ضرب المثلی معروف می گوید: «فلان لا یَعرفُ هِرَّهُ مِن بِرّهِ ؛ فلانی هِرّ از بِرّ تشخیص نمی دهد. « شیخ طبرسی در مجمع البیان سه وجه برای ان بیان کرده است.
لا یعرف السنور من الفاره؛ هر و بر نام دو حیوان است؛ هرّ همان گربه و برّ موش است که از نظر تعداد زیاد است؛ یعنی کسی است که بین موش و گربه فرق نمیگذارد؛
لا یعرف من یبره ممن یکرهه؛ هِرّ و بِر به معنای شرّ و خیر وسیع است؛ یعنی نمی داند چه کسی خیر وسیع می رساند و چه کسی زیان و ناخشنودی ایجاد می کند؛
لا یعرف دعاء الغنم و هو برها من سوقها؛ بِر به معنای راندن گوسفندان به سمت صحرا و هِرّ به معنای جذب گوسفندان از صحرا است. وقتی چوپانها گوسفندان را میخواهند بیاورند آهنگ و نوایی دارند که به آن هر، و وقتی گوسفندان را میخواهند به چرا ببرند یک نوای دیگری دارند که به آن بر می گویند.(مجمع البیان، ج 9، ص 411)
بابا طاهر می گوید:
خوشا آنانکه هر از بر ندانند
نه حرفی در نویسند و نه خوانند.
باید توجه داشت که واژه بر با ضم و فتح و کسر به معانی گندم و خشکی وسیع و نیکوکار بسیار آمده است؛ زیرا همه این ها دلالت بر وسعت و گستره زیاد دارد. موش نیز از نظر کثرت بسیار بر نامیده شده است.
یکی از واجبات نظام سیاسی ولایی، مراعات دوگانه عدل و شفقت نسبت به امت اسلام است. عدل به معنای قراردادن هر چیزی در جای مناسب و حق است که خداوند بیان کرده است. عدالت به طور طبیعی سهم بندی و قسط را در خود دارد، از این روست که عدالت در میدان عمل اجتماعی در قالب قسط معنا می یابد که تبیین گر دو کفه حق و تکلیف است.
اما شفقت چیست؟ این واژه در برابر فلق قرار دارد؛ فلق نور صبحگاهی است که تیرگی شب را می شکافد و هوای میش و گرگ را موجب می شود؛ شفق نور شامگاهی است که تیرگی در حالت چیرگی بر روز است. این حالت را باید هوای گرگ و میش دانست که غلبه گرگ بر میش آغاز می شود.
دوست شفیق به دوستی گفته می شود که خشم او از روی دلسوزی و دلنگرانی است. شفیق حرص و آزمند بر هدایت دوست است و بخل ، بدکاری، کم کاری، سخت گیری اش نسبت به ددوست جز برای دلسوزی نیست.
پس به هر دوستی شفیق نمی گویند، بلکه دوستی است که تندی و تیرگی برخورد و رفتارش و خشم و غضبش از روی مهربانی و دلسوزی است تا خطری را گوشزد دوست کند و او را از کارهای بد و نابهنجار و عواقب آن بترساند. پس اگر تازیانه نظام ولایی بر رفتارهای امت بالا می رود و حدود و تعزیراتی را اجرا می کند از باب همان ولایت سرپرستی رحمانی و رحیمی است که خداوند نسبت به انسان دارد. شلاق مجازات دوزخ از آن را در قالب انذار بلند است که تبشیر کارایی خودش را آن چنان باید و شاید نشان نداده است.
