با نگاهی به وضعیت دو تابعیتی ها در غرب و برخورد زشت و زننده آمریکایی ها و غربی ها با ایرانی ها، انسان به واقعیت هایی پی می برد که خدا در قرآن برای این افراد ترسیم کرده است. در حقیقت تحلیل و تبیینی که قرآن از اوضاع این افراد بیان می کند، امروز با خشونتی که آمریکایی نسبت به مسلمانان و هم چنین دو تابعیتی ها روا می دارند به خوبی مشخص می شود.
خدا در قرآن، جریانی را معرفی می کند که دنبال ولایت طاغوت هستند هر چند که به ظاهر تحت ولایت الله قرار دارند و خود را مومنان و مسلمان می نامند. از نظر قرآن، جریان نفاق که جریان خطرناکی است، دل در گرو ولایت طاغوت دارد در حالی که در جامعه اسلامی و تحت ولایت اسلام زندگی می کنند.
از نظر قرآن، هر کسی ولایت الله را می پذیرد می بایست کامل بپذیرد و چیزی به نام شرک به هر شکلی مقبول نیست؛ زیرا خدا هر کسی که شرک بورزد هر کاری که انجام می دهد در طبق اخلاص گذاشته و همه را به مشرکان می دهد و چیزی را نمی پذیرد. بر همین اساس است که کسانی که گرایش به ولایت طاغوت از کافران و اهل کتاب دارند، مذموم دانسته و توبیخ می شوند. از نظر قرآن چنین افراد مذبذب که پاندول وار این سو و آن سو می روند، مردمانی سرگردان و بی هویت هستند که نه از ولایت الهی سودی برده اند و نه از ولایت طاغوتی بهره ای می برند. البته این افراد از نظر فکری و فرهنگی جزو کافران و تحت ولایت طاغوتی آنان هستند؛ چنان که خدا می فرماید: أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لَا تَتَّخِذُوا الْیَهُودَ وَالنَّصَارَى أَوْلِیَاءَ بَعْضُهُمْ أَوْلِیَاءُ بَعْضٍ وَمَنْ یَتَوَلَّهُمْ مِنْکُمْ فَإِنَّهُ مِنْهُمْ إِنَّ اللَّهَ لَا یَهْدِی الْقَوْمَ الظَّالِمِینَ ؛ اى کسانى که ایمان آورده اید یهود و نصارى را اولیای خود مگیرید و تحت ولایت سرپرستی و حاکمیتی آنان نروید که بعضى از آنان ولایت و سرپرستی بعضى دیگرند و هر کس از شما آنها را به ولایت و سرپرستی گیرد از آنان خواهد بود. آرى خدا گروه ستمگران را راه نمى نماید.(مائده، آیه51)
پس از نظر قرآن، کسانی که در بلاد اسلامی و تحت ولایت الله هستند ولی دلهایشان جای دیگر است، در حقیقت از نظر قرآن، همین افراد تحت ولایت طاغوت هستند هر چند که به ظاهر در ولایت الله هستند. از همین روست که از نظر قرآن، این جریانی که ولایت طاغوت را به جای ولایت الله می پذیرند، اگر فرصتی دست بدهد همان طوری که قلوب آنان با آنان است، به سرعت خود را به آن جا می رسانند که تحت ولایت مستقیم آنان باشند. بنابراین، کوچ و مهاجرت به سوی بلاد کفر و استکبار برای آنان امری طبیعی و گرایش قلبی آنان است.(مائده، آیه 52)
اما از نظر قرآن، این افراد از این جا رانده و از آن جا مانده هستند؛ زیرا هم ولایتی های واقعی آنان ایشان را به عنوان هم ولایتی نمی پذیرند و طرد می کنند و از خود می رانند؛ چنان که خدا می فرماید: أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِینَ تَوَلَّوْا قَوْمًا غَضِبَ اللَّهُ عَلَیْهِمْ مَا هُمْ مِنْکُمْ وَلَا مِنْهُمْ وَیَحْلِفُونَ عَلَى الْکَذِبِ وَهُمْ یَعْلَمُونَ ؛ آیا ندیده اى کسانى را که قومى را که مورد خشم خدایند، به ولایت و سرپرستی حاکمیتی خود گرفته اند، آنها نه از شمایند و نه از ایشان و به دروغ سوگند یاد مى کنند و خودشان هم مى دانند. (مجادله، آیه 14)
این افراد جریان داخلی نفاق همان کسانی هستند که به جای تعاون و همکاری در نیکی و تقوا و اطاعت رهبران و اولیای الهی، دنبال اثم و عدوان و معصیت رهبران و اولیای الهی می روند و مراکز و محافلی را برای توطئه چینی و مخالفت با فرمان رهبری دارند و در آن به تبادلات افکار و آراء و برنامه ریزی اقدام می کنند و کارهای زشت دیگری را مرتکب می شوند که در آیات پیشین بیان شد است.(نگاه کنید: مجادله، آیات 5 تا 13)
از نظر قرآن، این افراد به سبب همین تذبذب اعتقادی و رفتاری را نمی توان در یک ثبات و امنیتی یافت؛ زیرا نه این سویی هستند، نه آن سویی. این همان وضعیت دو تابعیتی ها است که یک جریان خطرناک را در داخل ایران شکل داده اند.
در هر اجتماعی برخی از امور به عنوان ارزش و برخی به عنوان ضد ارزش مطرح است. البته وقتی امر ارزشی برای اجتماع خیلی مهم و به شکل ضروری باشد، آن را در قالب قوانین شفاهی یا کتبی ساماندهی می کند تا کسی نتواند علیه آن ارزش ها رفتاری داشته باشد؛ چنان که اگر امری ضد ارزشی در حد بسیار مخرب باشد علیه آن قانون وضع می کنند و مجازات تنبیهی و تشدیدی وضع می کنند.
در آموزه های وحیانی قرآن، امور ارزشی ضروری به عنوان «واجب» قانونمند شده است؛ چنان که امور ضد ارزشی بسیار مخرب به عنوان «حرام» قانونمند شده است. البته برخی از امور با توجه به ترجیج ارزشی یا ضد ارزشی کم تر در قالب «مستحب یا مکروه» ساماندهی قانونی شده است.
از نظر قرآن، هر اجتماعی می بایست به گونه ای عمل کند که ارزش ها در آن «معروف» و ضد ارزش ها در آن «منکر» شود؛ به این معنا که امور ارزشی چنان شناخته شود که هیچ کس به خود جرات ندهد علیه آن باشد؛ چنان که منکر یعنی امری که مردم چنان از آن بیگانه باشند که اصولا کسی آن را نشاسند تا مرتکب آن شود یا وقتی کسی مرتکب آن می شود، برای همه شگفت انگیز و بهت آور باشد و نتوانند آن را در هاضمه فکری و رفتاری خویش هضم کنند، از این رو،به طور طبیعی علیه آن بسیج خواهند شد؛ چون چنین رفتار منکری را بر نمی تاباند.
