید و نباید آن‌ها را عوض کند. از این رو است که اکراه و اجبار در دین معنا ندارد، چون امر قلبی است و این یک واقعیت درونی بشر است که انسان به طور طبیعی نمی‌تواند مجبور و ایمان‌آوری شود. خداوند به پیامبرش می‌گوید: تو نمی‌توانی هرکه را خواستی مومن و به راه آوری. تنها خداوند است که به تصرف تکوینی و تاثیرگذاری در جان‌ها و قلوب مردم آنان را به راه می‌آورد. پیامبر دوست داشت که خویشانش ایمان بیاورند و خودش را به رنج می‌انداخت ولی این امکان‌پذیر نبود. پس از قدرت گرفتن پیامبر مساله چنین بود و  اجباری در کار نبود، چون ایمان تحت قدرت و زور قرار نمی گیرد و آن چه  به ظاهر ایمان نامیده می‌شود ایمان نیست بلکه نفاق است؛ چنان که کفر تحت فشار قدرت و زور ایمان نیست و به شکل تقیه خودنمایی می‌کند.

به هرحال این طور نیست که بتوان به هر چیزی امر و نهی کرد یکی از چیزهایی که امر و نهی مستقیم به آن تعلق نمی‌گیرد، فهم است. اندیشه و فهم از اموری نیست که دستوری باشد، البته می‌توان گفت: فعالیت مغزی خود را طوری تنظیم کن که برای اندیشیدن مفید باشد و این سو و آن سو نرود و یا مقدمات فهم را فراهم کن و بفهم . در مقابل مساله گفتن اندیشه  و بیان آن از  اموری است که در اختیار انسان است و قابل امر و نهی می باشد .

نسیم شمال با اشاره به این خواهش و خواسته نا به جا برخی از قدرتمندان می‌سراید:

دست مزن! چشمُُ  ببستم دو دست

راه مرو! چشم ، دو پایم شکست

حرف مزن ! قطع نمودم سخن

نطق مکن! چشم، ببستم دهن

هیچ نفهم! این سخن عنوان مکن!

خواهش نافهمی انسان مکن!

لال شوٍم، کور شومٍ ، کر شوم

لیک محال است که من خر شوم


  
<   <<   21   22   23   24   25   >>   >