از نظر آموزه های وحیانی علم به دو دسته علم حصولی تحصیلی و علم حضوری تقسیم می شود که این علم حضوری با حضور معلوم در نزد عالم تحقق می یابد؛ در حالی که در علم حصولی، تنها مفاهیم در ذهن و قلب شخص وارد می شود؛ و شخص از طریق داشته های خودش، آن مفاهیم را حاضر می کند تا برایش معلوم شود، و گرنه اگر داشته ای نداشته باشد، آن معلوم هم چنان به نوعی مجهول است؛ زیرا معلوم حضوری نشده است.
به سخن دیگر، علم حصولی که با تحصیل و درس به دست می آید، آن معلوم در نزد عالم حاضر نمی شود، بلکه مفاهیم در نزد شخص حاضر می شود؛ و آن شخص آن مفاهیم را به عنوان آینه به قلب می دهد؛ پس اگر شخص در قلب خویش، عین آن مفهوم را به عنوان داشته های شخصی داشته باشد، آن را تطبیق می کند و تصدیق می نماید.
پس در حقیقت در علم حصولی، اگر داشته های عینی شخص نباشد، آن داده های شنیداری یا دیداری از روی کتاب، هرگز به عنوان معلوم در نمی آید؛ زیرا اگر داده های بیرونی با داشته های درونی مطابقت نکند، علم تحقق نمی یابد و هم چنان آن امر مجهول خواهد بود. وقتی نیز داده های بیرونی با داشته های درونی مطابقت افتاد، این از حالت علم حصولی به علم حضوری تبدیل می شود؛ زیرا آن معلوم در نزد شخص همان داشته های خودش است. به عنوان نمونه لفظ آب که از طریق شنیداری یا دیداری به گوش و چشم می آید، از آن جا به قلب می رود و انسان به شنوایی و بینایی خویش آن داده های حسی را به قلب می دهد؛ پس اگر واژه آب برایش معنا و مفهومی از قبل داشته باشد، آن را تطبیق می کند. در این صورت آن حقیقت آب در درون آن به نمایش می آید و آن را در محضر خود می یابد؛ زیرا لفظ آب به عنوان یک نشانه عمل می کند و قلب آن نشانه را تحلیل و تبیین می کند و به آن چه از آن در درون خویش از قبل داشته عرضه می کند، پس اگر مطابق شد، علم حضوری در شخص ایجاد می شود و گرنه هم چنان لفظ هیچ علمی را منتقل نخواهد کرد و مجهول هم چنان مجهول خواهد ماند.
ما وقتی قرآن می خوانیم، به سبب آشنایی با نمادها و نشانه های واژگان عربی به حقایق بیرونی از طریق داشته های درونی آگاه می شویم. البته این گونه می توان گفت که تا علم حصولی به علم حضوری تبدیل نشود، اصلا علمی تحقق نمی یابد و معلومی نداریم.
البته بهترین معلومات، همان معلوم به علم حضوری است؛ زیرا آن چه انسان در خود از عشق و محبت و درد و رنج و مانند آنها دارد، به عنوان معلوم به علم حضوری است. هم چنین چیزهایی که محسوس حواس است و از مصادیق لفظ و نشانه نیست، مانند مشهودات، ملموسات، مذوقات و مانند آنها، آنان نیز از مصادیق معلوم حضوری است، هر چند که در بیرون ذات و آفاق باشد؛ زیرا آنها را قلب بر اساس مطابقت با داشته های خویش یکسان می یابد و درک واقعی از آن دارد.
یکی از مراتب علم حضوری که برترین مراتب آن است، علم حضوری در قالب علم لدنی است که به تعلیم خدا و تصرفات تکوینی پروردگار در قلب و نفس انسان رخ می دهد. علم لدنی به معنای آن است که علم مستقیم و بدون واسطه از مقام ربوبیت و پروردگاری به کسی به عنوان بخشی از وجود شخص جعل می شود؛ مانند علمی که به خضر(ع) داده شده است.(کهف، آیه 65)
البته از نظر قرآن، علم لدنی خود دارای مراتبی است که مرتبه علم به ملکوت دنیا یا علم به ملکوت آخرت یا علم به ملکوت هستی از جمله این مراتب است. این علم لدنی، علم قلب به همه هستی در قالب حق الیقین است که شخص جزئی از معلوم و معلوم جزئی از اوست. پس دیگر بیرون از ذات نیست.
باید توجه داشت که گاه از علم حصولی به علم الدراسه تعبیر می شود که با خواندن کتب مانند کتب آسمانی تورات و انجیل و قرآن به دست می آید. خدا می فرماید: أمْ لَکُمْ کِتَابٌ فِیهِ تَدْرُسُونَ ؛ یا برغای شما کتابى هست که در آن درس می گیرید؟! (قلم، آیه 37)
یا می فرماید: وَلَکِنْ کُونُوا رَبَّانِیِّینَ بِمَا کُنْتُمْ تُعَلِّمُونَ الْکِتَابَ وَبِمَا کُنْتُمْ تَدْرُسُونَ؛ ولی ربانی باشید به آن چه به شما از کتاب تعلیم داده شده و به آن چه درس می گیرید.(آل عمران، آیه 79)
هم چنین به مراتبی از علم حضوری ، به عنوان علم الوراثه یاد می شود؛ زیرا در این موارد می بایست شخص با پیامبران از نظر ظرفیت های وجودی و هویتی مناسخت داشته باشد؛ همان طوری که میان فرزند و پدر نوعی مناسخت است تا ارث ببرد. در این موارد اگر کسی بخواهد از مراتب علوم حضوری بهره مند شود، می بایست همانند پیامبران شود که این جز با تقوای الهی و تزکیه از سوی خدا شدنی نیست.(بقره، آیه 282؛ انفال، آیه 29؛ و آیات دیگر) از همین روست که از علوم حضوری خاص مانند علم لدنی و علوم تعلیمی الهی به عنوان علم الوراثه یاد شده است و درباره عالمانی حقیقی آمده است: إنّ العلماءَ ورثة الأنبیاء؛ به راستی که علما وارثان پیامبران هستند.(کافی، ج 1، ص 32 و 34)
خدایی که انسان می پرستد، خدایی آشنا است؛ زیرا انسان خدایی را می پرستد که یا معلوم به علم حصولی از برهان فلسفی است، یا معلوم به علم حضوری است که همان خدای مشهود عرفاست.
