حتی در نظر غیرمتدینان پیامبران روشنفکران و مصلحان زمان خود بودند. این نقشی است که هیچ یک از دوست و دشمن آن را انکار نمیکند. آنان در جامعه خود تحول و دگرگونی پدید آوردند و انقلابیون زمان و زمانه خود بودند. آثار وجودی ایشان از مرزهای جغرافیایی و فیزیک نیز بیرون زد و در فراجغرافیایی مکانی و زمانی قرار گرفتند و در نظر برخی به اسطوره و افسانه پیوستند به طوری که وجود انسانی آنان در هالههایی از تقدس و پاکی فرازمینی نهان شد.
چرا چنین شد؟ برای دستیابی به پاسخی درست و منطقی میتوان به شواهد و گزارشهای مختلف مراجعه کرد. در این گزارش ها نیز میتوان بر یک هنر ایشان تاکید ورزید. پیامبران هنر دلربایی داشتند. آنان در دل ها نفوذ میکردند و بر جانها حکومت. نقش ایشان نیز از همین رو جاویدان و پایدار بود. آنان بر خلاف شاهان و حاکمان دنیا بر دلها و جانها فرمانروایی میکردند و آثار این حکومت در تمام جهات وجودی افراد پیرو به خوبی هویدا شد. آثار این تحول به آن اندازه بود که فرد گرفتار جذبه ایشان چون مسحور شدگان با دل و جان همه فرمانهای ایشان را به دیده منت پذیرا میشدند.
کسانی را به عشق و محبت خود گرفتار میکردند که همه از آنان قطع امید کرده بودند. این هنری بود که ایشان داشتند. از بد و بدترین، بهترین انسانها را ساخته و به جامعه انسانی تحویل دادند. کسانی که خود رهبران گروههای اجتماعی چندی را به عهده گرفتند.
در روایت است که زن فاحشه ای به حضرت عیسی(ع) گفت: آیا من هم میتوانم توبه کنم؟
آن حضرت پاسخ داد: آری.
زن پرسید: اگر توبه کردم به خانه من میآیی؟
فرمود: آری.
همراهان و حواریون ایشان اعتراض کردند که این چه قولی است که دادهای؟
آن حضرت رو به ایشان کرد و فرمود: اگر چوپان باشید و گوسفندتان گم شود به دنبال آن نمیگردید و یا تنها از بقیه مواظبت میکنید که گم نشوند؟
گفتند: گوسفندان را در یک جای امن میگذاریم و به سراغ گمشده میرویم.
آن حضرت فرمود: من برای یافتن گمشدهها آمدهام.
اشاره: دیروز یکی از دوستان نقل میکرد که طرف رفته در جامعه الزهرا(س) گفته است باید مساله لعن و زیارت عاشورا و مضامین از این دست جمع شود. لعن و نفرین درست نیست و باعث جدایی میشود. برای این که وحدت حفظ شود لعن و نفرین باید جمع شود. باید تقیه کرد و نفرین را در مجامع شیعی به ویژه در این دانشگاه ها جمع کرد.
مقدمه اول: دکتر علی شریعتی در جلد دوم کتاب تاریخ تمدن نوشته است: تقیه یک عبث فکری است که در جامعه وجود دارد و عامل انحطاط بزرگی است که در سرنوشت جامعه ما اثر گذاشته است، زیرا اقلیت شیعه در گذشته که از لحاظ فکری و سیاسی مخالف رژیم خلافت بوده اند برای ادامه مبارزه شان شرایط مبارزه مخفی را ناچار مراعات میکنند و در شرایط مبارزه ، سازمان مخفی ای که در یک جامعه علیه رژیم حاکم مبارزه میکند ، اساسی ترین آموزشش به افراد این است که بگوید عقاید خود و افکار خود را از کسانی که جزء شما و رابط تشکیلات شما نیستند ، ولو بدانید که شیعه هستند و هم فکر شما، باید پنهان کنید. چزا پنهان کننند؟ برای این بتوانند مبارزه را ادامه بدهند....
(تقیه یعنی) این که عقیده ات را نگو، یک دستور تشکیلاتی بود. به این معنا که عقیده و عمل استراتژیکت را مخفی کن... بعد تقیه که دستور تشکیلاتی و تاکتیکی بودة بر اثر طول مدت و نسل ها تبدیل به عادت و عقیده شد.
مقدمه دوم: در شیعه ما دو نوع دستور العمل داریم یعنی غیر از گزاره هایی که برای ایجاد بینش و نگرش به عنوان اصول دین و مذهب داریم که پنج گانه است یک آموزه های کلی داریم که دستور العمل و خط مشی کلی را تعیین میکند و شاید بتوان از آن ها به سیاست های تشیع نام برد. این اصول و ساست های کلان یکی از آن ها تولی و دیگری تبری است. تولی یعنی دوستی و ولایت پذیری و تبری یعنی برائت داشتن و اعلان رسمیبیزار و نفرت. یعنی تعیین مرزهای خودی از غیر خودی . باید مرزهای میان دوست و دشمن به وضوح و شفافیت روشن شود . ما اهل ریا و نفاق نیستم به صراحت مرزهای میان خود و دشمن را مشخص و اعلان میکنیم و به عنوان آذان من الله و رسوله به گوش همگان میرسانیم تا آنان نیز سیاست های خود را بر پایه این اصول و ارزش های اعلان شده از سوی ما تعیین و مشخص کنند.
پرسش: حالا این در این بین تقیه چه نقشی بازی میکند؟ از سویی اعلان رسمی و تعیین مرزهای میان خودی و غیر خودی بر ما به عنوان یکی از اصول ارزشی و راستین واجب شده است و از سوی دیگر تقیه به عنوان دین امامان و خط مشی ایشان به طور رسمیاعلان شده است. این تقیه همان طور که پیشتر گفته شد یک نوع نفاق است به این معنا که در حوزه حضور قدرت چه مشروع و چه نامشروع دو واکنش از سوی مومنان و کافران رخ میدهد. مومن تحت حاکمیت و قدرت کافران و مخالفان به تقیه پناه میبرد و ایمان خود را مخفی میسازد. از سوی دیگر مخالفان و کافران نیز در حوزه قدرت مومنان کفر خود را مخفی میدارند و به زبان اعلان اسلام میکنند که قرآن از ایشان به منافق یاد میکند. حالا با این وضعیت یک مومن در حوزه نفوذ مخالفان و کافران چه باید بکند ؟ عمل به تولی و تبری و یا تقیه؟
برای رهیدن از مرگ دستور نهانکاری و تقیه است ولی وقتی قدرت و توان در اختیار مومنان است اعلان تولی و تبری واجب عینی است و استفاده از روش و تاکتیک تقیه چیزی جز نفاق نیست. نفاقی که خود عامل ایجاد دشمنی و عدم اعتماد میان دو طرف است. برای اعتماد سازی نمی توان از روش نفاق استفاده کرد. از سوی در این حالت گشایش نمی توان از عنوان تقیه استفاده و رفتار را بدان توجیه کرد. پس باید در شرایط کنونی در جامعه ایران تولی و تبری اصل قرار گیرد و مرزها میان خودی و غیر خودی به طور مشخص معلوم ومعین گردد.
