میگفت: وقتی دانشجوی دانشگاه آزاد اسلامی لار بودم، برای این که خوابگاه نداشتیم چند نفری جمع شدیم و اتاقی را در خانه ای اجاره کردیم. این که میگویند آدمها پیش از آن که در زمین با هم آشنا شوند در عالم ذر با هم آشنا شده اند همانند آن پیمانی که با خدا بسته اند که جز او نپرسند و بر یکتا پرستی باشند. به نظرم این درست است. آدم وقتی یکی را میبیند در همان وهله اول یا ازش خوشش میآید و یا بدش. ما چند نفری به جهاتی خیلی با هم هماهنگ بودیم و گونه ای از ارتباط روحی پیش از دیدار در میان ما وجود داشت. البته به هر حال یک تفاوتهای داشتیم که آن هم طبیعی طبیعت بشری است.
یک هم اتاقی داشتیم که پدرش یک کارخانه دار معروف تهرانی بود. این را میخواهم بگویم تا بدانی این هم اتاقی ما آدم بدبخت بی چاره ای نبود تا برای دستیابی به چند تکه مال و منال دنیا نماز بخواند و روزه بگیرد و از همه مهم تر نیمه شبها از این رختخواب گرم و نرم در آید و برود وضو بسازد و نماز شب بگذارد، بلکه همه را به عشق میخواند. یک چیزی شبیه آدمهای بود که نه بازرگان بود و طمع مال و منال داشت و داد وستد و نه بی چیز و بی نوا که در پی نوا و نه آدم ترسویی که از ترس خشم و غضب پناه به نماز برده باشد. واقعا به عشق میخواند. اینها هیچ وقت تمجید و تعریف من نمیشود. گفتم که با آن که یک نحوه ارتباطی میان ما بود از جهات روحی ولی این را هم گفتم که میان ما تفاوتهایی هم بود که مهم ترینش همین چیزها بود.
القصه این هم اتاقی عجیب تو روحیه ما تاثیر گذاشت و ما را در آن چند سالی که باهاش بودیم از این رو به آن رو کرد ولی این خودمان بودیم که نتوانستیم خودمان را تا حد و اندازههای او بالا بکشیم.
هم اتاقی ما یک شب که گرم گفت و گو درباره شگفتیهای زندگی میگفتیم؛ از آن چه دیده بودیم و یا شنیده بودیم، این مطب را مانند داستانهای باور نکردنی هشت بهشت برایمان گفت. میگفت از قدیم و ندیم عادت کردیم که نماز شبی بخوانیم. یک شب از شبها که برای نماز بلند شدم و به نماز ایستادم دیدم که یک کسی و یا چیزی از پشت سر به من نزدیک میشود. این را احساس میکردم. من نمازم را ادامه دادم و او نزدیک تر میشد. تا وقتی به رکوع رفتم آن شخص آن چنان به من نزدیک شد که گرمای بدنش را احساس میکردم. در همان حالت رکوع بودم که سرش را خم کرد و آمد تو چهره ام زل زد و خیره شد. آدم زشتی بود. یک چیزی توی درونم میگفت که این ابلیس لعین است. عزازیل دست بردار نبود و چنان مرا نگاه میکرد که ترس برم داشت. ولی من رکوع ام را ادامه دادم و ذکر میگفتم. یک دم دیدم که تعدادشان اضافه میشود. اتاق پس از مدتی پر از شیاطین شد که همه با چهرههای بر افروخته مرا نگاه میکردند و خشم خودشان را نشان میدادند. هر چه رکوع ام طولانی تر میشد خشمش افزایش مییافت و آنهای دیگر هم سرخ تر میشدند توگویی گر گرفته اند.
وقتی به سجده رفتم ابلیس و همرانش چنان آتش به جانش افتاد که شعلههایش به آسمان میرفت. من سجده ام را طولانی کردم و این به خود پیچیدند و از خانه با آه و ناله به خیابان ریختند. من سلام نمازم را دادم و رفتم توی خیابان دیدم که خیلیهایشان جزغاله شده بودند و جسدهای سیاه و جزغالی شان کف خیابان پر بود. یک عده هم هنوز در آتش خودشان فریاد میزدند و میسوختند. دمینگذشت که آنها هم سوختند و آتش خاموش شد. همه به سجده من نابود شده بودند.
با آن که کم سن و سال بود و هنوز ده سال از عمرش نگذشته بود؛ چند روزی بود که نیمه شب بلند میشد میرفت وضو میگرفت و دوباره بر میگشت سر جایش و میخوابید. این عادت را نمیدانم از چه کسی آموخته بود. در خانواده ما این رسم نبود که کسی با وضو بخوابد و یا نماز شب بخواند. البته ما هم مانند هر ایرانی مسلمان یک چیزی فراتر از مسلمان شناسنامهای بودیم و نماز و روزه ها و احیای شعایر حسینی و مذهبی را فراموش نکرده بودیم، ولی از این هم تجاوز نمیکرد این مسلمانی ما. باید گفت یک اسلام نیم بندی داریم.
نمیدانم در این چند در مدرسه چه گفته اند که این بچه به کل رفتارش عوض شده بود. البته این قسم ازکارش برایم شگفت انگیز تر بود. از این رو،به مدرسه رفتم تا پرس و جویی کنم.( اینها را مادرش میگفت)
به مدرسه رفت و با مدیرش گفتگویی کرد. سراغ معلمش را گرفتند. بچه را هم صدا کردند. آموزگار حرفهای زد و بهتر دیدند که نظر بچه را هم بپرسند. معلم ازش پرسید: شبهای چه کار میکنی؟
کمی من و من کرد و با چاشنی پررویی و خجالت گفت: وقتی شما گفتید: شیطان از این که کسی نیمه شب از خواب برخیزد و وضو بگیرد بدش میآید و این که سه مرحله دارد و شیطان نمیگذارد کسی این مرحله ها را بگذارند. اول این که وقتی بیدارشدی نمیگذارد چشمانت را باز کنی. دوم نمیگذارد از جایت بلند شوی. سوم این که نمیگذارد وضو بگیری. من تصمیم گرفتم شیطان را شکست بدهم. برای همین وقتی از خواب بیدار میشدم، اول چشمانم را باز میکردم که شیطان کسی نیست که به جنگ من بیاید. بلند میشدم و از رختخواب بیرون میرفتم که عددی نیست. وضو میگرفتم که کاره ای نیست. بعد میرفتم میخوابیدم.
این عمل دانش آموزی بود که از آموزگارش یک نکته شنید و عمل کرد. این ها همه نشاندهنده نقش مثبت و یا منفی معلم در ساختن یک جامعه هنجاری یا ضد هنجاری است. پس آموزش و پرورش باید در انتخاب معلم و استاد دقت بسیاری کند. چه طور میشود که حاضر نیستیم بچه خودمان را به دست کسی بسپاریم که غذا گند و کثافت بخوردش دهد؟ ولی شگفت که حاضریم بچه هایمان را به دست کسانی بسپاریم که روح و اخلاقشان را میسازند و غذای جانشان را تامین میکنند؟ از آموزگار ابتدایی و معلم و دبیر گرفته تا استاد باید کسی باشد که خودش دارای روح پاک باشد. مگر نه این است که معلم نقش پیامبری دارد و روح انسان را پرورش و تربیت میکند؟ چگونه حاضر میشویم که شیطان را معلم و پیامبر بچه های خود بکنیم . این مسئولیتی است که به عهده وزارت آموزش و پرورش نهاده شده است.
