اندر حکایت انار و پیاز و نقش تاویل
اشاره : هر آیه ای دو حنبه دارد : جنبه بیانی(عبارتی) و جنبه اشاری . فهم جنبه بیانی و موضوع آیه به روی همگان باز است ؛ زیرا ربط علامت به موضوع و مفهوم امری منطقی است ؛ از این رو می گویند که فهم ظاهری بیانی قرآن برای همگان امکان پذیر است . اما جنبه اشاری و ایمایی چنین نیست ؛ چون ربط موضوع با این جنبه غیر ظاهری از طریق تحریک و القاست و این امر کاملا به زمینه القا شونده بستگی دارد . این بخش نیز خود دارای مراتب است که از آن به ترتیب به اشارات و حقایق نام می برند. بخش اشارات و مرتبه ای از حقایق برای اهل تقوا قابل دسترسی است چون قرآن در این مرحله مختص متقین است که در ابتدای سوره بقره بدان اشاره شده است.
گویند چهار برادر (البته دوتا و سه تاش مهم نیست) بودند که در جوانمردی و عیاری و لوطی گری سر آمد روزگار خویش بودند. ایشان به رسم عهد قجر در هر سور و ساتی که می شد حاضر و از بذل و بخشش صاحبان جشن و عزا به فراخور بهره مند می شدند. رسم روزگار چنین بود که در این گونه مجالس آبگوشت می دادند و بسته به وضعیت صاحب مجلس کم گوشت و پر گوشت بود. آن چه در این مجالس نرخ زر می یافت همین پیاز بد بو ی خوش بو کننده دهان و دندان بود. این چهار تن لوطی وش و عیار کش در همه مجالس پیازی می بردند تا به تمام و کمال از غذا و خوراک آبگوشتی بهره برند و شکمی از عزا در آورند.
در این مجالس آن کس که قرب منزلت داشت شیخ و درویش مجلس بود و به تقدیر زمانه شیخ نجف دیده بیشتر . پس کوچک ترین ایشان چون این جایگاه و منزلت بدبد ترک وطن مالوف کرد و میهن بدرود و به نجف شتافت که آن زمانه هرکس نجف دیده بود چون اهل زمانه ما چون سوربن ‚ هاروارد و اکسفورد دیده بود و از قرب و منزلت و جاه و مقام دولتی و مردمی کم نمی داشت. اصولا همواره در طول و عرض تاریخ ، ما از خارجی و بیگانه خوشمان می آید و آنان را روی چشم خود جا می دهیم و از هر چه ایرانی ( ولو شهید دفاع از جان و مال و ناموس و میهن) چنان خوشمان نمی آید. نمی دانم این متجاوزین ژاپنی و آلمانی چرا این قدر در مملکت خودشان عزیز و گرامی هستند که حتی نخست وزیر ژاپن طول یک سال چند بار سری به مزار گور به گورشان زده و از آنان تجلیل می کند حتی اگر روابط میان چین و ماچین تیره و تار گردد ولی ما ایرانیان فرهیخته و ملی گرا می رویم رییس دانشگاه را می زنیم که چرا چهار شهید گمنام دفاع از کشور را در این دانشگاه می خواهیم دفن کنیم. بگذریم ... همین بیگانه پرستی بود که این عیار را دربه در و آواره خارج کشور کرد.
پس سالیانی چند از ضرب و یضرب و احکام عقلی و نقلی بخواند و به شهر خویش باز آمد . برادران به استقبال وی شتافتند که او نیز خارج دیده بود و خارجی شده. چون برادر در آن هیبت بدیدند بزرگش داشته با سلام و صلوات در کوچه و برزن شهر گردانده و به خانه بردند. اما برادر را احوال دیگر بودی و هیچ سخن نه فهم کردی و نه با ایشان سخن گفتی . مدتی بر آمد و سخنی از کام برادر بر نیامد. پس گمان بردند که وی را مقامات رسیده و از عالم خاک به افلاک پر کشیده است. از این سبب است که صمت و سکوت برگزیده که این خود در میان عارفان و درویشان مقامی بس عالی است. چنان که مولوی نیز بدان افتخار کرده و خود را بدان ستوده و نام و تخلص خود خموش برگزیده است.