اما مساله وحدت میان مسلمانان چه جایگاهی در این میان پیدا میکند؟
پاسخ این پرسش از این مطلب روشن میشود که وحدت در عمل به مواردی است که کلمه سواء است . به این معنا که در مواردی که اتفاق کلمه وجود دارد میبایست هماهنگ و همراه و همگام با هم عمل کرد ولی این به معنا کنار گذاشتن عقاید نیست. بلکه اتحاد در عمل است نه اتحاد در مذهب و یا دین. بنابراین نباید میان وحدت گرایی و کنار گذاشتن اصول اعتقادی که تمایز میان دو مذهب را پدید میآورد خلط شود.
نمیدانم بعضی ها چطوری جرات میکنند به راحتی هر چیزی را به اشخاص و یا ادیان نسبت دهند؟ میگفت: یهودیان بچه هایی را میکشند و خونشان را در عید فصح میخورند . فلان طائفه از مذاهب اسلامیدم دارند. یا وقتی میمیرند مثل سگ و یا خوک میشوند و یا در قبر صدای سگ در میآورند و یا میگویند فلان عارف این جماعت و یا آن جماعت را به شکل فلان حیوان دیده است. گویا گمان کرده اند حکایت بوزینه شدن و مسخ شدن یهودیان ماهیگیر تکرار شده است. همین امروز یکی با قاطعیت تمام نوشته بود که من از شیعیانم و میدانم که این ها زن شوهر دار را صیغه میکنند. درباره زرتشتی و مسیحی و بودایی نیز از این نسبت های ناتراشیده و ناخراشیده بسیار میدهند همان طور که به عارفان و سالکان حق و حقیقت و یا فلاسفه به نام چون ملاصدرای شیرازی میدهند.
چند وقت پیش در یکی از این ویژه نامه ها که ابزار انتقال مفاهیم غربی به جامعه اسلامیاست بدون هیچ نقد و نظری نوشته بودکه : نظریه تکاملی داروین با اصول اعتقادی اسلام در تعارض است. چنان که میدانیم به هیچ روی همخوان با خداباوری نمینماید. (صالح نجفی، داروین خداپرست، سالنامه شرق ، شماره 2 ، 1384)
من که نفهمیدم کجای این نظریه با اصول خداباوری در تضاد است و به قول آقای صالح نجفی به هیچ وجه همخوان خداباوری نیست؟ اگر نظریه تکاملی با همین شکل فعلی اش نیز از نظر علم قطعی اثبات شود نه تنها با خدا باوری در تضاد نیست بلکه موید آن است. پذیرش این که گونه های جانوری و حیاتی در زمین به صورت زنجیره ای تکاملی متصل به هم هستند کجایش با خداباوری در تضاد است؟ این را باید آقای صالح نجفی و همفکرانش اثبات کنند. حتی درباره آفرینش انسان هم معلوم نیست که چگونه تحقق یافته است . قرآن تصویر واضح و روشنی از چگونگی و کم و کیف قضیه به دست نمیدهد. تنها صراحت قرآن این است که خداوند در تحقق یک نوع ویژه از حیات مختص به آدم به طور مستقیم دخالت کرده و در آن دست داشته است.
اگر ما تفسیر درستی از آفرینش و نقش خدا در آن داشته باشیم هیچ گاه نیازی به تاویل و تفسیرهای بعید نخواهیم داشت.
پیش از هر چیز باید چند اصل اساسی را بپذیریم که یکی از مهم ترین آن ها این است که اصول اسلام هیچ گاه و به هیچ وجه از وجوه امکانی مخالف عقل قطعی و معقولات صد در صد بدیهی نیست. از این رو به دلیل پذیرش همین اصل است که به دنبال پذیرش عدم جمسیت خداوند صراحت آیه جاء ربک به جای خداوند آمد به معنای آمدن امر الهی معنا و تفسیر میشود . بنابراین در صورتی که به یقین و قطع علمیثابت شود که نظریه تکاملی داروین نظریه ای درست است نمیتوان آن را نادیده گرفت و به جهت مخالف با آیات متشابه کنار نهاد. به ویژه آن که در قرآن نه تنها آیاتی در مخالف با نظریه وجود ندارد بلکه آیات چندی به عنوان موید از سوی بزرگان فن تفسیر بیان شده است.
از سوی دیگر قرآن میگوید که حیات در زمین از آب است و در یک فرایند همه از آن پدیدار شده اند. از سوی دیگر ما که خدای ساعت ساز را نمیپذیریم که بگویم خدا جهان را خلق کرد و رفت استراحت کند بلکه معتقدیم که او هر دم در کاری است و اگر لجطه ای امساک نکند فرو ریزد کاینات و کهکشان ها.
مرحوم مطهری در باره موافقت اسلام با علم قطعی و اصول فطری مینویسد: اسلام از آن جایی که دین موافق فطرت است هیچ گاه با اصول فطری مخالفت نمیورزد. دینی که مخالف فطرت است نمیتواند پایدار بماند .
پس هر چیزی که به عنوان اسلام مخالف فطرت و اصول عقلی و علمیقطعی باشد باید مورد بازنگری قرار گیرد و تاویل شود.
به هرحال ما که نفهمیدیم که کجای این نظریه اگر اثبات شود با کجای خداباوری مخالف است؟ مگر اگر ثابت شود که جهان در یک فرایند شکل گرفته و شکل میگیرد مخالف حضور خدا خواهد بود؟ مگر خدا با نظم و فرایند نمیسازد؟ این مساله که به یقین نه در جنبه اثباتی و نه نفی آن محرز نیست، چرا باید به نام اسلام به خورد مردم داده شود؟ باید در شبهات یا سکوت کرد و یا به اهلش رجوع کرد؟ همین آقای مطهری دراین باره ساکت است و آقای مشکینی کتابی دارد درباره نظریه تکامل انواع که در دوره طاغوت چاپ شده است ولی نمیدانم الان چه وضعی دارد. ولی ایشان در این باره مساله داشت.
پس پیش از قظعی شدن نه به صورت نفی و نه اثبات چیزی را به اشخاص یا ادیان و مذاهب نسبت ندهیم که بعدا در آن بمانیم.
هیچ چیز این دنیا بدون رنگ نیست. تنوع رنگها ست که به زندگی شادی و زیبایی میبخشد. همین رنگها هستند که تنوع را در چیزها پدید میآورند و حتی رنگ نشاته ای از تنوع مزههاست. هر رنگی جاذبهای دارد که موجب میشود انسان به سوی چیزی کشیده و یا از آن دور شود. این رنگ زرد در انسان سرور و شادی پدید میآورد. میگویند این تنوع در رنگ ها از سه رنگ اصلی قرمز، سبز و آبی ایجاد شده است. شانزده میلیون رنگ از همین چند رنگ اصلی پدیدار شده است. طیف گسترده رنگهاست که دنیایی با چنین تنوع و زیبایی خارق العاده به وجود آورده است.