اصولا واژه معروف، از واژه عرف گرفته شده است. عرف در زبان عربی چیز چنان بلند و برجسته ای است که همان آن را می شناسند و نمادی برای زندگی روزانه ایشان است. شما در نظر بگیرد برج میلاد در تهران چنان بلند است که هر کسی در هر جای شهر تهران آن را می بیند و اگر بخواهد راه خویش را بیابد به آن توجه کند، موقعیت خود را شناسایی کرده و به طرف مقصدی که دارد می رود؛ حال اگر کسی بخواهد این برج میلاد را تخریب کند و این نماد جهت بخشی را از میان ببرد، همه مردم علیه آن خواهند شد؛ زیرا موجب می شود تا در ناتوان از شناخت قرار گرفته و راه و مقصد خودشان را پیدا نکنند. معروف در حقیقت چنین چیزی است که در برابر منکر است؛ و منکر در حقیقت تخریب همین معروف است.
از نظر قرآن، آن چه پیامبر(ص) و مومنان مامور است تا آن را «امر و نهی » کنند، همین «امر به معروف و نهی از منکر» است، نه «امر به واجب یا نهی از منکر».(اعراف، آیه 199؛ توبه، آیه 71) البته از نظر آموزه های وحیانی قرآن، هر چیزی که واجب و مستحب شده است، به یک معنا یک امر پسندیده است؛ چنان که امری که حرام یا مکروه شده است، یک امر ناپسند و زشتی است؛ اما از نظر همین آموزه های وحیانی قرآن، تا چیزی از واجبات و مستحبات از نظر عرف اجتماعی و ارزش گذاری آنان، «معروف» نشده است؛ «امر» به آن جایز نیست؛ چنان که تا زمانی که از نظر عرف مردم ، محرمات و مکروهات به «منکر» تبدیل نشده است، نمی توان نسبت به آن «نهی» داشت؛ یعنی در عمل اجتماعی واجب اجتماعی هر انسانی، نسبت به واجبات و محرمات زمانی است که آن واجب به عنوان معروف و آن منکر به عنوان محرم شناخته و پذیرفته شده باشد. البته در عمل فردی و خانوادگی می توان نسبت به واجبات و محرمات یا مستحبات و مکروهات خانواده را امر و نهی کرد؛ چنان که در نماز خواندن همسر و فرزند آمده است(طه، آیه 132)؛ اما نمی توان در محیط اجتماعی از چنین ولایتی سود برد؛ زیرا ولایت مرد بر زن و فرزند در این حد نیز بالا می رود که امر به واجب و نهی از حرام کند، اما چنین ولایتی برای مومنان در اجتماع نیست که در واجب و منکر امر و نهی کند؛ زیرا چنین چیزی ولایتی می خواهد که خاصی است که همان خدا و پیامبران(ع) و امامان معصوم(ع) هستند.
از نظر قرآن، ولایت مومنان در امور اجتماعی تنها در حد «امر به معروف و نهی از منکر» است؛ نه « امر به واجب و نهی از منکر». پس تا زمانی که «واجبی» معروف نشده یا «حرامی» منکر نشده است، نمی توان نسبت به آن امر و نهی کرد. به سخن دیگر، رهبران امت اسلام وظیفه دارند تا واجب و مستحب را در چنان سطحی از پذیرش عمومی قرار دهند که آن چیز به عنوان «معروف» و امری ارزشی یا حرام و مکروه به عنوان «منکر» و امر ضد ارزشی برای آن اجتماع شود تا آن زمان امکانی برای مومنان فراهم آید تا در برابر موارد نادر و شاذی که به شکل مخالفت با معروف یا انجام منکری دیده می شود، امر و نهی کنند. از سوی دیگر از نظر قرآن، این گروه خود باید از مصادیق مومنان باشند و اسلام و مسلمانی به تنهایی کفایت نمی کند؛ زیرا ولایتی که خدا در قرآن برای جواز امر به معروف و نهی از منکر حتی قالب واجب و فریضه مطرح کرده است، برای مومنان و مومنات است، نه برای مسلمین و مسلمات. هم چنین این وظیفه در جامعه ایمانی نسبت به مومنان است، یعنی وقتی شخص خودش اهل ایمان است ولی به هر دلیلی منکر را انجام یا معروفی را ترک می کند، آن زمان است که شخص برای حفاظت و صیانت از معروف و یا رفع منکر وارد می شود. از همین روست که خدا می فرماید: وَالْمُؤْمِنُونَ وَالْمُؤْمِنَاتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِیَاءُ بَعْضٍ یَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَیَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْکَرِ وَیُقِیمُونَ الصَّلَاةَ وَیُؤْتُونَ الزَّکَاةَ وَیُطِیعُونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ أُولَئِکَ سَیَرْحَمُهُمُ اللَّهُ إِنَّ اللَّهَ عَزِیزٌ حَکِیمٌ؛ و مردان و زنان مون ایمان بر یک دیگر ولایت دارند تا به کارهاى معروف امر می کنند و از کارهاى منکر باز مى دارند و نماز را بر پا مى کنند و زکات مى دهند و از خدا و پیامبرش فرمان مى برند آنانند که خدا به زودى مشمول رحمتشان قرار خواهد داد که خدا توانا و حکیم است. (توبه، آیه 71)
پس این فریضه امر به معروف و نهی از منکر، جزو وظایف اجتماعی مومنان نسبت به یک دیگر است، نه نسبت به کافران یا غیر مسلمانان؛ چنان که ممکن است گفته شود که نسبت به مسلمانان نیست؛ زیرا مسلمانانی هستند که تازه مسلمان هستند و اصولا این اموری که برای شما معروف است، برای او معروف نباشد یا منکری که شما منکر می دانید، برای او منکر نیست؛ پس باید اول باید کاری کرد که این امور جایگاه معروف و منکر را نسبت به آن گروه از مسلمان به دست آورد سپس بتوان به عنوان معروف امر یا به عنوان منکر نهی کرد. اصولا کسی که چیزی را معروف نمی داند، هر چه به او امر کنید هرگز زیر بار نخواهد رفت؛ زیرا آن را معروف نمی داند؛ چنان که کسی که چیزی را منکر نمی داند، نمی توان او را نهی کرد؛ زیرا معتقد است که چنین کاری یا رفتاری منکر نیست؛ پس آن را ترک نمی کند و وقتی اینگونه است تاثیری در نهی شما نیست و جایی که تاثیری ندارد اصولا نهی کردن واجب و وظیفه مومنان نیست.