در حقیقت انسانی خدای مجهول و ناآشنا را نمی پرستد؛ زیرا امکان شناختی برای انسان نسبت به خدا از دو طریق علم حصولی و علم شهودی وجود دارد. به سخن دیگر، خدا یا معلوم عابد است یا مشهود عابد.
البته انسانی خدایی را می پرستد، ذات خدا در مرتبه «هو» نیست که اشاره به ذات دارد، بلکه خدایی را می پرستد که در مرتبه صفات یا فعل است؛ حال این صفات و فعل خدا را به علم برهان فلسفی به دست آورده و برایش معلوم باشد، یا به شهود قلبی مشهودش باشد.
باید توجه داشت که خدا در قرآن، همان خدایی صفاتی و فعلی است، نه خدایی ذاتی؛ زیرا خدا درک علمی و شهودی این مرتبه را بیرون از توان مخلوق حتی انسان دانسته است؛ زیرا مرتبه ذات، مرتبه بسیط است و قابل درک علمی یا شهودی نیست. از همین روست که خدا نسبت به ذاتش خویش می فرماید: یُحَذِّرُکُمُ اللّهُ نَفْسَهُ؛ خدا شما را از نفس و ذات خویش برحذر می دارد.(آل عمران، آیات 28 و 30)
این خدا حتی معلوم به علم برهانی نیست؛ زیرا بیرون از احاطه علمی انسان است؛ از همین روست که خدا می فرماید: لاَ یُحِیطُونَ بِهِ عِلْماً؛ به او احاطه علمی نمی یابید.(طه، آیه 110)
بر همین اساس است که حافظ می گوید: عنقا شکار کس نشود دام باز گیر.
البته غیر از ذات انسان می تواند در سطح صفات خدا و افعالش هم شناخت علمی برهانی داشته باشد و هم شناخت شهودی عرفانی قلبی؛ زیرا این سطح از شناخت برای انسان دست یافتنی است؛ زیرا وجه الله و انوار صفاتی الهی قابل شناخت است.
البته اوصاف و صفات الهی، در مرتبه صفات خود به دو دسته صفات ذاتی چون «حی، علیم، قدیر» و صفات فعلی مانند رازق و محیی و ممیت و شافی و مانند آنها تقسیم می شود.
در آیات قرآنی بسیاری از محمولها که به موضوعی نسبت داده شده، به همین موضوع خدایی اشاره دارد که در مرتبه صفات و فعل است، نه ذات الهی که بیرون از علم و شهود است.
امام زین العابدین می فرماید: وَ عَجَزَتِ الْعُقُولُ عَنْ إِدْرَاکِ کُنْهِ جَمَالِکَ وَ انْحَسَرَتِ الْأَبْصَارُ دُونَ النَّظَرِ إِلَى سُبُحَاتِ وَجْهِکَ وَ لَمْ تَجْعَلْ لِلْخَلْقِ طَرِیقا إِلَى مَعْرِفَتِکَ إِلا بِالْعَجْزِ عَنْ مَعْرِفَتِکَ؛ و خردها از درک ژرفاى جمالت ناتوان است؛ و دیده ها از تماشاى بزرگیهاى ذاتت درمانده است؛ براى خلق راهى به سوى شناسایى ات جز ناتوانى از شناخت قرار ندادى.(دعای خمسه عشر، دعای دوازدهم، مناجات العارفین)
البته امام با این که درک عقلی و شهودی نسبت به ذات را انکار می کند و عقل و شهود را نسبت به آن عاجز می شمارد، اما در ادامه همین مناجات نسبت به علم و شهود در مرتبه صفات و فعل توجه می دهد و آن را راه شناخت خدا و اتصال با او معرفی می کند.
انسان گاهی با اثر به موثر پی می برد، و گاه با موثر به اثر می رسد؛ یعنی گاه روش انی است و گاه دیگر لمی است؛ از علت به معلول یا از معلول به علت.
به نظر می رسد که انسانی وقتی نوشته ای را دید، از نوشته به نویسنده پی می برد؛ اما این شناخت، یک شناخت کلی است؛ زیرا اگر چه پی می برد که نویسنده ای این نوشته را نوشته است؛ اما نمی داند آن نویسنده کیست؟
به نظر می رسد که پرستش خدایی که از طریق آثار به آن خدا برسیم، پرستش خدا نیست؛ زیرا خدایی کلی همانند مفاهیم است؛ یک خدای مشخص و خاص نیست که قابل اشاره باشد و به گوییم این موجود همان موثر است که این آثار را داشته است.
بهترین روش آن است که انسان از خدا به شناخت خدا برسد، یعنی از مسما به اسم برسد؛ چنان که برادران یوسف(ع) از شناخت شخص یوسف(ع) به شناخت اسم او رسیدند و گفتند: أَءِنَّکَ لَأَنتَ یُوسُفُ؛ به راستی که تو خودت همان یوسفی هستی.