در پایان یاد سخنی از استادم افتادم. وی میگفت در حدیث است که شیطان ازچیزی که به شدت بیزار است و از آن خیلی بدش میآید سجده است. چون خودش حاضر به سجده نشد . از این رو از سجده به شدت بیزار است و وقتی کسی را ببیند که سجده میکند آتش میگیرد. اگر میخواهید بینی شیطان را به خاک بمالید سجده کنید. سجده نیمه شبی، دشنه در قلب شیطان زدن است.
امید است که خداوند این نعمت را به ما دهد تا سجده با وضویی در نیمه شب ها به جا آوریم. آمین رب العالمین.
هدف از روزه گرفتن، رسیدن به مقام متقین است. خداوند، قرآن را هدایت برای متقین قرار داده است. کسانی میتوانند از قرآن بهره کامل برند و از نور آن استفاده کنند که به این مقام رسیده باشند. روزه، راه رسیدن به این مقام و زمینهساز بهرهگیری از انوار قرآنی است تا به مقصد و مقصود نهایی دسترسی یابی که مقام خلافت اللهی است.
اما این متقین چه کسانی هستند که هدف و مقصد و مقصود من روزه دار است؟
در آیات و روایات بسیاری وصف تقوا و اهل تقوا و نیز متقین گفته شده است، ولی به نظر میرسد با نگاهی به همین آغاز سوره مبارکه بقره بتوانیم به کلیاتی برسیم و شناختی از معنا و مفهوم آن به دست آوریم. مقدار شناختی که کفایت میکند تا مقصد و مقصود خود را از روزه دانسته باشیم.
قرآن پس از بیان این مطلب که کتاب الهی، هدایت متقین است، میفرماید: متقین کسانی هستند که به جهان غیب ایمان میآورند و نماز به پا میدارند و از آن چه روزیشان کردیم انفاق میکنند. کسانی که به آن چه خدا به تو و بر پیامبران پیش از تو فرو فرستاده ایمان میآورند و به عالم آخرت یقین میآورند. این متقین بر هدایتی از سوی پروردگارشان هستند و هم آنان رستگارانند.(آیات 2 تا 5)
در این آیات تمام توجه به مقام اسمی متقین است. اول آن که متقی بودن، مقام است و نه حال و امری گذرا و مقطعی؛ این را از آن رو میگویم که در آیه از متقین استفاده شده است که اسم فاعل باب ثلاثی مزید است. این نکته را باید یادآور شوم که کلمات و واژگان در قرآن چون از سوی خداوند انتخاب شده، همه دارای بار معنایی خاص است و انتخاب هر واژه از سوی آن حکیم فرزانه و قادر و توانا به دقت و به هدف بیان معنایی خاص برگزیده شده است. وقتی اسم به کار میرود، به معنای پایداری آن معنا و صفت در فرد است. وقتی میگوییم او عالم و داناست، به این معناست که از چنین صفتی به صورت دایمی(ولو در مقطع زمانی) برخوردار است. بنابراین به کسی که چیزی را میداند و از هزاران تنها در مقطعی کوتاه و یا درباره چند موضوع آگاهی و دانایی دارد، نمیگوییم او عالم و داناست. پس فرق است میان کسی که متقی و تقواپیشه است با کسی که میخواهد تقوا ورزد. در این آیات، متقین را کسانی دانسته است که میکوشند اموری را در خود به صورت اسمی تحقق بخشند از این رو، همواره از فعل مضارع استفاده شده است. به این معنا که در تلاش هستند تا ایمان به غیب را ادامه دهند و استمرار بخشند و به مراحل کمالی آن دست یابند و نماز را همواره به پا میدارند( به پا داشتن غیر از خواندن و گزاردن است) از روزی خود میبخشند. به هر حال در یک حالت استمراری در مسایلی هستند که به عنوان قید متقین آورده شده است؛ یعنی با آن که به مقام اسمی متقین رسیده اند، ولی این گام نهایی نیست و تا به کمال راهی بس دراز است. از این رو، مقتین نیز باید از قرآن بهره گیرند تا به مقاماتی که قرآن برای آنها فراهم میآورد دست یابند.
اکنون که دانستهایم که قرآن هدایت متقین است؛ و این متقین هنوز در راهند تا به مقصد عالی تری برسند، این پرسش مطرح میشود که در آیه روزه سخن از این است که "لعلکم تتقون" به این معنا که "تا شاید تقوا ورزید". در این جا نیز فعل است نه اسم. بنابراین اگر فرد روزه بگیرد، شاید به گروهی وارد شود که تقوا میورزند. میان تقواورزی (تتقون)و متقین(تقواپیشگان) فرق است؛ یعنی تقواورز مثل کسی است که میکوشد خود را به شکل کسانی در آورد که متقین هستند؛ یعنی در راه است، نه در مقام. بنابراین باید هماره تلاش کند و تقوا ورزد تا به مقام تقواپیشگان در آید.
از آیه روزه چنین به نظر میرسد، همه کسانی که روزه میگیرند، نباید متوقع باشند که تقواورز باشند. از این رو، واژه شاید و لعل به کار رفته است، چه رسد که متوقع باشند که به مقام متقین و تقواپیشگان رسند که مقام اسمی است. پس نباید روزهدارانی که میکوشند تقوا ورزند، متوقع باشند که بتوانند از انوار قرآنی و هدایت ویژه آن بهره گیرند. به این معنا که قرآن، در صورتی برای آنان به عنوان یک نور تجلی میکند که به مقام متقین و تقواپیشگان در آمده باشند. از آن جایگاه است که میتوانند امید داشته باشند تا از انوار هدایتی ویژه قرآن بهره گیرند.
اما اگر این گونه است که با این همه تلاش و روزه گرفتن و خودداری ورزیدن هنوز به مقامینرسیم که بتوانیم از انوار هدایتی قرآن بهره گیریم، چه فایدهای در پس این روزه گرفتن ماست؟
پاسخ این پرسش آن است که روزه زمینهساز تقواست. به این معنا که اخلاص را در آدمی افزایش میدهد؛ چون روزه از اعمالی است که فقط روزهدار و خدا از آن اطلاع دارند و امری کاملا درونی است. از این رو امری نیست که دیگری از آن اطلاع یابد. به این معنا که میتوان در یک لحظه پنهانی روزه را خورد و افطار کرد و تنها خدا از واقعیت تحقق روزه فردی آگاه است.
به هرحال، روزه، اخلاص را در آدمیتقویت میکند که این خود آغاز رسیدن به تقواورزی است. از این جاست که آدمی کم کم با بهرهگیری از همین امر خود را به "حال اهل تقوا"و سپس به مقام متقین و تقوا پیشگان بالا میکشد و پس از میتواند آن چنان که باید و شاید از انوار هدایتی قرآن بهره گیرد.