پس از آیه فهمیده می شود که ولایت الهی در عمل اجتماعی نسبت به دیگر مومنان زمانی است که شخص خود مومن باشد، چنان که طرف مقابل هم باید مومن باشد. هم چنین باید شرط تاثیر باشد که تنها زمانی است که جامعه آن را معروف یا منکر بداند؛ اما وقتی این گونه نیست، انجام فریضه امر و نهی هیچ تاثیری نخواهد داشت.
البته از نظر قرآن، یک جریان قوی در اجتماع اسلامی است که از آن به جریان نفاق یاد می کند؛ زیرا تازه مسلمانان برای این که به جامعه ایمانی ملحق شوند، گرایش دارند تا هم چون مومنان احکام را بشناسند و آن را در سطح معروف و منکر قرار دهند؛ اما جریان نفاق، با علم و آگاهی و برنامه ریزی عمل می کند و می کوشد تا بر اساس ساختار ولایت طاغوتی عمل کند که خلاف ولایت الهی است. در این ساختار آنان هر چه منکر و ضد ارزش های اجتماعی مومنان را به عنوان ارزش های اجتماعی و معروف جا می اندازند و هر معروف و ارزشی اجتماعی مومنان را به عنوان منکر جلوه می دهند. در حقیقت بر اساس رفتارهای ساختارشکنانه می کوشند تا هنجارها و ارزش ها جابه جا شود و ضد ارزش ها و نابهنجاری ها در جامعه به عنوان ارزش و معروف قرار گیرد؛ خدا می فرماید: الْمُنَافِقُونَ وَالْمُنَافِقَاتُ بَعْضُهُمْ مِنْ بَعْضٍ یَأْمُرُونَ بِالْمُنْکَرِ وَیَنْهَوْنَ عَنِ الْمَعْرُوفِ وَیَقْبِضُونَ أَیْدِیَهُمْ نَسُوا اللَّهَ فَنَسِیَهُمْ إِنَّ الْمُنَافِقِینَ هُمُ الْفَاسِقُونَ ؛ مردان و زنان دو چهره همانند یکدیگرند به کار منکر وامى دارند و از کار معروف باز مى دارند و دستهاى خود را از انفاق فرو مى بندند خدا را فراموش کردند پس خدا هم فراموششان کرد در حقیقت این منافقانند که فاسقند. (توبه، آیه 67)
البته از این آیه به دست می آید که سطح و محدوده تاثیرگذاری این جریان تنها در محدوده همان منافقان است؛ زیرا مومنان از ایشان تاثیر نمی پذیرند. البته برای این که تازه مسلمانان مانند کودکان و نوجوانان مومنان از ایشان تاثیر نپذیرند به مومنان این اطلاعات داده می شود که جریان اجتماعی نفاق در صدد است تا چنین وارونگی فرهنگی را در اجتماع ایجاد کند.
هم چنین خدا می فرماید این جریان که با جریان کفر هم پیمان است، بسیار خطرناک هستند؛ زیرا بدنهای آنان با مومنان ودر اجتماع اسلامی و افکار و اعتقاداشان با جامع کفر است. هم چنین خدا هشدار می دهد که جریان کفر در صدد از میان بردن کسانی هستند که امر به عدالت قسطی می کنند: إِنَّ الَّذِینَ یَکْفُرُونَ بِآیَاتِ اللَّهِ وَیَقْتُلُونَ النَّبِیِّینَ بِغَیْرِ حَقٍّ وَیَقْتُلُونَ الَّذِینَ یَأْمُرُونَ بِالْقِسْطِ مِنَ النَّاسِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذَابٍ أَلِیمٍ ؛ کسانى که به آیات خدا کفر مى ورزند و پیامبران را بناحق مى کشند و کسانی کسانی از توده های مردم که به عدالت قسطی امر می کنند را به قتل مى رسانند، آنان را از عذابى دردناک خبر ده! (آل عمران، آیه 21)
پس از نظر قرآن امر به عدالت قسطی به عنوان یک معروف اجتماعی است؛ زیرا توده های مردم و ناس به آن گرایش داشته و بدان امر می کنند، ولی کافران چون با عدالت به ویژه عدالت قسطی مخالف هستند، چنین مردم عادی را می کشند. عدالت قسطی یعنی سهم خواهی و مطالبه گری نسبت به حقوق و سهم خویش از هر موهبت الهی که جریان کفر و نفاق علیه آن هستند.
انسان نوع اخیر منطقی نیست؛ از این روست که می تواند با توجه به قلب ماهیت انسانی در چهره ها و سیمای چندگانه در آید:
سیمای درندگی و سگی: کسی که گرفتار قوه غضب است و قوه دافعه او بر نفس وی غلبه کند، در مرتبه درندگان سقوط می کند؛ خدا می فرماید: کَمَثَلِ الْکَلْبِ اِن تَحْمِلْ عَلَیْهِ یَلْهَثْ اَوْ تَتْرُکْهُ یَلْهَثْ؛ مانند «مثل» سگ است اگر بر او حمله شود زبان درآورد و اگر رها شود باز زبان در آورد.(اعراف، آیه 176) این فرد ممکن است عالم باشد، اما عاقل نیست؛ زیرا امارت نفس خویش را به دست غضب از قوای نفسانی داده و بی عقلی و جهالتش علمش را به محاق برده است؛ زیرا به دانسته های یقینی خویش تصدیق قلبی ندارد.(نمل، آیه 14) امیرمومنان درباره این افراد می فرماید: رُبَّ عَالِمٍ قَدْ قَتَلَهُ جَهْلُهُ عِلْمُهُ مَعَهُ[لَمْ یَنْفَعْهُ] لَا یَنْفَعُه؛ چه بسا عالمی که بی خردی و بی عقلی موجب قتل او شده و علمش سودی برایش نداشته است.(نهج البلاغه، دشتی، ج 1، ص 333)
سیمای شهوترانی و خری: کسی که گرفتار قوه شهوت و جاذبه است، در مرتبه چارپایانی است که شهوت و نفهمی بر او مسلط است. خدا می فرماید: کَمَثَلِ الْحِمَارِ یَحْمِلُ اَسْفَاراً، او مانند «مثل» خری است که کتبی را حمل می کند.(جمعه، آیه 5؛ اعراف، آیه 179)
سیمای شیطانی: برخی از افراد در زندگی چنان گرفتار اختیال می شوند که به مرتبه شیطان سقوط می کنند و خدا از ایشان به شیاطین الانس و الجن یاد کرده است. پس همان طور که ابلیس به مرتبه شیطنت سقوط کرده تلاش می کند تا انسانها و جنیان دیگر را نیز به این مرتبه ساقط کند. خدا می فرماید: کَمَثَلِ الشَّیْطانِ اِذْ قالَ لِلْاِنْسانِ؛ او مانند «مثل» شیطان است که به انسان می گوید کافر شو!(حشر، آیه 16)
