کار خدا اصلا شبیه کار آدمیان نیست. آدمی می گوید تا استحقاق نداشته باشی، بهره ای نمی بری! اما خدا خود قابلیت آفرین و لایق آفرین است؛ یعنی خود استحقاق را ایجاد و خودش به مستحق می بخشد؛ زیرا همان خدایی که مشیت حکیمانه اش براین قرار گرفته تا به کسی چیزی ندهد، از آن جایی که قانونش بر خودش مسلط نیست، می تواند به مشیت حکیمانه ای تبدیلی داشته باشد و به او چیزی بدهد؛ زیرا خدا «مبدّل» است و می تواند تبدیل داشته باشد؛ چرا که او کسی است که محو و اثبات به دست اوست، پس می تواند چیزی که در ام الکتاب و لوح محفوظ نگاشته و مقدر کرده را تبدیل کند؛ چنان که خدا خود در توصیف اراده و اختیار مطلق خویش نسبت به مقدرات خویش نیز می فرماید: یَمْحُو اللَّهُ مَا یَشَاءُ وَیُثْبِتُ وَعِنْدَهُ أُمُّ الْکِتَابِ ؛ خدا آنچه را بخواهد محو یا اثبات مى کند و اصل کتاب نزد اوست.(رعد، آیه 39)
براین اساس، اگر کسی بدی و زشتی کرده خدا می تواند آن را با نیکی و حسنات جایگزین کند؛ چنان که می فرماید: یُبَدِّلُ اللَّهُ سَیِّئَاتِهِمْ حَسَنَاتٍ؛ خدا بدی های مومنان توبه کار صالح را به نیکی ها تبدیل و جایگزین می کند.(فرقان، آیه 70)
پس خدا به قدرت مطلق خویش می تواند نالایق را لایق سازد و به کسی که قابلیت چیزی را ندارد، قابلیت ببخشد.
مولوی در کتاب مثنوی معنوی براساس همین آیات قرآنی می فرماید:
چاره آن دل عطای مبدلی است/ دادِ او را قابلیّت شرط نیست.
بلکه شرطِ قابلیّت دادِ اوست/ داد لب و قابلیت هست پوست.
در حقیقت فیض الهی استحقاق آفرین است و به مستحق نیز از همان خزائن فیض خویش می بخشد؛ چنان که مولوی در جایی دیگر می سراید:
آن یکی جودش گدا آرد پدید/ وان دگر بخشد گدایان را مزید.
از نظر قرآن، انسان به طور فطری گرایش به محبوب دارد؛ یعنی اموری را دوست می دارد و آن را می خواهد.
این امور ممکن است که محبوب حقی باشد یا باطل و ناحقی؛ زیرا محبوب می بایست ارزش آن را داشته باشد که انسان بدان علاقه مند شود و بدان گرایش یابد و آن را بخواهد.
از نظر قرآن، انسان به دلایلی محبوب هایی را انتخاب می کند که شامل موارد زیر می شود:
1. خدا: از نظر قرآن، مومنان نه تنها خدا را محبوب خود قرار می دهند، بلکه به شدت آن را دوست می دارند: وَالَّذِینَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًّا لِلَّهِ ؛ و کسانی که ایمان آورده اند،شدیدترین محبت را به خدا دارند.(بقره، آیه 165) البته این محبت مومنان به خدا، محبتی دو سویه است که آغازگر این محبت نیز خود خدا است؛ از این روست که خدا می فرماید: یُحِبُّهُمْ وَیُحِبُّونَهُ؛ خدا آنان را دوست می دارد و آنان نیز خدا را دوست می دارند. (مائده، آیه 54) حضرت ابراهیم(ع) در تعلیل محبوب بودن خدا می فرماید:قَالَ لَا أُحِبُّ الْآفِلِینَ؛ گفت: من خدای افول کننده را دوست نمی دارم.(انعام، آیه 76) پس چون خدا هماره هست و هیچ گونه افول و زوالی برایش نیست، محبوب قرار گرفته است.
2. انسان : برخی انسان ها را محبوب خویش قرار می دهند؛ هدف آنان نیز بیش تر از آن که عاطفی باشد، شهوانی است؛ مانند محبت شدید مردان به زنان برای اهداف جنسی.(آل عمران، آیه 14)
3. حیوان: برخی از انسان ها محبوب خویش را حیواناتی چون اسب و چارپایانی چون شتر، گاو،گوسفند و بز قرار می دهند.(همان) از همین روست که به دامداری گرایش دارند؛
4. گیاه: برخی نیز محبوب خویش را گیاهان و نباتات قرار می دهند و به کشاورزی و باغداری گرایش و علاقه دارند.(همان)
5. جماد: برخی نیز به جماداتی به ویژه زر و سیم و سنگ های گرانبها گرایش و علاقه داشته و آن را محبوب خود قرار می دهند.(همان)
البته ممکن است که کسی به این چهار تا اخیر همزمان گرایش داشته باشد؛ زیرا جمع میان این چهارگانه شدنی است؛ اما جمع میان چهار گانه اخیر با اولی شدنی نیست؛ زیرا انسان دو قلب ندارد تا دو دسته متضاد را محبوب خویش قرار دهد؛ چنانکه خدا می فرماید: مَا جَعَلَ اللَّهُ لِرَجُلٍ مِنْ قَلْبَیْنِ فِی جَوْفِهِ؛ خدا برای هیچ مردی دو قلب در درونش نگذاشته است.(احزاب، آیه 4)
از نظر قرآن، محبوب های چهارگانه اخیر، جز شهوات انسانی است(آل عمران، آیه 14) که برای انسان تزیین و زینت داده شده و موجب گرایش انسان به آنها در سطح محبوب می شود؛ اما اگر انسان به حقیقت اینها پی می برد، بی گمان به جای آن که این امور را محبوب خویش قرار دهد، خدا را محبوب خود قرار می داد.