به یک معنا، برای امور معنوی مراتب تشکیکی است. فرد برای رسیدن به مراتب بالا باید مراتب پایین را بگذراند. طفره در امور راه ندارد و این گونه نیست که فردی بدون طی کردن مرحله و مرتبهای به مرتبه بالاتر در آید. از این رو، برای این که فرد بتواند از انوار قرآن استفاده کند، باید به مقام متقین و تقواپیشگان برسد. برای رسیدن به این مقام نیز باید اول اهل تقوا شود و تقوا ورزد. برای این که بتواند تقوا ورزد و به عنوان تقواورز شناخته شود، باید روزه بگیرد. بنابراین گام نخست از اخلاص و رسیدن به مقام تقواورزی روزه گرفتن است. از این رو بر آدمیاست که به روزه اهتمام ورزد تا شاید بتواند خود را در جرگه تقواورزان(نه تقواپیشگان) در آورد. پس از آن میتوان امید داشت تا در یک فرآیندی (که تتقون و فعل بر این فرآیند بودن دلالت میکند) به مقام متقین در آید و تقواورزی به شکل مقام و اسم کامل تجلی یابد و در شمار متقین در آید.
امید آن است که پس از آن قرآن را چنان دریابد که صاحب آن دریافت و نور آن بر وجودش تجلی و راهش را روشن کند.
این که گفتم رمضان آغاز مسلمانی است از روست که تازه با روزه می توانیم خود را به تقواورزان شبیه کنیم تا کم کمک به جرگه متقین در آیم و پس از آن امید داشته باشیم که به عنوان مسلمانی سر سفره قرآن بنشینیم و از آن بهره بریم
پاپ بندیکت شانزدهم در سخنرانی خود در دانشگاه رژنسبرگ آلمان این بار جنگ مقدس خود را با یورش سبعانه و نابخردانه به اسلام آغاز کرد. شگفت از کسی است که در تمام دوران حاکمیت و حکومت امپراتوری مقدسی که به نام خدا داشته اند جز جنگ و خونریزی عملی نداشتهاند. اگر نگاهی کوتاه تنها به اقداماتی که رهبران کلسیای کاتولیک جهان نسبت به دانشمندان به نام جهان که اتفاقا مسیحی بودن میکرد به سادگی میتوانست داوری درستی از واقعیت مسیحیت دروغین به دست دهد. مسیحیتی که دو چهره مختلف از خود به نمایش میگذارد. چهرهای عقلی و صلح طلب(چهره آشکار) و چهرهای خشن و جنایت کار(چهره نهان). شگفت این که خود در اندلس و اسپانیا به نام خدا به چه جنایات شرمآوری دست نزدهاند. مگر این مسلمانان بودند که یهودیان را کشتند؟ در طول تاریخ اسلامی حتی در مهمترین جنگهای اسلام با یهود، کشتهگان یهودی از هزار نیز تجاوز نکرد، ولی مسیحیان تنها به قول خودشان در واقعه هولوکاست شش میلیون یهودی را به نام خدا و مسیح در کورههای آدمسوزی سوزاندند. البته ما در واقعیت این شک داریم و دست کم در شمارگان آن تشکیک و تردید روا میداریم، ولی با این همه اگر مسیحیان به نام مسیح تنها در عرض چهار سال جنگ جهانی دوم این همه جنایت در حق یهود کردند و به نام خدا و جنگ مقدس دست به خون بی گناهان آلودند، آیا چنین اشخاصی حق دارند در مقام داوری درباره دین اسلام بنشینند؟ در سالهایی که مسیحیان وارد اندلس شدند بسیاری از یهودیان که در آن سرزمین زندگی میکردند تنها به جرم یهودی بودن به دستور اسقفان و کاردینالهای و کشیشان یا کشته شدند و یا به جهت سختگیریهای بیشمار ناچار به ترک وطن و میهن شدند. افزایش چشمگیر یهودیان در مراکش و شمال آفریقا که منطقهای اسلامی بود در زمان حضور و حاکمیت دولت وابسته به کلسیای کاتولیک اسپانیا تنها بیانگر گوشهای از عقلانیت و مدارا و صلحطلبی این پاپهای مسیح نما است. پاپ از مسیحیت و مسیح جز خشونت چه چیزی به ارث برده است ؟
شگفت کسی از "لا اکراه فی الدین" اسلام خرده میگیرد و آن را به دوره پیش از قدرت گرفتن اسلام و محمد(ص) نسبت میدهد ( جالب این که این آیات در سوره بقره که از سورههای مدنی است و در اوج اقتدار دولت مدنی پیامبرخدا(ص) نازل شده است و ارتباطی به سورههای مکی ندارد مگر آن که پاپ خیال کرده باشد که قرآن به حسب نزول گرد آمده است. به این معنا که سورههای نخستین آن مکی و آخرین آن مدنی است) که خود در اوج قدرت آن همه جنایات در حق اروپاییان به ویژه در مناطق شمال اروپا انجام داده و با شمشیر دولت مقدس روم شرقی و روم غربی به گسترش مسیحیت اقدام کردهاند و حتی به یهودیان آزادی دینی ندادهاند. شگفت آن که میسیونرهای مذهبی ایشان این کشتار را در مناطق دیگر جهان در آسیا و آفریقا و آمریکا در سدههای معاصر در عصر استعماری نیز ادامه دادند.
کسانی از جنگ مقدس ایراد میگیرند که خود در دوران وسطی هشت جنگ بزرگ صلیبی را بر نیمی از جهان تحمیل کردند.
در کلام پاپ سخنان نابخردانه دیگری نیز وجود دارد. از آن جمله این که وی به عقلانیت مسیحی توجه میدهد و این در حالی است که تثلیث و اقنوم ثلاثه ایشان به هیچ منطق و خرد عقلانی جمع نمیآید و همان لوگوس آن را مردود میشمارد به گونهای که حتی کلامیهای مسیحی ناچار در تبیین دین خردستیز میسحیت کنونی تنها به ایمان و تجربه دینی تمسک میجویند.
قرآن بر خلاف همه ادیان به ویژه مسیحیت تحریف شده کنونی هماره بر عقل تاکید میورزد و شمار آیات خردگرای آن چنان زیاد است که میتوان گفت که دین اسلام پیش از آن که دین تعبد و ایمانی باشد، عقلانی است. مگر نه این است که در تعارض عقل و نقل این عقل است که حاکم میشود؟ مگر نه این است که "کلما حکم به العقل حکم به الشرع"؛ هر چه را عقل حکم کند شرع بدان حکم میکند. مگر نه این است که اثبات عقاید و اصول دین به عقل و اجتهاد عقلی است و تعبد کفایت نمیکند؟ مگر نه این است که حتی در فروعات که به طبع باید جای نقل باشد حکومت عقل در آن جا نیز گسترده شده است و یکی از منابع بلکه سرور منابع است و برخی نه تنها آن را از منابع چهارگانه در کنار قرآن و سنت نهادهاند، بلکه از این نیز فراتر رفته و گفتهاند که عقل اصولا به عنوان پیش فرض و حاکم در فهم کتاب و سنت است. مگر بی عقل میتوان از قرآن استنباط کرد و یا از سنت حکمی را دریافت کرد؟ این عقل است که ما را از تعارض آگاه میسازد و راه را برای اطلاق و تقیید و عموم و خصوص میگشاید.
به نظر میرسد کسی به عقلانیت و صلح طلبی و نقش مثبت جهاد و جنگ مقدس خرده میگیرد که نه از اسلام عقلانی اطلاعی دارد و نه درک درستی از مفاهیم قرآنی و نه فهم صحیحی از حق. به نظر میرسد پاپ دست کم پیش از رجوع و خردهگیری به ادیان دیگر، نگاهی هر چند گذرا به تاریخ جنابات جنگی مسیحیت به ویژه پاپهای پیشین و دادگاههای تفتیش عقاید و نیز مباحث غیر عقلانی و حتی عقلایی مسیحیت کنونی تحریف شده بیاندازد و آن گاه داوری کند.