تعجبم از این است که با آن که این همه تنوع در رنگهاست چرا ما در داوری میان انسانها تنها از دو رنگ سیاه و سفید استفاده میکنیم و به همین سادگی مردم را در این دو دسته رده بندی میکنیم؟ در حالی که آدمها از نظر بینش، منش و کنش از تنوع بیشتری حتی از رنگها دارند. مگر نه این است که سر انگشتان دو کس همانند نیست و حتی چشمان دو کس همانند نیستند که بر پایه آن علم شناسایی پدید آمده است.
این طور نیست که مردمان یا باید خوب باشند یا بد. این منطق را باید کنار بگذاریم و با منطق فازی بینش خود را بازسازی کنیم و نگرش نوینی داشته باشیم. هر آدمی را که ما بر پایه منطق ارسطویی سپید و یا سیاه میبینیم در این منطق میتواند در فاز دیگری قرار گیرند. درباره آب و هوا آیا میتوانیم بگوییم امروز هوا بارانی یا آفتابی است؟ چون میتواند هم ابری و هم آفتابی باشد و حتی بارانی و یا برفی.
مثل طلوع خورشید. در این لحظه شب است یا روز ؟ در شامگاهان و غروب خورشید آن موقع چطور؟ حکم این حالات چیست؟ بنابراین باید منطق نظری خودمان را برای داوری تغییر دهیم. انسان ها را نمیتوان به سادگی در دو دسته خوب و بد و یا سیاه و سفید دسته بندی کرد. تنوع شخصیتی انسانها به اندازهای است که طیف وسیعی را در مراتب آن میتوان ردگیری و شناسایی کرد. قرآن نیز این تنوع را مورد توجه قرار داده و دستهبندیهای متعدد و مختلفی را به جهت شخصیت بینشی، کنشی و منشی انسانها ارایه میدهد.
در یک دسته بندی اعتقادی سه گروه مومن و کافر و منافق و در دستهبندی دیگر مومنان را به دو دسته سابقون و اصحاب یمین و دسته بندی رفتاری آنان را به مومنان صالح و فاسق و در دسته بندیهای دیگر با توجه به تنوع ویژگیها سهگانه فوق به این اختلافات شخصیتی اشاره میکند تا بنمایاند که نمیتوان انسان ها را در دو عنوان خوب و بد، سیاه و سپید دسته بندی کرد. البته دسته بندی اخیر تنها در صورتی مورد توجه است که بخواهد حکمیکلی ارایه دهد ولی از آن جایی که دریافت حقیقت شخصیت انسان ها برای ما انسان های ناتوان غیر ممکن است نمیتوان از این روش کلی گویی استفاده کنیم. بنابراین تنها این امکان برای ما فراهم است در با توجه به شناخت جزیی حکمهای جزیی درباره افراد نسبت به بخشی از خلق و خوی وی و یا رفتار و یا اندیشه ارایه دهیم که از نظر منطقی حکم جزیی و شخصی نه مفید علم است و نه تاثیر گذار در داوری و حکم. پس هر گز نمیتوانیم درباره آدمهای قضاوت کلان، کلی و درستی ارایه دهیم. دوستی دارم که از نظر اخلاق فردی خوب است. از نظر اخلاق اجتماعی متوسط. در بیان ضعیف و نوشتن قوی. در سیاست ناتوان و در مدیریت توانا. در.... پس این فرد را نمیتوان بد یا خوب مطلق دانست و یا درباره اش گفت: سفید است یا سیاه.
دوستی دارم که همیشه ی خدا اعتراض دارد که چرا این جور شد ؟ چرا آن جوری شد؟ گاه اعتراضات و انتقاداتش راست و حسینی طوری است که نمی توان ردش کرد و نپذیرفت. بالاخره انسان ها هر بدی که داشته باشند نه مطلق سیاه هستند و نه مطلق سفید. همه توی یک زمینه خاکستری زندگی می کنیم. حرکت می کنیم و می اندیشیم.
دیروز می گفت: چرا دست این دزدها را قطع نمی کنند؟ گفتم: تو و خشونت؟ حتم دارم که بر سرت آوار شده اند که این طوری جلز و بلز می کنی ؟ تا بلا برای همسایه است بگذار هزار تا در روز بیاید ولی یکی بر سرم خراب و آوار نشود. خوب نگفتی ماشینت را دزدیدند یا این که به خانه زدن و یا؟
گفت: ناکس های بی شرف آمدند شیشه ماشین با پیچ گوشی و این جور چیزها شکستند و رادیو و پخشم بردند؟
گفتم: خوب پس خوردی که دادت در آمده است؟ حالا چه شده که می خواهی دست دزدها بریده شود؟
گفت: مگر قانون اسلام نیست؟ اگر دست این دله دزدها را ببرند این قدر مردم توی دردسر نمی افتند تا انواع و اقسام آژیر و دزدگیر روی ماشین نصب کنند و حساسیتش را بالا ببرند و سر ظهری نگذارند آدم یک چرت بزند. چرا این قانون را تعطیل کرده اند؟
گفتم: تعطیل که نکرده اند. چون اگر این کار را بکنند مرتکب جرم و گناه شده اند . اصولا هیچ کس حق ندارد تا احکام و قوانین اسلام را تعطیل کند.
گفت: اگر تعطیل نکرده اند چرا اجرا نمیکنند؟
گفتم : بعضی چیزها را بخاطر فقدان شرایط اجرا کنار می گذارند. یعنی می بینند که نمی توان در این شرایط اجرا کرد یا شرایط اجرایی آن اصلا فراهم نیست. یعنی برای این که این قانون اجرا شود باید چند شرط فراهم شود تا اجرا شود و اصلا بدون آن شرایط که در حکم جزء آن قانون هستند نمی توان گفت که قانون شرایط اجرا دارد.
گفت: دست بردار . فارسی بگو ما هم بفهمیم . این قدر برایمان فلسفه و صغرا و کبرا نباف.
گفتم: مثلا شرط وجوب مکه استطاعت است . وقتی استطاعت فراهم نشد نمیتوان گفت که حج واجب شده است. باید فرد هم پول رفت و آمد به مکه را داشته باشد و هم وقتی برگشت بتواند تا یک سال زندگی خود و خانواده اش را تامین کند.
گفت: دزدی که معلوم و محرز است . این دیگر چه شرطی دارد تا دستش را ببرند؟
گفتم: اجرای حد دزدی هم خودش شرایط دارد . یکی این است که مردم به نان شبشان محتاج نباشند. از حرز دزدی کرده باشد و...
حرفم را برید و گفت: این حرز چیست؟
گفتم: این ماشینت اگر قفل باشد و کسی بیاید آن را بشکند و صبط و پخشت را ببرد این شکستن حرز است ولی اگر باز باشد و قفل نباشد این حرز نیست.
گفت: پس ماشین را ببرند...
گفتم: برای هر چیزی حرزی است. حرز یک چیز با چیز دیگر فرق دارد.