چون ماهی بشد به فکر چاره افتادند تا برادر را به حرف آورند و از کمالش بهره برند. پس به سراغ شیخ شهر رفتند که او نیز خارج دیده و مردی بزرگ بود. رایزنی کرده تا وی به نزد برادر آید او را به سخن آورد. شیخ گفت من خود رمز و اشارت دانم و بدین نحو با او سخن گویم تا حقیقت چون آفتاب روشن شود که حال وی چون است. آیا به صمت در آمده یا جنون غربت بر او غلبه کرده است؟ چون هر که به خارج رود این بلای نخست است که عارض وی شود. چنان که از احوالات ایرانیان اهل فرنگ رفته چنین بر می آید که آمار خودکشی و دیگر کشی و... در ایشان به فزونی است (به این آمار و ارقام نیز اعتباری نیست)
پس شیخ به نزد عیار رفت و اناری بر زمین کوفت . لوطی خارج دیده نه گذاشت و نه برداشت و از جیب خود پیازی در آورد بر زمین کوفت به هیبتی چند . ( این پیاز در جیب گذاشتن از عادات دیرین ایشان از بزم و مجالس زمانه عیاری بود.)
شیخ عبا برکشید و متغیر گشت و به ناگهان چون اسپند بر آتش از زمین پرید و بجست و از خانه گریخت.
برادران در پی وی شدند که این دیگر چه حکایتی است و شگفتی ها بنمودند. پس شتابان پی شیخ گرفته و وی را یافته و حکایت خواسته که این چه رازی بود؟
شیخ ‚ جوان لوطی را بزرگ داشته و از عظمت و مقامات وی سخن ها پرداخته و هزاران رطب و یابس به هم بافته که وی را چه شان و منزلتی است و دیگر کس را آن نیست. و این که چون اویی در بلاد ما نیست.
گفتند حکایت انار و پیاز چیست؟ شیخ گفت: من اناری از جیب در آوردم که حکایت جهان ‚ حکایت این انار است که این چنین به نظم در کنار هم نشسته اند و در غلاف ماده گرفتار.
وی پیازی بر زمین نهاد که حکایت دنیا نه چنان است که می گویی . حکایت دنیا حکایت این پیاز است که لایه لایه است و میان هر یک از این دنیا ها لایه ای نازک است که برزخ نام نهند. دیگر آن که جهان چون پیاز دارای مراتب تشکیکی است . هرچند که به چشم تو جهان هستی را ماهیت های متعدد است چون دانه های انار ولی به نظرم همه را وجودی واحد است و این وجود واحد را مراتب تشکیکی و...
پس بسیار دیگر از علوم ناگفته و غریبه و از دانش حضوری و شهودی دو چندان بگفت و برادران را بشارت ها داد که این مقامات را من در کسی جز پیامبران سراغ نتوانم گرفت.
برادران شیخ را بدرود گفتند و نزد برادر شتافته وی را بسیار بزرگ داشتند. پس وی را گفتند : برادر خود حکایت سختی ها و زحمات بسیار ما را می دانی . اکنون که به این مقام رسیدی ما را نیز دریاب. پس وی را سوگندها دادند تا ایشان را دستگیره نماید ولی برادر مقامات رسیده هم چنان ساکت و خاموش بودی . این بود تا آن که به آخرین حیله و چاره متوسل شدند و به نان و نمکی که باهم خورده بوند وی را سوگند دادند که این سوگند نزد ایشان بس بزرگ است.