اگر انسان کامل خلیفه الهی باشد، مرزهای ولایت او تا کجا کشیده میشود و گستره نفوذ و اعمالش تا به کجاست؟
به نظر میرسد که برای خلیفه الهی شئون چندی است. نخست آن که انسان کامل دست کم(حداقل) جانشین خداوند در زمین است. این که گفته شد دست کم به این اعتبار است که میتوان گستره خلافت وی را به بیرون از مرزها زمین نیز افزایش داد و زمین را به عنوان قرارگاه وی برای اعمال خلافت دانست. از این رو آسمانها و کرات دیگر و هر آن چه در آن است در حوزه قدرت اوست. آیات قرآنی چندی این معنا را اثبات میکند و مفسرانی چون علامه طباطبایی در تفسیر شریف المیزان بدان اشاره کرده اند و به ظاهر این تفسیر همه کسانی است که از مشرب عرفانی برخوردارند.
دوم آن که انسان کامل به جهت خلافت الهی در حوزه موجودات دست کم در زمین ولایت و نفوذ دارد و در آنها اعمال ولایت میکند و در تفسیر حداکثری(دست بالا) همه موجودات دنیا در حوزه ولایت انسان کامل قرار میگیرند.
سوم آن که این ولایت هم در حوزه تشریعی است و هم در حوزه تکوینی. به این معنا که هم به زبان و امر و نهی در موجودات دنیا ولایت دارد و هم به زبان تصرف. از این رو میتواند در همه موجودات به صورت تکوینی تصرف کند و همگان تحت تسخیر ولایت او هستند.
چهارم این که دست کم در فرشتگان دنیا نیز میتواند اعمال ولایت کامل و مطلق داشته باشد اگر نگوییم که این ولایت در برگیرنده همه موجودات هستی است چه همگان از دیو و پری (جن و فرشته) به او سجده کرده اند و سجده چه شکلی و چه غیر شکلی و نمادین آن به معنا و مفهوم پذیرش سلطه تشریعی و تکوینی اوست. بنابراین میتواند هم به دیو و پری امر و نهی کند و هم در آنها تصرف تکوینی داشته باشد.
اینها بخشی از ولایت تشریعی و تکوینی انسان کامل و خلیفه الهی بر جهان و دنیاست. دنیایی که در پارسی به آن گیتی در برابر با مینوی گفته میشود. یا به سخن دیگر دنیا در برابر آخرت؛ زیرا همه موجودات هستی چه دیدنیها و چه غیر دیدنیها یش تحت حاکمیت اوست و خواهیم دید که این نادیدنی مطلق نیست تا نتواند اعمال ولایت کند.
اما سخن در این است که این انسان کامل که خلیفه الهی است و همه شئونات الهی را در تصرف تشریعی و تکوینی نسبت به همه موجودات دارا میباشد و در حقیقت جانشین مطلق اوست که پایتخت و مرکز فرماندهی او در زمین است، کیست؟
به نظر میرسد که هیچ شک و شبهه ای در این نیست که حضرت آدم و پیامبران از نسل و نژاد او دارای این ولایت بودهاند؛ اما در مصداقیت آن نسبت به همه فرزندان آدم و نوع بشر تردیدی است؛ هر چند که میتوان به یک معنا این ولایت را پذیرفت و این خلافت را به همگان از نوع بشر از فرزندان آدم گسترش داد ولی باید اعتراف کرد که این ولایت نمیتواند کامل و مطلق باشد. به این معنا که تنها کسانی از این ولایت مطلق و کامل برخوردارند که بتوانند ویژگیها یی را به دست آورند. این همان ویژگیهایی است که انسان مسلمان هر روز دهها بار از خدا میخواهد: اهدنا الصراط المستقیم صراط الذین انعمت علیهم؛ خدایا ما را به راه راست راهنمایی کن راه کسانی که به آنان بخشش و نعمت دادی.
به نظر میرسد کسانی که به عنوان دارندگان نعمت از آنها یاد شده و ما خواهان سرمشق قرارگرفتن آنان برای خود میباشیم، همان کسانی هستند که به جهت دارندگی علم اسمای الهی و فعلیت آن در خود از ولایت مطلق و کامل برخوردار بوده و هستند.
اینها کسانی هستند که خداوند در دو جا آنان را معرفی اجمالی و کلی کرده است. یکی در آیه 85 سوره مریم که در آن جا پس از یاد کردی از پیامبران پیشین میفرماید: اینان گروهی از پیامبران بودند از فرزندان آدم و از آنانی که با نوح در کشتی نشاندیم و از فرزندان ابراهیم و اسراییل و از کسانی که هدایت کردهایم و برگزیدهایم که به آنان انعام و اکرام فرموده است.
دوم بیانی است که در آیه 69سوره نساء آمده است. خداوند در آن جا میفرماید: آنانی که از خدا و پیامبرش اطاعت کنند البته با کسانی محشور خواهند شد که خدا به آنان انعام و اکرام کرده است یعنی با پیامبران و صدیقان و شهیدان و صالحان برانگیخته میشوند...
بنابراین انسان کامل که خلیفه الهی است کسانی هستند که در این آیه معرفی شده اند و هر کس از ایشان پیروی کند به آنان میپیوندد و دست کم از بخشی از ولایت برخوردار میگردد؛ چون محدوده ولایت و حوزه تصرف را فعلیتهایی مشخص میکند که انسان در خود از ظرفیتها خداداد پدید میآورد.
از آن جایی که ولایت در این نگرش ولایت مطلق و کامل است حوزه تصرف وی نیز کامل و مطلق است. در این جا تنها به نمونه ای از ولایت انسان کامل در میان انسانها بسنده میشود. خداوند در سوره کهف به ذوالقرنین میفرماید: گفتیم ای ذوالقرنین میخواهی عذابشان کن و میخواهی با آنان از در نیکی وارد شو! ذوالقرنین گفت: اما هر کس که ستم کرده است( به نظر میرسد مراد شرک است که در قرآن از آن به ظلم و ستم عظیم یاد شده است. سوره لقمان) او را به کیفر خواهم رساند. سپس بعد از مرگ و کشتنش به سوی پروردگارش باز میگردد و او به عذابی سخت کیفرش میدهد.( کهف آیه 86 و 87) در این آیه خلیفه و انسان کامل به جرم ظلم و انحراف در عقیده گروهی از مردمان را میکشد.
انتظارات ما از دین چیست؟ دین چه بخش از انتظارات ما را باید و یا میتواند برآورده سازد؟
پاسخ به این پرسش نقش دین را نیز مشخص و محدوده حضور و نفوذ آن را نیز بیان میدارد و مرزهای آن را باز میشناساند.
میتوان به این پرسش هم از نظر فلسفی پاسخ داد و هم از نظر جامعهشناسی و هم روان شناسایی و یا تاریخی و یا درون دینی و یا بیرون دینی.