سیمای گیاهی: برخی از مردم به مرتبه گیاه بلکه گیاه خشک و چوب و هیزم سقوط می کنند؛ چنان که خدا درباره آنان می فرماید: وَأَمَّا الْقَاسِطُونَ فَکَانُوا لِجَهَنَّمَ حَطَبًا؛ و اما سهم خوران که سهمیه دیگران را می خورند پس برای دوزخ هیزم خشک هستند.(جن، آیه 15)
سیمای سنگی و جمادی: برخی در مرتبه سنگ سقوط می کنند و از انسانیتی آنان جز همین مرتبه جماد چیزی باقی نمی ماند؛ زیرا حتی حواس گیاهی را ندارند. برخی از این ساقطین به تعبیر قرآن نه سنگ بلکه سنگ سیاه زغال سنگ می شوند که سوخت دوزخ است: إِنَّکُمْ وَمَا تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ حَصَبُ جَهَنَّمَ أَنْتُمْ لَهَا وَارِدُونَ ؛ در حقیقت شما و آنچه غیر از خدا مى پرستید سنگریزه های زغالی سیاه دوزخ هستید، شما در آن وارد خواهید شد.(انبیاء، آیه 98)
سیمای فرشتگان: برخی در جهت مخالف این در مراحل صعود چنان بالا می روند که همتراز با فرشتگان می شوند؛ چنان که علمای عاقل و عامل قایم بالقسط این گونه هستند؛ زیرا همراه با فرشتگان این گونه بر وحدانیت و توحید شهادت می دهند: شَهِدَ اللَّهُ اَنَّهُ لا اِلهَ اِلاَّ هُوَ وَ الْمَلائِکَةُ وَ اُولُوا الْعِلْمِ قَائِماً بِالْقِسْطِ.(آل عمران، آیه 18)
سیمای متاله و خدایی: برخی نیز به جایی می رسند که رنگ خدایی گرفته و متاله می شوند و در مقام خلافت الهی در مظهریت ربوبیت و جلوس می کنند؛ چنان که خدا می فرماید: صِبْغَةَ اللَّهِ وَمَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ صِبْغَةً ؛ این است صبغه الله و نگارگرى الهى و کیست خوشنگارتر از خدا .(بقره، آیه 138) و نیز می فرماید: کُونُوا رَبَّانِیِّینَ بِمَا کُنْتُمْ تُعَلِّمُونَ الْکِتَابَ وَبِمَا کُنْتُمْ تَدْرُسُونَ؛ به سبب آنکه کتاب آسمانى تعلیم مى دادید و از آن رو که درس مى خواندید، ربانی باشید و ربوبیت کنید.(آل عمران، آیه 83) این مرتبه همان مرتبه خلافت الهی است؛ زیرا شخص همه اسما و صفات الهی را در خود بروز و ظهور داده و مظهر الله یعنی متاله شده است و می تواند خلیفه الله باشد و در ربوبیت مظهریت نماید.(بقره، آیات 30 و 31)
انسان ها دنبال نفع شخصی هستند و در کاری وارد می شوند که به آنان سود و نفع برسد و برایشان مصلحتی داشته و مفسدتی نداشته یا حتی آن را دفع کند. انسان وقتی چیزی را می خورد یا می پوشد برای آن است که از آن چیز بهره مند شود.
اما برخی از کارها به ظاهر سودی برای شخص ندارد؛ زیرا بهره مند کسی دیگر است؛ از همین روست که برخی از انسان ها علاقه و دلبستگی به این نوع از کارها ندارند؛ زیرا می گویند که نفع و سودی برای آنان ندارد.
حتی به نظر می رسد که برخی از کارها مانند مالیات و خمس و زکات دادن، نه تنها سودی برای شخص ندارد، بلکه ضرر و زیانی را نیز شخص متحمل می شود تا آن را انجام دهد. ایثارگری و بخشیدن چیزی که خود شخص به آن نیاز ضروری دارد، از جمله کارهایی است که به نظر می رسد که نه تنها سودی ندارد، بلکه ضرری فعلی نه احتمالی در آن است که بسیاری از مردم خلاف خرد و عقل می دانند که به آبی که خود برای رفع تشنگی نیاز دارد، بگذرد و آن را به دیگری ایثار کنند.
از نظر قرآن، اموری که در قالب احسان و اکرام مانند ایثار انجام می شود، نه تنها موجب می شود تا دیگری از آن بهره مند شود، بلکه پیش از آن که دیگری بهره مند شود، در یک نگاه ملکوتی و باطنی این خود شخص است که پیش از دیگران بهره مند می شود. در حقیقت نیکوکار خود پیش از دیگری از نیکی خویش بهره مند می شود. خدا می فرماید: وَمَثَلُ الَّذِینَ یُنْفِقُونَ أَمْوَالَهُمُ ابْتِغَاءَ مَرْضَاتِ اللَّهِ وَتَثْبِیتًا مِنْ أَنْفُسِهِمْ کَمَثَلِ جَنَّةٍ بِرَبْوَةٍ أَصَابَهَا وَابِلٌ فَآتَتْ أُکُلَهَا ضِعْفَیْنِ فَإِنْ لَمْ یُصِبْهَا وَابِلٌ فَطَلٌّ وَاللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِیرٌ ؛ و مَثَل صدقات کسانى که اموال خویش را براى طلب رضایت و خشنودى خدا و تثبیت و استوارى روان خویش انفاق مى کنند، همچون مَثَل باغى است که بر فراز پشته اى قرار دارد که اگر رگبارى بر آن برسد، دو چندان محصول برآورد، و اگر رگبارى هم بر آن نرسد، بارانِ ریزى براى آن بس است، و خداوند به آنچه انجام مى دهید بیناست. (بقره، آیه 265)
خدا در آیه می فرماید که شخص نیکوکار با نیکی خویش گویا هم چون درختی است که برای استواری و استحکام ریشه خویش آبی به میزان نیاز در زیر خویش می ریزد تا هم محیط مناسبی را برای استواری فراهم آورد و هم امکان رشد مناسب ایجاد کند. در حقیقت، این نیکوکاری پیش از آن که به دیگری سودی برساند، موجب می شود تا نفس انسانی به استواری برسد و تحت شرایط مناسبی قرار گرفته و رشد کند.