پس برادر به حرمت نان و نمک به سخن در آمد و زبان در کام گرداند . پس اول چیزی که پرسیدند حکایت انار و پیاز بود. شیخ لوطی کمی بخندید و گفت: شیخ چون به مجلس در آمد اناری بر زمین کوفت که حکایت تو در نزد من حکایت این انار است که چون بفشارمش آبش در آید . تو را افشره سازم . تو هر چند خارج رفته ای ولی در نزد من کس نیستی . من نیز به خشونت پیازی بر زمین کوفتم که تو نیز هر چند چون پیاز محکم و استواری ولی من به مشتی محکم تو را در هم کوبم. شیخ از این سخنم متغیر شد و بگریخت چنان که دیدید.
اکنون حکایت این نشست تصوف و عرفان بود که هر کس تاویل و تفسیر خود کرد و معلوم نیست کدام تفسیر همان بیان واقع است. به ویژه که معیاری برای این گونه دعاوی نیست و اخر کار باید باز متوسل به طاس شویم وگرنه بازار عرفان و تصوف و درویش و درویشی این روزها بسیار گرم است. این هم تفسیر دیگر از زندگی ...
کشکول درویش پر از هیچ است. این را من نمی گویم خودشان می گویند . همه چیز توش یافت می شود از وحدت وجود گرفته تا کثرت گرایی و پلورالیزم جان هیک و تساهل و تسامح آن چنانی که به بی قیدی و لامبالاتی بیشتر شبیه است. از این رو بت پرست و خداپرست و میکده و خانقاه یکی است . شریعت هم همین پوستین صوفی است که به تن کرده است و دیگر نیازی به آن ندارد که پوستین شریعت به تن کند کس را که گذر از پوست به جان شد دیگر چه نیازش به طریقت و شریعت شد. مگر نه این است که عبادت و شریعت تا رسیدن به حق است . وقتی به جان حق را نوش کرد چه حاجتی به این طریقت و شریعت است.
شیخ و قطبش به حق رسیده و درویش هم در طریقت به حقیقت است پس این شریعت را به اهل ظاهر فرو گذاریم که خود را بدان دلمشغول همی دارند.
به هرحال دعوای یکی و دوتا بودن این صوفی و عارفی خود حکایتی داشت .از همین اول عوا نرخ خودم را تعیین کنم تا بعدا متهم به چیزی نشویم که به ما نمی چسبد. من به عللی که خواهم گفت و بخشی از آن نیز گفته آمده است ‚ جفت نگرم.
به نظر می رسد هرچند آقای برنجکار با اصول روش شناختی و تبیین دیدگاه های خود در حوزه تبارشناسی و جریان شناسی کوشید تا دو چیز را یک بنمایاندولی به خاطر همین اصول می گویم دوتاست.
می گویی چرا؟ آخر توی همین اصول روش شناختی مگر نمی بینی همه اش در عرض و طول تاریخ این یکی به آن دیگری ناسزا می گوید و یکی دیگر را از جهله صوفیه خطاب کردن باکی ندارد. و هر روا و ناروایی را به دیگری نسبت داده و او را مصداق نادان و راهزن و گمراه می داند و حافظ خرقه سوزی می کند و هزاران بد و بیراه نثار آن یکی می کند...
البته آقای برنجکار یک کمی هم حق داردو آن قدر بی ربط و نامربوط نمی گوید هر چند که کمی رطب و یابس به هم بافته و آسمان و ریسمان به هم تافته است ولی شواهد و قراین تاریخی وجود دارد که نمی شود کاسه اش را یک کاسه کرد. به هر حال باید زیر این کاسه یک نیم کاسه ای باشد. اگر کاسه اش عرفان است حتم نیم کاسه اش تصوف و درویشگری است.
اصولا مگر می شود توی این دنیایی که حق و باطل چون آب و کف در هم آمیخته چگونه می توان زبدش را گرفت و جدا کرد ؟ مگر این که از یک جای دیگر دلت قرص و محکم باشد.