اگر بخواهیم خدایی حقیقی را عبادت کنیم، می بایست خدای شاهد و حاضر را عبادت کنیم(توحید، صدوق، ص 327)؛ نه این که با برهان و دلایل و شواهد خدایی را بشناسیم و آن را عبادت کنیم. چنین خدایی چیزی جز خدای غایب نخواهد بود؛ زیرا مفاهیم هماره در غیبت هستند، و حقیقت چیزی وقتی مشهود باشد، آن گاه حاضر است.
باید اول خدایی را ببیینم و سپس از آن خدایی شاهد و حاضر به صفات او آگاه شویم. این خدای حاضر در درون ما از خود ما به خود ما نزدیک تر است: أقرب إلیه مِن حَبل الورید ؛ از رگهای گردن به او نزدیک تر است.(ق، آیه 16)
خدایی که مشهود در هر چیزی است: أَوَلَمْ یَکْفِ بِرَبِّکَ أَنَّهُ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ شَهِیدٌ؛ آیا کافى نیست که پروردگارت خود شاهد هر چیزى و مشهود در هر چیزی است. (فصلت، آیه 53)
خدایی می تواند معبود باشد و مورد پرستش یا پرسش قرار گیرد و او دعا و خواسته ما را برآورده سازد که معروف باشد و معلوم به علم حضوری در درون خودمان و هر چیزی دیگر.(فصلت، آیه 53)
امام(ع) می فرمود: «لأنّکم تَدعون مَن لا تَعرفونه؛ زیرا شما خدایی را می خوانید که نمی شناسید.»(توحید، صدوق، ص 288)
درحقیقت اول او را میبینیم و میشناسیم بعد نام و سپس بعد وصف او را می شناسیم؛ از همین روست که خدا در کوه طور به موسای کلیم فرمود: من را که در قالب نور در درخت میبینی من خدایم : یَا مُوسَی إِنَّهُ أَنَا اللَّهُ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ؛ زیرا همه هستی مجلای تجلیات صفات و اسمای الهی و مظهر انوار اوست.(نور، آیه 35)
امیرمومنان امام علی(ع) نیز می فرماید: اَلْحَمْدُ لِلَّهِ الْمُتَجَلِّی لِخَلْقِهِ بِخَلْقِهِ؛ ستایش از آن خدایی است که به پرای خلق خویش با خلق خویش تجلی کرده است.(نهج البلاغه، خطبه 108)
به هر حال، معرفتِ شاهد و حاضر قبل از وصف و اسم اوست؛ اما معرفت غایب بعد از معرفت اسم و وصف اوست. اگر ما کسی را بخواهیم بشناسیم، وقتی در حضور او نیستیم و او نزد ما نیست، اول اسم او را یاد میگیریم بعد وصف و علایم او را؛ یعنی از راه اسم و وصف او را میشناسیم؛ اما اگر کسی در حضور ما باشد او را ببینیم و مشهود ما باشد، اول خود او را میشناسیم، بعد میگوییم اسم و وصف او را می پرسیم یا می جوییم. از آن جایی که خدا «هو» و «الله» مشهود در هر چیزی است؛ همه عالم خبر از او و حضورش می دهد؛ چرا که خدا در همه چیز مشهود است؛ و از این طریق خودش می توان به صفات و اسمش آگاه شد. از آن جایی که خدا ««دَلّ علی ذاته بذاته؛ به ذات خویش بر ذاتش خویش راهنمایی و دلالت می کند.» (بحارالانوار، ج 84، ص 399) پس در شناختش هیچ نیازی به بیرون از او نیست؛ زیرا پس شناخت ذات، از همان جا می توان به اسامی حُسنا و صفات عُلیای او پی برد. البته چنان که امیرمومنان امام علی(ع) می فرماید: لا تُدرکه العیون بِمُشاهدة العِیان و لکن تُدرکه القلوب بِحقائق الإیمان؛ خدا را چشمان با مشاهده عیانی درک نمی کند، بلکه قلوب انسانی به حقایق ایمان خدا را درک می کند.(نهج البلاغه، خطبه 179) بر این اساس، وقتی حضرت موسی(ع) خدا را در شجره و آتش دید، با بینایی ملکوتی قلبش حقیقت غیر مادی را دید یا سخن او را شنید، و با شنوایی ملکوتی قلب خویش آن را شنید؛ یعنی همان خدایی عزیز حکیم را که منزه و پاک از هر گونه جسم و اجسام و مواد است را با قلوب خود دید و شنید؛ چرا که خدا در همه حال پاک از هر امر مادی است؛ از همین روست که در همان حال می فرماید: وَسُبْحَانَ اللَّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ.(نمل، آیه 8)
از نظر آموزه های وحیانی قرآن، برخی از مردم گرفتار باورها و اعتقادات بی اساسی هستند که آن را از زبان دیگران شنیده و تلقی کرده اند و آن را به شکل قول و اعتقادات شخصی به زبان می آورند و به دیگران می گویند، در حالی که هیچ علمی نسبت به آن اقوال و اعتقادات ندارند.
خدا به این مردم هشدار می دهد که چنین رویه ای در زندگی نادرست است؛ زیرا اعتقادات نادرستی را پیدا می کنند و آن را به دیگران منتقل می نمایند که بسیار خطرناک است؛ زیرا به افراد و اجتماع به ویژه رهبران جامعه ضربه می زند.