فلسفه دین مینمایاند که باید چه انتظاراتی از دین داشته باشیم و کارکرد و نقش آن چیست؟ غیر از فلاسفه دین، دیگرانی نیز به حهت تاثیرات و نقش و کارکردهای آن در حوزه و قلمروی موضوعی خودشان، کوشیده اند به این پرسش پاسخ دهند. ولی آنها به این پرسش تنها از این جهت پاسخ میدهند که بتوانند کارکرد آن را در حوزه و قلمرو موضوع خودشان تبیین کنند. از این رو این پرسش برای آنان به عنوان یک مساله مطرح نیست، بلکه تنها به عنوان یک اصل موضوعی و یا مبنایی مطرح است و از این جهت است که بدان میپردازند. بنابراین روانشناسان و یا جامعهشناسان و دیگرانی از این گرایشهای علمی تنها به این مساله به عنوان پیشمساله نگاه میکنند. تنها برای برخی از علوم به ویژه فلسفه دین، این عنوان و پرسش خود را به عنوان یک مساله نشان میدهد. از همین روست که میتوان بر این نگرش پافشرد که پرسش کنونی یک مساله بیرون دینی است نه درون دینی و نباید از دین انتظار داشت تا بگوید: چه انتظاراتی باید از دین داشت.
از سوی دیگر این مساله پیش از این که از انتظارات ما از دین آغاز شود، از مساله دیگری به نام مفهوم دین شروع شده است. این که دین چیست ؟
به این پرسش اخیر نیز بر پایه روشها و نگرشها و رویکردها میتوان پاسخهای متعدد و متنوعای داد، ولی من فارغ از همه آن چه گفتهاند و یا گفته میشود، نگرش خود را در این باره میگویم. به نظر میرسد که دین مجموعهای از همه چیز است که تنها یک کارکرد مهم و اساسی دارد و آن بیان چگونگی زیست انسان در دنیاست. دین آمده است تا با همه آن چه ما دانشها و ارزشهای انسانی و وحیانی میدانیم تبیین کند که انسان باید چگونه در این دنیا زندگی کند. بنابراین دین میتواند از همه دانشها و ارزشهایی که منسوب به انسان و مرتبط به اوست، بهره گیرد. البته دین در این موضوع و هدفی که برای خود مشخص و معین کرده است، تنها نیست. دانشها و علوم دیگری نیز هستند که با انگیزه چنین هدفی وارد میدان شده اند، ولی دین به عنوان کهنترین و بینادیترین و اصیلترین مجموعه برای این هدف شناخته شده و میداندار اصلی است.
بنابراین میتوان گفت (فارغ از این که دین از ما چه انتظاری دارد) انتظاری که ما از دین داریم، تبیین و تنظیم چگونه زیستن انسان در دنیاست. از این رو، به همه زوایای زندگی بینشی، روشی، نگرشی و منشی و کنشی و واکنشی ما توجه دارد و برای آن آموزه و برنامه خاص و مشخص و معینی در آستین دارد.
از نگاه درون دینی نیز قرآن به این مهم اشاره دارد که دین چیزی است که در این بخش از زندگی انسان یعنی زندگی در دنیا حضور فعال و سازندهای دارد و برای برنامهریزی دقیق و حساب شدهای فراهم آورده است. قرآن پس از بیان چگونگی هبوط انسان به زمین میفرماید: قلنا اهبطوا منها جمیعا فاما یاتینکم منی هدی فمن تبع هدای فلاخوف علیهم و هم لایحزنون.( بقره، ایة 38) گفتیم همه شما از بهشت فرود آیید پس آن گاه که از جانب ما هدایت و راهنمایی برای شما آید آنان که پیروی آن کنند در دنیا و آخرت برایشان هرگز بیمی نیست و اندوهگین نخواهند شد.
این هدایت که در آیه آمده است همان دین است که بیان میکند که چگونه انسان میتواند در دنیا زیست کند تا هم در آن و هم در آخرت دچار بیم و اندوه نشود. این هدایت مجموعهای برای دنیای انسان است و بیان میدارد که انسان در این بخش از دوره زیست خود در دنیا چگونه باید عمل کند تا گرفتار اندوه و بیم در دو جهان نگردد. بنابراین تاکید آیه بر این است که دستور و برنامهای برای دنیا انسانهاست نه آخرت ایشان؛ چون که آخرت دیگر جای تکلیف و برنامهای نیست تا نیازی به دین باشد. از این گذشته آیه بر این نکنته نیز پا میفشارد که دین برای امینت و آرامش هر دو دنیاست ولی آن چه فعلیت و ارزش فوری و فوتی دارد دنیاست. بنابراین تاثیر و کارکرد دین برای دنیا فعلی و مستقیم و برای آخرت غیر مستقیم است. بر پایه همین تاثیر و کارکرد دین از نگرش قرآن است که نمیتوان پذیرفت دین از جامعیت برخوردار نباشد و همه امور زندگی انسان را ولو به طور کلی در بر نگیرد. پس باید گفت دین به همه آن چه مرتبط به هدایت وی و نیز چگونگی دوری او از بیم و اندوه است، توجه داشته است. بنابراین دین هر چیزی که مایه اندوه و بیم اوست را میزداید و برنامهای برای رهایی از آن فراهم آورده است و می نمایاند تا چگونه از آن برهد. از این رو هم به ابعاد روحی و روانی و هم عقلی و فلسفی و هم فردی و هم اجتماعی و... پرداخته و چیزی را دست کم در کلیات فرو گذار نکرده است.
بنابراین انتظار ما از دین باید در برگیرنده همه ابعاد وجودی انسان باشد و دین کامل آن است که هر چه انسان در بخش چگونگی زیست نیاز دارد، بیان کند.
از نظر تاریخی نیز شواهدی هم در شرایع ابراهیمی و هم در مخالفان و دشمنان ایشان بر این مدعا وجود دارد که میتوان به آنها استناد ورزید. پیش از اسلام و همزمان با آن انتظارات مردم از دین این گونه بود که دین چگونه زیست آنان را دنیا تبیین کند و برای آن برنامه داشته باشد. از این رو، دولتهای ساسانی و رومی با توجه به انتظار مردم از دین ، هم به امور حکومتی میپرداختند و هم امور معنوی مردم را سامان میدادند. فرعون و نمرود نیز چنین بودند. مردم حجاز نیز از پیامبر خویش جز این انتظار نداشتند تا چگونگی زیست آنان را در دنیا در همه جهات و ابعاد تبیین کند و برای آن برنامه و دستور داشته باشد. این گونه نبود که دین از سیاست و یا دنیا از دین جدا باشد. تفکیک و فروکاهی انتظار از دین توهمیبیش نیست و در صورت پذیرش این نگرش نه آن دین دین است و نه آن انتظار انتظاری واقعی و کامل.
انسان به جهت برخی از خصوصیات و ویژگیهای غریزی و یا فطری اش موجودی مقلد است. یعنی برخی را سرمشق و نمونه قرار میدهد و به جهات موفقیتهای آن سرمشق میکوشد چون او باشد هر چند این کوشش و تلاش با تکلف و سختی همراه باشد از آن دست نمیکشد. این مساله هم میتواند یک امر مثبت و ارزشی باشد و هم منفی و ضد ارزش و یک ناهنجاری. به این معنا که چاقوی دو لبهای است. در این جا نمیخواهم این جهت از مساله را بگشایم بلکه هدفم از بیان این مطلب آن است که بگویم انسان این خصوصیت را دارا میباشد. در حقیقت در مقام بیان هستها هستم و نه در مقام داوری و سنجش و ارزشگذاری.