به نظر می رسد که عرفان و تصوف در آن اوایل امر یکی بوده و شباهتهایشان بیش از اختلافشان بود. این چنین بود و نبود تا رسید به این اواخر . و فکر می کنم کار کار همین آقای قاضی و دوستانش بود . دست کم ایشان در شیعه میان عرفان و صوفی جدایی انداختند چون شرط طریقت و عرفان را اجتهاد قرار دادند و تنها به مجتهدین آموزش عرفان دادندو این چنین شد که عرفان و تصوف از هم جدا شدند تا آن جا که دیگر نمی خواهند رنگ و رویی یک دیگر را ببینند. این اواخر هم امام خمینی یک چاشنی سیاست به عرفان افزودند و عرفان اجتماعی به مبارکی و میمنت متولد شد. البته باستانشناسان و تبارشناسان می توانند در کاوش کتابخانه ای رد پای این نوع عرفان را حتی از خود حضرت آدم نیز ردگیر کنند که در تخصص این جانب نیست.
به هرحال مشکل صوفی و غایله درویش و درویشگری و جفت وطاق بودنش هم چنان قصه بعضی و غصه بعض دیگر است . امید است که روزگار در همایش و نشست ها این مساله و مشکلات را به طوری که نه سیخ بسوزد و نه کباب هر هم آورد . اگر با این ها نشد یک طاس بردارند و جفت و طاق بیاندازند هرچه آمد بپذیرند ولی ما علی الحساب همان جفت نگر هستیم که هستیم.
این طور هم نیست که زندگی و مرگ از هم جدا باشند و مرگ پس از زندگی آفریده می شود‚ بلکه همان لحظه که زندگی خلق می شود مرگ هم آفریده می شود. نمی پرسی این دیگر چه صیغه ای است؟ باور کن همین است که می گویم . مرگ و زندگی هم آغوش هم هستند. اصولا مرگ یعنی گذرگاه رفتن به جای دیگر و از حالتی به حالتی دیگز مانند رفتن از گذرگاه روز به شب .
خوب حالا که همه چیز جفت دارد پس تعجب ندارد که هر پسر و دختری از جفت خوششان بیاید و در به در دنبال جفت باشند . توی یک وبلاگی خواندم پسری از این که نتونسته بود تا به حال جفتی پیدا کند گلایه داشت. حق هم داشت. این خصلت ذاتی همگان است.مگر جز خدای بیسط و یکتا و یگانه و به قول قدیمی ها مزدا کسی دیگری یافت می شود که جفت نخواهد.
این تنهایی هم بد چیزی است . نه تنها آدم حصولش سر می رود بلکه خودش را هم گم می کند . من شگفت می کنم از افرادی که در تنهایی در جستجوی خود هستند. مگر پیامبرش بی جفت بود. او که به همه کمالات رسید از جفت گریخته بود. نه جانم او هم جفت داشت و جفتش را دوست می داشت. البته باید مواظب بود تا در جمع گم نشوی . باید مثل کسی باشی که در تن ها تنها باشی و از لطف و صفای تنهایی نه جفت گریزی لذت ببری.
این هایی که خودشان را صوفی و عارف نام نهادند اگر مفهوم تنهایی را با مفهوم جفت گریزی یکی بدانند من غیر عارف و صوفی که با ایشان همراه نمی شوم.
این جفت عارف و صوفی نیز خود حکایتی است. در نشست یک روزه عارف و صوفی شناسی ما هم گرفتار این مساله شدیم که آخر این صوفی و عارف کی هستند یا دوتا. طاق هستند یا جفت. به نظر برخی ها همه این ها نام های یک موضوع بیش تر نیستند و همه یک حرف توی چنتشه شان بیشتر ندارند. مثلا همین دکتر برنجکار می گوید صوفی و عارف یکی هستند. بیچاره حق هم دارد چون وقتی از زاویه روش شناختی تاریخی به مساله نگاه می کند می بیند این عارف و صوفی از جهت آغاز و انجامشان از جهت سران و بزرگانشان از بدو تا ختم یکی هستند. اما این آقای دکتر عابدی رفیق شفیق ما پایش را در یک لنگه کفش کرده و پافشاری دارد که نه آقا این دوتا دوتا هستند. این هم از بدیهیات است مگر می شود دو تا یکی باشد. با اصول و مبانی ریاضیات هم نمی سازد. از آن جایی که من هم جفت خواهم مانند هر مرد و زنی بر این باورم که آنها دوتا هستند نه یکی .