اصولا برخی عادات دارند که سخنی را از دیگران می شنوند و می پذیرند و آن را به زبان خویش به دیگران می رسانند در حالی که فاقد علمیت است. از نظر اینان ، مساله مهمی نیست و این گونه به شایعات بی اساس دامن می زنند. در حالی نمی بایست از کنار این گونه رویه ها و رفتارها ساده گذشت و آن را آسان دانست؛ زیرا خطر بسیاری را به دنبال دارد؛ چرا که بهتانی عظیم است که شنونده از شنیدن آن مبهوت می شود.(نور، آیات 15 و 16) خدا می فرماید: اذْ تَلَقَّوْنَهُ بِأَلْسِنَتِکُمْ وَتَقُولُونَ بِأَفْوَاهِکُمْ مَا لَیْسَ لَکُمْ بِهِ عِلْمٌ وَتَحْسَبُونَهُ هَیِّنًا وَهُوَ عِنْدَ اللَّهِ عَظِیمٌ ؛ آنگاه که آن [بهتان] را از زبان یکدیگر مى گرفتید و با زبانهاى خود چیزى را که بدان علم نداشتید مى گفتید و مى پنداشتید که کارى سهل و ساده است با اینکه آن [امر] نزد خدا بس بزرگ بود. (همان، آیه 15)
از این آیات به دست می آید که هرگز شنیده را به صرف این که دیگران می گویند، نپذیرید و بر اساس آن اعتقادی پیدا نکنید و به دیگران نیز انتقال ندهید؛ بلکه هر شنیده ای می بایست مورد بررسی قرار گیرد تا انسان حقیقت آن آگاه شود. پس تا زمانی که علمی نسبت به چیزی نداریم، تنها به صرف شنیدن، به شنیدنی ها اکتفا نکنیم.
یکی از پرسش های اساسی در حوزه اعتقادات این است که آیا خدا کسی را گمراه می کند؛ یعنی از راه به دور می کند و در بیراهه قرار می دهد؟
به نظر می رسد که ضلالت یک امر وجودی نیست؛ در حالی که هدایت، امر وجودی است. پس وقتی سخن از «اضلال کیفری» خدا نسبت به افرادی است که هدایت فطری و تشریعی را نپذیرفتند، به معنای آن نیست که خدا چیزی را در وجود آنان به عنوان ضلالت ایجاد کرده باشد؛ بلکه به این معنا است که خدا هدایت را از دل ها بیرون کرده است.
به سخن دیگر، نسبت هدایت با ضلالت ملکه و عدم ملکه است؛ یعنی همانند بینایی و کوری؛ زیرا کوری چیزی جز فقدان بینایی نیست. پس وقتی کسی بهره ای هدایت نبرده است، گرفتار ضلالت است.
از محکمات قرآنی این است که خدا می فرماید: مَّا یَفْتَحِ اللَّهُ لِلنَّاسِ مِن رَّحْمَةٍ فَلاَ مُمْسِکَ لَهَا وَمَا یُمْسِکْ فَلاَ مُرْسِلَ؛ چیزی که خدا برای مردمان از رحمت خویش بگشاید پس کسی نمی تواند آن رحمت را امساک کند؛ و اگر خدا چیزی را امساک کند، کسی نمی تواند آن را ارسال کند.(فاطر، آیه 2)
از این آیه به دست می آید که اموری چون ضلالت از مصادیق امساک امر هدایت نسبت به این افراد است؛ یعنی وقتی رحمتی نگه داشته شود و به کسی داده نشود، به آن نقمت می گویند. این نقمت امر وجودی نیست، بلکه فقدان رحمت الهی به سبب امساک الهی است.
در ضلالت نیز این امر اتفاق می افتد؛ یعنی وقتی هدایت برداشته شود، فقدان هدایت را ضلالت می گویند؛ چنان که فقدان ایمان ، همان کفر است؛ زیرا ایمان و هدایت و رحمت و مانند آنها امور وجودی و از مصادیق حق هستند، در حالی که کفر و ضلالت و نقمت و مانند آنها از امور عدمی و از مصادیق باطل هستند.
از آن جایی که خدا به همه هدایت فطری الهامی را داده (طه، آیه 50)، کسی که بر خلاف آن هدایت عمل کند، و به هدایت تشریعی اعتنا نکند که از طریق وحی می رسد، چنین کسی فاقد هدایت پاداشی می شود که از آن به اضلال و ضلالت کیفری یاد می شود.
از نظر قرآن، شیاطین انواع کارها و رفتارها را دارند تا انسان را گرفتار سقوط در درکات دوزخ و جهنم کنند. این کارها شامل وسوسه، مس و تماس، تحنک و برگرده سوار شدن و افسار انداختن، تخبّط و مانند آنها است.