گفت: برای همین است که دزدان بزرگ و کلان را نمی گیرند و اگر بخواهند همین قانون بریدن دست دزد را اجرا کنند تنها دست دله دزدان را می برند نه شاه دزدان را؟
گفتم: همان طور که گفتم برای هر چیزی به تناسب آن چیز حرز است. مثلا همین جیب جناب عالی حرز است که اگر کسی بیاید دست کند و بدزد قانون اسلام اجرا می شود.
گفت: این هایی که در ادارات از اموال دولتی و بیت المال می دزدند این ها چی ؟
گفتم: این ها هم دزدند و باید قانون درباره آن ها اجرا شود. من معتقدم این ها حتم باید مجازات شوند و شرط در این ها وجود دارد. اگر دله دزد برای نان شب و خرج دارو و درمان خود و خانواده اش می دزد و مشکلات مالی دارد و هزار تا ان قلت برایش در می آورند ولی این دزدان واقعی در ادارات دولتی حتم این طور نیستند چون دارند و می دزدند. ندار که نیستند تا صحبت اضطرار درباره آنان گفته شود. این همان دزدان با چراغ هستند و از آن جایی که حرز هر چیز با چیز دیگر فرق دارد . این هایی که با یک امضا و تغییر سند و ... می آیند این حرز را می شکنند باید به اشد مجازات برسند. این ها درس دزدی خوانده اند و با علم و دانش می روند و از مردم می دزدند. این افراد مستحق بریدن دست هستند. ولی چه بگویم که از قدیم گفته اند قانون تنها در حق همان دله دزد اجرا می شود نه دزدان با چراغ.
گفت: منم هم قبول دارم ولی نباید این دله دزدها را رها کرد که امنیت اجتماعی را هم به خطر میاندازند.
گفتم: و دزدان با چراغ که همه چیز ما را در خطر میاندازند. آن ها مردم و امنیت و اسلام و مملکت و ... را به بازی گرفته اند. قرآن از این افراد بیشتر بد می گوید و عالمان و دانشمندان دینی که از دین نه تنها ارتزاق بلکه دزدی می کنند و برای خودشان به نام حلال انباشت ثروت می کنند آن چنان ناخشنود است که نگو نپرس . این ها هم نوعی دزد هستند ولی دزد ایمان مردم.
برخی به گمان این که چون حق هستند یا حق می گویند برای رسیدن به هدف از هر وسیله ای استفاده می کنند و بر این باور باطل پا می فشرند که هدف وسیله را توجیه می کند. این باور از نظر اسلام مردود است و به شدت از آن نهی شده است. از این رو برای انجام عبادیات اگر شما از وسیله باطل استفاده کنید نه تنها حکم تکیفی مانند باید و نبایدها برای آن در نظر گرفته شده است که در بردارنده پاداش و مکافات است بلکه دارای حکم وضعی فساد و بطلان است. به عنوان نمونه اگر با لباس دزدی نماز گزارد و یا با آب غصبی وضو سازد این عمل دربردارنده دو فساد است: یکی حرمت دزدی و غصب و پیامدهای آن و دیگری فساد نماز و بطلان آن است. انجام مناسک حج با پول دزدی و رفتن با بیت الحرام با دزدی و حرام خواری و رباخواری و صدها عمل دیگر نیز همین حکم را دارد.
پیامبر هرگز برای رسیدن به حق و بیان آن از وسیله باطل استفاده نکرد. روزیی که فرزندش ابراهیم در گذشت خورشیدگرفتگی رخ داد. برخی از مردم ساده گمان بردند که خورشید در عزا فرزند رسول نشسته است و این واقعه به جهت همدردی با ایشان پدید آمده است. آن حضرت نه تنها از این سادگی استفاده نکرد بلکه به بیان حقیقت پرداخت و بیان داشت که هرگز آسمان و زمین برای مرگ کسی عزادار نمی شود. استفاده از باطل برای اثبات حق و یا رسیدن به آن نه تنها مفید نیست بلکه در دراز مدت آثار زیانبار آن بیش از نفع مقطعی آن است. به هر حال روزی حق آشکار می شود و آن چه نهان بود آشکار می گردد و مردم به جهت فریب و اغرای آنان به جهل اعتراض خواهند کرد و از گوینده باطل و یا به کار گیرنده روش باطل به هر طریقی ناخشنودی خودشان را ابراز و اعلان می کنند.
روزنامه جمهوری اسلامی برای اثبات حقانیتی از روش باطلی استفاده کرده بود که ما در مطلب مطهری و تصوف بدان اشاره ای داشتیم . از آن جایی که این مشکل ویژه این روزنامه نیست بلکه به عنوان یک بیماری خطرناک در جامعه گسترش یافته است دوباره بدان می پردازیم. این که بخواهیم برای ابطال روش درویش های گنابادی قم از روش بدتر درویش های گنابادی تهران استفاده کنیم نه تنها سودی ندارد بلکه در حقیقت پشت کردن به تمام احکام و قوانین زنده ساز اسلام و اهداف انقلاب اسلامی و آرمان های امام خمینی است. آن بزرگوار بسیار کوشید تا جامعه را سیاسی کند و مردم را در همه حوزه های سیاسی و اجتماعی مشارکت دهد. جدا کردن دین از سیاست نه تنها از اهداف انقلاب اسلامی نبوده و نیست بلکه بر خلاف مواضع صریح و آشکار امام پیش و پس از انقلاب است. اکنون چه شده است که روزنامه جمهوری اسلامی تنها برای کوبیدن یک فرقه بسیار کم تعداد که در آمارگیری ها اصلا قابل ذکر نیست از روش باطل جدایی دین از سیاست طرفداری می کند. روش درویش های گنابادی تهران اگر بدتر از سیاست انجمن حجتیه نباشد بی گمان کم تر نیست. هر دو خواهان دینی برای آخرت بدون توجه به دنیا هستند. گوشه نشینی از فعالیت های اجتماعی و سیاسی در هر دو طریقه از نظر امام مردود است. بنابراین حرکت گنابادی های قم از جهاتی مورد تایید امام است . از این جهت که به حرکت های سیاسی و اجتماعی کشیده شدند هر چند که در روش و اهداف با ایشان مخالف هستیم. به هر حال برای کوبیدن باطلی نباید از باطلی دیگر مدد گرفت به ویژه که آن باطل به یقین بطلانش روشن تر است.
این استفاده از ابزار باطل برای بیان حق و حقیقت تازگی در مسایل دیگری نیز خود را نشان داده است که در آینده به امید خداوند بدان می پردازیم.
اشاره این مطلب یش از این در وبلاگ سماموس بلاگفا قرار داده شده بود که برخی از رفیقان شفیق برای وبلاگ خودشان نیز بدون نشانی استفاده کرده اند . اجرشان ماجور باد هر چند که با عنوان منصور وبلاگی به این روش باطل اشاره کرده اند. دوست عزیزم سید محمد موسوی صبا 110 امید است که وبلاگ نویس شوی. باتشکر خلیل منصوری.
این درویش ها غیر از ریخت و پاش های کلانی که داشته اند. یک چیزشان برایم جالب بود. این را می نویسم ببینم شما چه می گوید.
