خداوند در آیات بسیاری به مساله ولایت علی(ع) به عنوان ولایت کامل فرمان داده است. اهمیت ولایت به آن است که اثبات و تثبیت آن ضمانت بر حفاظت دین اسلام تا قیامت است. همان گونه که هر پیامبری ماموریت داشت تا پیامبران بعدی به ویژه پیامبری خاتم النبیین (ص) را بشارت دهد، هم چنین ماموریت داشتند تا بر ولایت کبرای علوی تاکید کنند؛ چرا که هدایت الهی از آغاز تا پایان امر یکتا و یگانه ای است که در جدول زمان ها و مکان ها به منهاج شریعت شکل یافته است تا هر امتی بر منسکی خاص بر رود عظیم اسلام در آید.
از آن جایی که بر فرمان الهی دین اسلام، همان تنها حقیقت هدایت و صراط مستقیم از آغاز تا قیامت است که " ان الدین عندالله الاسلام"،( ال عمران، آیه 19) و هم چنین از آن جایی که اتمام و اکمال دین به ابلاغ ولایت علوی و ایمان و اعتقاد و التزام عملی بدان است(مائده، آیه 3) به گونه ای که اگر این حکم ابلاغ نشده باشد، چیزی از رسالت انجام نگرفته است،(مائده، آیه 67) می توان دریافت که ولایت کبرای علوی، باطن و حقیقت همه اسلام و ماموریت همه پیامبران (ع) از آدم (ع) تا خاتم (ص) بوده است.
از این روست که در روایات معتبر بسیار این معنا مورد تاکید قرار گرفته است که اصولا " الصراط المستقیم" همان ولایت علوی است.(تفسیر عیاشی، ج 1 ، ص 25 و شواهد التنزیل، ج 1 ، ص 75) چرا که حقیقت صراط و باطن اسلام همان ولایت و اطاعت از ولی الله اعظم الهی است. از این روست که در روایات معتبر علی(ع) همان میزان و نیز قاسم الجنه و النار معرفی شده است؛ زیرا همان که میزان است همان حق را از باطل و محب را از مبغض جدا می کند؛ چرا که باطن سجده بر آدم(ع) ولایت پذیری و اطاعت پذیری از خداوند است و هر گونه تمرد از این سجده و استکبار به معنای طغیان علیه خداوند می باشد. هم چنین، باطن ایمان و حقیقت اسلام، ولایت علوی است و این که مدعی ایمان است می بایست این ایمان را در سجده اطاعت و ولایت علوی نشان دهد؛ از این روست که سجده بر آدم را به سبب حقیقت چیزی که در آدم از روح و نور علوی و محمدی(ص) دمیده شده بود، نسبت می دهد.
خداوند در آیاتی چند درباره علت فرمان سجده بر آدم(ع) بیان می کند که به سبب " نفخت من روحی " و " تعلیم و جعل اسمای الهی" می بایست این سجده صورت گیرد. می دانیم که این روح که منصوب به ذات الهی است همان حقیقت نور محمدی و علوی است که در آدم (ع) دمیده و به کلمات اسمای الهی در ذات آدم(ع) سرشته شده است. از پیامبر گرامی(ص) روایت است که فرمود: کنت انا و علی بن ابی طالب نورا بین یدی الله قبل ان یخلق آدم باربعه عشر الف عام. فلما خلق الله آدم قسم ذلک النور جزئین فجزء انا و جزء علی.(المناقب للخوارزمی، ص 145 ، حدیث 169 و منابع دیگر روایی)
بنابراین علت سجده بر آدم (ع) حقیقت نوری علوی و محمدی است که در آدم دمیده و قرار داده شده بود و لزوم اطاعت همگان از جن و انس و دیگر موجودات به سجده اطاعت، پذیرش ولایت محمدی و علوی می باشد.
با توجه به آیات و روایات بسیار معتبر این معنا اثبات می شود که حقیقت توحید و نبوت چیزی جز ولایت علوی نیست که آیاتی از جمله آیه 67 سوره مائده بر آن دلالت دارد؛ چرا که اگر ولایت علوی به مردمان تبلیغ نشود و رسانده نگردد هیچ ابلاغی انجام نشده است و اسلام ناقص و ناتمام خواهد بود. از این روست که در روایات تمام الحج و الصلاه و مانند آن را به لقاء الامام گفته اند. این بدان معنا خواهد بود که اسلام رسالت همه انبیاء به حب علی (ع) و ولایت ایشان است.
خداوند در آیه 63 سوره زخرف به پیامبر(ص) فرمان می دهد که به آن چه نسبت به ولایت علوی به عنوان صراط مستقیم وحی شده تمسک بجو و دیگران را بدان بخوان(کافی ، ج 1 ، ص 416 و شواهد التنزیل، ج 1 ، ص 87 و تفسیر العیاشی، ج 1 ، ص 24)
سپس در آیه 112 سوره هود به ایشان فرمان می دهد تا بر این تمسک و ابلاغ تمام رسالت به اعلان ولایت علوی، استقامت ورزد و دیگران را نیز بدان دعوت کند: فاستقم کما امرت و من تاب معک و لاتطغوا انّه بما تعملون بصیر؛ چرا که ایمان و فرائض همان حقیقت ولایت علوی است.(مناقب ، خوارزمی، ج 3 ، ص 219)
بنابراین خداوند همه فرستادگان را برای بشارت به ولایت علوی فرستاده و این که ایمان جز به حب علی که صراط مستقیم و میزان سنجش اعمال انسان است ، معنا و مفهومی ندارد.
لزوم استقامت بر آن چه ماموریت داشته از این که ولایت علوی را ابلاغ کند، از آن رو بوده است که بسیاری از حقیقت ایمان بر می تافتند و حاضر به پذیرش ولایت علوی و سجده اطاعت بر آن حضرت نمی شدند، چنان که این معنا در زندگی امت اسلام ظاهر شد و کم تر کسی به این ولایت تن داد و بر پذیرش آن اطاعت نمود.
و در مجمع البیان در ذیل آیه (فاستقم کما امرت...) از ابن عباس نقل کرده که گفت: هیچ آیه اى بر رسول اکرم نازل نشد که به قدر این آیه ناراحتش کند، و لذا وقتى اصحابش عرض کردند یا رسول اللّه پیرى به سرعت بر شما حمله آورد و موهاى شما را سفید کرد، در جوابشان فرمود: سوره هود و سوره واقعه مرا پیر کرد.
این از آن رو بوده است که آن حضرت (ص) خود ولایت علوی را باور و ایمان داشته و بر آن استقامت می ورزید ولی کم تر کسی از اهل اسلام حاضر بود تا با پیامبر(ص) در این راه استقامت ورزد چنان که دیدیم تنها چهار تن از ایشان سلمان و مقداد و ابوذر و عمار بر آن استقامت ورزیدند.
در آموزه های قرآنی هرگز علم و عمل از هم جدا نیست؛ چرا که علم در عمل انسان و عمل در علم تاثیر متقابل دارند. البته در مفهوم قرآنی، علم نمی تواند جز نور و شناخت درست از هست ها و تحلیل راستین از حقایق باشد. به این معنا که در ذات آدمی توانایی شناسایی همراه با ابزارهای لازم و مناسب قرار داده شده که قلب و حواس ظاهری و باطنی نامیده می شود. قلب انسانی چون دریچه ای به سوی خدا و متصل به اوست، به فطرت الهی، حقایق را چنان که باید و شاید حتی از پس پرده واقعیت های موجود کشف می کند و توانایی درک ملکوت هر چیزی را دارا می باشد.
البته قلب، این قوه شناختی و ادراکی بشر و محل اتصال انسان با خدا، در آغاز بسیار ناتوان است؛ چرا که در آغاز این نور فطری هم چون مویی بسیار رقیق و لطیف به عالم الهی متصل می باشد، بنابراین نیازمند تقویت است. روغنی که به عنوان مایه افزایش روشنایی و روشنی قلب می شود، عمل صالح است. از این رو، می توان گفت که عمل صالح مایه روشنایی قلب و هم چنین مایه افزایش قدرت و توان آن می باشد. بر این اساس می توان بخشی از ارتباط میان علم و عمل را دریافت و دانست.