جمهوری اسلامی میکوشد که رفتار و منش و کنش و نگرش خود را با دولت نبوی و علوی هماهنگ نماید و آن را سر مشق و نمونه عینی قابل تحقق بر میشمارد. من در این جا باز هم به داوری و ارزشگذاری نمینشینم بلکه آن را به عهده شما میگذارم و تنها به بیان چند نمونه از منش و کنش و واکنش رهبران نمونهای میپردازم که میکوشیم چون ایشان باشیم. هیچ توجیهی را نمیپذیرم به ویژه توجیه مصلحت و مقتضیات زمان و مکان؛ چون اصل اولی در این جا همان عمومیت و کلیت و اسویت است مگر آن که دلیلی استوار حکم به خروج آن کند و بگوید که آن عمل از اختصاصات پیامبر (ص) بوده است.
روزی پیامبر(ص) در اوج قدرت و اقتدار و حاکمیت دولت شهر مدینه که اکنون به شهرها و آبادیهای دیگر گسترش یافته بود، بر بالای منبر رفت و از مردم خواست تا اگر طلبی دارند و ظلم و ستمی از سوی ناحیه ایشان سر زده است بیایند و حق خود را استیفا کنند و بستانند. پیامبر(ص) آن روزها در بستر بیماری بود و این بیماری از چهره و رخسارش نمودار. به سختی خود را به مسجد رسانده بود و اکنون در انتظار پاسخ خود را در آن بالا نگه میداشت. کسی سخنی نگفت. ناگهان مردی از میان جمعیت برخاست و گفت: یا رسول الله ! از شما بر من ستمی رفته است. مردم به ویژه یاران آن حضرت به شدت خشمگین شدند و میخواستند متعرض وی شوند. پیامبر ایشان را آرام کرد و گفت: چه ستمی بر تو رفته است؟ مرد گفت: روزی که میخواستید سوار شتر شوید چوبدستی شما به پهلوی من خورد و من اذیت شدم و اکنون میخواهم قصاص کنم. آن حضرت چوبدستی اش را خواست تا با همان وی را قصاص کند. همه حیران و شگفت زده نشسته بودند. آخر پیامبر بیمار است و این گونه رفتار وی را بیشتر میآزارد و دردش را میافزاید. مرد نزدیک پیامبر (ص) رفت. چوبدستی را از دست پیامبر گرفت. پیامبر فرمود: قصاص کن! مرد گفت: این گونه نمیشود قصاص کرد. چون شما جامه بر تن دارید در حالی که آن روز که چوبدستی شما به من خورد من برهنه بودم. پیامبر جامه اش را بالا زد. مرد به سرعت لبانش را بر پهلوی پیامبر (ص) نهاد و آن جا را بوسید.
پیامبر نمونه ما چنین انسانی است که در اوج قدرت و بیماری از امت میخواهد که حق خود را حتی از شخص وی بازستانند.
این نمونه ای از سلوک ایشان در حوزه عمل سیاسی بود. با آن که حکومت و ثروت در اختیارش بود از آن چه بردگان میخوردند میخورد و چون بردگان در مجالس مینشست.(بحارالانوار، علامه محمد باقر مجلسی، ج 16 ص 261) در جای پایین مینشست و در همان جا میخوابید. (همان 263) هیچ گاه بستری که برای او در نظر میگرفتند بنشیند و یا بخوابد عیب نمیگرفت. اگر چیزی پهن میکردند روی آن میخوابید و گرنه بر روی زمین میخوابید. هیچ گاه در حالی که تکیه داده باشد غذا نمیخورد. (محجه البیضاء فیض کاشانی ج 4 ص 215 ) جامه اش را خود میدوخت و کفشش را خود وصله و پینه میزد و در کارهای خانه کمک میکرد. (همان ص 230)
میگفت: چرا وقتی همایش میگذارند میگویند و شعار میدهند پرسش کلید پژوهش و یا پرسش دریچه دانایی ولی وقتی در عمل کسی میپرسد به جرم پرسیدن دستگیر میکنند و دست کم از پرسش و پرسیدن پشمیانش میکنند؟ اینها که میگویند میخواهیم فرهنگ پرسش و پرسشگری را گسترش دهیم با این عمل خودشان که ریشه این فرهنگ را میزنند؟ این دیگر چه جورش است؟
گفتم: پرسش داریم تا پرسش؟
گفت: این دیگر از آن حرفهاست. مگر پرسش هم انواع و اقسام دارد که بیایید و بگویید این حلال و آن حرام. این مباح و آن مکروه ؟
گفتم: آری ! مگر درباره بهانه بنیاسراییلی نشنیدهای. یهودیان این بهانههای که درباره گاو میآوردند در شکل پرسش مطرح میکردند. خداوند از ایشان خواسته بود گاوی را ذبح کنند ولی اینها به خاطر آن که این کار را نکنند درباره رنگ و سن و سال و این جور چیزها میپرسند. پس یک نوع پرسش داریم که پرسش بهانه است. پرسش هم داریم که در حقیقت انکار است. پرسشی هم به اراده و قصد اعتراض مطرح میشود و پرسش استفهامی و چند نوع دیگر هم داریم. خوب ! هر یک از این اقسام و انواع پرسش خودش حکم خاصی دارد.
گفت:دیگر چه ؟ شما اگر بخواهید چیزی را حلال کنید و مجاز، هزار دلیل و برهان میآورید و اثبات میکنید که مفید و مصلحت و خوب است، پس باید این باشد و اگر بخواهید هم با هزار دلیل و برهان ریشه اش را میزنید.
گفتم: خوب! این هم هنر است. تو هم اگر میتوانی داشته باش. دارندگی است و برازندگی. البته جدی نگیر ! این شوخی است. از حق نگذریم نمیتوان همه پرسشها را یک جور دید. قرآن میگوید از بعضی چیزها نپرسید که دانستن آن برایتان مشکل ساز میشود. البته این در حالی است که خود قرآن فرهنگ پرسشگری را در میان مردمان تشویق و ترویج کرده است. در قرآن آمده است که بروید از دانایانتان بپرسید تا چیزهایی را که نمیدانید یاد بگیرید. هم تشویق کرده که بپرسید و هم گفته از چه کسی بپرسید و هم به چه قصد و نیتی بپرسید. از چیزهایی که نمیدانید از اهلش بپرسید و این پرسش هم به قصد دانستن باشد. از این رو گفته اند پرسش دریچه دانایی است. همان جا هم آمده است که میتوانید در هر زمینهای چون کلامی و اعتقادی و تاریخی و... بپرسید. اینها نشاندهنده آن است که پرسش و پرسشگری امری خوب و مفید و ضروری است. اصلا رشد علوم و دانش انسانی و آغاز پژوهش، پرسش است.
گفت: پس پرسش به قصد اعتراض درست نیست؟
گفتم: نه چنین چیزی نیست. پرسش اعتراضی و استیضاحی و دیگر چیزها اگر به قصد و غرض فهم و نیت درست و خدایی باشد هیچ اشکالی ندارد.