خداوند در بیان چرایی ورود اهل بهشت به بهشت به شفقت آنان نسبت به خانواده اشاره می کند و می فرماید: قَالُوا إِنَّا کُنَّا قَبْلُ فِی أَهْلِنَا مُشْفِقِینَ؛ گویند ما پیشتر در میان خانواده خود مشفق بودیم.(طور، آیه 26) پس آنان به حکم امر الهی که نسبت به خانواده فرمان تقوا می دادند؛ چنان که خدا می فرماید:یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا قُوا أَنْفُسَکُمْ وَأَهْلِیکُمْ نَارًا وَقُودُهَا النَّاسُ وَالْحِجَارَةُ عَلَیْهَا مَلَائِکَةٌ غِلَاظٌ شِدَادٌ لَا یَعْصُونَ اللَّهَ مَا أَمَرَهُمْ وَیَفْعَلُونَ مَا یُؤْمَرُونَ؛ اى کسانى که ایمان آورده اید! خودتان و کسانتان را از آتشى که سوخت آن مردم و سنگها است حفظ کنید. بر آن آتش فرشتگانى خشن و سختگیر گمارده شده اند. از آنچه خدا به آنان دستور داده سرپیچى نمى کنند و آنچه را که مامورند، انجام مى دهند. (تحریم، آیه 6)
پس مشفق بودن به معنای خوفناک و بیمناک نیست؛ بلکه حالتی میان خوف و رجا و تنبیه و تشویق و انذار و تبشیر است.
واژه «کأس» به ظرف پر از آب می گویند و ظرف خالی را «کأس» نمی گویند. بنابراین تنازع که در میان اهل بهشت نسبت به خمر و شراب بهشتی انجام می شود، تنازع روی «کأس» است نه ظرف های خالی. چنان که خداوند می فرماید: یَتَنازَعُونَ فیها کَأْساً لا لَغْوٌ فیها وَ لا تَأْثیمٌ؛ در آن بهشت روی جام های پری تنازع می کنند که در آن لغو و گناهی نیست.(طور، آیه 23)
لام در آیه نفی جنس است و باید لغو و تاثیم مبنی بر فتح می شدند؛ ولی به دلیل تکرار لام مرفوع شده اند.
البته خداوند درجایی دیگر از کاس های شرابی سخن می گوید که نه تنها پر هستند بلکه لبریز و سرریز هستند: وَکَأْسًا دِهَاقًا؛ جام های پر لبالب و لبریز و سرریز.(نبا، آیه 34)
البته دهاق به کنده بر پای گناهکاران نیز گفته می شود و واژه «دهق» به معنای خالی شدن سریع مانند زمانی که کوزه شکست یا دلو پاره شد نیز گفته می شود. بر این اساس باید گفت که مراد کاسه های پری است که از حد خود بیش تر دارد و سنگینی می کند و به سرعت پر و خالی می شود همانند زمان شکستن کوزه و پاره شدن دلو. بنابراین، اهل بهشت چنان مشغول نوشیدن از این جام ها هستند که قابل وصف نیست؛ زیرا به شدت از این نوشیدن لذت می برند؛ چنان که خداوند می فرماید: وَأَنْهَارٌ مِنْ خَمْرٍ لَذَّةٍ لِلشَّارِبِینَ؛ و نهرهایی از خمر که لذتی است برای نوشندگان آن.(محمد، آیه 15)
از نظر قرآن خمر و شراب های بهشتی موجب لغو یا تاثیم نمی شوند.
«لغو» در زبان عربی به معنای چندی چون پارس سگ، صوت و صدای بی معنا، سخن باطل و بی اندیشه، کلام پوچ و بى ارزش، رفتارهای باطل و اشتباه، یا دور افتادن از راه و جدا شدن از مسیر راست که موجب نومیدی است، آمده است.
«لغت» هر زبانی را لغت (از ریشه «لغو») می گویند؛ چون از نظر اقوام دیگر، صداهای بی معنا و پوچ و نیازمند ترجمه است. «لغوی ها» با مراجعه به کاربردهای هر لغتی معنای آن را به دست می آورند و در حقیقت آن صدای نامفهوم را از بی معنایی و پوچی به صدایی با معنا تبدیل می کنند.