بینش ها و نگرش ها
علم و شناخت به جهان هستی که با قلب سلیم و عقل سالم به دست می آید، جهان بینی و هستی شناختی انسان را شکل می بخشد. این هستی شناختی همان مبانی تفکری هر بشری است. آن چه هر فردی از هستی می شناسد و در قابل هست ها با آن رو به رو می شود، هستی شناختی وی است.
هستی شناختی خاص هر کسی، بینش شخص را نیز روشن می سازد؛ چرا که بینش ها، بیانگر چگونگی تصور هر شخص را از هستی به دست می دهد. بنابراین اگر کسی هستی را عین خدا یافت و همه هستی را یکتا و یگانه وجود دید و جهان را مظاهر توحید دید و در پس همه این واقعیت ها و مظاهر متکثر جهان، ملکوت واحدی را یافت، چنین شخصی دارای بینش توحیدی است. چنان که در مقابل کسی که از واقعیت ها و مظاهر متکثر و متعدد جهان نتوانست بگذرد و گرفتار تعدد و تنوع مظاهر و واقعیت ها شد، هرگز به حقیقت واحد نمی رسد و بینش کفر وصف غالب و چیره تفکر و بینش اوست. چنین شخصی در شناخت هست ها هرگز به وحدت حقیقت و تعدد مظاهر نمی رسد. این گونه است که دو بینش متضاد در دو شخص پدیدار می شود که یکی بینش توحیدی و دیگری بینش کفری(پوشاندن حقیقت یگانه و پذیرش حقایق متعدد) است.
مبانی هر کسی که هست ها و بینش ها او را شکل می بخشد، الزاماتی برای او پدید می آورد که از آن به اصول و بایدها یاد می شود. بنابراین بایدها و اصول هر شخصی از مبانی و بینش های آن شخص انتزاع می شود. در حقیقت نوع نگاه آدمی به هستی است که اصول نگرشی او را شکل می دهد و به او می گوید که چگونه با هست ها تعامل داشته باشد. از این رو گفته اند که از درون نوع علم و شناخت آدمی(بینش ها، مبانی ، هست های باورمند) نوع عمل (نگرش ها، اصول و بایدهای عقلانی و اخلاقی) وی معلوم می شود. در حقیقت بینش توحید، نگرش توحیدی را می زاید و از درون هست ها، بایدها بیرون می آید.
عمل توسعه بخش
اگر بپذیریم که حقیقت هستی، توحید محض است و همه هستی مظاهر آن حقیقت یکتا و یگانه است، نوع باید های آدمی و نگرش های وی شکل خاصی می یابد؛ چرا که می بایست عمل و رفتار آدمی به شکلی متوازن و متناسب با محور هستی به گردش در آید و در خلاف آن قرار نگیرد و یا بیرون از دایره گردش به سوی نقطه مرکزی دایره حرکت نکند، بلکه باید عمل به گونه ای سامان یابد که در هر کجای عالم و هستی قرار داریم به سوی نقطه مرکزی حرکت کنیم؛ چرا که لازمه پذیرش از اویی، بازگشت به اویی است. بنابراین با پذیرش حکمت و هدف مندی در آفرینش، باید ها ، اصول و نگرش های خاصی بر ما تحمیل می شود که همان صراط مستقیم بازگشت است.
در این ترسیم کلی از هستی و انسان، و نیز هست ها و بایدهایش (مبانی و اصول و یا بینش ها و نگرش هایش) دین چیزی جز راه کوتاه رسیدن و راهنمای کامل و مکمل عقل و قلب نیست که می کوشد تا آدمی را از طریق شریعت کامل(شامل عقل و شرع) به حقیقت مرکزی برساند و کمال را برای شخص با توسعه بخشی وجودی عنایت کند.
این که شریعت کامل را ترکیبی از عقل و شریعت دانسته ایم، از آن روست که عقل جز همان پیامبر درونی و فطری و شرع جز همان عقل بیرونی و وحیانی نیست. از این روست که گفته اند: " کل ما حکم به العقل حکم به الشرع و کل ما حکم به الشرع حکم به العقل؛ یعنی که هر یک حکم دیگری را تایید و امضا می کند".
عمل صالح بر خلاف عمل طالح در بینش توحیدی، همان بایدهای شایسته ای است که هست های توحیدمحور و بینش ها و مبانی حقیقت شناسانه آن را ایجاد و امضا می کند. از این رو شامل همه بایدهای حقوقی، اخلاقی و شرعی است.
از آن جایی که در جهان متکثر به واقعیت ها یا مظاهر متعدد و متنوع، با دو دسته از امور مواجه می شویم که برخی از آن واقعیت ها و مظاهر، حقیقت توحید را بیش تر و برخی دیگر کم تر به نمایش می گذارند، ما با دو دسته از نگرش ها به عنوان بایدها و نباید ها مواجه هستیم. از این رو اصول زندگی بشر با توجه به این بایدها و نبایدها سامان می یابد؛ چرا که بایدها، عملی است که مظهریت بیش تری را در وجود آدمی پدید می آورد و نبایدها، عملی است که ارتکاب آن مظهریت را می پوشاند و نور وجودی آدمی را خاموش می کند. از این روست که ارتکاب نبایدها راعامل اصلی بیماری قلب، زنگارگرفتگی و مهرشوندگی آن دانسته اند؛ چرا که این امور و مظاهر، دام کثرت را بر جان آدمی می افکند و در یک فرآیند قلب را به تعدد واقعیت ها و متکثرات چون پیله ای در می گیرد و می پوشاند و اجازه نمی دهد تا قلب آینه تمام نمای حقیقت وحدت باشد و نور صافی وجود الهی را بتاباند.
هر انسانی، چنان که گفته شد، قلب الهی را دارا می باشد که از توانایی بالایی برخوردار می باشد تا آینه تمام نمای وحدت وجود باشد، اما در آغاز این قلب بسیار ساده و شکننده است و تنها با عمل به هر آن چه از مظاهر حقیقت شناخته و یافته است می تواند به کمال برسد. از این روست که در اسلام سخن از شدن های پیاپی و صیرورت های دایمی و همشیگی است. به این معنا که هر شناختی، باید و نبایدی را موجب می شود که عمل بر پایه آن می تواند اتصال را تقویت و قلب را توسعه بخشد.
علم واقعی که همان شهود قلب و مشاهدات دل است، هر حقیقتی را یافت به انسان می آموزد که چگونه بر پایه آن عمل کند. چنین علمی، گوهر ذات است، چرا که تنها مفاهیم نیست، بلکه شهود و حضوری چون حضور خود برای خود و یا درد برای دردمند است.
علم شهودی و گوهری و حضوری، به آدمی کمک می کند تا بفهمد چه بکند و چگونه انجام دهد تا گوهر جانش رشد و توسعه یابد و ظرفیت و سعه وجودی اش که همان انشراح صدر و شرح صدر است، تحقق یابد و بتواند مظاهر حقیقت را بهتر بشناسد و حقیقت یکتا و یگانه را در دل بازتاب دهد.
در آموزه های وحیانی و اسلامی این معنا بیان شده که عمل بر پایه معرفت و شناخت صحیح است که می تواند گوهر انسان را بسازد، چرا که شناخت صحیح همان علم شهودی از حقایق هستی یا علم شهودی به مظاهر حقیقت هستی است. چنین علم و شناختی جز عمل صالح را بر نمی تابد و دستور نمی دهد؛ چنان که به یک معنایی جز پرهیز از عمل طالح را فرمان نمی دهد.
بنابراین، پرهیز از برخی از مظاهر دور کننده و تخریب کننده قلب از حق، و عمل به مظاهر نزدیک کننده و توسعه بخش قلب، همان ماموریت انسان است.