البته بسیاری از مردم اموری را در سطح خدا بالا می برند و آن ها را در جایگاه خدا قرارداده و به همان میزانی که خدا را محبوب می دارند، آن امور را نیز محبوب خویش قرار می دهند، خدا می فرماید:وَمِنَ النَّاسِ مَنْ یَتَّخِذُ مِنْ دُونِ اللَّهِ أَنْدَادًا یُحِبُّونَهُمْ کَحُبِّ اللَّهِ؛ از میان مردمان کسانی هستند که غیر خدا را همسان خدا گرفته و آنها را همانند خدا دوست می دارند و محبت آنان به این امور همسان محبت خدا است.(بقره، آیه 165)
از نظر آموزه های وحیانی قرآن، جهاد برای کشورگشایی و فتح سرزمین نیست، بلکه برای مبارزه با اقسام و انواع ظلم است که شامل ظلم به خدا در قالب کفر و شرک، و ظلم به خلق خدا در قالب فساد، قسط خوری، استثمارگری، استکبارگری و مانند آنها انجام می شود.
در داستان حضرت سلیمان نبی(ع) با ملکه سباء آمده که ملکه سباء می گوید: قَالَتْ إِنَّ الْمُلُوکَ إِذَا دَخَلُوا قَرْیَةً أَفْسَدُوهَا وَجَعَلُوا أَعِزَّةَ أَهْلِهَا أَذِلَّةً وَکَذَلِکَ یَفْعَلُونَ ؛ ملکه گفت: شاهان چون به شهرى درآیند آن را فساد و تباه کرده و عزیزانش را خوار و ذلیل مى گردانند و این گونه مى کنند.(نمل، آیه 34)
در این آیه ملکه ضمن بیان این که جنگ ها موجب فساد شهرها می شود، به از میان رفتن نظام سیاسی و جا به جایی افراد اجتماعی اشاره کرده و می گوید که در جنگ شاهان برآن هستند تا عزیران یک ملت را خوار و ذلیل کنند. سپس می افزاید که این سنت و شیوه آنان است و هیچ فرقی میان شاهی با شاهی دیگر نیست.
با نگاهی به آیات دیگر قرآن این معنا دانسته می شود که موجبه کلیه ملکه سباء مورد تایید نیست، زیرا همه شاهان این گونه عمل نمی کنند؛ چنان که شاهان و ملوک الهی این گونه نبودند. خدا درباره بنی اسرائیل می فرماید: وَإِذْ قَالَ مُوسَى لِقَوْمِهِ یَا قَوْمِ اذْکُرُوا نِعْمَةَ اللَّهِ عَلَیْکُمْ إِذْ جَعَلَ فِیکُمْ أَنْبِیَاءَ وَجَعَلَکُمْ مُلُوکًا وَآتَاکُمْ مَا لَمْ یُؤْتِ أَحَدًا مِنَ الْعَالَمِینَ؛و [یاد کن] زمانى را که موسى به قوم خود گفت اى قوم من نعمت خدا را بر خود یاد کنید آنگاه که در میان شما پیامبرانى قرار داد و شما را شاهانى ساخت و آنچه را که به هیچ کس از جهانیان نداده بود به شما داد.(مائده، آیه 20)
به سخن دیگر، تفسیر قرآن به قرآن معلوم می دارد که سخن ملکه سباء در کلیت درست نیست؛ زیرا شاهان الهی این گونه نیستند؛ چنان که درباره حضرت سلیمان نبی(ع) آمده است:ارْجِعْ إِلَیْهِمْ فَلَنَأْتِیَنَّهُمْ بِجُنُودٍ لَا قِبَلَ لَهُمْ بِهَا وَلَنُخْرِجَنَّهُمْ مِنْهَا أَذِلَّةً وَهُمْ صَاغِرُونَ؛ به سوى آنان بازگرد که قطعا سپاهیانى بر سر ایشان مى آوریم که در برابر آنها تاب ایستادگى نداشته باشند و از آن دیار به خوارى و زبونى بیرونشان مى کنیم.(نمل، آیه 37)
از نظر آن حضرت(ع) هدف در دعوت الهی و جهاد، کسب مال و ثروت نیست؛ زیرا ثروت هر اندازه بسیار زیاد باشد، در نظام الهی چیزی جز ابزار فتنه نیست(انفال، آیه 28؛ تغابن، آیه 15) بنابراین، موجبات فرح و شادی هیجانی را برای مومن فراهم نمی کند؛ چرا که داشتن مال به معنای کرامت نیست؛ همان طوری که نداشتن ثروت به معنای اهانت و خواری نیست.(فجر، آیات 15 تا 17) از همین روست، که حضرت(ع) نسبت به هدیه مالی آنان هیچ توجهی نمی کند و می فرماید:فَلَمَّا جَاءَ سُلَیْمَانَ قَالَ أَتُمِدُّونَنِ بِمَالٍ فَمَا آتَانِیَ اللَّهُ خَیْرٌ مِمَّا آتَاکُمْ بَلْ أَنْتُمْ بِهَدِیَّتِکُمْ تَفْرَحُونَ؛ و چون فرستاده نزد سلیمان آمد سلیمان گفت: آیا مرا به مالى کمک مى دهید، پس آنچه خدا به من عطا کرده بهتر است از آنچه به شما داده است، بلکه شما به ارمغان خود شادمانى فرحناک مى نمایید.(نمل، آیه 36)