یک اشتباهی کردم و به جهت پافشاری زیاد آقای عابدی یک کنگه کفش به ایشان دادم . شاید بهتر بود این کار را نمی کردم و دو لنگه و جفت را به ایشان می دادم تا دو تا پایش را در دو لنگه کند و یک لنگه را به آقای برنجکار که طاق نگر است . از نظر اصول زیباشناختی و هنرهای زیبا این هم بهتر بودو قابل قبول تر. مشکل برنجکار با این چیزها حل شدنی نیست چون ایشان که آن ها را یکی می داند نمی تواند به این خلق الله نشسته در همایش بفهماند که اینها اگر یکی هستند چرا و جور کفش آن هم لنگه به لنگه و جور واجور پوشیده اند. صوفی از خانقاه و چیزهایی می گوید و می کند که در چنته هیچ عارفی نمی گنجد. چیزهایی که تنها در کشکول همین آقایان دراویش می توان جست و یافت.از من قبول ندارید بروید از همین آقای شیخ بهایی در نان و نک بپرسید. ادامه دارد...
به هر حال به خاطر همین چپی بودن خلقتشان و هزار یک دلیل دیگر این توانایی گفتاری به این جنس ظریف بخشیده شد تا بتوانند سوارکاران ماهری از کار در آیند. می گویند یک مریخی به زمین آمده بود تا در باره زمین و زمینیان تحقیق میدانی کنند وقتی برگشته بود در گزارشش نوشته بود: یک چیز مرا به شگفتی آورده است. موجودی در زمین است که اسمش را مرد گذاشته اند . این مرد هر روز از خانه خارج می شود و تا شب جان می کند و غذا تهیه می کند و به خانه ‚می آورد . وقتی به خانه می آید زنی نام همه را از او به شیرین زبانی می گیرد و تنها لقمه ای ناچیز به او می دهد . او هر روز این کار را می کند و این زن تنها می خورد و می گردد و می خوابد نمی دانم این مرد چرا با آن که قید و بندی ندارد از خانه نمی گریزد و شبانگاهان به آن جا باز می گردد. در این مساله در حیرتم و نتوانسته ام آن را حل کنم.
بیچاره مریخی اگر قید عشق و بند زبان را می شناخت دیگر این اندازه در حیرت فرو نمی ماند. اگر زنان همین زبان نرم و چرب را نداشتند کارشان به کجا می کشید با این مردان نیمکره شرقی که اهل حشونت و بزن و بهادرند. این هم تقصیر راست بودن آدم شد که مردی راست اندام بود و به راست قامتان همانند. البته میان راست من تنها راست ایشان تفاوت از سیتا و سیناست ولی به گمانم با وجود همین تکه ناچیز گوشتی که زبانش نام نهند خودشان را از فرش ذلت به عرش عزت رسانده اند.
ختم کلام آن که این نیمکره غربی خودش حکایتی دارد ...
نوشتن برایم آسانتر است، همان طور که گفتن برای بعضیها. از دید روانشناسی برای این ناتوانی در سخن گفتنم میتوانم برای این مساله توجیهاتی دست و پا کنم . یکی این که به زمینههای خانوادگی اشاره کنم و بگویم چون تعداد افراد خانواده زیاد بودند و من هم که کوچکترین فرد در خانواده کمتر فرصت ابراز وجود میتوانستم پیدا کنم و هر وقت سخن میگفتم کسی گوش به حرفم نمی گرفت و یا اجازه نمیدادند تا حرفی بزنم و ابراز وجود کنم و به قول معروف برای خودم سری تو سرها دست و پا کنم. شاید همین مساله موجب شده که تن صدایم بلند تر شود تا و این هم از نعمت همان داد و فریادهای بود که میخواستم با آن حرفم را به گوش کسی برسانم . وقتی به تو اجازه صحبت کردن ندهند و تنها خودشان را ببیند و تو در آن جمعیت با ذرهبین نیز دیده نشوی و یا در شلوغی و همهمهها ، صدایت شنیده نشود ، میخواهی یک طور دیگری حرفهایت را بزنی تا دق نکنی .