از جمله مصادیق این نیکوکاری دفاع از مظلومان و مستضعفان در برابر ظالمان و مستکبران است (نساء، آیه 75) که شخص با اقدامات نظامی یا مهاجرت و مانند آنا نه تنها به مظلوم و مستضعف سودی می رساند، بلکه پیش از آن خود را تثبیت و استوار می کند: وَلَوْ أَنَّا کَتَبْنَا عَلَیْهِمْ أَنِ اقْتُلُوا أَنْفُسَکُمْ أَوِ اخْرُجُوا مِنْ دِیَارِکُمْ مَا فَعَلُوهُ إِلَّا قَلِیلٌ مِنْهُمْ وَلَوْ أَنَّهُمْ فَعَلُوا مَا یُوعَظُونَ بِهِ لَکَانَ خَیْرًا لَهُمْ وَأَشَدَّ تَثْبِیتًا وَإِذًا لَآتَیْنَاهُمْ مِنْ لَدُنَّا أَجْرًا عَظِیمًا وَلَهَدَیْنَاهُمْ صِرَاطًا مُسْتَقِیمًا وَمَنْ یُطِعِ اللَّهَ وَالرَّسُولَ فَأُولَئِکَ مَعَ الَّذِینَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَیْهِمْ مِنَ النَّبِیِّینَ وَالصِّدِّیقِینَ وَالشُّهَدَاءِ وَالصَّالِحِینَ وَحَسُنَ أُولَئِکَ رَفِیقًا ذَلِکَ الْفَضْلُ مِنَ اللَّهِ وَکَفَى بِاللَّهِ عَلِیمًا؛ و اگر بر آنان مقرر میکردیم که تن به کشتن دهید یا از خانه هاى خود به در آیید جز اندکى از ایشان آن را به کار نمى بستند و اگر آنان آنچه را بدان پند داده مى شوند به کار مى بستند قطعا برایشان بهتر و در ثبات قدم ایشان مؤثرتر بود؛ و در آن صورت ما هم از نزد خویش یقینا پاداشى بزرگ به آنان مى دادیم ؛ و قطعا آنان را به راهى راست هدایت می کردیم ؛ و کسانى که از خدا و پیامبر اطاعت کنند در زمره کسانى خواهند بود که خدا ایشان را گرامى داشته؛ یعنى با پیامبران و راستان و شهیدان و شایستگانند و آنان چه نیکو همدمان هستند ؛ این تفضل از جانب خداست و خدا بس داناست. (نساء، آیات 66 تا 70)
از نظر قرآن، عقل و جهل در برابر هم هستند؛ چنان که عقل و جنون در برابر هم قرار می گیرند؛ زیرا انسان یا بر اساس ساختار طبیعی داده های بیرونی علمی خویش را با داشته های فطری باطنی پیوند می زند و با تعقل به تفقه و فهم عمیق می رسد، یا این گونه عمل نمی کند؛ زیرا داشته های فطری خویش را دفن و دسیسه کرده و گرفتار سفاهت شده است؛ که در این موارد، نمی تواند داده های علمی بیرونی با داشته های فطری پیوند بزند و تعقل و تفقهی داشته باشد. چنین افرادی ممکن است در مرتبه ای باشند که بر اساس ظنون یا تخرص عمل می کنند که خود نوعی جاهلیت عقلی و بی خردی محض است، یا این که در مرتبه ای سقوط کرده باشند که اصولا فطرت ، نهان شده باشد و در مرتبه خیال و تخیل قرار گیرند و در مرتبه جنیان سقوط کنند، به طوری که دیگر قدرت این را ندارند که از داشته های فطری بهره گیرند.
به نظر می رسد که فطرت وقتی دسیسه و دفن می شود(شمس، آیات 7 تا 10) در شرایط گوناگونی قرار می گیرد که بر اساس شدت و ضعف این دفن و دسیسه است. گاه این دسیسه و دفن و پایین کشیدن فتیله نورانیت فطرت به گونه ای است که شخص در مرتبه جنیان سقوط می کند. از این روست که در مرتبه «اختیال» و قوه خیالی است که مرتبه جنیان است. در این شرایط از آن عقلانیت و تعقل انسانی بهره نمی برد. این گونه است که نعمت های الهی مقسوم را نتیجه تلاش خود ارزیابی می کند.(حدید، آیات 22 و 23؛ قصص، آیات 76 تا 85 و آیات دیگر) چنین شخصی در حقیقت گرفتار نوعی جنون و دیوانگی جن زدگی است؛ زیرا شیطان بر نفس او مسلط است و نمی تواند از نرم افزار فطرت خویش بهره برد.
گاه دیگر، شخص گرفتار جهالت در مرتبه حیوان بلکه گیاه و جماد می شود؛ زیرا قوه فطری مدفون شده است و نمی تواند داده های بیرونی را بر آن عرضه کند و به نتیجه حقیقی و واقعی برسد.
از نظر قرآن، جهالت که در برابر عقل و عقلانیت قرار می گیرد، همه بیانگر نوعی دفن و دسیسه فطرت است که به اشکال گوناگونی تحقق می یابد. از این روست که گاه عقل و جهل در برابر هم قرار می گیرد و گاه عقل و جنون؛ زیرا جنون نیز مرتبه ای از جهالت است.
از نظر قرآن، ممکن است شخص داده های علمی بیرونی را بر «فواد» عرضه کند و به تصدیق علمی برسد، اما به تصدیق عملی نرسد؛ زیرا از نظر قرآن، تصدیق علمی، امری غیر از تصدیق عملی است. اگر آن چه به تصدیق علمی رسید همراه با تصدیق عملی باشد، چنین شخصی را عاقل می گوید؛ و گرنه در مرتبه عالم بی عقل یا همان عالم جاهل است. از نمونه های عالم جاهل می توان به فرعون اشاره کرد که با آن که معجزات و بینه های علمی را از طریق حضرت موسی(ع) دریافت کرد و به تصدیق علمی و یقین در این مرتبه دست یابد که در آن اما و اگر علمی نبود، اما تصدیق عملی نداشت و به جای اقرار و تصدیق به جحد و انکار پرداخت؛ چنان که خدا درباره او می فرماید: وَ جَحَدُوا بِهَا وَ اسْتَیْقَنَتْهَا؛ به انکار پرداخت در حالی که به یقین قطعی رسیده بود.(نمل، آیه 14)
بر همین اساس است که امیرمومنان امام علی(ع) می فرماید: رُبَّ عَالِمٍ قَدْ قَتَلَهُ جَهْلُهُ وَ عِلْمُهُ مَعَهُ[لَمْ یَنْفَعْهُ] لَا یَنْفَعُه؛چه بسیار عالمی که جهالت بی خردی او را کشت و علمش برایش سودی ندارد..(نهج البلاغه دشتی، ج 1، ص 333) در حقیقت این جهل و بی عقلی است که موجب می شود علم عالم تاثیری مثبت نداشته باشد؛ زیرا تصدیق علمی با تصدیق عملی همراه نشده است؛ چرا که حقیقت عقل، عمل بر اساس علم است که نوعی پیوند میان علم ذهنی با قلب و اراده عملی است. از همین روست که امام صادق(ع) عقل را عامل بندگی و کسب جنت و بهشت می داند؛ زیرا علم و عمل را به هم پیوند می زند و عقلی که چنین نکند، عقل نیست. پس انسان عالم می تواند عاقل یا جاهل سفیه یا یا جاهل مجنون یا مانند آن ها باشد؛ زیرا دانسته هایش با قلبش پیوند نخورده است که خروجی آن همان تعقل و تفقه است.