اگر انسان بر اساس این باید ها و نبایدها زندگی خویش را سامان دهد، مایه توسعه خمیره مایه جان خویش می شود و وجودش به شکل کیفی گسترش می یابد و جانش استعلا می گیرد. برخی این دگرگونی جان به عمل صالح بر بنیاد شناخت صحیح شهودی را، همانند ورز آمدن خمیرنانی می دانند که با مالش اندک اندک و تخمیر در یک فرآیند، پف می کند و ورز می آید و آمده می شود.
به هر حال، انسان تنها با علم شهودی و عمل صالح که گوهر ذات اوست می تواند به سعه وجودی و انشراح قلب و صدر دست یابد و آیینه تمام نمای حقیقت شود. تقوا به معنای ترک تعدد مظاهر کثرت و دور کننده از حقیقت یکتا و یگانه، مانند کنار زدن پرده هاست که اجازه می دهد تا نور الهی بر جان شخص بتابد و حقیقت یکتا و یگانه را از پس از مظاهر کشف و شهود کند و نه تنها واقعیت های متعدد نبیند بلکه حقایق متعدد نیز نبیند و تنها یک حقیقت با مظاهر متعدد را در پیش بصیرت قلب به مشاهده بنگرد.
در روایت است که انسان به هر آن چه شناخت می بایست بر پایه و اساس آن عمل کند؛ چرا که اگر بر اساس مبانی، بینش ها و شناخت های خویش عمل نکند، اندک اندک قلب کور و نابینا می شود و قدرت و قوت ادارکی و فهم خود را از دست می دهد. امام زین العابدین(ع) هنگامی که با پرسش هایی از طرف شخصی رو به رو شد، به آن ها پاسخ می دهد؛ ولی شخص می رود و بر می گردد تا پرسش هایی تازه ای را مطرح سازد. امام به شخص می فرماید: در انجیل آمده است که تا زمانی که به علمی عمل نکردید، علم دیگری را نخواهید، چرا که اگر به علمی عمل نشود، جز کفر نمی افزاید و جز از خدا دورتر نمی گرداند.(اصول کافی ، ج 1 ، کتاب فضل العلم، باب استعمال العلم ، حدیث 4)
بنابراین از علم آن چه نمی دانید نپرسید مگر آن که به آن دانسته های خود عمل کرده باشید؛ چرا که اگر به دانسته ها عمل نشود، آن دانش جز کفر و دوری از خدا به دنبال نمی آورد.
امام صادق (ع) می فرماید: علم همزاد عمل است. هر که خوب بداند عمل کند و هر که به درستی عمل کند بداند. علم فریاد به عمل کند و اگر پذیرا شود بماند و اگرنه کوچ کند و برود.(همان ، حدیث 27) بنابراین عمل از علم زاده می شود و علم به عمل رشد و افزایش می یابد.
امام باقر(ع) می فرماید: اذا سمعتم العلم فاستعملوه و لتتسع قلوبکم فان العلم اذا کثر فی قلب رجل لایحتمله قدر الشیطان علیه فاذا خاصمکم الشیطان فاقبلوا علیه بما تعرفون فان کید الشیطان کان ضعیفا. فقلت : و ماالذی نعرفه ؟ قال : خاصموه بما ظهر لکم من قدره الله عز و جل ؛ چون علم را شنیدید به کارش بندید و باید دریادل باشید؛ زیرا چون علم فراوان در دل تنگی انباشته شود که تحمل آن نتواند، شیطان بر آن دست یابد؛ چون شیطان با شما طرف شود بدان چه می دانید، به او رو کنید؛ زیرا کید شیطان سست است. گفتم : چیست آن چه می دانیم؟ فرمود: با او مبارزه کنید بدانچه از نیروی خدا عزو جل در وجود شما هویداست.(همان ، حدیث 7)
به هر حال، عمل و عمل در هم تاثیر متقابل دارند و انسان می بایست هوشیار باشد که بر خلاف علم خویش عمل نکند و یا علمش را به کار نگیرد، چرا که تنها با انجام موافق علم شهودی است که انسان می تواند سعه وجودی یابد و دانش نوری کامل تر و بیش تری را به دست آورد.
برخی همواره از چگونگی ارتباط و حتی از امکان ارتباط با صاحب الزمان(عج) پرسش می کنند. پاسخ به طیف وسیع پرسش کنندگان و سطوح فکری و فرهنگی و اعتقادی آنان در یک مطلب کوتاه شدنی نیست، با این همه آن چه به نظر می رسد که بخش عمده ای از پرسشگران را تا اندازه راضی و خشنود می سازد، در این مطلب کوتاه می آید.
مفهوم توحید
توحید به معنای بازگرداندن متکثرات به یک امر واحد می باشد. به این معنا که انسان هنگامی با امور متعدد و متنوع مواجه می شود، نمی تواند به سادگی آنان را به یک امر بازگرداند. البته در برخی از علوم و دانش ها، با شناسایی وجوه مشترک میان متکثرات و کنار گذاشتن متمایزات، گام هایی برای رسیدن به وحدت بر داشته می شود. به عنوان نمونه با تفکر در حسن و حسین و تقی و نقی، وجوه مشترک میان آنان شناسایی شده و فصول جداگانه کننده به کناری نهاده می شود و از آن عنوان " نوع انسان" ساخته می شود. این حرکت در حقیقت همان توحید است.
از آن جایی که در هستی، امور بسیاری تاثیر مستقیم و غیر مستقیم به جا می گذارند، برخی از انسان دچار این توهم و اشتباه می شوند که همه آن ها را الهه و خدایان قرار دهند و یا در مرتبه پایین تر اگر قایل به یکتایی خدا شوند برای هر یک از این امور تاثیرگذار دست کم عنوان ربوبیت را قایل شوند. از این جاست که برخی قائل به توحید در الوهیت می شوند ولی توحید در ربوبیت را نمی پذیرند.
دسته دیگر، از انسان با تفکر و تعقل و تدبر در می یابند که همه این امور تاثیرگذار نمی توانند، علل مستقل باشند بلکه علل وابسته ای در عرض یا در طول می باشند. این جاست که قایل به توحید در همه مراتب وجودی شده و هیچ ربوبیتی برای دیگران قایل نیستند. این شیوه ای است که در فلسفه تعقلی به کار می رود.
اما در عرفان نظری بر این نکته تاکید می شود که همه این امور تنها مظاهر حقیقت واحدی بیش نیستند و حتی در ذات خویش استقلال ندارند ، چه رسد که در عمل و فعل دارای استقلال باشند. بر این اساس، تنها یک حقیقت واحد در تمامی هستی وجود دارد و همه هستی تنها مظاهر همان حقیقت واحد می باشند. البته آنان تاکید می کنند که هر چیزی با توجه به شدت و ضعف نسبت و قابلیت خود با آن حقیقت واحد و یکتا و یگانه ، تجلیات و مظهریت می یابند. بر این اساس تفاوت هایی در مظهریت چیزها نسبت به آن حقیقت یکتا می توان یافت؛ ولی این تفاوت در مظهریت هرگز به معنای تعدد و تکثر موجودات نیست. بنابراین در هستی تنها یک حقیقت و مظاهر آن با شدت و ضعف وجود دارند.
الله مظهر نخست حقیقت یکتا
در ادبیات قرآنی ، آن ذات هستی بخش یکتا و یگانه برای این که ظهور و تجلی یابد، در شکل کامل و تمام خود با عنوان الله ظهور یافته است. بر این اساس" هو الله احد" در مقام احدیت ذات، آن ذات یکتا، در شکل الله ظهور و تجلی یافته است؛ چرا که اسم الله نامی برای همه اسماء و صفات الهی است.
بنابراین، الله نخستین تجلی و مظهر تمام وکمال ذاتی است که ما آن را به نام خدا می شناسیم. به سخن دیگر، پیش از ظهور آن ذات در شکل الله، ما هیچ شناختی از آن ذات نداشیم ، چرا که در کمون مطلق بوده است. بنابراین ، نخستین ظهوری که برای آن حقیقت نهان، بوده است تجلی و ظهور در الله است.