البته از آن جایی که هدف جهاد تغییر نظام فکری و اعتقادی یک جامعه و دفع اقسام ظلم و ستم از مردمان است، سنت الهی مقتضی آن است که تغییراتی در ساختار نظام باطل سیاسی رخ دهد؛ وکسانی که به ظلم وستم زمام امور مردم را به دست گرفته از مناصب سیاسی و اجتماعی و نظامی پایین کشیده شوند و انسانهای صالح و عادل جایگزین شوند. از همین روست که ایشان با توجه به هدف جهاد اسلامی می فرماید که امتیازات را از اشراف و دولتمردان گرفته و آنان را خوار و صغیر می سازد؛ زیرا نظام سیاسی بر بنیاد ظلم به خدا و خلق است؛ چرا که ظلم به خدا در قالب شرک و کفر به معنای بی اعتقادی به آخرت است که از تبعات آن عدم وجود مبانی اخلاقی است؛ زیرا بنیاد اخلاق جز بر فطرت و گرایش فطری به خدا و آخرت نیست؛ و اگر مردمی شرک و کفر ورزند، هیچ ضمانت اجرایی برای اصول و قواعد اخلاقی نیست. چنین مردمانی تغییر یافته و فطرت از دست داده بوده و براساس طبیعت تغییر یافته خویش عدالت نمی ورزند و ظلم می کنند.
از نظر آموزه های وحیانی قرآن، هر انسانی در زمانی محدود در دنیا زندگی می کند. انسان در این محدوده زمانی خود را برای ابدیت آماده می کند.
البته از نظر قرآن، وقتی اجل رسید که از آن به اجل مسمی تعبیر می شود، دیگر هیچ تقدیم و تاخیری نخواهد بود. خدا می فرماید: وَلَوْ یُؤَاخِذُ اللَّهُ النَّاسَ بِظُلْمِهِمْ مَا تَرَکَ عَلَیْهَا مِنْ دَابَّةٍ وَلَکِنْ یُؤَخِّرُهُمْ إِلَى أَجَلٍ مُسَمًّى فَإِذَا جَاءَ أَجَلُهُمْ لَا یَسْتَأْخِرُونَ سَاعَةً وَلَا یَسْتَقْدِمُونَ ؛ و اگر خداوند مردم را به سزاى ستمشان مؤاخذه می کرد جنبنده اى بر روى زمین باقى نمى گذاشت؛ لیکن کیفر آنان را تا وقتى معین بازپس مى اندازد؛ و چون اجلشان فرا رسد ساعتى آن را پس و پیش نمى توانند افکنند.(نحل، آیه 61؛ غافر، آیه 67؛ انعام، آیه 60)
البته از نظر قرآن، برخی از اعمال موجب می شود که اجل مسمی به اجل معلق تبدیل شود؛ یعنی با گناه زمان مرگ پیش بیافتد؛ خدا می فرماید: ثُمَّ قَضىَ أَجَلًا وَ أَجَلٌ مُّسَمًّى عِندَهُ؛ آن گاه نگاه مدتى را براى شما عمر مقرر داشت و اجل حتمى نزد اوست.(انعام، آیه 2) در این آیه نخست به اجل معلق و سپس به اجل مسمی اشاره شده است.
بر اساس آموزههای اسلامی، اموری همچون صدقه، صلهرحم، خوشرفتاری با همسایگان، ترک گناه و زیارت امام حسین (ع) مرگ انسان را به تأخیر میاندازند. در مقابل، انجام کارهایی همچون ارتکاب زنا، آزار پدر و مادر، قسم دروغ، قطع ارتباط با خویشاوندان باعث کوتاهشدن عمر میشوند.
برخی از کسانی که چشم بصیرت دارند، وقتی به انسان های مومن نگاه می کنند آنان را به چهار دسته تقسیم می کنند: 1. آنانی که سیم اتصال ایشان وصل است و هم چون حالت چراغ قرمز تلفن همراه قرمز و در حال شارژ و نور گیری هستند؛ 2. آنانی که سیم اتصال وصل است، ولی چراغ سبز شده و بهره ای اندک می گیرند؛ اینان مانند میوه رسیده بر شاخه درخت هستند؛ 3. آنانی که سیم اتصال آنان وصل، ولی هیچ بهره ای نمی برند، مثل سبز شدن چراغ موبایل و شارژ صد در صد یا میوه خشک شده بر درخت و به آن چسبیده هستند؛ 4. آنانی که سیم اتصال قطع شده و آنان نوری نمی گیرند و هر چه دارند از خودشان است و دیگر از منبع نوری نمی گیرند.