من هم از روی لج هم شده و یا به خاطر آن که خدای نکرده دق نکنم سراغ یک راه چاره رفتم . آخر اگر عدالتی هست که باید باشد ، من آن را در نوشتن جستم . البته باید تصریح و پافشاری کنم این بودن عدالت به معنای در اختیار داشتن آن نیست . اگر میخواهی هر حقی را به دست آوری باید تلاش کنی . اصولا این حقوق گرفتنی است و کسی به تو حقت را نمی دهد . مثل همین حق مسلم که به آن حق هستهای میگویی . این هم گرفتنی است . عدالت هم از همین مقوله است . خود خدایش هم این را گفته که باید همگی برای آن قیام کنند و گرنه کسی آن را بذل و بخشش نمی کند ...
به هرحال این گونه شد که رفتم سراغ نوشتن تا آن چیزهایی را که به سختی می توانستم و یا امکان به دست آوردنش نبود را الآن روی کاغذ به آسانی آب خوردن می نویسم و توی این روزنامه ها و مجلات و حتی این وبلاگ ها فریاد میزنم . البته این خوبی را دارد که میتوانی آهنگ و تم پر طنین آن را نشنوی .
البته ناگفته پیدا است که توی این دنیا پر هیاهوی ما نوشتن اثر کمتری از گفتن دارد . این ناتوانی در گفتن و سخنوری موجب می شود که نتوانی آن طور باید و شاید خود نمایی کنی و یا حق خودت را بگیری. آری این چنین است برادر. چون در گفتن ابتدایی ترین مسایل میمانی و در جا میزنی و نمیتوانی حقت را آن چنان باید و شاید بگیری ....
شاید تعجب کنى که چرا این عنوان را انتخاب کردم. اگر هدفت نوشتن نوعى خاطره نویسى است که مىتوانى از عنوان تصویرزندگى و مانند آن را انتخاب کنى.
این همه درست، ولى آن چه به نظرم مىرسد این که نمىتوانم هر چه را مىبینم یا مىاندیشم چنان که باید و شاید به تصویربکشم، ولى شاید بتوانم تفسیر خودم را از آن چه دیده و شنیدهام برایت بنویسم.
هرکسى طورى این چیزها را تفسیر و تعبیر مىکند. مثلا خودت وقتى یک چیزى را مىبینى براى خودت تحلیلى دارى که باتحلیل دیگرى خیلى تفاوت دارد. از این روست که هیچ کسى تفسیر و تعبیر مشترک و یکسانى از یک موضوع ارایه نمىدهد. نهاین که زاویه نگاهشان با تو فرق دارد و آنها از جایى به موضوع نگاه مىکنند که تو در آن جا نیستى و یا بالعکس، بلکه حتى اگر ازیک جا و حتى از یک روزنه نگاه کنید به جهت یک تفاوتهاى بینادین شخصیتى که شاکله شخصیتى شما را مىسازد نمىتوانیدیک تفسیر و تعبیر از موضوع ارایه دهید. خاستگاه این اختلاف همان چیزى است که در فلسفه قارهاى از آن به زوایه دید،پیش داورى یاد مىکنند که در پس زمینه هر تحلیل و تفسیر جا خوش کرده و خودش را از چشم همگان حتى خود مفسر نهانمىکند.
این پس زمینههاى نادیدنى معرفتى و شناختى که از آن گاه به اختلاف هستىشناختى و جهانبینى یاد مىکنند موجب مىشود کهتفسیر من از همان موضوع خاص با تفسیر تو تفاوتهاى گاه ژرف و عمیقى داشته باشد.