پیامبر(ص) وجه الله
الله در حقیقت واسطه شناخت آدمی نسبت به حقیقتی است که همواره در کمون و دور از دسترس شناخت است. این ذات ناشناخته که در اصل شناخته ترین چیز هستی است، همان چیزی است که در قرآن از آن به " هو" یاد می شود؛ چرا که " هو" ضمیر است که از یک جنبه شناخته ترین امر و از جنبه دیگر نهانی ترین چیز است.
این "هو" ذات در الله تجلی یافت. اما این الله چیست؟ به نظر می رسد که صادر نخست می بایست از هر جهت با ذات یکتا و یگانه باشد. این جاست که بر اساس قاعده امکان اشرف و قواعد دیگر فلسفی می بایست، نخستین همان انسان کاملی باشد که اشرف همه هستی است. این انسان کامل، کسی جز پیامبر(ص) نیست که اشرف هستی می باشد. بنابراین به یک معنا و جهت، پیامبر(ص) همان الله است.
مفهوم وجه الله
وجه همان مقادیم بدن است که مهم ترین عضو از آن صورت و چهره است. از این رو، وجه الله همان بخش ظاهری از ذات " هو" است که به تمام و کمال به عنوان نخستین صادر ، پدیدار شده است. از آن جایی که کامل ترین موجود و شریف ترین آن ، پیامبر(ص) است ، بنابراین آن حضرت(ص) همان وجه الله می باشد.
از آن جایی که وجه یک چیز جدا از همان چیز نیست. به این معنا که وجه و صورت حسن همان جهت آشکار و ظاهر حسن می باشد و هم چنین صورت حسین همان وجه ظاهر و آشکار آن وجود است؛ بنابراین ، وجه الله هرگز از الله جدا نخواهد بود و یکتایی و یگانگی میان آن دو برقرار است. بر این اساس وقتی از توحید سخن می گوییم به معنای آن است که درک کنیم که پیامبر(ص) با خدا به عنوان وجه خدا یکی است و دوگانگی در آن راه ندارد. این همان معنایی است که در آیه 9 سوره نجم با آن " او ادنی " تبیین شده است؛ چرا که قاب قوسین بیانگر منطقه مماس و تماس است و " او ادنی" همان اتحاد و یکتایی و یگانگی خدا و پیامبر(ص) به عنوان وجه الله می باشد. این که در روایات آمده است : نحن وجه الله" به این دلیل است که از نظر مقام نوری همه چهارده معصوم(ع) نور واحدی می باشند و حکم یکی به دلیل آیه 61 سوره آل عمران و آیه مباهله ، همان حکم دیگری می باشد که نفس و ذات ایشان یکی است.
بنابراین وجه الله، پیامبر(ص) و همه امامان (ع) به حکم نفسیت است. این همان معنای توحیدی است که بدان دعوت و خوانده شده ایم.
وجه الله، خالق هستی
در روایات معتبر آمده است که نحن صنایع الله و الخلق صنایع لنا ؛ ما صنعت و سازه الهی و همه خلق سازه های ما هستند. این بدان معناست که صادر نخست تنها از خداوند بی واسطه خلق شده و مظهریت یافته است و دیگر موجودات همه به واسطه انوار امامان(ع) آفریده شده و مظهر گشته اند.
بر این اساس، همه هستی مظاهر وجه الله هستند و همان گونه که خداوند بر همه هستی احاطه دارد، وجه الله نیز احاطه علمی و مالکیت دارد. هر تصرفی از سوی ایشان در هستی می شود. از این روست که در دایره خلقت همه هستی می بایست متوجه وجه الله و چهارده معصوم (ع) شوند و شناخت به این توحید پیدا کرده و در اندیشه بازگشت به این سیر وجودی خود را سامان دهند. از این روست که خداوند فرمان می دهد که اگر می خواهند به الله برسند و محبوب الله شوند می بایست متوجه وجه الله باشند.
اصولا ربوبیت از طریق وجه الله امکان پذیر و شدنی است و انوار معصومان(ع) است که هستی را ربوبیت می کنند. بر این اساس ، در دایره سیر، نهایت سیر رب ایشان است" الی ربک المنتهی" چنان که در دایره بازگشت از " انا لله و انا الیه راجعون" می بایست " الی ربک الرجعی" به رب ایشان بازگشت.
بنابراین ، همه هستی با سببیت امامان آفریده و ظهور یافته است که وجه الله می باشند و انسان همان گونه که می بایست درک کند که باء سببیت امیرمومنان(ع) به عنوان یک مصداق از وجه الله، خلقت را آفریده است می بایست درک کند که باء سببیت آن حضرت (ع) و دیگر انوار امامان(ع) است که به خداوند برسد.
امام زمان (عج) مالک هستی
در هر زمانی جلوه ای کامل از مظهر نخستین صادر، بر جهان حاکمیت و مالکیت می کند. همه هستی، چون آب برای ماهی در اختیار امام زمان (عج) است. در حقیقت هستی، همان آب است و این آب همان صاحب زمان (عج) است. ما چون ماهی در این آب می باشیم که در جست و جو آب و صاحب زمان (عج ) هستیم. اگر خوب بنگریم می بینیم که در اب در جست و جوی آب هستیم.
البته بسیاری از مردم همانند ماهی متوجه آب نیستند مگر آن که از آب بیرون انداخته شوند. آن چه لازم است این است که دریابیم که در آب وجود صاحب زمانی زندگی می کنیم و به سر می بریم. نماز به معنای متوجه شدن به وجه الله و قرار گرفتن قلب در برابر این حقیقت است. وقتی متوجه وجه الله و صاحب الزمان(عج) در نماز و دیگر عبادات می شویم و نماز به این می بندیم که رضایت و خشنودی وجه الله را به دست آوریم، در حقیقت متوجه حقیقت توحید و مظهریت و وابستگی و فقر خود به وجه می شویم و این همان عنایت الهی است که تنها به برخی می رسد ، چرا که همانند ماهی می شویم که دریابیم که در آب هستیم و قدر آن را بدانیم. در حقیقت عبادت به معنا توجه یابی و قرار دادن وجه خود در برابر وجه الله است. از این روست که گفته اند، حقیقت عبادت چیزی جز تذکر و رهایی از غفلت نیست.
نماد سازی
از آن جایی که بسیاری از مردم اهل عقل و تعقل نیستند و اهل دیده بصر هستند و نهایت مرحله ای که می رسند همان شهود طلبی ابراهیمی برای اطمینان قلبی است، از خداوند نماد می خواهند. از این رو، مسجد و کعبه و دیگر امور، نمادهایی می شوند تا ره گم نشود و انسان بتواند وجهی را بیابد که کمی او را با حقیقت وجه الله مرتبط سازد.
کعبه و دیگر نشانه ها، نشانه ای برای کسانی است که احتمال گم شدن ایشان می رود. اما اهل عقل و دل خود را همواره در برابر وجه الله زمان خویش می یابند. پس همواره همانند ماهی عاقلی هستند که خود را محاط تمام و کمال از هر جهت و حیث با اب می یابد. بنابراین بی ارتباطی معنا ندارد تنها مشکل این است که متوجه به وجه الله نیست.
متن و ترجمه حدیث شریف صفات اولوالالباب
وی در تفسیر آیه مبارکه: یَـا إِبْلِیسُ مَا مَنَعَکَ أَن تَسْجُدَ لِمَا خَلَقْتُ بِیَدَیَّ أَسْتَکْبَرْتَ أَمْ کُنتَ مِنَ الْعَالِینَ.
روایاتی را نقل میکند، از آن جمله این روایت است:
از ابن بابویه، از علیّ بن الحسین، از أبو محمّد هرون بن موسی، از محمّد بن هَمّام، از عبدالله بن جعفر حِمْیَریّ، از عمر بن علیّ عبدی، از داود ابن کُثَیر رَقّی ، از یونس بن ظبیان ؛ که او گفت: من وارد شدم بر امام جعفر بن محمّدٌ الصّادق علیهما السّلام و گفتم: یابن رسول الله! من داخل شدم بر مالک و اصحابش و شنیدم بعضی از آنها میگفتند: خداوند دارای صورت است ، و بعضی میگفتند: خداوند دارای دو دست است؛ و در این مطلب استشهاد مینمودند بقَولِه تعالی: بِیَدَیَّ أَسْتَکْبَرْتَ . و بعضی میگفتند: خداوند جوان است در حدود جوانان سی ساله. در نزد تو چیست درباره این مسائل یابنرسول الله؟!