هم چنین از نظر قرآن، شیاطین گام به گام سلطه خویش را بر انسانی افزایش می دهند؛ زیرا انسان ها به گونه ای هستند که هدایت های درونی و بیرونی از فطرت و شریعت به او این امکان را می بخشد تا خود را از سلطه شیاطین در امان نگه دارند؛ به ویژه آن که نفس انسانی به طور فطری حق شناس و حق گرا است(نفس، آیات 7 تا 10) و اگر خطایی مرتکب شود از آن انزجار و گریزش دارد؛ به ویژه که نفس لوامه و سرزنشگر هم چنان در انسان فعال است و او را به سبب خطایی که می کند، در درون سرزنش می کند.(قیامت، آیه 2)
البته هر چه انسان خطا و گناه را تکرار کند، نفس لوامه کارکرد خود را از دست می دهد و بی تاثیر می شود و نفس فطری نیز دیگر قابلیت گذاشته را در شناخت حق و گرایش به آن نخواهد داشت. این گونه است که وسوسه های شیطانی می تواند گام به گام تاثیرگذارتر شود.(بقره، آیه 208؛ نور، آیه 21)
از نظر قرآن شیاطین هر گاه سلطه خود را بر انسانی تحکیم بخشند و بر او مسلط شوند، اقدامات تخریبی بیش تری را در پیش می گیرد؛ زیرا در برخی از شرایط بر گرده سوار می شود و در برخی از شرایط بر کل نفس انسان مسلط شده و از درون حاکمیت خویش را اعمال می کند که در آن صورت شیطان نسبت به این افراد ولایت می یابد و این افراد به عنوان اولیاء الشیطان تحت ولایت مطلقه شیطان وارد می شوند . پس شیطان از زبان آنان می گوید و به دست ایشان عمل می کند؛ مانند همین رسانه ها و افراد شیطانی آمریکایی در ایران اسلامی که تحت ولایت شیطان و اولیاء آن هستند و از ولایت الله و به ولایت طاغوت در آمده اند.
از نظر قرآن، پیش از این که شیطان به این سطح از سلطه برسد در مرتبه ای از مراتب بر کافرین این سلطه را دارد که آنان را تهییج کرده و همانند گله و رمه های گوسفندان به حرکت در می آورد تا همانند روزنامه های زنجیره ای سخنان شیطان بزرگ را تکرار کنند.
خدا می فرماید: أَلَمْ تَرَ أَنَّا أَرْسَلْنَا الشَّیَاطِینَ عَلَى الْکَافِرِینَ تَؤُزُّهُمْ أَزًّا ؛ آیا ندانستى که ما شیطانها را بر کافران گماشته ایم تا آنان را به گناهان تهییج و تحریک کنند. (مریم، آیه 83)
واژه « أَزًّ» «تحریک شدید» معنا شده است. از مفردات راغب بدست می آید که قید شدید در تحریک ملحوظ است، گویند: «ازّت القدر ای اشتدّ غلیانها». قاموس آن را مطلق تحریک و غلیان معنی کرده است. برخی آن را به معنای «امْتَعَضَ» دانسته اند که به معنای «غَضِب من شَیْء وتألَّم وشقَّ علیه»
پس واژه « أَزًّ» در لغت به معنای تهییج و تحریک گله و رمه های گاو و گوسفند است تا به سمتی هجوم آورند. البته این تهییج و تحریک همراه با غضب ، ایجاد تالم و رنج، و مشقت و درد و خشمگینی در آنها است؛ مثلا وقتی نیش و گازی از آنان گرفته می شود تا طاقت آنها طاق شود و به هر سوی هجوم آورند. از نظر قرآن، وقتی شیطان کافرین را گاز می گیرند و آنان را با نیش خویش به تحریک و تهییج در می آورند، آنان گله وار به سوی می روند و از حقیقت دور می شوند و باطل را تکرار می کنند.
یکی از دوستان قدیمی ام به نام «م م» که اهل دل و چند بار مرگ و بازگشت از عالم برزخ را تجربه کرده است، حکایاتی درباره خاطرات خود با مرحوم آیت الله بهجت فومنی دارد که رسانه ای کردن آن شاید برای اهل دل مفید باشد.
محافظ غیر رسمی آیت الله بهجت
در جوانی عاشق آیت الله بهجت فومنی بودم به طوری که جذبه ایشان مرا چنان به خود می کشید تا جایی که در دوره سربازی پس از نماز صبح در مسجد فاطمیه، با آیت الله بهجت به حرم می رفتم و ایشان را مشایعت می کردم تا به خانه اش می رفت. از همین رو، در حالی که می بایست خود را ساعت 6 به یگان معرفی می کردم، ساعت 7 کارت ورود را می زدم. پس از مدتی مسئول ما گفت: فکر نکن از تاخیرت خبر نداریم و نمی دانیم چه کار می کنی؟ صبح ها نماز آیت الله بهجت می روی و با ایشان هستی. عیب ندارد! همین کارت را ادامه بده! چون ما به هر طریقی خواستیم تا محافظانی برایش بگذاریم، نپذیرفتند؛ ولی چون شما به آقا ارادت دارید و آقا هم نظری به شما دارد، از این پس به طور غیر رسمی محافظ آقا باش!
از این سخن مسئول خیلی خوشحال شدم و در پوست خودم نمی گنجیدم. از آن پس یک ساعت قبل از خروج آقا از خانه، در خانه ایشان بودم تا ایشان بیرون بیاید و با ایشان به مسجد بروم. البته همیشه سعی می کردم با فاصله از ایشان باشم؛ زیرا نمی خواستم مزاحم ایشان باشم یا مشکلی در کوچه های تنگ برای دیگران ایجاد کنم.
پاسخ گوی پرسش های ذهنی
پرسش های زیادی ذهنم را مشغول می کرد و می خواستم بپرسم، ولی حرمت نگه می داشتم؛ زیرا هماره ایشان دستشان تسبیح بود و در حال ذکر؛ از این رو، همه پرسش هایم در ذهنم تلنبار می شد؛ ولی کم کم متوجه شدم که ایشان به طور غیر مستقیم به این پرسش ها پاسخ می دهد؛ مثلا گاهی چند نفر نزد ایشان می آمدند و پرسشی را مطرح می کردند، ولی ایشان هنگام پاسخ یک دفعه سرش را به سمت من بر می گرداند و پاسخ پرسش درونی ام را می داد.