از نظر قرآن، «خمر دنیوی» موجب «لغو» در انسان می شود؛ چون عقل را کُند و از کار می اندازد یا سخنان بی خردانه و باطل و بیهوده را موجب می شود، یا رفتار و کردار شخص را تغییر می دهد و او را از مسیر تعادل و راست خارج می کند، به طور طبیعی تاثیر منفی بر فکر و رفتار آدمی می گذارد؛ اما خمرهای بهشتی این گونه نیست.
هم چنین خمر دنیوی موجب تاثیم است. «تاثیم» از واژه اثم در اصل به معنای کندی و عقب افتادن است.(معجم مقاییس اللغة؛ ذیل واژه اثم) «آثم» ، کسی است که از راه کژ می رود و از قافله عقب می افتد و در بیابان دچار تشنگی و گرسنگی و مرگ می شود. گناه را از این جهت «اثم» گفته اند؛ چون انسان را از مسیر راست و درست دور می کند و از خیرات عقب می اندازد. خمر دنیوی نیز موجب می شود تا عقل کُند شده و از حرکت اصلی و اندیشیدن دور شود و فرد از نظر فکری و رفتاری عقب بیافتد ؛ اما شراب بهشتی این گونه نیست و موجب نمی شود تا انسان از نظر عقلی و فکری کُند ذهن شده و از نظر رفتاری عقب بیافتد.
انسان نسبت به اعضا و قوای خود مسئول است و باید پاسخگو باشد. از این روست که درباره چگونگی استفاده از توانایی شنیدن و دیدن پرسش می شود که این ها را چگونه مورد استفاده و بهره برداری قرار داده اید؟
اما مساله بسیار مهم تر آن است که از انسان درباره حقیقت وجودی اش نیز سوال می شود که با خودت چه کرده اید؟ خداوند می فرماید: إِنَّ الْسَّمْعَ وَ الْبَصَرَ وَ الفُؤاد کُلُّ أُوْلئِکَ کَانَ عَنْهُ مَسْئُولاً؛ از انسان درباره شنوایی و بینایی و قلب سوال می شود.(اسراء، آیه 36)
می دانیم که «فُؤَاد» مرتبه ای از مراتب نفس انسانی است؛ زیرا نفس انسانی با آن که بسیط است، با این همه برای هر مرتبه ای از مراتب آن نامی است. از نفس در مرتبه ادراکی به قلب تعبیر می شود: لَهُمْ قُلُوبٌ لَا یَفْقَهُونَ بِهَا ؛ برای آنان قلوبی است که بدان ژرف نمی اندیشند.(اعراف، آیه 179؛ توبه، آیات 87 و 127)
قلب هم چنین قوه اندیشه و ابزار اندیشیدن است. خداوند می فرماید:أَفَلَمْ یَسِیرُوا فِی الْأَرْضِ فَتَکُونَ لَهُمْ قُلُوبٌ یَعْقِلُونَ بِهَا؛ آیا در زمین سیر نمی کنند تا برای آنان قلوبی باشد که بدان بیاندیشند و تعقل کنند.(حج، آیه 46) از این آیه به دست می آید که با گردش و تجربه آموزی می توان قدرت قلب را برای اندیشیدن تقویت کرد.
از نظر قرآن، نفس انسانی ممکن است ابزارهای سالم بینایی و شنوایی چون چشم و گوش را داشته باشد و حتی به تمام معنا چشم سالم و دارای توانایی بینایی باشد؛ اما قلب نابینا و کور باشد و نتواند حقیقت آن چه از طریق ابزار سالم چشم دیده را ببیند و تحلیل و ادراک نماید: فَإِنَّهَا لَا تَعْمَى الْأَبْصَارُ وَلَکِنْ تَعْمَى الْقُلُوبُ الَّتِی فِی الصُّدُورِ؛ در حقیقت چشمها کور نیست؛ لیکن قلوب و دلهایى کور است که در سینه هاست.(همان)
یکی از نام های نفس در مرتبه ادراکی «فُؤَاد» است. «فُؤَاد» از واژه فئد به معنای ناله دل، سوز دل، دلزدگی، چرک زدگی است. از همین رو، «مِفْأَد» انبر از چوب یا آهنى است که با آن آتش را بهم زنند. به سیخ کباب که بر آتش می نهند نیز اطلاق می شود. پس فُؤَاد که جمع آن أَفْئِدَة است، مرتبه سوز دل است که بیانگر آمیختگی عقل با عاطفه شدید است. پس مرتبه نفس که عقل و عاطفه به هم آمیختگی و عشق سوزانی همراه با معرفت و شناخت را فراهم می آورد، مرتبه «فُؤَاد» نامیده می شود.