براساس آموزه های وحیانی قرآن، کسانی که سیم اتصال آنان وصل است ولی هیچ بهره نمی برند، یا سیم اتصال قطع است و هنوز نمرده اند، به سبب همان قانون اجل مسمی است؛ زیرا تا زمانی که اجل مسمی آنان نرسیده باشد، فرشتگان محافظ آنان را از امر الله یعنی مرگ حفظ می کنند.(رعد، آیه 11؛ طارق، آیه 4)
از نظر آموزه های وحیانی قرآن، قدرت و ثروت ابزار فتنه الهی است؛ یعنی خدا همان طوری که با شرور و نواقص می آزماید و مبتلا می کند هم چنین با خیرات می آزماید.(انبیاء، آیه 35؛ بقره، آیه 155) از همین روست که در قرآن، قدرت و ثروت و دیگر نعمت های الهی به عنوان ابزار فتنه الهی بیان شده است: وَاعْلَمُوا أَنَّمَا أَمْوَالُکُمْ وَأَوْلَادُکُمْ فِتْنَةٌ؛ و بدانید که جز این نیست که اموال و اولاد شما فتنه و کوره آتش آزمون است.(انفال، آیه 28) و نیز می فرماید: إِنَّمَا أَمْوَالُکُمْ وَأَوْلَادُکُمْ فِتْنَةٌ وَاللَّهُ عِنْدَهُ أَجْرٌ عَظِیمٌ ؛ اموال شما و فرزندانتان فتنه هستند و خداست که نزد او پاداشى بزرگ است.(تغابن، آیه 15)
بنابراین، همان طوری که نداشتن قدرت و ثروت به معنای اهانت به کسی نیست؛ داشتن ثروت و قدرت به معنای کرامت نیست.(فجر، آیات 15 تا 17)
به سخن دیگر، اگر خدا به کسی ثروت می دهد، می خواهد بداند با آن چه می کند؛ چنان که وقتی به کسی قدرت می دهد، از باب فتنه و ابتلاء الهی است. بنابراین، وقتی خدا می فرماید: قُلِ اللَّهُمَّ مَالِکَ الْمُلْکِ تُؤْتِی الْمُلْکَ مَنْ تَشَاءُ وَتَنْزِعُ الْمُلْکَ مِمَّنْ تَشَاءُ وَتُعِزُّ مَنْ تَشَاءُ وَتُذِلُّ مَنْ تَشَاءُ بِیَدِکَ الْخَیْرُ إِنَّکَ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ ؛ بگو : بار خدایا تویى که فرمانفرمایى هر آن کس را که خواهى فرمانروایى بخشى و از هر که خواهى فرمانروایى را باز ستانى و هر که را خواهى عزت بخشى و هر که را خواهى خوار گردانى همه خوبیها به دست توست و تو بر هر چیز توانایى. (آل عمران، آیه 26)
این دادن قدرت و گرفتن آن به معنای کرامت و اهانت نیست، بلکه تنها ابزار فتنه الهی و ابتلایی است که انسان بدان گرفتار می آید تا معلوم شود که چه کسی چگونه عمل می کند: الَّذِی خَلَقَ الْمَوْتَ وَالْحَیَاةَ لِیَبْلُوَکُمْ أَیُّکُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا وَهُوَ الْعَزِیزُ الْغَفُورُ ؛ همانکه مرگ و زندگى را پدید آورد تا شما را بیازماید که کدامتان نیکوکارترید و اوست ارجمند آمرزنده.(ملک ، آیه 2)
اگر انسان از قدرت برای اقامه عدالت قسطی اقدام کرد، چنین شخصی در مسیر الهی گام برداشته است.(ص، آیه 26؛ حدید، آیه 25؛ مائده، آیه 8؛ حج، آیه 41)
عزت به معنای چیزی همانند صخره غیرقابل نفوذ و غیر قابل غلبه است، به طوری که نمی توان در آن رخنه ای ایجاد کرد، و نه می توان برآن چیره شد و به بالای آن دست یافت. پس غیر قابل رخنه و غیر قابل استعلاء است؛ از همین روست که خدا به صفت عزیز ستوده شده است.
از نظر قرآن، عزت تنها برای خداست:إِنَّ الْعِزَّةَ لِلَّهِ جَمِیعًا(یونس، آیه 65؛ نساء، آیه 139؛ فاطر، آیه 10)؛ زیرا همه آفریده ها مخلوقات الهی و تحت قدرت و غلبه او بوده و گرفتار ذلت نسبت به خدا هستند.