بهشت به بهانه دهند نه به بها
مدتی بود که پدرم توان حرکتی نداشت و می بایست کارهایش را انجام دهم. با خود می گفتم: من این اندازه برای پدرم زحمت می کشم و در ناتوانی کمک کارش هستم، خدا چه پاداش و مزدی برایم قرار داده است؟! گاهی به خود نهیب می زدم که کاری انجام نمی دهی، وظیفه خود را انجام می دهی و این هم احسان در برابر احسان پدر است یا حتی کم تر از آن. به هر حال، این پرسش در ذهنم بود که پاداش این اعمال من چه اندازه است؟
روزی با آیت الله بهجت از زیارت حضرت معصومه(س) باز می گشتیم. طبق معمول با فاصله پشت سرش حرکت می کردم. در کنار ورودی کوچه ارک از خیابان ارم ، گدایی هم چون روزهای گذشته نشسته بود، ایشان ایستاد و از دور دیدم یک «پنجاه ریالی» از جیب درآورد و به دست گدا داد و در حالی که خم شده بود تا پول را به دست گدا بدهد، رو به من کرد و گفت: جنت به بها نمی دهند به بهانه می دهند.
من پاسخ پرسش ذهنی خودم را گرفته بود. آقا حرکت کرد و رفت. در همین حین گدا نگاهی به پنج ریالی کرد که هیچ ارزش مادی نداشت، آن را پشت سر آقا پرت کرد. من هم دویدم و فورا آن را برداشتم و آن را هنوز با خود دارم.
ادب در محضر اولیای الهی
هر گاه آیت الله بهجت برای زیارت به حضرت معصومه(س) می رفت، در کنجی بالاسر می ایستاد تا به دور از هر گونه ایجاد مانعی برای دیگران زیارت کند. در طول زیارت همیشه می ایستاد و با آن که پیر کهنسال بود و به سختی راه می رفت، هرگز در آن جا روی زمین نمی نشست. با خودم گفتم: چرا آقا زیارت را نشسته انجام نمی دهد؟ این برایم پرسش بود، و دوست داشتم علت آن را بدانم، ولی حرمت نگه می داشتم و پرسشم را مطرح نمی کردم.
روزی با ایشان به طرف خانه می رفتیم که سر کوچه ارگ دو روحانی رو به روی ما ظاهر شدند. یکی از آن ها خیلی هیکلی بود. من طبق معمول با کمی فاصله از ایشان حرکت می کردم. ایشان ایستادند و با آنان که گویا از آشناییان بودند، سلام و احوال پرسی کردند.
در این بین یکی از آن دو روحانی یادی از آیت الله غروی اصفهانی - استاد آیت الله بهجهت - به میان آورد و گفت: آیت الله کمپانی! آیت الله بهجت گفت: آیت الله اصفهانی دوست نداشت، ایشان را به این لقب بخوانند. بهتر است همان غروی اصفهانی بگویید.
سپس افزود: روزی آیت الله اصفهانی وارد حرم اباعبدالله الحسین(ع) در کربلا شدند و دیدند دو نفر از بزرگان در حال نشسته زیارت می کنند. آیت الله اصفهانی به آنان – در همان حال رویش را به سمت من برگرداند و به طوری که من هم بشنوم – گفت: می دانید در محضر چه کسی نشسته اید و چه کسی را زیارت می کنید؟
شوخی با کلاه سربازی
ایشان اصلا اهل شوخی نبود، همان طوری که بسیار کم سخن و کتوم در بیان اسرار بودند. روزی رو به من کرد و گفت: اسمت چیست؟ گفتم: محمود. گفت: خدا تو را به «مقام محمود» برساند.
گفت: چه کاره ای؟ گفتم: سرباز!
با اشاره به کلاه سربازی گفت: پس این چیه که سرت گذاشتی؟!
تهدید با عصا
مدتی بود که خدمت ایشان نرسیده بودم؛ زیرا سربازی و دوره خدمتم تمام شده بود. دوست داشتم ایشان را ببینم، ولی فرصت دیدار به سبب مشغله کاری دست نمی داد. روزی «سید علی صولت» را دیدم که هماره با ایشان بود. به او گفتم: سلام مرا به آقا برسان!
شب در خواب ایشان را دیدم. ایشان با عصبانیت به طرفم آمد و در حالی که عصایش را تکان می داد گفت: «نمی خواهد به فلانی بگویی که سلامم را به ایشان برساند، برو به آن چه گفتم عمل کن!»
از وحشت از خواب برخاستم و سیخ ایستادم و در حالی که دست به سینه بودم، گفتم: باشد! آقا اشتباه کردم.
اهمیت استغفار
روزی در حالی که آیت الله بهجت از حرم بیرون می آمدیم، شخصی جلو ایشان را گرفت و گفت: آقا! مدت چهل روز است که ذکر استغفار را انجام دادم. حالا یک ذکر دیگر به من بدهید!
آیت الله بهجت در حالی که نگاه تندی می کرد با نوعی عصبانت گفت: «تا آخر عمرت هم استغفار کنی، کم است.»
یا ستار العیوب
شخصی نزد آیت الله بهجت آمد. او مدتی به ذکر استغفار مشغول بود که آیت الله بهجت به او گفته بود انجام دهد. وی پیش خودش گمان کرده بود که حالا دیگر پاک و پاکیزه شده است. به همین نیت نزد آیت الله رفت. وقتی نزد آیت الله رسید، ایشان در حال ذکری بود که شخص می دانست غیر از استغفار است و دوست داشت بداند چیست و آن را انجام دهد، ولی هر چه گوش داد نفهمید. کمی نزدیک شد و خواست ذکر دیگری بگیرد.