این که خداوند می فرماید از مرتبه « فُؤَاد» پرسش می شود، در حالی که مرتبه « فُؤَاد» در حقیقت همان مرتبه عالی نفس انسانی است؛ بدان معناست که از چگونگی بهره گیری از مراتب عالی وجود شخص می پرسند؛ یعنی همان طوری که از چگونگی استفاده شخص از مراتب پایین نفس که قوای شنوایی و بینایی است؛ از مراتب عالی نفس یعنی قوای ادراکی در مقام جمع الجمع عقل و عاطفه می پرسند.
شاید مراد این باشد که از انسان درباره چگونگی اصل بهره گیری از وجودش و صرف عمرش می پرسند که چگونه از وجودش و عمرش بهره برده است. اگر ما جز حقیقت نفس و مراتب آن چیزی نیستم معنای این پرسش از ما درباره خودمان چیزی جز پرسش از چگونگی صرف وجود و عمر ما نیست.
هر انسانی در گروی اعمال خودش است. بنابراین، اعمال آدمی همانند وزر، وبال گردن اوست. خداوند می فرماید: کُلُّ امْرِئٍ بِما کَسَبَ رَهینٌ؛ هر کسی در گِرو و رهن کسب خودش است.(طور، آیه 21)
رهن در لغت به معنای چیز ثابتی است که انسان به عنوان گرو می گذارد تا چیزی را به عنوان قرض و وام بگیرد. پس انسان مرهون و گِرو و گیر کارهای خودش است. حالا این اعمال خوب باشد به نفع او خواهد بود و اگر بد باشد به ضررش می شود.
البته خداوند در جایی دیگر می فرماید: کُلُّ نَفْسٍ بِما کَسَبَتْ رَهینَةٌ إِلاَّ أَصْحابَ الْیَمینِ؛ هر نفسی در گرو و رهن کسب خودش است مگر اصحاب یمین.(مدثر، آیات 38 و 39)
از این آیه به دست می آید که رهن یک امر منفی است؛ از این روست که اصحاب یمین و اهل بهشت را استثنا کرده است. پس مراد از مکتسبات همان دستاوردها و کارهای منفی است که آدمی را گرو می گذارد و در قید برده و ثابت در جایی به بند می کشد؛ زیرا اگر کسی کاری بد کرده باشد رهین و مرهون می شود، نه وقتی که کار خوب کرده است. از این روست باید هر کسی تلاش کند از این قید و بند دستاوردهای بدش رهایی یابد و خود را آزاد کند.
اما راه آزادی چیست؟ و به تعبیر دیگر «فک رقبه» گناهکار خودش از این رهان ثابت چیست؟ امام رضا(ع) از امیرمومنان امام علی(ع) از پیامبر(ص) نقل می کند که در خطبه ای می فرماید: إِنَّ أَنْفُسَکُمْ مَرْهُونَةٌ بِأَعْمَالِکُمْ فَفُکُّوهَا بِاسْتِغْفَارِکُمْ؛ نفوس شما در گروی اعمال شماست؛ پس نفوس خودتان را با استغفار کردن آزاد و رها کنید. (عیون اخبار الرضا، شیخ صدوق، ج 2، ص 266)
پس برای رهایی نفس خویش از تبعات گناه که آدمی را رهین و مرهون می کند، باید استغفار کرد تا تحت اسم غفار و غفور مورد آمرزش قرار گیریم و از رهن اعمال بد خود رهایی یابیم.