البته مومنان به سبب آن که به خدای غنی حمید متصل شده و از مقام عزت او بهره مند می شوند و مظهر عزت الهی هستند، دارای عزت خواهند بود(یونس، آیه 10)؛ چنان که می فرماید: یَقُولُونَ لَئِنْ رَجَعْنَا إِلَى الْمَدِینَةِ لَیُخْرِجَنَّ الْأَعَزُّ مِنْهَا الْأَذَلَّ وَلِلَّهِ الْعِزَّةُ وَلِرَسُولِهِ وَلِلْمُؤْمِنِینَ وَلَکِنَّ الْمُنَافِقِینَ لَا یَعْلَمُونَ ؛ منافقان مى گویند: اگر به مدینه برگردیم قطعا آنکه عزتمندتر است آن ذلیل ترو زبونتر را از آنجا بیرون خواهد کرد؛ ولى عزت از آن خدا و از آن پیامبر او و از آن مؤمنان است، لیکن این منافقان و دورویان نمى دانند.(منافقون، آیه 8)
بر این اساس هر کسی بخواهد عزت را در جایی دیگر غیر از خدا بجوید، بیراهه رفته است؛ از همین روست که می گوید که کافران دنبال عزت در جایی دیگر هستند و به آن نمی رسند.(نساء، آیه 139)
از نظر قرآن، برخی که اهل تقوا نیستند، وقتی مومنان در مقام فریضه امر به معروف و نهی از منکر ایشان را از منکرات نهی می کنند، احساس می کنند که آنان را ذلیل کرده اند و عزت از ایشان سلب شده است؛ خدا می فرماید: وَإِذَا قِیلَ لَهُ اتَّقِ اللَّهَ أَخَذَتْهُ الْعِزَّةُ بِالْإِثْمِ فَحَسْبُهُ جَهَنَّمُ وَلَبِئْسَ الْمِهَادُ ؛ و چون به او گفته شود: از خدا پروا کن! غزت برخاسته از نخوت وى را به گناه کشاند. پس جهنم براى او بس است و چه بد بسترى است.(بقره، آیه 206)
در حقیقت این عزت بی پایه و اساس موجب می شود تا گرفتار منکرات وقتی کسی در مقام امر به معروف و نهی از منکر او را به تقوای الهی بخواند، احساس کند که به او توهین شده و در میان خلق خدا خوار و خفیف گشته است و عزتش از دست رفته است. در حالی که عزتی که با گناه به دست می آید، چیزی جز ذلت نیست؛ و تنها متقی و مومن است که با اتصال به خدای عزیز به عزت حقیقی می رسد.
به سخن دیگر، هر کسی که در برابر آمران و ناهیان احساس می کنند که به آنان توهین شده و عزت آنان مخدوش شده است، گرفتار عزت بی پایه و اساس است. از نظر قرآن، این که عزیز بی جهت است، ذلیل با جهت است؛ یعنی عزت او پایه و اساس ندارد، ولی ذلت او پایه و اساس دارد؛ زیرا غیر متقی و فاسق گرفتار ذلت حقیقی است و آن عزت چیزی جز خیالات و اوهام نیست. این شخص ذلیل حقیقی در نهایت رسوا می شوند.
به تعبیر دیگر، کسی که فسق می ورزد و منکرات را انجام می دهد، ذلیل حقیقی است و عزت اجتماعی او توهمی بیش نیست؛ پس او خودش آبروی خودش را با منکرات و فسق برده است، و اگر آمران و ناهیان او را امر و نهی می کنند، نمی بایست مدعی باشد که با انجام فریضه آبروی او رفته است؛ زیرا چنین شخصی اصلا آبرویی نداشت تا از دست برود؛ انسان بی آبرو، چیزی را به نام عرض و آبرو از دست نمی دهد. این فاسقان اجتماعی نیز این گونه هستند؛ زیرا عزت توهمی آنان با یک امرونهی از میان می رود؛ چون این عزت همانند حباب روی آب است که با کوچک ترین تلنگر و برخوردی می ترکد و پوچ می شود.
واژه فطرت از ریشه «فطر» به معنای شکافتن و روییدن است. خدا به عنوان فاطر آسمان و زمین معرفی شده است.(یوسف، آیه 101؛ زمر، آیه 46؛ انبیاء، آیه 56) در حقیقت خلقت آسمان و زمین به «شکافتن» نوعی ایجاد و رویش برای آن است که خدا خود را به این صفات می ستاید. به نظر می رسد که با این نگره به آسمان و زمین می توان گفت که هسته ای اولیه آسمان و زمین، به حکم خدا شکافته شده و به این شکل آسمان و زمین گسترش یافته است. خدا در قرآن می فرماید:إِذَا السَّمَاءُ انْفَطَرَتْ وَإِذَا الْکَوَاکِبُ انْتَثَرَتْ؛ آنگاه که آسمان زهم بشکافد ، و آنگاه که اختران پراکنده شوند.(انفطار، آیات 1 و 2)
البته از نظر قرآن این بسط و گسترش کنونی سرانجام به «قبض» می انجامد و دوباره آسمان «طی» و جمع می شود؛ چنان که خدا می فرماید: یَوْمَ نَطْوِی السَّمَاءَ کَطَیِّ السِّجِلِّ لِلْکُتُبِ کَمَا بَدَأْنَا أَوَّلَ خَلْقٍ نُعِیدُهُ وَعْدًا عَلَیْنَا إِنَّا کُنَّا فَاعِلِینَ ؛ روزى که آسمان را همچون در پیچیدن صفحه نامه ها در مى پیچیم همان گونه که بار نخست آفرینش را آغاز کردیم دوباره آن را بازمى گردانیم وعده اى است بر عهده ما که ما انجامدهنده آنیم. (انبیاء، آیه 104) پس از نظر قرآن، توسعه آسمان که در حال انجام است(ذاریات، آیات 47 و 48)؛ روزی پایان می یابد و به حالت اولیه خود باز می گردد که همه هسته نخستین و جمع شده است.