یونس گفت: حضرت در حال تکیه بودند، نشستند و شانه و پشت برگرفتند و عرض کردند:
اللَهُمَّ عَفْوَکَ ! عَفْوَکَ! «بار خداوندا تو عفوت را برسان! تو عفوت را برسان! از این سخن ناهنجار!»
منهاج و روش موحّدین در توحید و معرفت الهی، در حدیث امام صادقعلیه السّلام سپس فرمودند: یَا یُونُسُ! مَنْ زَعَمَ أَنَّ لِلَّهِ وَجْهًا کَالْوُجُوهِ فَقَدْ أَشْرَکَ. وَ مَنْ زَعَمَ أَنَّ لِلَّهِ جَوَارِحَ کَجَوَارِحِ الْمَخْلُوقِینَ فَهُوَ کَافِرٌ بِاللَهِ ، فَلَا تَقْبَلُوا شَهَادَتَهُ! وَ لَا تَأْکُلُوا ذَبِیحَتَهُ! تَعَالَی اللَهُ عَمَّا یَصِفُهُ الْمُشَبِّهُونَ بِصِفَةِ الْمَخْلُوقِینَ. فَوَجْهُ اللَهِ أَنْبِیَآؤُهُ وَ أَوْلِیَآؤُهُ.
وَ قَوْلُهُ: خَلَقْتُ بِیَدَیَّ أَسْتَکْبَرْتَ ، فَالْیَدُ: الْقُدْرَةُ ] کَقَوْلِهِ: [ وَ أَیَّدَکُم بِنَصْرِهِ. فَمَنْ زَعَمَ أَنَّ اللَهَ فِی شَیْءٍ، أَوْ عَلَی شَیْءٍ، أَوْ تَحَوَّلَ مِنْ شَیْءٍ إلَی شَیْءٍ، أَوْ یَخْلُو مِنْهُ شَیْءٌ، وَ لَا یَخْتَلِی مِنْهُ مَکَانٌ، أَوْ یَشْغَلُ بِهِ شَیْءٌ؛ فَقَدْ وَصَفَهُ بِصِفَةِ الْمَخْلُوقِینَ.
وَ اللَهُ خَالِقُ کُلِّ شَیْءٍ. لَا یُقَاسُ بِالْمِقْیَاسِ، وَ لَا یُشْبِهُ بِالنَّاسِ. وَ لَایَخْلُو مِنْهُ مَکَانٌ، وَ لَا یَشْتَغِلُ بِهِ مَکَانٌ. قَرِیبٌ فِی بُعْدِهِ، بَعِیدٌ فِی قُرْبِهِ. ذَلِکَ اللَهُ رَبُّنَا لَا إلَهَ غَیْرُهُ.
فَمَنْ أَرَادَ اللَهَ وَ أَحَبَّهُ بِهَذِهِ الصِّفَهِ فَهُوَ مِنَ الْمُوَحِّدِینَ. وَ مَنْ أَحَبَّهُ بِغَیْرِ هَذِهِ الصِّفَةِ فَاللَهُ مِنْهُ بَرِی?ءٌ وَ نَحْنُ مِنْهُ بُرَءَآءُ.
«ای یونس! کسیکه گمان کند خداوند دارای صورتی میباشد مانند صورتها ، تحقیقاً شرک آورده است. و کسیکه گمان کند خداوند دارای اعضاء و جوارحی میباشد مانند جوارح مخلوقات تحقیقاً کفر ورزیده است به خداوند. بنابراین نبایستی شهادتش را قبول کنید! و نبایستی ذبیحه و کشتارش را بخورید! بلند مرتبه است خداوند از آنچه را که تشبیه کنندگان او را به صفات خلائق توصیف مینمایند. بنابراین «وجهُ الله» عبارت هستند از انبیای وی و اولیای وی.
و امّا در کلام او که وارد است: خَلَقْتُ بِیَدَیَّ أَسْتَکْبَرْتَ «من آدم را با دودست خودم آفریدم. تو از سجده بر او استکبار ورزیدی؟!» در اینجا ید (دست) به معنی قدرت میباشد. شاهد در أَیَّدَکُمْ بِنَصْرِهِ است . (که أیَّدَ از همان مادّه یَد است ، یعنی خداوند با نصرت خودش شما را تقویت نمود!)
بناءً علیهذا کسی که معتقد باشد خداوند در چیزی است، و یا بر چیزی است، یا از چیزی به چیز دگری تحوّل یافته است، یا از او چیزی فارغ است، یا از او مکانی خالی میباشد؛ یا او را چیزی بخود مشغول میسازد؛ او را با صفت مخلوقات توصیف نموده است. در حالیکه خداوند خالق تمام چیزهاست. با مقیاس و میزانی نمیتوان او را سنجید. و با مردم مشابهتی ندارد، و محلّی وجود ندارد که از او خالی بوده باشد؛ و مکانی به او مشغول نشده . در عین دوریاش نزدیک است؛ و در عین نزدیکیاش دور. آنست خداوند پروردگار ما که معبودی غیر از او نیست.
پس کسیکه خدا را بخواهد و اراده کند و دوست داشته باشد بدین صفت، او از زمره موحّدین میباشد؛ و کسیکه وی را به دون این صفت بخواند و دوست داشته باشد ، خداوند از او بیزار است، و ما نیز از او بیزار هستیم!»
سپس حضرت علیه السّلام فرمود:
إنَّ أُولِی الالْبَابِ الَّذِینَ عَمِلُوا بِالْفِکْرَةِ حَتَّی وَرِثُوا مِنْهُ حُبَّ اللَهِ. فَإنَّ حُبَّ اللَهِ إذَا وَرِثَتْهُ الْقُلُوبُ اسْتَضَآءَ بِهِ وَ أَسْرَعَ إلَیْهِ اللُطْفُ ، فَإذَا نَزَلَ مَنْزِلَةَ اللُطْفِ صَارَ مِنْ أَهْلِ الْفَوَآئِدِ.
فَإذَا صَارَ مِنْ أَهْلِ الْفَوَآئِدِ تَکَلَّمَ بِالْحِکْمَةِ. وَ إذَا تَکَلَّمَ بِالْحِکْمَةِ صَارَ صَاحِبَ فِطْنَةٍ . فَإذَا نَزَلَ مَنْزِلَةَ الْفِطْنَةِ عَمِلَ بِهَا فِی الْقُدْرَةِ ، فَإذَا عَمِلَ بِهَا فِی الْقُدْرَةِ عَمِلَ فِی الاطْبَاقِ السَّبْعَةِ.
فَإذَا بَلَغَ هَذِهِ الْمَنْزِلَةَ صَارَ یَتَقَلَّبُ فِی لُطْفٍ وَ حِکْمَةٍ وَ بَیَانٍ.
فَإذَا بَلَغَ هَذِهِ الْمَنْزِلَةَ جَعَلَ شَهْوَتَهُ وَ مَحَبَّتَهُ فِی خَالِقِهِ.
فَإذَا فَعَلَ ذَلِکَ نَزَلَ الْمَنْزِلَةَ الْکُبْرَی؛ فَعَایَنَ رَبَّهُ فِی قَلْبِهِ، وَ وَرِثَ الْحِکْمَةَ بِغَیْرِ مَا وَرِثَتْهُ الْحُکَمَآءُ، وَ وَرِثَ الْعِلْمَ بِغَیْرِ مَا وَرِثَتْهُ الْعُلَمَآءُ، وَ وَرِثَ الصِّدْقَ بِغَیْرِ مَا وَرِثَهُ الصِّدِّیقُونَ.