همان طوری که کتاب الله و وجود معصوم(ع) موجب تالیف قلوب مومنان و انسجام اجتماعی است، چنان که خداوند می فرماید: وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِیعًا وَلَا تَفَرَّقُوا وَاذْکُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ عَلَیْکُمْ إِذْ کُنْتُمْ أَعْدَاءً فَأَلَّفَ بَیْنَ قُلُوبِکُمْ فَأَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ إِخْوَانًا وَکُنْتُمْ عَلَى شَفَا حُفْرَةٍ مِنَ النَّارِ فَأَنْقَذَکُمْ مِنْهَا کَذَلِکَ یُبَیِّنُ اللَّهُ لَکُمْ آیَاتِهِ لَعَلَّکُمْ تَهْتَدُونَ؛ و همگى به ریسمان خدا چنگ زنید و پراکنده نشوید و نعمت خدا را بر خود یاد کنید آنگاه که دشمنان یکدیگر بودید، پس میان دلهاى شما الفت انداخت تا به لطف او برادران هم شدید؛ و بر کنار پرتگاه آتش بودید که شما را از آن رهانید این گونه خداوند نشانه هاى خود را براى شما روشن مى کند باشد که شما راه یابید.(آل عمران، آیه 103)
هم چنین سخنان و احادیث معصومان(ع) عامل تالیف قلوب است؛ زیرا سخنان آنان همانند ملات عمل می کند و امکان این را فراهم می آورد تا سنگ بر روی سنگ قرار گیرد و ساختمان استوار و متین اجتماع ایمانی را شکل دهد و انسجام اجتماعی را موجب شود.
امام صادق(ع) می فرماید: تَزَاوَرُوا فَإِنَّ فِی زِیَارَتِکُمْ إِحْیَاءً لِقُلُوبِکُمْ وَ ذِکْراً لِأَحَادِیثِنَا وَ أَحَادِیثُنَا تُعَطِّفُ بَعْضَکُمْ عَلَی بَعْض فإن أخَذتُم بِهَا رَشَدتُم وَ نَجَوتُم وَ إن تَرکتُمُوهَا ضَلَلتُم وَ هَلَکتُم، فَخُذُوا بِهَا وَ أنَا بِنجَاتِکُم زَعِیم؛ به زیارت یک دیگر بروید؛ زیرا در زیارت شما زنده گرداندن دل های شما و یادکرد احادیث و سخنان ما است؛ و سخنان ما موجب تعاطف و عطف توجه برخی به برخی دیگر می شود. پس اگر آن سخنان را بگیرید موجب رشد و نجات شما است و اگر رها کنید موجب ضلالت و هلاکت شما. پس آن سخنان را بگیرد و من بر نجات شما زعیم هستم و ضمانت می کنم.»(کافی، ج 2، ص 186)
بنابراین، اگر این ملات از حبل الله الهی از قرآن و عترت(ع) و احادیث ایشان نباشد، نمی توان برادر ایمانی را با هیچ چیز دیگری به وجود آورد؛ چرا که حتی اگر تمام ثروت های زمین برای این کار هزینه شود، هیچ گونه انسجام اجتماعی و اخوت ایمانی شکل نخواهد گرفت، چنان که خداوند می فرماید: وَأَلَّفَ بَیْنَ قُلُوبِهِمْ لَوْ أَنْفَقْتَ مَا فِی الْأَرْضِ جَمِیعًا مَا أَلَّفْتَ بَیْنَ قُلُوبِهِمْ وَلَکِنَّ اللَّهَ أَلَّفَ بَیْنَهُمْ إِنَّهُ عَزِیزٌ حَکِیمٌ؛ و میان دلهایشان الفت انداخت که اگر آنچه در روى زمین است همه را خرج میکردى نمى توانستى میان دلهایشان الفت برقرار کنى ولى خدا بود که میان آنان الفت انداخت چرا که او تواناى حکیم است.(انفال، آیه 63)
فرح یا شادی شدید هیجانی، حالتی هیجانی شدید از شادی است که گاه از آن به بدمستی نیز تعبیر می کنند؛ زیرا هیجانات شدید در بیش تر موارد انسان را از حالت عادی خارج می کند و تعادلی رفتاری را به هم می زند و در شکل رقص و هیاهو و عربده کشی خودنمایی می کند.