بسیاری از مردم نسبت به حلال و حرام عالم هستند، و مثلا می دانند که ربا و زنا حرام است؛ اما با علم به این امور در دام شیطان می رود و ربا می خورد و زنا می کند. حتی در علم ربا دارای تخصص دانشگاهی بالایی است؛ ولی از نظر قرآن چنین فردی عالم جاهل و عالم مجنون است؛ زیرا گرفتار دیوانگی است که به جای رهایی از آتش خود را در درون آتش می افکند یا بدتر از آن آتش می خورد؛ زیرا خدا می فرماید: الَّذِینَ یَأْکُلُونَ الرِّبَا لَا یَقُومُونَ إِلَّا کَمَا یَقُومُ الَّذِی یَتَخَبَّطُهُ الشَّیْطَانُ مِنَ الْمَسِّ؛ کسانى که ربا مى خورند، برنمى خیزند مگر مانند برخاستن کسى که شیطان بر اثر تماس، آشفته سرش کرده است.(بقره، آیات 174 و 275)
خبط نشانه ای است که با کوبیدن سخت و محکم یا چیز داغ گذاشته می شود، به ته مانده آب در برکه نیز خبط گفته می شود که بیانگر وجود آب در سابق است. وقتی برگهای درختی را با تکان های شدید، لخت و عور می کنند، به آن نیز خبط می گویند. آزارهای شیطانی که نوعی جنون است، به همین سبب خبط گفته می شود؛ زیرا چون داغی بر شخصیت اوست که رسواگر است.
جامعه جهلی، جامعه ظنی و بی قانون است.
در قرآن عقل و جهل در تقابل هم است. از این روست که جامعه را به دو دسته جاهلی و عاقلی بخش می کند.
جامعه جاهلی در اندیشه و فکر بر اساس ظن و گمان عمل میکند و علم قطعی و برهانی بر آن حاکم نیست؛ و از نظر عمل نیز بر اساس هواهای نفسانی عمل می کند و از قوانین حقیقی پیروی نمی کند، چنان که خدا می فرماید : إِن یَتَّبِعُونَ إِلَّا الظَّنَّ وَمَا تَهْوَى الْأَنفُسُ؛ اینان فقط از پندار و گمان بی پایه و هواهای نفسانی پیروی مى کنند .(نجم، آیه 23)
از همین رو، رفتارهای امت جاهلی بر اساس شبهه های علمی نسبت به حق و شهوت عملی در عمل است و اگر ترس از مجازات و محرومیت نباشد به هر شکلی شده، قوانین را دور می زنند و اهل فجور هستند. (قیامت، آیات 1 تا 5)
در برابر جامعه عاقلی، در اندیشه بر اساس علم و یقین قطعی و عمل بر اساس قوانین حقیقی عمل میکند، نه ظن و هوای نفس. پس به جای نام های تهی و بی معنی و ارباب های گوناگون امت جاهلی (نجم، آیه 23)، از خدا و قوانین الهی، و نه خود در آوردی نفسانی پیروی می کنند، چنان که خدا می فرماید : وَأَمَّا مَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ وَنَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوَى?؛ و اما کسی که از مقام و منزلت پروردگارش ترسیده و نفس را از هوا و هوس بازداشته است (نازعات، آیه 40)
از نظر آموزه های وحیانی قرآن، امت های بشری یا بر اساس عقل یا جهالت زندگی می کنند؛ این گونه است که جوامع بشری یا عقلی یا جاهلی است. در آیات قرآنی ویژگی هایی برای جامعه جاهلی بیان شده است که مثلا از نظر اندیشه و فکر مبتنی بر «ظن» و گمان عمل می کنند و غایت بلاغت علم آنان همان ظنیات و گمانه هایی است که از علم حقیقی و واقعی بهره ای کم برده است؛ زیرا بدون آن که استقراء تام و برهان کاملی داشته باشند، تنها بر اساس «مشت نمونه خراوار است» عمل می کنند و این گونه با تخرص و گمانه زدن در ورطه نابودی می افتند؛ زیرا با چنین گمانه هایی نسبت به عوالم غیب از جمله آخرت و معاد با شک و ریب عمل می کنند.(انعام، آیات 116 و 148؛ یونس، آیه 66؛ ذاریات، آیات 10 تا 13)
چنان که در انگیزه نیز بر مدار هواهای نفس می گردند به جای آن که بر مدار عقل و فطرت الهی بگردند. پس از نظر قرآن ، جامعه جاهلی از نظر علمی، فاقد علم است؛ زیرا در حوزه علمی در سطح تخرص و ظن است(نجم، آیه 30) و از نظر عملی نیز فاقد عقل است؛ زیرا بر اساس هواهای نفس عمل می کنند نه مدیریت و امارت عقل. چنان که خدا می فرماید: إِنْ یَتَّبِعُونَ إِلَّا الظَّنَّ وَمَا تَهْوَى الْأَنْفُسُ؛ جز از ظن پیروی نمی کنند و آن چه که خواسته فروافتاده نفس است.(نجم، آیه 23)
چنین ملت و امتی که بر جاهلیت عقلی و علمی زندگی می کند، چون خودش بر اساس تسامح و تساهل با هر چیزی برخورد می کند و قوانین را به میل و هواهای نفسانی تغییر می دهد یا کم رنگ و بی ارزش می سازد و اهل فجور و عبور از خط قرمزها است(قیامت، آیات 1 تا 5)، انتظاری که از جامعه و امت خردمند و امت عاقل دارد این است که آنان نیز اهل ادهان و روغن مالی باشند و نسبت به قوانین و سنت های تکوینی و تشریعی الهی تسامح و تساهل به شکل ادهان داشته باشند. از این روست که خدا در توصیف فکر و عمل امت جاهلی می فرماید: وَدُّوا لَوْ تُدْهِنُ فَیُدْهِنُونَ؛ آنان دوست دارند که ادهان کنی پس ادهان کنند.(قلم، آیه 9)
واژه ادهان از واژه دهن به معنای روغن گرفته شده است. ادهان یعنی روغن مالی کردن. پس انتظاری که قوم جاهل از قوم عاقل دارد این است که مداهنه کند و با نرمی که از روغن مالی ظاهری ایجاد می شود حقایق باطنی نادیده گرفته شود. گویی همان طوری که دست به چیز روغنی می کشند و به سادگی عبور می کنند و یا عبور می دهند، در برابر غلظت و خشونت قوانین با این روغن مالی، قوانین نرم و قابل عبور شود. این مردم جاهل که حلاف مهین هستند و بی جهت سوگند و پیمان می بندند و با قوانین با خواری و اهانت برخورد می کنند و بر اساس عیب جویی و سخن چینی و نمامت عمل و رفتار دارند، دوست دارند که پیامبر(ص) و امت عاقل مانند آنان رفتاری جاهلی و بی عقلی داشته باشد.