در روزنامه جمهوری اسلامی پس از این واقعه شماری از درویش های گنابادی تهران به اعتراض به حرکت درویش های قمی شریعت نوشته بودند: ما نسبت به این درویش ها اعتراض داریم که چرا وارد حرکت های سیاسی شده اند. ما در همه دوران تاریخ تصوف با دولت ها کنار آمده ایم. برای رضا شاه قالیچه ابریشمی با چنین خصوصیاتی بردیم. با محمد رضا شاه چنین کردیم. چون ما همه حکومت ها را قبول داریم و فرقی بین عادل و ظالمش نمی گذاریم. همه حاکمان حق هستند و ما در همه دوران مطیع دولت ها و حکومت ها هستیم و... ولی شما آمده اید و کار سیاسی می کنید و این یعنی بیرون رفتن از شیوه درویشگری و...
من نمی خواهم بگویم این حرکت درویش های قمی که فعالیت سیاسی را آغاز کرده بودند از همه جهات درست بود ولی به یک جهت کار بسیار درستی بود و باید تقویت می شد و به همه درویش ها و اهالی تصوف سرایت می کرد. ای کاش چنین می شد و این حرکت گسترش می یافت و ما با یک تصوف اجتماعی و سیاسی رو به رو می شدیم.
نگویید که فلانی این چه حرفی است که می زنید؟ همین الان که فعالیت سیاسی نمی کنند این اندازه دردسر می افرینند و نیروها و توان دولت و نظام را از میان می برند و مشکلات و معضلات امنیتی و... ایجاد می کنند ؟ چه برسد که فعالیت های سیاسی و اجتماعی را هم شروع کنند و آن گاه است که باید خر آورد و باقلی بار کرد؟
می گویم: عقلم سر جایش است. اصولا اسلام انسان های گوشه گیر و منزوی و غیر فعال اجتماعی و سیاسی نمی خواهد. پیامبر نیامده است تا از سادگی انسان ها استفاده کنند و از این نمد سادگی برای خودش تاج و تخت و نظام و دولت بسازد. آمده است تا آدم تربیت کند و انسان پرورش دهد و این جز به این نیست که همه در همه حوزه ها به ویژه اجتماعی و سیاسی دخالت داشته و نقش آفرین باشند. بنابراین من از این درویش های قمی کمال تشکر را دارم که یک مقدار از آن بی دینی دست کشیدند و به اسلام واقعی و اجتماعی نزدیک شدند. امام خمینی با تصوف و عرفان زاهدانه و گوشه نشین و خلوت گزین درگیر بود. عرفان علی (ع) عرفان اجتماعی و سیاسی است. البته یک اشکال به این درویش های قمی است که چرا این حرکت اجتماعی و سیاسی را به درگیری تبدیل کردند ولی این یک مساله دیگر است و شاید اگر بخواهیم تحلیل درست تری داشته باشیم باید بگویم شاید خواستند از وظیفه دینی امر به معروف و نهی از منکر استفاده کنند که یک مساله نظارتی در باره نحوه برخورد با حکومت و دولت های اسلامی است که گاه از جاده حق و عدل و انصاف خارج می شوند. شاید آنان به این نتیجه رسیده بودند که باید این وظیفه را در حق حاکمان قمی دست کم انجام دهند. اعتراضشان هم به کل نظام مثلا نبوده است. به هر حال این حرکت درویش قمی را به فال نیک می گیریم که ان شاء الله آنان هم وارد مسایل اجتماعی و سیاسی شوند و دیگر درویش ها را به این عرصه وارد کنند. ما که دانشجو و مردم خدای ناکرده خنگ و نفهم نمی خواهیم. باید همه ملت از درویش و دانشجو سیاسی باشد و در مسایل اجتماعی و سیاسی نظر و حتی دخالت داشته باشند. امام خمینی و نیز رهبر معظم انقلاب بارها خواسته اند که همه اقشار در مسایل سیاسی و اجتماعی نظر دهند. نظر دادند که تنها به تایید نظام و شرکت در انتخابات نیست. یک روش هم اعتراض به نحوه عملکرد است هر چند که گاه حالت عادی خودش را از دست می دهد. ولی اشتباه کاری سیاسی بهتر است از دوری از اجتماع و سیاست. ما ملت حاضر در صحنه را می خواهیم و این خود هزینه های دارد. یکی هم هزینه تحمل انتقاد است که امید است در همه مسئولان باشد.
مرحوم مطهری انتقاد اساسی اش به تصوف این بود که از صحنه اجتماع و سیاست دور می شود. وی می نویسد: مکتب مخصوصی در میان مسلیمن بوجود آمد که اثر مستقمیش محترم نشمردن اصول زندگی و لاقیدی در کارها بود و ثمره اش انحطاط و تاخر کشورهای اسلامی شد. نفوذ این مکتب و این فلسفه تنها در میان طبقاتی که رسما به نام صوفی نامیده شده اند نبود... این طرز تفکر را باید یک نوع بیماری اجتماعی تلقی کرد، یک بیماری خطرناک که موجب فلج روحی اجتماع می گردد و باید با این بیماری مبارزه کرد و این طرز تفکر را از میان برد. متاسفانه مبارزه هایی که به این نام شده و می شود هیچ یک مبارزه با این بیماری یعنی با این طرز تفکر نیست. مبارزه با اسما و الفاظ و افراد و اشخاص است و احیانا مبارزه برای ربودن مناصب دنیوی. و بسا هست که مبارزه کنندگان با تصوف، خودشان به آن بیماری یشتر مبتلا هستند و عامل شیوع آن بیماری می باشند یا آن که به علت جهل و قصور درک مبارزه کندگان یک سلسله افکارهای عالی و لطیف که شاهکار انسانیت است و دست کم تر کسی به آنها می رسد مورد حمله قرار می گیرد.(داستان راستان جلد یک صفحه سی و هفت)
پس آن چه مهم است این که این بیماری گوشه گیری از فعالیت اجتماعی و سیاسی از میان برود و فرقی ندارد این کار را من بکنم یا کسی حتی با نام درویشی کاری که می گویند که آقای شریعت در قم می کرد و روزنامه جمهوری اسلامی بنا به نقل از درویش های تهرانی آن را محکوم کرده است. به قول مرحوم مطهری برخی از کسانی که به مبارزه با درویش پرداخته اند ندانسته اند که مشکل درویشی کجاست. مشکل درویشی در دوری از اجتماع و سیاست است. پس هر کس که این بخش از جامعه را دوباره به سیاست و اجتماع علاقه مند کند باید مورد تشویق قرار گیرد. ما نه دانشجوی گوشه گیر می خواهیم و نه درویش خانه نشین و نه....
هلهله ای بود . جمعیتی عظیم گرد آمده بودند. در دو جا همه می آیند بدون آن که منتظر دعوت بمانند. پیشترها این طور بود: عزا و عروسی. آخر ولیمه است و خیرات و مبرات و اولویت هم با فقیر و فقراست . در عزا و عروسی کسی از کسی نمی پرسد تو کی هستی و یا چه نسبتی داری؟ خویشان و دوستان که حتم می آیند، چون هم فال است و هم تماشا. هم دید و بازدید خویشان است که پیامبر درباره ارزشش گفته است که بذر محبت را می رویاند و هم می توانند از یک نواختی زندگی رهایی یابند.