از نظر قرآن، حالت هیجانی شدید فرح و شادی می تواند در گونه باشد:
فرح حق : فرح حق همان فرح و شادی هیجانی است که به سبب پیروزی حق در انسان پدید می آید. خداوند در این باره می فرماید: فِی بِضْعِ سِنِینَ لِلَّهِ الْأَمْرُ مِنْ قَبْلُ وَمِنْ بَعْدُ وَیَوْمَئِذٍ یَفْرَحُ الْمُؤْمِنُونَ؛ پس از چند سالی پیروز می شوند. فرجام کار در گذشته و آینده از آن خداست و در آن روز است که مؤمنان از یارى خدا شاد مى گردند.(روم، آیه 4) در جایی دیگر می فرماید: وَالَّذِینَ آتَیْنَاهُمُ الْکِتَابَ یَفْرَحُونَ بِمَا أُنْزِلَ إِلَیْکَ؛ و کسانى که به آنان کتاب آسمانى داده ایم، از آنچه به سوى تو نازل شده، شاد مى شوند.(رعد، آیه 36) و یا می فرماید: قُلْ بِفَضْلِ اللَّهِ وَبِرَحْمَتِهِ فَبِذَلِکَ فَلْیَفْرَحُوا هُوَ خَیْرٌ مِمَّا یَجْمَعُونَ؛ بگو به فضل و رحمت خداست که مؤمنان باید شاد شوند و این از هر چه گرد مى آورند بهتر است.(یونس، آیه 58)
فرح باطل: شادی هیجانی که به سبب مخالفت با حق در اشخاص ایجاد می شود. از این فرح به فرح کاذب نیز یاد می شود. خدا درباره فرح باطل می فرماید:ذَلِکُمْ بِمَا کُنْتُمْ تَفْرَحُونَ فِی الْأَرْضِ بِغَیْرِ الْحَقِّ وَبِمَا کُنْتُمْ تَمْرَحُونَ؛ این عقوبت به سبب آن است که در زمین به ناروا شادى و سرمستى می کردید و بدان سبب است که سخت به خود مى نازیدید. (غافر، آیه 75) خداوند این گونه شادزیان را دوست نمی دارد؛ چنان که فرح باطل قارون را ناپسند می دارد و می فرماید:إِنَّ قَارُونَ کَانَ مِنْ قَوْمِ مُوسَى فَبَغَى عَلَیْهِمْ وَآتَیْنَاهُ مِنَ الْکُنُوزِ مَا إِنَّ مَفَاتِحَهُ لَتَنُوءُ بِالْعُصْبَةِ أُولِی الْقُوَّةِ إِذْ قَالَ لَهُ قَوْمُهُ لَا تَفْرَحْ إِنَّ اللَّهَ لَا یُحِبُّ الْفَرِحِینَ؛ قارون از قوم موسى بود و بر آنان ستم کرد و از گنجینه ها آن قدر به او داده بودیم که کلیدهاى آنها بر گروه نیرومندى سنگین مى آمد آنگاه که قوم وى بدو گفتند شادى مکن که خدا شادى کنندگان را دوست نمى دارد. (قصص، آیه 76) در جایی دیگر می فرماید: وَإِنْ تُصِبْکُمْ سَیِّئَةٌ یَفْرَحُوا بِهَا؛ اگر به شما مومنان گزندى رسد بدان شاد و فرحناک مى شوند.(آل عمران، آیه 120؛ توبه، آیه 50) و به مومنان نیز نسبت به این فرح هشدار می دهد و می فرماید: لَا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ یَفْرَحُونَ بِمَا أَتَوْا؛ البته گمان مبر کسانى که بدانچه کرده اند شادمانى مى کنند.(آل عمران، آیه 188) اصولا این افراد به تعبیر قرآن «وَیُحِبُّونَ أَنْ یُحْمَدُوا بِمَا لَمْ یَفْعَلُوا؛ و دوست دارند به آنچه نکرده اند مورد ستایش قرار گیرند».(همان) کسانی که نگاه حزبی و جناحی به مسایل دارند، این گونه گرفتار فرح باطل می شوند: کُلُّ حِزْبٍ بِمَا لَدَیْهِمْ فَرِحُونَ؛ هر حزبى بدانچه پیش آنهاست فرحناک و دلخوش شدند.(روم، آیه 30؛ مومنون، آیه 53)