از این جاست که مىخواهم تفسیر خودم را از حالات و موضوعات روزمره زندگى ارایه دهم. از این رو نباید توقع داشته باشى کهآن چه مىنویسم همانى باشد که تو مىبینى و یا مىدانى و یا به گمانت باید این طور باشد و باید من هم حرف تو را بزنم و همهآن چه تو باور دارى باور داشته و به هرچه تو خوش دارى و یا تعبیر و تفسیر مىکنى من هم با تو همره و همگام شوم. باور کن ایننمىشود و توقع بىجاى است.
حال که این گونه است تو مىتوانى در بیشتر روزها یک سرى به این وبلاگ پردیس ما بزنى و نوشتهها روزانهام را بخوانى و اگردوست دارى پیام بگذار تا من هم یک سرى به وبلاگت بزنم تا ببینم چگونه هر کداممان دنیا و حوادثش را تفسیر مىکنیم. پس این«سخن بگذار تا وقت دیگر»....
در اندیشه ی سیاسی اجتماعی اسلام انسان آزاد و مختار است و از این رو است که مسول کارهایی است که انجام می دهد. مسئولیت پذیری انسان در عین آزاد بودن او با توجه به مسئله ی آزادی انتخاب موجب می شود تا به رشد در همه ی ابعاد انسانی دست یابد. مسئله ی اشتباه و خطا یکی از عوامل موثر در رشد انسان به شمار می آید، زیرا با درک اشتباه و خطا و جبران آن قابلیت های بالقوه خود را به فعلیت می رساند. نقش انتخاب آزاد در فرایند رشد امری غیرقابل انکار است. اندیشمندان بزرگ اسلامی بر پایه ی کلام عقلانی شیعی بر این مسئله در همه ی عرصه ها تاکید ورزیدند. نمونه ی آن را در مسئله ی آزادی انتخابات حاکمان و مجالس شورا و خبرگان می توان یافت. از آن میان به دیدگاه شهید مطهری در اینجا اشاره می شود. وی می فرماید:
اگر شما بخواهید این را به مردم تحمیل بکنید و بگوید شما نمی فهمید و باید حتما فلان شخص را انتخاب بکنید ، اینها تا دامنه قیامت مردمی نخواهند شد که این رشد اجتماعی را پیدا کنند. اصلا باید آزادشان گذاشت تا فکر کنند، تلاش کنند، آن که می خواهد وکیل بشود، تبلیغات کند، آن کس که هم می خواهد انتخاب کند، مدتی مردد باشدکه او را انتخاب بکنم یا دیگری را او فلان خوبی را دارد، دیگری فلان بدی را دارد. یک دفعه انتخاب کند، بعد به اشتباه خود پی ببرد، باز دفعه ی دوم و سوم تا تجربیاتش کامل بشود و بعد به صورت ملتی در بیاید که رشد اجتماعی دارد و الا اگر به بهانه ی این که این ملت رشد ندارد باید به او تحمیل کرد، آزادی را برای همیشه از او بگیرد، این ملت تا ابد غیر رشید باقی می ماند. رشدش به این است که آزادش بگذاریم، و او در آن آزادی ابتدا اشتباه هم بکند، صد بار هم اگر اشتباه بکند باز باید آزاد باشد.
( شهید مرتضی مطهری، پیرامون جمهوری اسلامی، صفحه ی80 و 81 )ونیز می فرماید:
اگر به مردم درمسایلی که باید در آن ها فکر کنند از ترس اینکه اشتباه بکنند، به هر طریقی آزادی فکری ندهیم یا روحشان را بترسانیم که در فلان موضوع دینی یا مذهبی مبادا فکری بکنی، که اگر فکر بکنی و یک وسوسه ی کوچک به ذهن تو بیاید، به سر در آتش جهنم فرو می روی، این مردم هرگز فکرشان در مسایل دینی رشد نمی کند و پیش نمی رود. دینی که از مردم در اصول خود تحقیق می خواهد( و تحقیق هم یعنی به دست آوردن مطلب از راه تفکر و تعقل) خواه ناخواه برای مردم آزادی فکر قایل است.
(همان صفحه ی 122)