مردم راه دادند تا شیخ بیاید و خطبه را بخواند و عروسی به اوج خود برسد. شیخ، پیر زالی بود با چوبدستی خوش تراش و خوش دستی که در دستشانش می رقصید. مدت ها بود که عصای به قول معروف احتیاط را در دست گرفته بود و آن را به چوبی پیونده زده تا نشان دهد که سنش از چهل هم گذشته است و باید فکر آخر و عاقبتش باشد . رفت بالای مجلس نشست. چند تن از کرواتی های مجلس که شیک و پیک کرده بودند هم به احترام آقا بلند شدند و جا واکردند. عروس و داماد و خنچه عقد هم مهیا بود و همه در انتظار خطبه عقد.
چای آوردند و شیرینی. شیخ پس از احوال پرسی و چاق سلامتی با یکی و دوتا قورت چایش را نوشید. جوانی در کنار دستش نشسته بود و نشانه های ادب و نزاکت را به جا می آورد. ادب و ادبیاتش نشان می داد دانشگاه رفته است و دارای تحصیلات عالی. آن چه نشان می داد و می گفت ادعای بزرگی و بزرگ منشی بود و به قول معروف برای خودش کلاس می گذاشت و یک سر و گردن از اطرافیان بلندتر می نمود. به هر حال کسی و بود جایگاهی داشت و عزت و احترامی. پیرمردی در معرفی اش به آقا گفت: آقا عباس لیسانسه است. مدرکش را از دانشگاه تهران دارد. آقا لبخندی زد و احترامی.
مردم شتاب داشتند که خطبه خوانده شود . آقا هم اجازه خواست . جوان کرواتی که می نمود کمونیست است گفت: ما که به این چیزها اعتقادی نداریم . اگر هم به این ها عمل می کنیم از باب سنت و عرف و آداب جامعه است. یکی و دو تا جمله چه تاثیری دارد که خوانده شود و یا نشود؟
شیخ چیزی نگفت و خطبه عقد را خواند. جمعیت به همراه عروس و داماد بیرون رفتند و در حیاط به جشن و پایکوبی پرداختند.
اتاق خالی شد جز بزرگان و پیران و چند جوان اهل بزرگی و بزرگ منشی که می خواستند کمی کلاس بالاتر رفتار کنند، کسی نماند.
ناگهان شیخ رو به جوان کرواتی کرد و با خشونت و عصبانیت تمام گفت: فلان فلان شده ... احمق و بی ادب و بی نزاکت و...
ناگهان فضای اتاق چنان سنگین شد که نفس ها به شمارش افتاده هم به خوبی شنیده می شد. همه در بهت و حیرت فرو رفتند که این جوان کرواتی چه خبطی کرد و چه گفته است که آقا را چنان به خشم آورده است؟ جوان کرواتی رنگ رخسارش چون گچ شد و از ترس چون موش در خودش فرو رفت. دمادم رنگ عوض کرد . سرخ شد و سپید شد و زرد. تو گویی داشت آب می شد اگر زمین می شکافت و او را با خود می برد هیچ باکی نداشت . شاید هم چنین آروزی در دل داشت. شگفت آن که نمی دانست که چه دست گلی به آب داده است که شیخ را چنین عصبانی کرده است...
مدتی کوتاه گذشت. کسی جرات نداشت بپرسد آقا چه شده است. چون اندکی از خشم آقا کم شد لیوانی آب آوردند تا آقا بخورد. شیخ که جوان کرواتی را بسیار معذب و ناراحت دید رو به او کرد گفت: چرا ناراحت شدی ؟ چرا رنگ رخسارت این چنین سرخ و سپید می شود. مگر اتفاقی افتاد است ؟ من که کاری نکرده ام فقط دو تا جمله گفتم که باد هوا بود . حرف که تاثیری ندارد . مگر کاری کرده ام که این چنین خودت را باختی؟
تازه جوان فهمید که شیخ چه می خواست بگوید و با او چه کرده است. شیخ به او فهمانیده بود که این گونه که گمان کرده است که کلمات بی تاثیر است، آن قدر هم بی تاثیر نیست. اکنون خودش به خوبی دریافته بود که کلمات چه تاثیر ژرفی دارد.
قرآن برای کلمات تاثیر زیادی قایل است . از این رو برای آن حد و حدود و مرزهای قرمزی قایل شده است که نمی توان و نباید از آن بیرون رفت. قرآن اجازه نمی دهد که در بیان هر چیزی آزاد و رها باشی و هر چه را خواستی بگویی و یا بشنوی. هم گوینده را محدود کرده و هم شنونده را . اهانت و ناسزا و دشنام و نام زشت نهاندن و بدان خواندن و یا غیبت و مواردی از این دست در قران از اموری است که از آن ها نهی شده است و برای خودش دارای احکام و دستورهای هستند که باید به آن ها عمل شود. چنان که برای آن ها پاداش و مکافات نیز در نظر گرفته شده است.
برای اعمال زبانی آثاری است که در جنبه های زشت و زیبا خود را نشان می دهد. در بعد زشت و ناهنجارش حدود و مرزهایی در نظر گرفته شده است. اصولا از نظر قرآن بیان و گفتار از حوزه اندیشه بیرون و در حوزه عمل قرار می گیرد و برای آن آثاری مترتب می شود. بنابراین اهانت و ناسزا نه به عنوان یک مساله درونی و یا غیر عملی بلکه به عنوان نوعی عمل مورد توجه است و از آن جایی که برای عمل محدودیت های و قوانین خاصی است باید با توجه به آن مورد ارزیابی و سنجش قرار گیرد و نمی توان آن را در حوزه اندیشه قرار داد و سنجه های آن را به کار گرفت. بنابراین بیان یک نوع عمل است و احکام اندیشه درباره آن جاری نمی شود تا گفته شود ازادی بیان به صورت مطلق.
از این رو نمی توان به کسانی که اهانت و ناسزا می گویند به اعتبار آن که عملی انجام نشده است احکام اندیشه را درباره آن جاری ساخت. بیان اندیشه و عمل مرزهای ثابت و مشخصی دارند و برای آن اثار و احکام خاص خود است . بیان ، عملی است که می بایست در حوزه عمل مورد بررسی و تجزیه و تحلیل قرار گیرد . بنابراین نمی توان گفت حرف باد هواست. تا نتیجه گرفته شود که بی اثر است و فاقد تاثیر.
از خشم بر افروخته شده بود. باور کردنی نبود. چه قدر جسارت و تا چه اندازه گستاخی. مستقیم ایستادند و راست و راست گفتند: نه ! این نخستین بار بود که گروهی در برابرش ایستادند و ساز مخالفت نواختند. باید چنان تادیب شوند که دیگر کسی هوس مخالفت نورزد. اگر از اینان در گذرد، شیرازه امور درهم میریزد و کارها از مجاریاش خارج میشود. با خشم گفت: شما چرا به موسی ایمان آوردید پیش از آن که به شما اجازه دهم .