از نظر قرآن، هر آفریده ای یک حالت نخستین دارد که از آن به فطرت یاد می شود. خدا می فرماید: فَأَقِمْ وَجْهَکَ لِلدِّینِ حَنِیفًا فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِی فَطَرَ النَّاسَ عَلَیْهَا لَا تَبْدِیلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذَلِکَ الدِّینُ الْقَیِّمُ وَلَکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لَا یَعْلَمُونَ ؛ پس روى خود را با گرایش تمام به حق به سوى این دین کن با همان فطرت سرشتى که خدا مردم را بر آن سرشته است. آفرینش خداى جایگزین پذیر نیست این است همان دین پایدار و استوار، ولى بیشتر مردم نمى دانند.(روم، آیه 30)
از نظر آموزه های وحیانی قرآن، دین فطری همان دینی است که انسان با آن سرشته شده و هسته اصلی و اولیه او را تشکیل می دهد.
از نظر قرآن، حالت نخستین و فطری بشر ، همان حالت اعتدال و استواء(شمس، آیه 7؛ سجده، آیه 9؛ انفطار، آیه 7)
اما واژه طبیعت از «طبع» به معنای زنگ زدگی، چرک گرفتگی، کثیف شدن ، ننگ و عار و مانند آنها در اصل از فرو رفتن آب و از دست رفتن آن است. از همین روست که خوی زشت را به «طبع» تعبیر می کنند.
براساس کاربردهای قرآنی، طبیعت، تغییر ناخوشایند در فطرت است. به این معنا که وقتی نفس انسانی از حالت اعتدال و استواء خارج و ناتوان از ادراک حق و باطل و خیر و شر شده باشد و از نظر انگیزشی نیز گرایش به خیر و حق به گرایش به شر و باطل تغییر یافته باشد. از همین روست که وقتی از طبیعت نفس سخن به میان می آید به معنای خروج از حالت فطری نفس است. خدا می فرماید: أُولَئِکَ الَّذِینَ طَبَعَ اللَّهُ عَلَى قُلُوبِهِمْ وَسَمْعِهِمْ وَأَبْصَارِهِمْ وَأُولَئِکَ هُمُ الْغَافِلُونَ ؛ آنان کسانى اند که خدا بر دلها و گوش و دیدگانشان طبع گذاشته و آنان خود غافلان هستند.(نحل، آیه 108) هم چنین می فرماید: وَ طَبَعَ اللَّهُ عَلَى قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لَا یَعْلَمُونَ؛ و خدا بر دلهایشان طبع نهاد، در نتیجه آنان نمى فهمند.(توبه ، آیات 87 و 93؛ روم، آیه 59)
این که در طب سنتی از طبایع چهارگانه به میان آمده است، از باب غلبه است؛ به این معنا که حالت اعتدال که حالت فطری است به سبب غلبه سه حالت دیگر که حالات غیر فطری است، به عنوان طبایع چهارگانه مطرح شده است.
به سخن دیگر، حالات صفراوی، سوادی و بلغمی که تابستان، پاییز و زمستان یعنی حالت گرم و خشک، سرد و تر ، سرد و خشک است، حالات غیر فطری است؛ زیرا حالت فطری انسان، همان اعتدال و استوای بهاری است که حالت دموی (خون) و گرم و تر است.
به تعبیر دیگر، از چهارگانه باد(گرم و تر و دموی بهاری)، آتش(گرم و خشک، صفرای تابستانی)، آب(سرد و تر و بلغمی پاییزی) و خاک(سرد و خشک و سودایی زمستانی) همان حالت فطرت همان حالت اولی است؛ زیرا خدا نفس انسانی را از «روح» آفریده است(حجر، آیه 29؛ ص، آیه 72؛ سجده، آیه 9) که از مشتقات «هوا و باد» یا همان «ریح» است. انسان بهشتی کسی است که «ریح و ریحان» (واقعه، آیه 89) و در حالت فطری و اعتدال و استوای بهاری کامل است.