إنَّ الْحُکَمَآءَ وَرِثُوا الْحِکْمَةَ بِالصَّمْتِ. وَ إنَّ الْعُلَمَآءَ وَرِثُوا الْعِلْمَ بِالطَّلَبِ. وَ إنَّ الصِّدِّیقِینَ وَرِثُوا الصِّدْقَ بِالْخُشُوعِ وَ طُولِ الْعِبَادَةِ.
فَمَنْ أَخَذَهُ بِهَذِهِ السِّیرَةِ إمَّا أَنْ یَسْفَلَ وَ إمَّا أَنْ یُرْفَعَ. وَ أَکْثَرُهُمُ الَّذِی یَسْفُلُ وَ لَا یَرْفُعُ إذَا لَمْ یَرْعَ حَقَّ اللَهِ وَ لَمْ یَعْمَلْ بِمَا أَمَرَهُ بِهِ.
فَهَذِهِ صِفَةُ مَنْ لَمْ یَعْرِفِ اللَهَ حَقَّ مَعْرِفَتِهِ ، وَ لَمْ یُحِبُّهُ حَقَّ مَحَبَّتِهِ.
فَلَا یَغُرَّنَّکَ صَلَوتُهُمْ وَ صِیَامُهُمْ وَ رِوَایَاتُهُمْ وَ عُلُومُهُمْ ؛ فَإنَّهُمْ حُمُرٌ مُسْتَنْفِرَةٌ.
یَا یُونُسُ! إذَا أَرَدْتَ الْعِلْمَ الصَّحِیحَ فَعِنْدَنَا أَهْلَ الْبَیْتِ! فَإنَّا وَرِثْنَاهُ ، وَ أُوتِینَا شَرْحَ الْحِکْمَةِ وَ فَصْلَ الْخِطَابِ.
«اُولو الالباب و خردمندان، کسانی هستند که با تفکّر سر و کار دارند تا آنکه نتیجه حاصله از آن محبّت خدا میگردد. زیرا چون دلها حبّ خدا را در خود گرفت و پذیرفت، دل به حبّ خدا روشن میشود، و لطف خدا بدان سرعت میگیرد.
و چون در منزل لطف قرار گرفت (و اسم لطیف الهی بر وی فرود آمد) از گروه و اهل فوائد میشود.
و چون از گروه و اهل فوائد گشت با حکمت سخن میگوید. و چون با حکمت سخن گفت از گروه و اهل فِطنت (حذاقت و جودت فهم) میگردد. و چون در منزل فطنت وارد شد با فطنت ، در قدرت دست میبرد. و چون با فطنت در قدرت دست برد در طبقات هفتگانه آسمان اثر و عمل میکند.
و چون بدین مرتبه بالغ شد، وجودش در لطف و حکمت و بیان دگرگون میشود.
و چون بدین منزلت رسید ، شهوت و میل و محبّتش را در خالق خودش قرار میدهد.
و چون این کار را انجام داد در منزلت و مکانت کبرای خداوندی وارد میشود و پروردگارش را در دلش بالعیان مشاهده میکند. و حکمت را از غیر طریقی که حکماء بدست آوردهاند بدست میآورد. و علم را از غیر راهی که علماء آموختهاند میآموزد. و صدق را از غیر منهجی که صدّیقون تحصیل کردهاند تحصیل مینماید.»
«حکماء ، حکمت را از راه سکوت و صمت تحصیل میکنند. و علماء ، علم را از راه طلب به دست میآورند. و راستگویان، صدق را از نهج خشوع و عبادتهای دراز واجد میشوند.
و کسیکه بدین سیره و منهاج وارد شود و حکمت و علم و صدق را از آن اخذ کند یا به پستی واژگون میگردد و یا به بالائی و برتری ترفیع مییابد. و اکثریّت ایشان آنهائی هستند که به پستی در میافتند و به برتری و رفعت نمیگرایند اگر حقّ خداوند را رعایت ننموده و به اوامر وی عمل ننموده باشند.
پس این اوصاف کسی میباشد که خدای را آنطور که باید و شاید نشناخته و بدو معرفت پیدا نکرده است ، و آنطور که باید و شاید پاس محبّت او را نداشته و او را محبوب مطلق خویشتن ندانسته است.
(ای یونس!) بنابراین نمازشان و روزهشان ترا فریب ندهد، و روایات و علومشان ترا گول نزند؛ چرا که آنان خرانی هستند که فراری داده شدهاند! (که از شیر ژیان پا به فرار گذاردهاند.)»
«ای یونس! اگر علم صحیح را میطلبی بدان که نزد ما أهل البیت وجود دارد. زیرا که آن علم به عنوان میراث به ما رسیده است ، و به ما شرح حکمت و فصل خطاب عطا شده است.»
یونس میگوید: من گفتم: یَابْنَ رَسُولِ اللَهِ! وَ کُلُّ مَنْ کَانَ مِنْ أَهْلِ الْبَیْتِ وَرِثَ کَمَا وَرِثْتُمْ مِنْ عَلِیٍّ وَ فَاطِمَةَ؟! ؛ «تمام آنانکه از اهل بیت هستند آن علم را ارث بردهاند همانطور که شما از علیّ و فاطمه به میراث بردهاید؟!»
حضرت فرمود: مَا وَرِثَهُ إلَّا الائِمَّةُ الاِثْنَا عَشَرَ! ؛ «آنرا به طریق ارث حائز نشدهاند مگر امامان دوازدهگانه!»
یونس میگوید: عرض کردم: یابن رسول الله! ایشان را برای من نام ببر!
حضرت فرمود: أَوَّلُهُمْ عَلِیُّ بْنُ أَبِیطَالِبٍ، وَ بَعْدَهُ الْحَسَنُ وَ الْحُسَیْنُ، وَ بَعْدَهُ عَلِیُّ بْنُ الْحُسَیْنِ، وَ بَعْدَهُ مُحَمَّدُ بْنُ عَلِیٍّ، وَ بَعْدَهُ أَنَا، وَ بَعْدِی مُوسَی وَلَدِی، وَ بَعْدَ مُوسَی عَلِیٌّ ابْنُهُ ، وَ بَعْدَ عَلِیٍّ مُحَمَّدٌ، وَ بَعْدَ مُحَمَّدٍ عَلِیٌّ، وَ بَعْدَ عَلِیٍّ الْحَسَنُ، وَ بَعْدَ الْحَسَنِ الْحُجَّةُ ؛ اصْطَفَانَا اللَهُ وَ طَهَّرَنَا ، وَ ءَاتَانَا مَا لَمْ یُوْتِ أَحَدًا مِنَ الْعَالَمِینَ.
«اوّل ایشان علیّ بن أبیطالب است، و پس از او حسن و حسین، و پس از او علیّ بن الحسین، و پس از او محمّد بن علیّ، و پس از او من، و پس از من موسی فرزندم، و پس از موسی علیّ پسرش، و پس از علیّ محمّد، و پس از محمّد علیّ، و پس از علیّ حسن، و پس از حسن حجّت؛ خداوند ما را برگزیده است و تطهیر نموده است ، و به ما عنایت فرموده است آنچه را که به احدی از عالمیان نداده است.»
یونس گوید: پس از این عرض کردم: یابن رسول الله! پسر عبدالله بن مسعود دیروز بر شما وارد شد و از شما پرسید همین را که من پرسیدم؛ و شما جواب دادید به خلاف آنچه را که به من جواب دادید!