گفت: پس چرا پرسیدند و به زندان افتادند؟
گفتم: شاید نیت آنها خیر و درست نبوده است؟
گفت: از کجا نیت آنها را دانستند؟
گفتم: چون برنامه داشتند؟
گفت: آدم که بدون برنامه و دلیل کاری نمیکند. هر پرسشی یک چهره ظاهری دارد و یکی باطنی. باطنش را چگونه فهمیدند؟
گفتم: نمیدانم.
گفت: من میدانم. بازجویی فنی شدند.
گفتم: حال چه شده است این قدر جلز و ولز میکنی؟
گفت: امیر مومنان(ع) میگفت: سلونی قبل ان تفقدونی ؟ پیش از آن که مرا دست دهید هر چه میخواهید بپرسید. در همان جلسات خطابه و سخنرانی ایشان برخی بلند میشدند و اعتراض میکردند و به صورت پرسش، اعتراض هم میکردند. اتفاقا از دوستان هم نبودند از خوارج و منافق و قاسطین بودند. ولی نه بازداشتی بود و نه... مگر انها در حکومت امیر مومنان (ع) نیت بد نداشتند و بدون هیچ بازجویی فنی نیتهای ناپاکشان مگر مشخص نبود؟ چرا آن وقت پرسش اعتراضی آن هم در وسط سخنرانی مشکل نداشت ولی حالا در حکومت ما مشکل دارد؟
گفتم: والله من این چیزهای سرم نمیشود. سری که درد نمیکند دستمال نمیبندند. مگر بیکار بودند که از این همه آدم از بعضیها بپرسد که دردسر ساز باشد. میتوانستند از دیگری بپرسند یا آصلا نپرسند. حالا اگر میخواستند به فرهنگ قرآنی و اسلامی و به قول خودشان امر به معروف و نهی از منکر و حق نظارت و کنترل مسئولان و ... عمل کند میان این همه خیرات و مبرات و فرهنگ اسلامی تنها چرا به این یکی چسبیدهاند؟ حتم دارم که طرف نیت خیر نداشت و اهل غرض و مرض بود.
گفت: چرا ؟
گفتم: موری از شاهنشاه جهانیان از بهتر و از ما بهتران یعنی حضرت سلیمان پیامبر میپرسد و اعتراض و کنابه بارش میکند و آن بزرگوار جوابش را می دهد چون آن مور بود آدمی که نبود، چون که مور بود غرض و مرض نداشت ولی آدمی که بدون غرض(نیت) و مرض یافت نمیشود. می شود؟
گفت: نه والله. حالا بگو این طرف از ما بهتران کدام بود؟ پرسشگر یا پرسش شونده؟
گفتم: من که علم غیب نمیدانم. کمیته فنی و بازجویی فنی هم که سرم نمیشود...
انسان به جهت برخی از خصوصیات و ویژگیهای غریزی و یا فطری اش موجودی مقلد است. یعنی برخی را سرمشق و نمونه قرار میدهد و به جهات موفقیتهای آن سرمشق میکوشد چون او باشد هر چند این کوشش و تلاش با تکلف و سختی همراه باشد از آن دست نمیکشد. این مساله هم میتواند یک امر مثبت و ارزشی باشد و هم منفی و ضد ارزش و یک ناهنجاری. به این معنا که چاقوی دو لبهای است. در این جا نمیخواهم این جهت از مساله را بگشایم بلکه هدفم از بیان این مطلب آن است که بگویم انسان این خصوصیت را دارا میباشد. در حقیقت در مقام بیان هستها هستم و نه در مقام داوری و سنجش و ارزشگذاری.
جمهوری اسلامی میکوشد که رفتار و منش و کنش و نگرش خود را با دولت نبوی و علوی هماهنگ نماید و آن را سر مشق و نمونه عینی قابل تحقق بر میشمارد. من در این جا باز هم به داوری و ارزشگذاری نمینشینم بلکه آن را به عهده شما میگذارم و تنها به بیان چند نمونه از منش و کنش و واکنش رهبران نمونهای میپردازم که میکوشیم چون ایشان باشیم. هیچ توجیهی را نمیپذیرم به ویژه توجیه مصلحت و مقتضیات زمان و مکان؛ چون اصل اولی در این جا همان عمومیت و کلیت و اسویت است مگر آن که دلیلی استوار حکم به خروج آن کند و بگوید که آن عمل از اختصاصات پیامبر (ص) بوده است.
روزی پیامبر(ص) در اوج قدرت و اقتدار و حاکمیت دولت شهر مدینه که اکنون به شهرها و آبادیهای دیگر گسترش یافته بود، بر بالای منبر رفت و از مردم خواست تا اگر طلبی دارند و ظلم و ستمی از سوی ناحیه ایشان سر زده است بیایند و حق خود را استیفا کنند و بستانند. پیامبر(ص) آن روزها در بستر بیماری بود و این بیماری از چهره و رخسارش نمودار. به سختی خود را به مسجد رسانده بود و اکنون در انتظار پاسخ خود را در آن بالا نگه میداشت. کسی سخنی نگفت. ناگهان مردی از میان جمعیت برخاست و گفت: یا رسول الله ! از شما بر من ستمی رفته است. مردم به ویژه یاران آن حضرت به شدت خشمگین شدند و میخواستند متعرض وی شوند. پیامبر ایشان را آرام کرد و گفت: چه ستمی بر تو رفته است؟ مرد گفت: روزی که میخواستید سوار شتر شوید چوبدستی شما به پهلوی من خورد و من اذیت شدم و اکنون میخواهم قصاص کنم. آن حضرت چوبدستی اش را خواست تا با همان وی را قصاص کند. همه حیران و شگفت زده نشسته بودند. آخر پیامبر بیمار است و این گونه رفتار وی را بیشتر میآزارد و دردش را میافزاید. مرد نزدیک پیامبر (ص) رفت. چوبدستی را از دست پیامبر گرفت. پیامبر فرمود: قصاص کن! مرد گفت: این گونه نمیشود قصاص کرد. چون شما جامه بر تن دارید در حالی که آن روز که چوبدستی شما به من خورد من برهنه بودم. پیامبر جامه اش را بالا زد. مرد به سرعت لبانش را بر پهلوی پیامبر (ص) نهاد و آن جا را بوسید.
پیامبر نمونه ما چنین انسانی است که در اوج قدرت و بیماری از امت میخواهد که حق خود را حتی از شخص وی بازستانند.