به هر حال، کاربرد طبیعت برای بیان حالت های نخستین و اولیه و فطری هر چیزی غلط است و گویا این کلمه در زبان فارسی به سبب کاربرد زیاد آن در طب سنتی به شکل امروزی مورد استفاده و استعمال قرار گرفته است. بنابراین، اگر بخواهیم حالت فطری چیزی را بیان کنیم، می بایست از کلمه فطرت به جای طبیعت استفاده کنیم؛ زیرا طبیعت چیز تغییر یافته به شکل نابهنجار و از دست رفتن خوی فطری و تغییر به خوی زشت است. پس وقتی می گوییم فلان چیزی طبیعت اوست، یعنی خوی زشت است. امیر المؤمنین على بن ابیطالب علیه السّلام می فرماید: اَلْعَادَةُ طَبْعٌ ثَان؛ عادت، طبیعت دوّم است.( غرر الحکم و درر الکلم، ج 1، ص 432 ) عادت نوعی تغییر فطرت است که از نظر آن حضرت(ع) تغییر ناخوشایند پایدار است. باید توجه داشت که مراد از دوم در این جا، دوم عددی نیست، بلکه مثل اصطلاح دست دوم، شامل دو به بعد را شامل می شود.
از نظر آموزه های وحیانی قرآن، انسان می بایست با خود خدا هم نشین شود و با او ارتباط داشته باشد. بنابراین انسان می بایست اسباب تقرّب را فراهم آورد تا چنین قُرب منزلتی ایجاد شود.
البته از نظر قرآن، حتی اگر انسان به چنین تقرب و قربی نرسید، نمی بایست از ذکر الله دست بردارد؛ زیرا اگر محبوب را در آغوش ندارد، می بایست در فکر و ذکر نام محبوب را در دل زنده نگه دارد؛ زیرا به ذکر الله دل آرام می گیرد و به اطمینان می رسد و از اضطراب رهایی می یابد.(رعد، آیه 28)
به سخن دیگر، انسان می بایست با مُسمّای اسم هم نشین باشد و در کنار آن حقیقت آرام گیرد، اما اگر مسما و متعلق در اختیار نیست و گرفتار دوری از آن حقیقت است، دست کم تعلق خاطر خویش را از دست ندهد و با اسم محبوب عشق ورزی کند و ذاکر اسم الله باشد که خود اسم در دل، نوعی از ظهور و هم نشینی را با مسما به دنبال دارد. خدا در این باره می فرماید: یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اذْکُرُوا اللَّهَ ذِکْرًا کَثِیرًا وَ سَبِّحُوهُ بُکْرَةً وَ أَصِیلًا ؛ اى کسانى که ایمان آورده اید خدا را یاد کنید یادى بسیار؛ و صبح و شام او را به پاکى بستایید.(احزاب، آیات 41 و 42)
این عشق بازی با نام محبوب نیز خود بسیار تاثیرگذار است، هر چند که اسم تا مسما بسیار فاصله دارد، ولی خود آن نیز به حکم برکتی که در مسما است، از برکت برخوردار است؛ چنان که خدا می فرماید: تَبَارَکَ اسْمُ رَبِّکَ ذِی الْجَلَالِ وَالْإِکْرَامِ؛ مبارک است، اسم پروردگارت که صاحب جلال و اکرام است.(الرحمن، آیه 78)
جامی در این باره به زیبایی در تمثیلی این چنین می سراید:
دید مجنون را یکی صحرا نَوَرد
در میان بادیه بنشسته فرد
ساخته بر ریگ ز انگشتان قلم
می زند حرفی به دست خود رقم
گفت: ای مفتون شیدا! چیست این؟!
می نویسی نامه، سوی کیست این؟!
هر چه خواهی در سوادش رنج بُرد
تیغ صرصر خواهدش حالی سِتُرد
کَی به لوح ریگ باقی مانَدَش
تا کسی دیگر پس از تو خوانَدَش
گفت: شرح حُسن لیلی می دهم
خاطر خود را تسلّی می دهم
می نویسم نامش اول و ز قَفا
می نگارم نامه ی عشق و وفا
نیست جز نامی ازو در دست من
زان بلندی یافت قَدر پَست من
ناچشیده جُرعه ای از جام او
عشقبازی می کنم با نام او
اقتدار سیاسی هر کشوری زمانی شکل می گیرد که از نظر نفرات و تجهیزات به تمام کمال خویش رسیده باشد؛ زیرا در آن زمان است که می توان از استقلال کامل سیاسی سخن گفت. براین اساس، فقدان هر یک از آنها به معنای فقدان اقتدار سیاسی خواهد بود.
همان طوری که از نظر نظامی لازم است تا کشور برای کسب اقتدار نظامی دارای نفرات و تجهیزات مناسب و روزآمد باشد که دشمن را به رهبت بیاندازد تا وسوسه هجوم نداشته باشد؛ چنان که خدا می فرماید: وَأَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ وَمِنْ رِبَاطِ الْخَیْلِ تُرْهِبُونَ بِهِ عَدُوَّ اللَّهِ وَعَدُوَّکُمْ وَآخَرِینَ مِنْ دُونِهِمْ لَا تَعْلَمُونَهُمُ اللَّهُ یَعْلَمُهُمْ؛ و هر چه در توان دارید از نیرو و اسبهاى آماده بسیج کنید تا با این [تدارکات] دشمن خدا و دشمن خودتان و [دشمنان] دیگرى را جز ایشان که شما نمى شناسیدشان و خدا آنان را مى شناسد بترسانید.(انفال، آیه 60)
هم چنین در اقتدار نظامی لازم است تا منابع انسانی مناسب همراه با تجهیزات به روز فراهم آید تا اقتدار سیاسی پدید آید. از نظر قرآن، کشوری دارای اقتدار مناسب خواهد بود که هر دو را با هم فراهم آورد و هیچ کمبودی از نظر منابع انسانی نداشته باشد؛ یعنی منابع انسانی دارای دانش و فهم و شعور که در تخصص و تعهد در اوج باشد؛ چنان که لازم است تا از نظر ابزارها و تجهیزات در سطح قرارگیرد که نیازی به خارج از مرزها نداشته و بتواند با خود کفایی و خوداتکایی به همه نیازهای خویش پاسخ دهد.