حضرت فرمود: یَا یُونُسُ! کُلُّ امْرِیٍ مَا یَحْتَمِلُهُ! وَ لِکُلِّ وَقْتٍ حَدِیثُهُ! وَ إنَّکَ لَاهْلٌ لِمَا سَأَلْتَهُ! فَاکْتُمْهُ إلَّا عَنْ أَهْلِهِ! ؛ «ای یونس! هر کس توانائی مقدار معیّنی از علوم را دارد که آنرا بردارد! و از برای هر وقت گفتاری متناسب آن وقت میباشد! و تو اهلیّت داری درباره فهمیدن آنچه را که پرسیدی! بنابراین، این علم را پنهان بدار مگر برای صاحبان آن که اهلیّت آنرا دارند!» (بحارالانوار، ج70 ، ص25 ، باب43 ، روایة26 و نیز «البرهان فی تفسیر القرءَان» طبع سنگی (سنه 2 0 13 هجری قمری) ج 2 ، ص0 93 ؛ این روایت را با مختصر اختلافی در لفظ و با همین سند بدون واسطه ابن بابویه بلکه مستقیماً از علیّ بن الحسین (پدر او) ، شیخ اقدم ما علیّ بن محمّد خَرّاز قمّی رازی در کتاب «کفایة الاثر فی النّصّ علی الائمّة الإثنی عشر» طبع حروفی انتشارات بیدار (سنه 1 0 14 ) از ص 255 تا ص 259 روایت نموده است.)
هو اللطیف و الجمیل
آرام جانم! اکنون در این اندیشه ام که چگونه تو را بستایم که حق را چنان که بایسته و شایسته است در این واژگان جان دهم. واژگان هر چند که به ظاهر سرد و بی روح می نمایند ولی به گواه قرآن، چنان جان فزا و روح انگیزند که خداوند کلمات وجودی اش را به واژگان سخن و کلامش همانند ساخته است.
ای سرآغاز همه واژگان هستی! من سرمشق هایم را از واژگان بلند قرآنی به استعاره و اقتباس می گیریم تا شاید بتوانم در این واژگان، ژرفای مهر درونم را به تماشاخانه چشمانت بکشانم و از دروازه آن به درون جانت راهی بجویم. هر مشق که می گذارم نقشی از فرایزدی است که در تو یافته ام و نگاره ای که از واژگان بر این پرده سفید می کشم، بازتاب شراره های آتشین عشق پاک و مقدس توست که بر من نور افشانی کرده است. بی گمان تو همان انوار مهر آفتابی که مهتاب وجودم را معنا و مفهوم می بخشد. پس بی هیچ گمانی نور توست که مهتاب را معنا می بخشد و تاب است که مه سیاه جانم را تاب بخشیده و مهتاب ساخته است.
ای رویاهای شبانه ام ! در تاریکی نیستی ، از آن سوی کهشکان عشق بر من در آسمان حیرت می تابی و بی آن که خود دیده شوی ، هزاران چشم را شبانه به سوی من روانه می کنی و ستایش ها را به من پیشکش. آن چشمان نگران به آسمان در ستایش مهتاب به وجد و شور آمده اند و شاعرانه ها و شبانه ها می خوانند و ترانه های عاشقانه می سرایند، در حالی که من تنها می دانم که تاب این مهتاب من ، تنها از آفتاب فروزان توست که بی هیچ منتی از گوشه ناپیدای آسمان بر من می تابی تا به من به چشم ستایشگران بزرگ جلوه کنم. ای نهان از دیدگان ناظران! تو همان اندازه که بر ایشان نهانی به همان اندازه در من جلوه گر و هویدایی. شاید دیگران قدر و شان تو ندانند و نشناسند ولی من در اوج ستایش دیگران، مظهر تجلیات توام و هر ستایشی را سزاوار تو می دانم؛ چرا که خود آیه و نشانه ای از توام که در پس حجاب مهتاب وجودم نهانی و من دلبری می کنم.
ای مهر افروزمن ! اگر من شبانه دلبری می کنم، جز آیت و مظهر عشق و مهر فروزان تو نیستم، چنان که می دانم تو مظهر تمام و کمال جمال الهی هستی. آه ! تا چه اندازه خلافت ترا سزاست که هم چون مستخلف عنه، خود را در پس پرده داشته و دلبری ها را به من ارزانی داشته ای!
ای شب شکارمن ! شب های قدر و اندازه ات در روز جمال من به ظهور نمی رسد، از این روست که در جلوه های مهتاب مرا به نمایش ستایش گران می بری تا هم چنان محبوب دور از دسترس باشی!
مهربانم! چقدر مردمان مهر خویش را به من ارزانی داشته اند و مرا سزاوار ستایش دانسته اند و من خود می دانم که این همه را تو سزاواری. آیا مهتاب اگر تابی دارد جز از آفتاب فروزان تو دارد؟!
جانان من! کالبدی دارم بی جان که اگر تو در آن آشیان نکنی ، به موریانه روزگار فرو افتد و نام و نشانی از آن نمی ماند. پس لطف کن هم چنان به قاعده لطف رحمانی و رحیمی ات، مر کالبدم را میهمان و جان باش!
آرامش جانم! خدا می دانست که کالبد مرد را بی زن نه جمالی است نه امانی! خدا خواست تا جانم شوی و مایه آرامش من. پس هم چون اراده الهی ، منت بر این کم ترین نه! و هم چنان در کالبدم به جان میهمان باش.
ای گل و گلابم! بلبل اگر به غزل خوانی و قمری به ترانه صفت مدح تو گوید، از آن روست که آوازه بلبل به عشق توست که جهان گیر شده است. در حقیقت گل و گلاب توست که جان می بخشد و عشق می آفریند و آرامش عطرآگین می فشاند و مهر را جهانگیر می شود. پس تو هم چنان گل و گلاب این باغ و بوستانم باش تا از شور و شغف حب تو به وجد در آیم و رسوا جهانیان شوم.
همسرم! " زن" تنها یک واژه از میان هزاران واژه نیست، بلکه زن اگر نگویم همان اسم اعظمی است که بدان خارق عادت ها کنند، بی هیچ شک و تردیدی، بخشی از همان اسم اعظم و یکی از مقومات وجودی آن است؛ چرا که زن مظهر تمام و کمال جمالی الهی است که با جلال الهی اسم الله تمام و کامل می شود و اسم اعظم به دست می آید. این جمال تنها زیبایی ظاهری نیست، بلکه مطلق زیبایی هایی است که در ده ها اسم جمالی الهی چون رحمانیت ، رحیمیت، خالقیت، ربوبیت، رازقیت و مانند آن جلوه گری می کند. پس " زن " مادر همه واژگان زیبا و حسنای الهی است. از این روست که بر همسریت تو خود را در کنار جمال اسمای حسنای الهی می یابم و براین همسریت خود را مفتخرم می دانم و بر کائنات فخر می فروشم.
مهربانا! اگر جلوه های مهرت نبود، ما را معنا و مفهومی از وجود و هستی نبود. از این روست که تو را اسم اعظم خواندمت، چرا که سه جلوه عظیم از عظمت را به نظاره دایم نشسته ام. گاه در مقام مادر ، جان و تن را به دیگران می بخشی و زندگی را معنا می کنی. از این روست که تو را خداوندگار زندگی دانسته ام. گاه دیگر در مقام همسر می نشینی تا آرامش را به کالبد بی جان هدیه کنی و گاه دیگر در مقام دختر در می آیی تا چشم روشن همگان شوی. بی سبب نیست که پیامبر(ص) بهشت را در زن می جست و با بوی فاطمی به معراج می رفت. جمال الهی را در زن می جست و کمال را بدان کمال می بخشید. مگر نه این است که از دنیا تنها به زن و عطر و نماز دلبسته بود؛ چرا که این سه را جلوه های کمال خدا در دنیا می دانست.
مهرورزا ! مهر تو آرامش خانه ها و جان هاست. تو به مهر ورزی خود ، طریقت عشق را می آموزی و به جمال بی همتایت طریقت جنون فرا می آوری و به کمند گیسویت شکار در دام کشی و به کمان ابرویت خون سیاووشان فروی ریزی. چندین افتاده در هامون عشق تو ، هرگز از آب بیرون نیامدند و غرق نگاهت شدند و بر این غرقه شدن خرقه دروپشی و گدایی به تن پوشیدند تا شهریار عشق و جنون شوند و بد آوازه این دیار گردند. چه باک مردان را که آوازه و شهره آفاق به عشق جمالی الهی شوند ، چرا که در این شور و شهره شدن، آرامش جان است هر چند که شور تن.
همسرا! چگونه وصف تو گویم که تو را جمال الهی دانسته اند و کسی که احاطه علمی ندارد و در درون دریا اسیر است چگونه تواند تا وصف دریا کند؟ تنها تو را خدایت تواند به توصیف نشیند چنان که نشست.