مشکل فرعون و فرعونیان این است که یا درک نمیکنند یا نمیخواهند درک کنند که امور دو دستهاند: برخی در اختیار انسان است و برخی دیگر نیست. به قول فلاسفه ایمان و فهم و مانند آن از دسته اموری نیست که قابل جعل و وضع باشد و امر و نهی و باید و نباید به آن تعلق بگیرد. نمیتوان گفت: چرا ایمان آوردی، یا چرا به این چیزیقین کردی؟ البته میتوان در امور غیر اختیاری به مقدمات اختیاری آن اشاره کرد و گفت: آن مقدمات را انجام نده! از این رو وقتی گفته میشود: باور کن یا یا ایمان بیاور و به معنای آن است که دنبال مقدمات آن برو! وقتی مقدمات علم و یقین فراهم شد دیگر به طور طبیعی ایمان و باور و قطع و یقین پدید میآید. البته اعتراض فرعون را میتوان این گونه توجیه کرد که: چرا پیش از اجازه من شما ایمانتان را ابراز کردید. چون اعلام و ابراز امر درونی و عدم آن امکانپذیر و میتواند متعلق امر و نهی واقع شود. ولی هرگز نمیتوان به یک امر درونی مثل ایمان و باور و قطع و یقین که بیرون از جعل است، امر و نهی کرد.
دوستی داشتم که میگفت: هر وقت کلاغ ها از «دژکول» برخاستند و رفتند، وقت اذان مغرب است، چون به تجربه دیده بود که هنگام اذان آنها پریده و رفته بودند، حالا با پریدن کلاغ ها یقین میکرد که وقت نماز مغرب است. هرگاه برای کسی قطع حاصل شود دیگر نمیتوان گفت: قطع نیاور! حتی اگر آدم زود باوری باشد و خیلی زود هر چیزی را باور کند. زیرا قطع داشتن امری اختیاری او نیست. بنابراین پیامبر خدا هم نمیتوانست به مردم بگوید: ایمان بیاورید مگر آن که مرادش همان مقدمات آن بود؛ یعنی بروند هم در آیات و نشانه های بیرونی وجود خدا و هم در نشانه ها و آیاتی که در قران است، تحقیق و تدبر کنند. خداوند ماموریت پیامبرش را ابلاغ میداند. یعنی اطلاع رسانی در مرحله ای که در آن مرحله ماموریت دیگری ندارد چون در این مرحله بحث اجرای احکام و حدود و قضاوت و داوری نسبت به مومنان مطرح نیست که خود مرحله پسین است و ربطی به مرحله پیشین ندارد...
به هرحال ایمان آوردن مردم و نیاوردنش دست پیامبر نیست تا با دستور و باید و نباید آنها را عوض کند. از این رو است که اکراه و اجبار در دین معنا ندارد، چون امر قلبی است و این یک واقعیت درونی بشر است که انسان به طور طبیعی نمیتواند مجبور و ایمانآوری شود. خداوند به پیامبرش میگوید: تو نمیتوانی هرکه را خواستی مومن و به راه آوری. تنها خداوند است که به تصرف تکوینی و تاثیرگذاری در جانها و قلوب مردم آنان را به راه میآورد. پیامبر دوست داشت که خویشانش ایمان بیاورند و خودش را به رنج میانداخت ولی این امکانپذیر نبود. پس از قدرت گرفتن پیامبر مساله چنین بود و اجباری در کار نبود، چون ایمان تحت قدرت و زور قرار نمی گیرد و آن چه به ظاهر ایمان نامیده میشود ایمان نیست بلکه نفاق است؛ چنان که کفر تحت فشار قدرت و زور ایمان نیست و به شکل تقیه خودنمایی میکند.
به هرحال این طور نیست که بتوان به هر چیزی امر و نهی کرد یکی از چیزهایی که امر و نهی مستقیم به آن تعلق نمیگیرد، فهم است. اندیشه و فهم از اموری نیست که دستوری باشد، البته میتوان گفت: فعالیت مغزی خود را طوری تنظیم کن که برای اندیشیدن مفید باشد و این سو و آن سو نرود و یا مقدمات فهم را فراهم کن و بفهم . در مقابل مساله گفتن اندیشه و بیان آن از اموری است که در اختیار انسان است و قابل امر و نهی می باشد .
نسیم شمال با اشاره به این خواهش و خواسته نا به جا برخی از قدرتمندان میسراید:
دست مزن! چشمُُ ببستم دو دست
راه مرو! چشم ، دو پایم شکست
حرف مزن ! قطع نمودم سخن
نطق مکن! چشم، ببستم دهن
هیچ نفهم! این سخن عنوان مکن!
خواهش نافهمی انسان مکن!
لال شوٍم، کور شومٍ ، کر شوم
لیک محال است که من خر شوم
آخر طاقتش طاق شد و به سویم آمد و جاروی بلند ساخته و پرداخته از شاخه ششماد را از دستم بیرون کشید و گفت: دیگر بس است. این کارها در شان تو نیست . اشاره ای هم به کوچه کرد تا بفهماند ما برای خودمان آبرو و حیثیتی داریم.
نگاهی به کوچه انداختم و نگاهی هم به مادرم که روی سکوی سیمانی پله نشسته بود و به جارو کردن من نگاه می کرد. پیرزن با آن که بیش از شصت سال نداشت ولی تو گویی تنها کمی از مادر بزرگم که صد و بیست سالش بود ، جوان تر نشان می داد . خسته از کار و رنج روزگار نشسته بود تا کمی جان تازه بگیرد و دنبال کاری دیگر برود. از شیر دوشی تا پخت و پز و چایکاری و شالیکاری بر گردنش بود. پدرم کار می کرد اما نه به انداره مادرم . تا مادر پیش نمی افتاد پدر حرکت نمی کرد. کار خانه و بیرون بر دوشش بود و اما پدرم تنها کار بیرون. پس از شش تا گاو ده تا گوسفند هم بود . این ده دوازده گوسفندی هم که توی باغ می پلیکیدند خودشان به تنهایی مصیبتی بودند. یک شبان درست و حسابی می خواست تا مواظب و مراقبشان باشد. فرقی هم ندارد یک گوسفند یا یک رمه گوسفند داشه باشی . همان گونه که فرقی نمی کند دو تا بچه یا ده تا داشته باشی. باید همه کارها را انجام دهی و مراقب باشی. مثل یک شبان همیشه بیدار تا مراقب گله باشی تا گرگ و آدمیزاد به گله ات نزند.
مادرم چیزی نگفت و تنها نگاهمان کرد. آثار ناخرسندی را می توانستی در چهره اش و بیشتر در چشمانش بخوانی. به تنها چیزی که نیاز بود یک جو غیرت و محبت بود و یک خدا قوت تا این خوانش انجام شود.
دوباره دستم را دراز کردم تا جارو را بگیرم. دستش را پس کشید و نگاه تندی به من انداخت. تهدیدی همیشگی که در بسیاری از موارد هم نتیجه می داد . گفتم: اگر من این برگ ها را جارو نکنم پس چه کسی انجام می دهد؟ می بینی که خسته شده است و زن و دختر دیگری هم نیست تا کمک کارش باشد.