خدا در قرآن از زبان مشاوران حکومت ملکه سباء از یمن به این دو امر این گونه توجه می دهد: قَالُوا نَحْنُ أُولُو قُوَّةٍ وَأُولُو بَأْسٍ شَدِیدٍ؛ گفتند: ما دارندگان قوت و دارندگان ابزارهای سخت جنگی هستید.(نمل، آیه 33) به این معنا که در ساحت نظامی ما هم برخوردار از تجهیزات نظامی مناسب و هم دارای نفرات شجاع و دلاور هستیم.
بنابراین، اگر کشوری بخواهد به اقتدار برسد و استقلال یابد یا آن را صیانت و حفظ کند، لازم است تا همان طوری که در ساحت نظامی از عُدّه یعنی تجهیزات مناسب و از عِدّه یعنی نفرات مناسب برخوردار باشد تا به اقتدار نظامی برسد، در ساحت سیاسی و اقتصادی و مانند آنها نیز می بایست از تجهیزات مناسب و نفرات مناسب با تعهد و تخصص داشته باشد تا این مهم تحقق یابد.
یکی از آموزه های وحیانی قرآن، وحدت سیاسی جوامع انسانی مبتنی بر اصول انسانی – اخلاقی است که هدایت فطری الهی (طه، آیه 50) آن را می سازد و در قالب انگیزه های الهی فطری پیش می برد.
خدا درباره مفاد و محتوای نامه حضرت سلیمان نبی(ع) به ملکه سباء می فرماید: إِنَّهُ مِن سُلَیْمَانَ وَإِنَّهُ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ أَلَّا تَعْلُوا عَلَیَّ وَأْتُونِی مُسْلِمِینَ؛ این نامه ای از سلیمان است که با بسم الله الرحمن الرحیم شروع شده و در آن آمده است: بر من عُلوّ نجویید و تسلیم من باشید.(نمل، آیات 30 و 31)
با این که در این نامه حضرت سلیمان (ع) مانند پیام حضرت موسی(ع) به فرعون مدعی ربوبیت اعلی (نازعات ، آیات 23 و 24)) نیامده است: وَأَنْ لَا تَعْلُوا عَلَى اللَّهِ إِنِّی آتِیکُمْ بِسُلْطَانٍ مُبِینٍ ؛ و بر خدا برترى مجویید که من براى شما حجتى آشکار آورده ام(دخان، آیه 19)؛ ولی این نیز به یک معنا دعوت به توحید عقیدتی است؛ زیرا حضرت سلیمان(ع) خواهان آن است که دولت ها و حکومت های پیرامونی از نظر سیاسی، مطیع دولت مرکزی باشند؛ اما در باطن آن نیز دعوت به توحید عقیدتی است؛ زیرا اطاعت از دولت مرکزی بر اساس وحدت در روش و مقصود خواهد بود؛ که مقتضی توحید عقیدتی است که عقیده دولت مرکزی را تشکیل می دهد؛ به ویژه آن که علت نامه نگاری حضرت(ع) آگاهی از عقیده باطل خورشیدپرستی بود که بر دولت و ملت یمن و ملکه سباء حاکم بود.(نمل، آیات 23 و24)
بر اساس گزارش قرآنی، حضرت(ع) با برهان روشن اقتدار سیاسی دولت مرکزی را به نمایش می گذارد و هم چنین عقیده باطل خورشید پرستی را باطل می سازد و با نمایش آبگینه توهم ربوبیت خورشید را باطل می نماید؛ از همین رو، می بایست گفت که آن(ع) به ظاهر خواهان توحید سیاسی و در باطن خواهان توحید عقیدتی و سیاسی است. بنابراین دعوت به اسلام به هر دو معنای تسلیم حکومت مرکزی و تسلیم توحید به شکل دلایل قاطع و برهانی انجام می شود و ملکه سباء نیز بر اساس مشاهدات و معلومات غیر قابل انکار به هر دو معنا اعلام اسلام و تسلیم می کند.(نمل، آیات 38 تا 44)
به هر حال، از نظر آموزه های وحیانی قرآن، توحید و تمرکز سیاسی در سایه ولایت الهی و توحید عقیدتی از مهم ترین مقاصد حاکمیت سیاسی – اجتماعی اسلام در طول تاریخ بوده و خواهد بود. از همین روست که براساس وعده الهی در زبور داود(ع)، مسلمانان جهان از همه شرایع اسلامی، در طول تاریخ در انتظار وحدت سیاسی – عقیدتی مبتنی بر توحید و حاکمیت صالحان الهی بر جهان در قالب حکومت ولایی الهی هستند.(انبیاء، آیه 105؛ نور، آیه 55)