خدا در آیات قرآنی، انسان را فقیر و خدا را غنی دانسته و فرموده است: یَا أَیُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَرَاءُ إِلَى اللَّهِ وَاللَّهُ هُوَ الْغَنِیُّ الْحَمِیدُ ؛ اى مردم شما به خدا نیازمند و فقیر هستید و خداست که بى نیاز ستوده است. (فاطر، آیه 15)
فقیر کسی است که نیازمند و محتاج است؛ زیرا ستون فقراتی ندارد که روی پای خود بیایستد؛ و چیزی یا کسی را نیز ندارد که حاجت او را برطرف کند. پس نیازمندی است که اسباب برطرف کردن نیازش را ندارد.
اما غنی آن است که اصلا محتاج و نیازمند نیست تا بخواهد به طریقی یا چیزی یا کسی نیازش را برطرف کند؛
اما مستغنی آن است که نیازمند و محتاج است؛ ولی چیزی که نیازش را برطرف کند دارا است.
از نظر قرآن، تنها کسی که در عالم، غنی بالذات است، همان ذات اقدس الهی است. پس اگر دیگران طرفی از غنا و استغنا بستهاند به عنایت الهی است؛ یعنی فقرشان را ذات اقدس الهی با تأمین آن موردِ نیاز برطرف کرده است؛
هم چنین از نظر قرآن فقر دایمی کمال نیست؛ و باید شخص با چیزی به استغنا برسد و مستغنی شود.
البته برخی مدعی استغنا هستند و خود را مستغنی می دانند بی آن که این استغنا را با اتصال به خدای غنی حمید به دست آورده باشند؛ این خیالبافان ره به طغیان می برند خداوند می فرماید: کَلَّا إِنَّ الْإِنْسَانَ لَیَطْغَى أَنْ رَآهُ اسْتَغْنَى ؛ حقا که انسان سرکشى مى کند همین که خود را بى نیاز پندارد. (علق، آیات 6 و 7 و نیز نگاه کنید: لیل، آیه 8؛ عبس ، آیه 5)
البته خدا گاه خود را مستغنی می نامد که این به غنای ذاتی او باز می گردد نه این که نیازی داشه باشد و آن را برطرف کند؛ چرا که خدا «غنی لا حاجه له؛ غنی است بی آن که حاجتی برایش باشد. خدا می فرماید: وَاسْتَغْنَى اللَّهُ وَاللَّهُ غَنِیٌّ حَمِیدٌ؛ و خدا بى نیازى نمود و خدا بى نیاز ستوده است.(تغابن، آیه 6)
خدا در قرآن برای گناهان نام هایی را بیان می کند که خود بیانگر نوع، اثر و مراتب گناه است. گاه از آن به «اثم» و گاه دیگر به «ذنب» و گاه سوم به نام دیگری یاد می کند. واژه ذنب در لغت به معنای دنباله است. چیزی که دمی دارد و به خودش محدود نمی شود؛ یعنی رفتاری که دمباله بدی دارد و نشانه آن نیز می ماند. البته ممکن است، هر ذنبی ، گناه نباشد؛ زیرا مراد عملی است که دارای پیامدها، آثار و تبعاتی است. به عنوان نمونه در آیات 1 و 2 سوره فتح وقتی از ذنب پیامبر(ص) سخن می گوید، به معنای گناه نیست، بلکه کاری است که تبعات و پیامدهایی داشته است. به عنوان نمونه فعالیت های جنگی پیامبر(ص) تبعاتی داشته و عدیده ای را کشته و زخمی کرده است؛ بنابراین، افراد در دل از ایشان کینه ای خواهند داشت؛ اما خداوند این تبعات را می پوشاند و نمی گذارد تا خودنمایی کند و تاثیری در روند تبلیغ پیامبر(ص) ایجاد کند.