آیت الله بهجت که نشسته بود، سرش را به سویش برگرداند با شگفتی گفت: یا ستار العیوب!
شخص تا این حالت و این ذکر را شنید با وحشت از ایشان دور شد و دانست که هنوز پاک نشده است. با خود می گفت: حالا آقا بهجت چه از من دیده که ذکر ستار العیوب را گفت.
سازمان مرجعیت در اسلام، با خاستگاه ولایت الهی ، دارای جایگاهی بس عظیم و رفیع است؛ زیرا مرجعیت در این نظام، استمرار و تداوم ولایت الهی معصومان است و فلسفه مشروعیت و مقبولیت آن در میان عامه مردم مسلمان نیز از همین منظر قابل توجیه و تبیین علمی است.
در ساختار نظام ولایی، مرجعیت دارای وظایف و تکالیف و نیز حقوقی است که می بایست دانسته و ارج نهاده شود؛ همان طوری که خدا فرمان می دهد تا در مسائل به ایشان به عنوان مرجع علمی مراجعه شود: فَاسْأَلُوا أَهْلَ الذِّکْرِ إِنْ کُنْتُمْ لَا تَعْلَمُونَ ، هم چنین در مسائل اجتماعی و دنیوی می بایست به عنوان پاسداران ولایت الهی از آنان اطاعت شود: یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَطِیعُوا اللَّهَ وَأَطِیعُوا الرَّسُولَ وَأُولِی الْأَمْرِ مِنْکُمْ فَإِنْ تَنَازَعْتُمْ فِی شَیْءٍ فَرُدُّوهُ إِلَى اللَّهِ وَالرَّسُولِ إِنْ کُنْتُمْ تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَالْیَوْمِ الْآخِرِ ذَلِکَ خَیْرٌ وَأَحْسَنُ تَأْوِیلًا. چنان که لازم است تا از ایشان به عنوان پناهگاه امن الهی بهره گرفته شود: وَإِذَا جَاءَهُمْ أَمْرٌ مِنَ الْأَمْنِ أَوِ الْخَوْفِ أَذَاعُوا بِهِ وَلَوْ رَدُّوهُ إِلَى الرَّسُولِ وَإِلَى أُولِی الْأَمْرِ مِنْهُمْ.
از نظر ساختار نظام ولایی، مراجع عظام تقلید به عنوان امنای الهی می بایست مورد اطاعت قرار گیرند و در حوادث روزگار از آنان دستورالعمل گرفته و اطاعت شود؛ چرا که « الفقهاء أمناء الرسل» و « الْفُقَهَاءَ حُصُونُ الْإِسْلَامِ» هستند؛ و در توقیع شریف از مقام حضرت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف نیز آمده است: امّا الحوادِثُ الواقعة فارجعوا فیها الى رُواةِ حدیثنا فَأِنَّهم حُجّتى علیکُم و انا حجّة الله علیهم»؛ «در رخدادهایى که اتفاق مى?افتد، به راویان حدیث ما مراجعه کنید؛ زیرا آنان حجّت من بر شمایند و من حجت خدا بر آنان هستم».
امام حسن عسکری(ع) نیز در تبیین جایگاه رفیع مراجع عظام می فرماید: فَأمّا مَن کانَ مِن الفُقَهاءِ صائنا لنفسِهِ حافِظا لِدینِهِ مُخالِفا على هَواهُ مُطِیعا لأمرِ مَولاهُ فلِلعَوامِّ أن یُقَلِّدُوهُ.
بنابراین، بر اساس آیات و روایات متواتر لفظی و معنوی لازم است تا از این جایگاه صیانت شود و کسی متعرض آن نشود و کرامت نهاد و مقام حفاظت و از هر گونه اهانت پرهیز شود.
حوزه های علمیه هماره در سایه مرجعیت به بالندگی رسیده و امور امت اسلام در پرتو انوار مراجع سامان یافته و انقلاب اسلامی از این شجره طیبه بهره مند شده و به بلوغ کنونی خویش رسیده است که بستر ساز ظهور منجی بشریت حضرت صالح مصلح مهدی امت(عج) می شود.
امروز صیانت از جایگاه مرجعیت به معنا و مفهوم حمایت و صیانت از اصل اسلام و ولایت الهی و استمرار بخشی به آن است و هر گونه تعرض به هر بهانه و توجیه غیر قابل گذشت است.
نصحیت، بیانگر خلوص صادقانه ای است که انسان ناصح در مقام بیان اصلاح گرانه، حقیقت یا واقعیتی جزیی و مصداقی را بیان می کند که بدان علم دارد تا این گونه مخاطب اصلاح یا اصلاحاتی را انجام دهد و واقعیت موجود نامطلوب را به واقعیت مطلوب و مقبول تبدیل کند که عقلانیت فطری آن را می پذیرد و با آن همراهی می کند. البته در نصحیت، امانت مهم است و می بایست ناصح به دور از خیانت، در مقام ناصح ظهور کند و عمل نماید و رفتار یا گفتاری را نداشته باشد که نشانه ای از خیانت در امانتی باشد که بدان علم یافته است.
اما موعظه، بیان کلی حقیقت یا واقعیتی است که به جای مصداق و مصادیق، مثال و املثه وارد می شود، تا شخص مخاطب خود در مقام تطبیق با مصداق یا مصادیق جزیی در خود بر آید و به اصلاح امر خویش اقدام کند و واقعیتی نامطلوب را در خود تغییر دهد و حقیقت مطلوبی را به واقعیت در آورد. بنابراین، موعظه به نوعی کلی گویی نه کلی بافی، از واقعیت ها و حقایق است که مخاطب خود در مقام نصیحت خویش قرار می گیرد و به اصلاح امر خویش می پردازد.