گفت: به تو ربطی ندارد. مرد نباید کار زنانه انجام دهد. این کارها مال زن هاست نه مردها.
گفتم: کار مرد و زن ندارد. البته تقسیم کار گفته اند و این یک امر طبیعی است همان طور که به طور طبیعی مرد نمی تواند آبستن شود و کار طبیعی مرد هم این نیست. ولی این تقسیم کار یک چیزی است و کمک به پدر و مادر چیز دیگر.
دیگر آن که کار که ننگ و عار نیست. سوم آن که جارو کردن با دیگر کارها چه فرقی دارد که این را زنانه می دانی ؟
گفت: این کار زنانه است و عرف هم این طوری است. مرد که دست به این کارها نمی زند . همسایه ها می بیینند و هزار تا حرف و حدیث در می آورند . خانه که در و دیوار ندارد. سیم خادار است و این همه چشم محرم و نامحرم.
اصلا عادتش بود. مردانگی را در چیزهایی می دید که من اصلا آن ها ملاک و معیار داوری نمی دانستم. اصلا خدمت به پدر و مادر که گناه نیست . اگر عرف هم نمی پسندد باید خودش را اصلاح کند و تغییر رویه دهد. نباید تنها توی حرف به پدر و مادر کمک کرد. بلکه به عمل کار بر آید به سخندانی نیست. اصلا این پیرزن چرا باید این قدر کار کند و من جوان بیست ساله این چنین بنشینم و مردی کنم؟ این دیگر چه نوع مردی و مردانگی است؟
برای اولین بار نبود که از این روش مبتنی بر عرف و سنت غلط دفاع می کرد. بارها به برادر دیگرم توپیده بود که چرا بچه ات را بغل کردی و چرا ظرف ها را شستی و یا...؟ ولی من این بین پوست کلفت تر از این حرف ها بودم. البته باید بگویم که از آن بیدها بودم که در برابر باد او تا می توانستم مقاومت کنم ولی هر گاه این روش پاسخ مناسب را نمی داد می رفتم از روش چشمگویی مادر استفاده می کردم و یواشکی کار خودم را. نوعی تقیه و مدارا.
هر وقت می دید که با بچه های محله مان از هر سن و سال گرفته والیبال بازی می کردم برگشت و می گفت: با این ها نگرد و بازی نکن. بچه هستند و آدم را کوچک می کنند و جلوی رشد و ترقی آدم را می گیرند. سنگینی و وقارت را حفظ کن . روز دیگر می گفت: با این جماعت نشین . کمونیست وبی دین هستند . توده ای و از این جور چیزها . بازی با بچه ها و گردش و دوستی با این افراد در شان و مقام تو نیست. ولی من تنها به باور خودم عمل می کردم. شاید هم طبیعی بود. جوانی و هزار نوع تغییر و دگرگونی و سرکشی.
این گذشت تا این که یک روز گفتم: می گویند یک عالم عارفی از جایی با دوستانش می گذشت . به گروهی عیار رسیدند که چنگ و تار و تنبک و دستک برداشته دور آتش نسشته و می نواختند و می خواندند. آن ها عارف را شناختند او را به بزمشان فراخواندند. این عارف رو به دوستانش کرد و گفت من می روم با این عیاران کمی اختلاط کنم. گفتند: آقا این ها را رها کنید . این جماعت نادان و بد زبانند . می آیند و حرکت و حرف ناجوری می زنند و سبک می شوی.
گفت : عیبی ندارد . رفت میانشان نشست . یکی به مزاح و شوخی چنگ را داد دستش گفت کمی بنوازید تا بهره بریم. دیگری گفت: ما را به فیض اکمل برسانید. عارف عالم چنگ را برداشت و قطعه ای خوش بنواخت . همه عیاران را بر سرشوق آورد و صدای آفرین و احسنت از هر گوشه ای برخاست.
مدتی گذشت و این دوستان و همراهان عالم عارف که از دور نظاره گر بودند جلو رفتند و دیدند که عیاران با چه ذوق و شوقی به حرف های او گوش می دهند . مدتی نگذشت که همه عاشق عارف عالم شدند و از همراهان واقعی او.
گفت: یعنی چه؟ تو خودت را در آن حد و اندازه می دانی که دیگران را به راه آوری ؟
گفتم: اگر تلاش نکنم که نمی شود. اگر با آن ها باشم این ها در هنگام بازی یک چیزهایی را از من یاد می گیرند که می تواند برایشان مفید باشد. یک معلمی داشتیم که می گفت با بزرگ تر و زرنگ تر از خود دوست شوید تا از آن ها استفاده کنید . این بچه ها نیز از من چیزهایی یاد خواهند گرفت که برایشان مفید است و من نیز از صداقت و صفایشان بهره می برم. خیلی چیزها سریع بار نمی دهند. گل یک ساله بار می دهد و شکوفه می کند ولی گردکان این طور نیست. این چیزها در آینده خود را نشان می دهد. زود نباید توقع داشه باشیم. ما باید صیاد باشیم و شکار و صید بکنیم و این نیاز به دام و طعمه دارد. محبت و دوستی بهترین دام است. باید مثل حضرت عیسی (ع) صیاد باشیم. ایشان رفت کنار ساحل دریا با چند ماهیگیری صید ماهی کرد. وقتی چند روز با آنان بود به آنها گفت: دوست دارید به جای ماهی آدمیزاد صید و شکار کنیم. آنها از حواریون وی شدند و با او به صید جان ها و دل ها رفتند.
این حضرت لوط که خداوند این قدر در قرآن اسمش را برده است به میان ملتی رفت که هم جنس باز بودند . حتی یکی از زن هایش هم جنس باز شد ولی آن حضرت نه زن هم جنس بازش را طلاق داد و نه از خودش راند. تلاش کرد تا همه را هدایت کند . سال ها سال در میان آنان ماند تا آن که خشم و غضب خداوند آنان را به هلاکت انداخت . او که همه را نتوانسته بود آدم کند دست کم توانسته بود عده ای را هدایت کند و این ها خودشان امتی شدند .
اگر بخواهیم داستان لوط را امروزی کنیم باید بگوییم که آن حضرت رفت در میان انجمن هم جنس بازان و بدون آن که خودش منحرف شود کاری کرد کارستان .
آن عارف عالم می گفت: تبلیغ برای متدینان یعنی آدم خوب را خوب تر و بهتر را برترین نمودن. این کار مهمی نیست. چون اینان در راهند. مهم این است که بروی یکی را که از راه بیرون رفته است به راه آوری . آن گوسفندی که از گله جدا شده است احتجاج به مراقبت و مواظبت دارد . پس باید مثل لوط میان هم جنس بازان رفت و آنان را به راه راست هدایت کرد. این چیزها هم جز به اخلاق خوب درست نمی شود. باید پیامبر بود و آدم هایی بیابانی غیرمتمدن را متمدن ساخت. بچه های را آموزش داد. این هنر است. شما نظرتان چیست؟