در گروه هایی مدعی اصلاحات و ارتباط با غرب می توان چنین رویه جاهلی را سراغ گرفت؛ زیرا اینان قوانین و اصول دین و مبانی اساسی آن را نیز برای ارتباط گیری با غرب کنار می گذارند و گمان می کنند که با این رفتار دل دشمنان غربی را نرم می کنند؛ در حالی که با هر عقب نشینی، آنان خواستار عقب نشینی از دیگر اصول عقلی و علمی جامعه ایمانی می شوند تا کاملا مردم به آیین غربی در آیند؛ خدا می فرماید: وَلَنْ تَرْضَى عَنْکَ الْیَهُودُ وَلَا النَّصَارَى حَتَّى تَتَّبِعَ مِلَّتَهُمْ قُلْ إِنَّ هُدَى اللَّهِ هُوَ الْهُدَى وَلَئِنِ اتَّبَعْتَ أَهْوَاءَهُمْ بَعْدَ الَّذِی جَاءَکَ مِنَ الْعِلْمِ مَا لَکَ مِنَ اللَّهِ مِنْ وَلِیٍّ وَلَا نَصِیرٍ ؛ و هرگز یهودیان و ترسایان از تو راضى نمى شوند مگر آنکه از کیش آنان پیروى کنى بگو در حقیقت تنها هدایت خداست که هدایت [واقعى] است و چنانچه پس از آن علمى که تو را حاصل شد باز از هوسهاى آنان پیروى کنى در برابر خدا سرور و یاورى نخواهى داشت. (بقره، آیه 120)
و نیز می فرماید: إِنَّهُمْ إِنْ یَظْهَرُوا عَلَیْکُمْ یَرْجُمُوکُمْ أَوْ یُعِیدُوکُمْ فِی مِلَّتِهِمْ وَلَنْ تُفْلِحُوا إِذًا أَبَدًا ؛ چرا که اگر آنان بر شما دست یابند سنگسارتان مى کنند یا شما را به کیش خود بازمى گردانند و در آن صورت هرگز روى رستگارى نخواهید دید. (کهف، آیه 20)
از نظر قرآن، عدالت به معنای مقابله به مثل یک اصل مبتنی بر فطرت است که تعقل نیز آن را کشف می کند. این عدالت می بایست حتی نسبت به دشمنان اعمال شود؛ اما عدالت قسطی و سهم خواهی برای خود و دیگران می بایست جزو مقوم ذات مومن باشد به گونه ای که هیچ چیز او را از این امر دور نسازد. همین عدالت قسطی موجب می شود که تا مومنان بر اساس حکم الهی که حاکم بر هر حکم و قانون موضوعه دیگری است، برای دفاع از مظلوم و سهم خواهی برای او دست به شمشیر برده و به مقاتله بپردازند(نساء، آیه 75) که البته زیر نظر اولیای الهی است؛ زیرا همان طوری که بر اولیای الهی است که رهبری امت را برای مطالبات اجتماعی و قسط خواهی به عهده گیرند و گرنه به عنوان دفاع از ظالم و ظهیر و پشتیبانی از او از جرگه عدالت خارج می شود(قصص، آیات 17 و 68)؛ چرا که حتی سکوت نیز گناهی بزرگ است ؛ چنان که عذاب برخی از اصحاب سبت و تبدیل به میمون شدن آنان برای سکوت در برابر ظلم و ترک نهی از منکر بوده است.(اعراف، آیات 164 تا 167)
بنابراین، اگر ولی فقیه یا نمایندگان وی به جای دفاع از مظلوم سکوت ورزند یا ظهیر و پشتبان مجرمان و ظالمان قانون شکنی باشند که عدالت قسطی را رعایت نمی کنند، از ولایت الهی ساقط و منعزل می شوند چنان که امام خمینی (ره) نیز بر این نکته بر اساس آیات و روایات اسلامی تاکید دارد.
به هر حال، قیام برای احقاق حقوق و مطالبه گری اجتماعی برای قسط و سهم خواهی و دفاع از مظلوم علیه ظالم جزو قوانین مکتوب الهی است. این قیام براساس همراهی رهبری و همکاری جمعی برای اهداف شخصی یا اجتماعی خواهد بود و سکوت نمایندگان ولی فقیه آنان را از عدالت خارج می کند.
اصل مقاله را اینجا بخوانید
دیده بگشا که در این خانه یکی عیّار نیست
در میان مدعیان یک نفر عمّار نیست
شه تنها می رود میدان جنگ با دشمنان
در میان شهسواران هیچ کس بر دار نیست
هم به میدان جهاد تنها باشد چون علی
هم به شبها این ولیّ را هیچ کس دیّار نیست
مدعیان تشیه بر اصل نبوت چون زنند
ترک مولی را نگر در اصل خود پندار نیست
بازیگر دارد به میدان دشمن مکار با اصل نفوذ
اقتصادش را نگر گویی که یک پیش دار نیست
شه که تنها می شود در جنگ با مستکبران
شبپرانِ شب نشین با شه دین بیدار نیست
سالها خون جگر خوردش ز یاران دغل
هر کسی در منصبش از دشمنش بیزار نیست
همره و همراه با دشمن شوند در وقت جنگ
آتش با اختیار در کار این بازار نیست
حکم دادش آن ولیّ الله به نام حق و داد
آتش بی اختیار را یک نفر عمّار نیست
نفرت و بیزاری از فرهنگ شیطان بایدش
در میان امتش، هیچ کس در این پیکار نیست
ناصرا کم گو و برخیز و به میدان پا گذار
که در این فصل خزان یک گل در این گلزار نیست
از نظر قرآن، برخی از انسان ها عملیات تفکر و اندیشیدن را بر اساس معیارها و شاخص هایی انجام می دهند که نتیجه آن، مرگ و قتل خودشان است؛ گویی نه تنها دست و پای خودشان را بسته اند، بلکه چنان گرفتار تقدیر نادرست هستند که خودشان را نابود می کنند.