این نمونه ای از سلوک ایشان در حوزه عمل سیاسی بود. با آن که حکومت و ثروت در اختیارش بود از آن چه بردگان میخوردند میخورد و چون بردگان در مجالس مینشست.(بحارالانوار، علامه محمد باقر مجلسی، ج 16 ص 261) در جای پایین مینشست و در همان جا میخوابید. (همان 263) هیچ گاه بستری که برای او در نظر میگرفتند بنشیند و یا بخوابد عیب نمیگرفت. اگر چیزی پهن میکردند روی آن میخوابید و گرنه بر روی زمین میخوابید. هیچ گاه در حالی که تکیه داده باشد غذا نمیخورد. (محجه البیضاء فیض کاشانی ج 4 ص 215 ) جامه اش را خود میدوخت و کفشش را خود وصله و پینه میزد و در کارهای خانه کمک میکرد. (همان ص 230)
انسان به طور فطری نیاز به پرستش خدا یگانه دارد. این حس نیاز به پرستش مثل حس زیباشناسی در سرشت انسان نهفته است و نیازی به این ندارد که معقول و یا منطقی باشد. خیلی چیزهاست که عقل خنثی و ابزاری ( نه عقل سرخ و عقل عملی که حکم به پرستش میکند) آن را لازم و ضروری نمیبیند. این برای این است که عقل خنثی تنها به چیزهای مینگرد که زندگی روزمره مادی را سر و سامان میبخشد. از زمانی که به عقل ابزاری بها داده شد خیلی از چیزها از دست رفت. در گذشته کنار نهادن عقل ابزاری باعث شد که از مواهب آن بهره مند نشویم و تنها عقل سرخ و عقل عملی حاکمیت پیدا کند و آن بخش هم به صورت کاریکاتوری رشد کرده و بخش دیگر از رشد بازماند و نتیجه آن شود که در زندگی مادی هیچ پیشرفت قابل ملاحظه ای نداشته باشیم. بعدها هم ترازوی عقل ابزاری سنگینی کرد و این بخش به صورت افراطی رشد کرد و آن بخش دیگر از رشد بازماند. این افراط و تفریطها شکل کاریکاتوری به تمدن بشری داد. از این رو کمتر زمانی را میتوانیم بیابیم که همه جنبههای بشری به صورت اعتدالی رشد و نمو کرده باشند. در هر دوره ای یک چیز اهمیت بیش از اندازه یافت و بخش دیگر نادیده و یا رها شد. گاهی حس عرفانی و زیباشناسی جامعه رشد میکند و گاه دیگر بخش فنی آن و زمانی دیگر بخش علمی و زمانی فلسفی و...
آسیبی که جامعه انسانی از دوره روشنگری خورده، نادیده گرفتن و یا رها شدن بخش زیباشناختی و عاطفه و امور مرتبط به عقل سرخ و عقل عملی بوده است. اصولا به عاطفه و روان انسان به عنوان یک عنصر مادی و قابل تجزیه و تحلیل با ابزار آزمایشگاهی نگاه شده است. جان و روح آدمی همان روانی شناخته شد که قابل اندازه گیری مادی و قابل تحلیل و تجزیه با چاقوی تیز تشریح است. نتیجه همه این بیشن و نگرش آن شد که امور ورای عقل و منطق یا اصلا دیده نشد و یا دیده و از عمد رها گردید. در این دوره توجه به این مهم توجه نشد که چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست و این که چرا گل سرخ ستایش میشود و گل گاو زبان نادیده میشود؟ این مساله مورد توجه قرار نگرفت که این یک حس انسانی است و این که زیباییها با تعقل احساس نمیشود و نمیتوان با استدلال مردم را به دوست داشتن چیزی که زیبا نمیدانند تشویق کرد. ممکن است کسی کرکس را بپسندد ولی این دوستی هرگز عمومیت نمییابد. اگر این احساس در جامعه تغییر کرد و کرکس مورد توجه عموم شد باید در این تغییر ذائقه کاوش و تجزیه و تحلیل شود که چه علتی انسان را در بعد زیباشناختی این گونه دچار تحول و دگرگونی ساخته است؟
یکی از علل تغییر ذائقه انسان جامعهای است که عقلانیت ابزاری در آن حاکمیت یافته باشد و این عقلانیت نگذاشته باشد تا به همان مقدار عقلانیت سزخ و عملی رشد کند. این بیتوجهگیهاست که موجب میشود تا بسیاری از استعدادهای بشری خشک و نابود شود و در نتیجه رفتاری غیر طبیعی و غیر فطری در پیش گیرد.
قرآن درباره قوم نوح از زبان آن پیامبر (ع) میفرماید که مردم جامعه نوح آن چنان تغییر ماهیت داده بودند که مساله پرستش خدا دیگر جایی در بینش و اندیشه ایشان نداشت. تغییر ذائقه آنان موجب شده بود که فرزندان را کافر به دنیا بیاورند. یعنی بچهای که باید بر پایه فطرت پاک و انسانیاش می بایست به پرستش خدا روی بیاورد به سمت پرسش بتان میرفت. این نقش منفی و خطرناک خانواده و جامعه بود که موجب تغییر ماهیت انسان آن دوره شده بود. پرستش خداوند، جزیی از فطرت انسان پاک است ولی عوامل موثر جامعهپذیری مانند خانواده و جامعه باعث میشود که این فطرت تغییر ماهیت دهد و به پرستش بتان تبدیل گردد. البته میتوان این را هم گفت که اصولا آثار مخرب این نحوه زندگی به گونهای بوده است که بچه به طور مادرزاد کافر متولد میشد و تغییر ماهیت داده زاده میشد. ولی این احتمال خیلی بعید است. به نظر میرسد مراد همان نقش خانواده و جامعه در تغییر ماهیت انسانی است. به قول فوکو جامعه در گفتمانی قرار گرفته است که جز این نوع پرستش را بر نمیتابد. یعنی تعقل و احساس نوعی دیگر از مساله، در ذهن و وجودشان راه نمییابد تا از خود بپرسند که آیا نوع و نحوه دیگری هم وجود دارد یا نه؟ چنان که در عصر روشنگری گفتمان غالب علم و حس و آزمایشگاه چنین نقشی را داشت و انسان غربی نمیتوانست غیر از عقل ابزاری و روش حسی چیزی دیگر را تصور کند. بنابراین تنها چیزهایی حقانیت مییافت که بر پایه این روش اثبات میشد. روش به جای حقیقت نشست و هر چیز دیگری که در بیرون این روش قرار میگرفت، حقانیت خود را از دست میداد و به جرگه بیمعنایی و بیمفهومی و لغویت و بطلان و نادرستی میپیوست. خانواده و جامعه راه دیگری را پیش رو خلق نمیگشود.
جامعه نوح به جهت بسته بودن و عدم ارتباط با دنیای بیرون از جامعه خود، نمیتوانست با نوعی دیگر از اندیشه، روش، بینش و نگرش مواجه شود و در پی آن دچار تردید و شک گردد. به خلاف جهان امروز که غرب وقتی خود را با اندیشههای متضاد و متناقض دیگری مواجه دید دست کم به شک افتاد و در درستی اطلاعات و دستاوردهایش شک و تردید کرد. امروزه ما این تردید را با عنوان بحران مدرنیته و جلوهگری پست مدرنیسم میشناسیم و از آن یاد می کنیم. اما چنین امکانی برای جامعه بسته نوح وجود نداشت، از این رو آن حضرت به عنوان تنها چاره کار، خواهان نابودی آن جامعه و مردمان تغییر ماهیت یافتهاش شد.
به هرحال نقش خانواده و جامعه را میتوان در بسیاری از امور مهم و حیاتی بشر ردگیری کرد. اکنون این پرسش مطرح است که تا چه اندازه این گفتمان حاکم بر جامعه جهانی درست است؟ آیا پرستش خدا دوباره به عنوان یک فطرک پاک انسانی بر میگردد و جایگزین پرستش خدایانی چون نفع شخصی، آزادی بیبند و بار کنونی و استغنا و خودبزرگبینی و مانند آن میشود یا نه؟
قرآن به این نقش خانواده و جامعه در تغییر ذائقه توجه داده و می فرماید که جامعه می بایست به طور جمعی به تغییر در رفتار خود بیاندیشند تا جامعه رنگ صلاح و رفاه و سعادت و خوشبختی را ببیند.