بنابراین، هر کاری که دارای تبعات و پیامد و دنباله باشد، ذنب نامیده می شود. در اصطلاح عربی، ذنوب به معنای دلو پُرآب آمده است؛ چون این چنین حالتی موجب می شود تا خطی از آب روی زمین کشیده شود و تبعات و آثاری داشته باشد. خداوند می فرماید: فَإِنَّ لِلَّذِینَ ظَلَمُواْ ذَنُوبًا؛ پس برای کسانی که ستم ورزیدند، دنباله ها و آثاری است.(ذاریات، آیه 59)
گناه را ذنب می گویند چون دنباله ای دارد که همان عقوبت دنیوی و عذاب اخروی است.
در معاملات انسان با انسان رویه بر این است که هماره فروشنده مزایده می گذارد تا کالای خود را به هر کسی بفروشد که قیمت و بهای بیش تر پیشنهاد داده است؛ چنان که خریدار نیز مناقصه برگزار می کند تا چیزی را بخرد که با بهای کم تری پیشنهاد داده می شود.
اما از نظر قرآن، خداوند خریداری است که کالای فروشنده را به بالاترین قیمت می خرد؛ بلکه نه تنها به بالاترین قیمت می خرد، بلکه اجناس با درجات متفاوت ارزشی را به قیمت جنسی می خرد که بالاترین قیمت را دارد. به عنوان مثال اگر صندوقی سیب باشد، خریداری چون خدا درشت ترین سیب را مبنا قرار داده و همه صندوق سیب را به همان قیمت درشت ترین می خرد. خداوند می فرماید: أُولَئِکَ الَّذِینَ نَتَقَبَّلُ عَنْهُمْ أَحْسَنَ مَا عَمِلُوا وَنَتَجَاوَزُ عَنْ سَیِّئَاتِهِمْ ؛ اینانند کسانى که بهترین آنچه را انجام داده اند از ایشان خواهیم پذیرفت و از بدیهایشان درخواهیم گذشت.(احقاف، آیه 16) در جایی دیگر می فرماید: لِیَجْزِیَهُمُ اللَّهُ أَحْسَنَ مَا عَمِلُوا وَیَزِیدَهُمْ مِنْ فَضْلِهِ؛ تا خدا بهتر از آنچه انجام مى دادند به ایشان جزا دهد و از فضل خود بر آنان بیفزاید.(نور، آیه 38)
خداوند به عنوان خریدار مزایده برگزار می کند نه مناقصه و می گوید: إِنَّ اللَّهَ اشْتَرَى مِنَ الْمُؤْمِنِینَ أَنْفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ...فَاسْتَبْشِرُوا بِبَیْعِکُمُ الَّذِی بَایَعْتُمْ بِهِ وَذَلِکَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِیمُ؛ در حقیقت خدا از مؤمنان جان و مالشان را به [بهاى] اینکه بهشت براى آنان باشد خریده است...پس به این معامله اى که با او کرده اید شادمان باشید و این همان کامیابى بزرگ است.(توبه، آیه 111)
به قول حافظ در مزایده ای شرکت کنیم که خدا خریدار است. جالب این که چیزی را می خرد که خودش داده است؛ زیرا جان و مالی که خریدارش است و مال فروشنده اش شده ایم، این جان و مال را خودش داده و حال خودش به عنوان خریدار از من فروشنده می خرد: بیمعرفت مباش که در «مَن یزید» عشق / اهل نظر معامله با آشنا کنند.