خدا در سوره مدثر به کافری اشاره می کند که دارای ویژگی هایی است که پیامبر(ص) می بایست او را به خدا واگذار کند، تا خدا او را نابود کند: ذَرْنِی(مدثر، آیه 11)؛ زیرا این شخصی است که: خدا او را یگانه و تنها آفرید، سپس به او دارایی بسیار و پسرانی شاهد و نمونه بخشید؛ و همه وسایل عیش را برایش فراهم ساخت تا جایی که طمع افزایش بر داشته ها، داشت؛ اما به جای این که از آن ها به ایمان و عمل صالح برسد، به کفر و کفران رسید، پس خدا او را به صعود وادار کرد. (مدثر، آیات 11 تا 17)
سپس قرآن، به تحلیل و تبیین چرایی نابودی چنین فردی به دست خود اشاره می کند و می فرماید: إِنَّهُ فَکَّرَ وَقَدَّرَ فَقُتِلَ کَیْفَ قَدَّرَ ثُمَّ قُتِلَ کَیْفَ قَدَّرَ ثُمَّ نَظَرَ ثُمَّ عَبَسَ وَبَسَرَ ثُمَّ أَدْبَرَ وَاسْتَکْبَرَ فَقَالَ إِنْ هَذَا إِلَّا سِحْرٌ یُؤْثَرُ إِنْ هَذَا إِلَّا قَوْلُ الْبَشَرِ»
یعنی این کافر کسی است که تفکیر و تقدیر داشت؛ پس مرگ باد بر این تقدیرش، سپس مرگ باد بر این تقدیرش. سپس نظر و نگاه کرد؛ سپس چون شیر عبوس و ترش کرد و چهره در هم کشید؛ سپس پشت کرد و استکبار ورزید. پس گفت: این قرآن جز سحر برگزیده و آموخته از دیگری نیست؛ به راستی که این جز سخن بشر نیست.(مدثر، آیات 18 تا 25)
از نظر قرآن، چگونگی فرآیند فکر و سنجش او موجب شد تا به نتیجه ای برسد که موجب هلاکت او و نیز رسیدن به دوزخ سقر شده است.(مدثر، آیه 26)
واژه «فکر» به تشدید کاف، از فکر ثلاثی مجرد گرفته شده است. ریشه این کلمه به معنای «گلوله کردن نخ برای رسیدن» است. در حقیقت کسی که فکر می کند، کسی است که داشته هایش را در ساختار سازماندهی می کند تا بتواند از آن به طور مطلوب بهره برد.
از نظر قرآن، برخی از افراد در عرضه داده های بیرونی که از طریق نظر و نگاه کردن به دست می آید، به دارایی های فطری خود که در ذات آنان نهادینه شده، به درستی بر اساس تعقل عمل نمی کنند؛ زیرا تعقل فرآیندی است که در آن داده های بیرونی بر داشته های فطری عرضه می شود تا اگر داده ها با داشته ها مطابق شد، تصدیق کرده و در صورت عدم تطابق ، آن را تکذیب کند؛ اما این افراد این فرآیند را به درستی طی نمی کنند. این گونه است که تقدیر یعنی سنجش آنان نیز در ساختاری درست قرار نمی گیرد تا بتوانند مثلا از آن نخ گلوله شده، جامه ای زیبا ببافند.
از نظر قرآن، شخص کافر با ویژگی های پیش گفته «تفکیر» و «تقدیر» داشت؛ ولی چون به درستی این تفکیر و تقدیر انجام نمی شود، بستری برای نابودی و هلاکت او از همان جایی می شود که باید بتواند او را نجات دهد؛ زیرا اصولا انسان با تفکیر و تقدیر می تواند حقایق را بشناسد و در مقادیر درست عمل و رفتار سنجیده ای داشته باشد؛ اما چنین شخصی از همان جایی که موجب نجات است، بستر نابودی و قتل خویش را فراهم ساخته است؛ زیرا پس از تفکیر، سنجش و تقدیری درست انجام نداد. این تقدیر در دو ساحت نادرست بود؛ هم در ساحت عقل نظری و هم در ساحت عقل عملی؛ زیرا وقتی به مطالب قرآن نگاه کرد و نظر کرد، به جای آن که بر اساس موازینی که خود می شناخت، آن را به عنوان کلام غیر بشری دسته بندی کند، بر خلاف آن موازین سنجید و تقدیر و داوری کرد و از روی خشم حیوانی نه انسانی، دانسته و داشته هایش را نادیده گرفت و نخواست تن به آن تقدیر و موازین سنجش بدهد. پس خشمگینانه با قرآن این کلام الهی مواجه شد و با ترش کردن که نشانه خشم درونی است، آن را اظهار کرد و به جای تدبر در آیات و بهره مندی از پیامدهای این کلام الهی، به آن پشت کرد و با استکبار ورزی در میدان عمل واکنش منفی نشان داد و آن را کلام بشری دانست که تحت تاثیر سحر دیگران این سخنان را می گوید.
پس از نظر قرآن، انسان می بایست بر اساس قاعده «تفکیر» که ساماندهی نخ های پراکنده در یک ساختار منظم و منطقی چون گلوله برای بهره گیری عملی در قالب «تقدیر» است ، به نتایج عملی مفید و سازنده برسد؛ اما انسان پس از تفکیر درست ممکن است به عواملی تقدیر درستی نداشته باشد؛ چنان که خدا در آیه 14 سوره نمل می فرماید کسانی هستند که پس از تعقل و تفکیر به «یقین» قطعی و کامل می رسند، ولی به سبب «علو و برتری» یا «ظلم» آن را در مقام عمل انکار کرده و نسبت به آن «جحد» می ورزند. پس این گونه نیست که هر تفکیری به معنای پذیرش آن در مقام تقدیر باشد؛ بلکه به سبب آن که ساحت تفکر به یک معنا از ساحت تقدر و عمل جدا است، ممکن است کسی همانند حضرت آدم(ع) یا فرعون با آن که علم و یقین دارد، بر خلاف آن عمل کند؛ زیرا حوزه حزم از حوزه عزم جدا است و کسی که مثلا آدم عزم ندارد(طه، آیه 115) یا حتی عزم بر خلاف دارد(نمل، آیه 14)، ممکن است تقدیری دیگر برای زندگی خویش داشته باشد که این تقدیر او را هلاک می کند، چنان که حضرت آدم(ع) و فرعون را هلاک کرد، هر چند که فرصت توبه آدم(ع) را در حالت اصلاح قرار داد و فرعون را در حالت هلاکت ابدی.