از نظر آموزه های وحیانی قرآن، پیامبران در هر دو مقام نصحیت و موعظه می نشستند؛ زیرا از سوی به همه حقیقت افراد و اشخاص به علم الهی آگاهی داشتند، و راهکارهای درمان را می دانستند. از همین روست که در مقام ناصح امین جلوس می کردند و به درمان دردی از دردهای مخاطب می پرداختند و به امور جزیی زندگی اشخاص ورود می کردند. خدا درباره این جایگاه ولایتی پیامبران می فرماید: أُبَلِّغُکُمْ رِسَالَاتِ رَبِّی وَأَنَا لَکُمْ نَاصِحٌ أَمِینٌ ؛ پیامهاى پروردگارم را به شما مى رسانم، و براى شما نصحیت خواهی امین هستم.(اعراف، آیه 68)
هم چنین درباره مقام موعظه گری آنان می فرماید: هَذَا بَیَانٌ لِلنَّاسِ وَهُدًى وَمَوْعِظَةٌ لِلْمُتَّقِینَ؛ این بیانی برای مردمان و هدایتی و موعظه ای برای متقین است.(آل عمران، آیه 138) و نیز می فرماید: یَا أَیُّهَا النَّاسُ قَدْ جَاءَتْکُمْ مَوْعِظَةٌ مِنْ رَبِّکُمْ وَشِفَاءٌ لِمَا فِی الصُّدُورِ وَهُدًى وَرَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِینَ ؛ اى مردم به یقین براى شما از جانب پروردگارتان موعظه و درمانى براى آنچه در سینه هاست و رهنمود و رحمتى براى گروندگان به خدا آمده است. (یونس، آیه 57)
در دعای توفیق الطاعه، از امام زمان(عج) آمده است: وَ تَفَضَّلْ عَلى? عُلَمائِنا بِالزُّهْدِ وَالنَّصِیحَةِ، ... وَعَلَى الْمُسْتَمِعِینَ بِالاتِّباعِ وَالْمَوْعِظَةِ؛ بر علمای ما زهد و نصیحت را تفضل کن ... و بر شنوندگان و استماع کنندگان از علماء پیروی از کلام و موعظه ایشان را تفضل نما!
بنابراین، بر خلاف برخی از بیانها که گفته می شود که مسئولیت عالمان دینی تنها موعظه کلی است، می بایست گفت که آنان به سبب مقام علمی که نسبت به موضوعات و مصادیق دارند، نه تنها می بایست در موضوعات کلی ورود کنند و مثلا به عدالت خواهی کلی در مقام موعظه بپردازند، بلکه می بایست در مصادیق نیز وارد شوند تا دردهای جامعه را به عنوان «طبیب دوار بطبه» درمان نمایند و به عدالت مصداقی نیز ورود نمایند.
هر حکمی زمانی مورد عمل قرار می گیرد که ضامن اجرا داشته باشد. الان در سازمان های بین المللی احکامی صادر می شود که به دلیل فقدان ضمانت اجرا هیچ گاه به آن عمل نمی شود؛ زیرا این سازمان های بین المللی فاقد چیزی هستند که ضمانت اجرایی احکام آنها باشد.
در امور کشوری نیز این گونه است که اگر قوه قضائیه دارای اقتدار انتظامی نباشد، احکام صادره از آن فاقد ضمانت اجرایی خواهد بود. از همین رو گفته اند که اگر برای پیامبر(ص) مقام قضاوت قائل باشیم، می بایست مقام حکومت و دولت را برایش قائل شویم؛ زیرا اگر قضاوتی داشته باشد، ولی ضمانت اجرا نداشته باشد، آن قضاوت پیامبر(ص) لغو و لهو خواهد بود؛ زیرا وقتی به مفاد و محتوای حکم عمل نشود، قضاوتی بی معنا و بی ارزش خواهد بود.
از نظر آموزه های وحیانی قرآن، توحید از اصول اساسی دین است؛ ولی مهم تر از آن اصل معاد و قیامت است که حسابرسی در آن جا انجام می شود؛ این اصل است که ضامن دین است به طوری که وقتی حکمی دین و شرعی صادر می شود، شخص به اعتبار آن که مسئول و پاسخگو در قیامت است، آن را انجام می دهد، اما وقتی کسی باور و اعتقادی به قیامت نداشته باشد، چه ضمانتی برای انجام و اجرای احکام دینی نخواهد بود.
از نظر قرآن، کسی که به قیامت یقین کامل دارد، به اعمال اساسی و احکام قرآنی چون اقامه نماز به عنوان ستون دین و اتیان زکات و اقامه ستون اجتماع اقدام می کند؛ زیرا می داند که می بایست در برابر تکالیف عبادی و بندگی خویش در برابر خدا و انجام تکالیف و مسئولیت های اجتماعی پاسخگو باشد.(بقره، آیات 2 و 3)
اما وقتی کسی استبعاد نسبت به قیامت و رجعت داشته و بگوید «رجع بعید»(ق، آیه 3) و یا نسبت به قیامت شبهه ای ایجاد کند، دیگر نسبت به چیزی تعهدی ندارد و به تعبیر قرآن ، فجور می کند و با آزادی مطلق هر کاری را انجام می دهد و خطوط قرمز احکام را در هم می درد.(قیامت، آیات 2 تا 5)
پس آن چیزی که ضامن اجرای احکام دین است، همان مساله اعتقاد و ایمان به قیامت است.