ای آغاز و انجام همه واژگان عشق و زیبایی! عشق از تو رویید! جان از تو در کالبد دمید. هستی در پیوند واژه واژگان تو یکتایی یافت و جهان معنا گرفت و دل در سایه نام تو آرام. ای آرام جانم!
بی گمان شریف ترین عنصر انسانی، عنصر عقل است. به نظر می رسد که عقل انسانی، هسته مرکزی ، قطب و قلب روح آدمی است. به این معنا که روحی که خداوند از خود در آدمی دمیده است، مظاهر و تجلیاتی دارد که عقل هسته مرکزی آن می باشد. بنابراین می توان عقل را همان روح آدمی بر شمرد که خداوند در آدمی دمیده و به سبب آن آدمی شرافت یافته و لایق و شایسته خلافت الهی شده و تسخیر دیگران به سجده تکوینی و تشریعی را سبب شده است.
از عقل در روایات به نور الهی نیز تعبیر می شود؛ چرا که خود ظاهر است و دیگر امور را نیز ظاهر می سازد. در روایات معتبر آمده است که نخستین آفریده و مخلوق عقل است و در همان روایات نیز آمده که پیامبر(ص) در مقام نوری نخستین مخلوق و آفریده است. به این معنا که " اول ما خلق الله العقل " و نیز " اول ما خلق الله نوری". بر این اساس می بایست، نخستین آفریده و مخلوق را پیامبر (ص) در مقام نوری باشد که همان عقل است.
به سخن دیگر، عقل مطلق همان پیامبر(ص) است که نور اول و صادر نخستین و روح اعظم می باشد. بر اساس روایات معتبر همه موجودات و مخلوقات از نور وجودی آن حضرت(ص) به طور غیر مستقیم و اهل بیت عصمت و طهارت(ع) از نور مستقیم وی خلق و آفریده و منشعب شده اند. از این رو در دایره " انا لله و انا الیه راجعون" چون بازگشت از " الی ربک الرجعی " یعنی از طریق ربوبیت محمدی (ص) است، بنابراین صدور نیز از ربوبیت محمدی (ص) می باشد؛ چنان که منتهای همه سیر و حرکت ربوبیت کامل محمدی (ص) است:" الی ربک المنتهی".
عقل که جنبه رحمانیت خداوندی است در همه کائنات به اشکال روحی و نوری حضور دارد. از این روست که هر جا روح باشد، زندگی، عقل و نور نیز حضور و وجود دارد. بنابر این هنگامی که روح در آدم (ع) دمیده شد، حضور عقل مطلق ، نور محمدی(ص) در آن جا ثابت شده است.
عقل به عنوان مرکز و هسته و قطب و قلب روح در همه جا حضور می یابد و انوار خویش را بر همه چیز می افکند و این گونه است که " الله نورالسموات و الارض" معنای درست می یابد؛ چرا که حضرت محمدی(ص) در یک مقام تجلی و مظهر اتم و اکمل الله است و او را عبدالله مطلق نامیده اند و در مرتبه ای مظهر اتم و اکمل مقام " هو" الهی است و از آن نظر وی را به " عبده " ستوده اند؛ چرا که دیگر میان ذات الهی با مقام نوری محمدی(ص) جز پرده " قاب قوسین او ادنی"(نجم ، آیه 9) چیزی آویخته نیست.
بر این اساس است که خداوند عقل ، یعنی پیامبر(ص) را محل همه چیز از ثواب و عقاب می داند و او را قاسم بهشت و دوزخ معرفی می کند، چرا که او می بایست پاسخ گوی نهایی باشد. ازاین روست که در قرآن در میان همه هستی از آدم (ع) تا خاتم(ص) کسانی را به عنوان شاهدان الهی قرار داده و پیامبر(ص) را شاهد بر این شاهدان قرار داده است تا این گونه نشان دهد که پاسخ گویی نهایی پیامبر(ص) است که عقل مطلق می باشد.(بقره ، آیه 143 و نیز سوره نساء ، ایه 33)
امام باقر (ع) در باره مقام عقل یعنی همان پیامبر(ص) می فرماید: چون خدا عقل را آفرید، او را به سخن درآورد و سنجید. گفتش : پیش آی! پیش آمد و گفتش : پس رو! پس رفت. آن گاه خداوند فرمود: به عزت و جلال خودم سوگند! خلقی نیافریدم که از تو پیشم محبوب تر باشد. تو را به کس می دهم که دوستش دارم. همانا روی امر و نهی من با توست و کیفر و پاداشم به حساب تو است.(اصول کافی، ج 1، کتاب عقل، ص 32 حدیث اول)
بنابراین هر کسی از وجود بهره ای می برد از نور محمدی و عقلی الهی است که در وی جاری است. از این روست که همه موجودات حتی زمین و آسمان که به نظر از جمادات هستند از شعور عقلانی و روحی در حد خود برخوردار می باشند و می بایست مطیع امر الهی باشند. همه چیزهایی که آفریده شده نیز از مهر و محبت الهی برخوردار هستند که از آن به رحمت رحمانی یابد می شود. هر چه حضور عقل و نور محمدی در آن چیز بیش تر باشد بیانگر محبوبیت بیش تر آن چیز در نزد خداوند حکایت می کند.
این که در روایت است که امیرمومنان (ع) می فرماید پس از آفرینش آدم (ع) جبرئیل نزد وی رفت تا او را بر انتخاب سه چیز مخیر کند که یکی عقل است، زمانی است که روح رحمانی ، نور عمومی و عقل کلی در وی دمیده شده بود و هنوز عقل کامل که از آن به اسمای کامله الهی یاد می شود در وی دمیده نشده بود. یعنی هنوز در آب و گل بود و از وجود ابتدایی برخوردار بود که در آن زمان به او روح اعظم و عقل کامل و نور مطلق الهی عرضه می شود تا واکنش این موجود ابتدایی را ببیند. در آن جاست که آدم(ع) روح اعظم و ولایت او را می پذیرد که در خود حمل نماید و هر چند که در این امر امانت داری کوتاهی می کند و نشان می دهد که از عزم و جدیت خوبی در امانت داری حمل نور اعظم و روح مطلق الهی یعنی حمل پیامبر (ص) و ولایت او و فرزندانش (ع) برخوردار نمی باشد، ولی در همان آغاز نشان می دهد که تا چه اندازه این آب و گل آدم، علاقه مند به حمل امانتی چنین بود تا در مسیر خلافت الهی به داشتن نور محمدی (ص) گام بردارد.
هنگامی که این عقل مطلق و کامل در آدم(ع) دمیده شود و نورانیت یافت، از رحیمیت الهی برخوردار گشت. از این روست که ویژگی خلافت و مظهریت الهی را یافت و همه هستی مسخر او شده و بر او سجده آوردند ؛ چرا که نور وجود محمدی (ص) در آن تجلی و ظهور یافته بود. اما ابلیس این باطن را ندیده و به ظاهر آب و گل آدم نگریست. عقلی که آدم برگزید، عقل کل است که جان را مدیریت می کند و آدم به وجود نوری محمدی (ص) شرافت و کرامت یافت.
در روایت است که جبرئیل بر آدم فرود شد و گفت: ای آدم ! من مامورم تو را میان سه چیز مخیر سازم تا یکی را بر گزینی و دو دیگر را وانهی . آدم گفت: ای جبرئیل آن سه چیز کدامند؟ گفت : عقل و حیاء و دین . گفت : عقل را برگزیدم. جبرئیل به حیا و دین گفت : شما برگردید و او را وانهید . گفتند: ای جبرئیل ما دستور داریم که همراه عقل باشیم هر جا که باشد. جبرئیل گفت: اختیار با شماست و بالا رفت.(همان ، حدیث دوم)
بنابراین هر جا عقل باشد و انسانیت و دین داری و عبودیت وجود دارد. از این روست که عقل و دین را جزو فطرت دانسته اند، چرا که هر جا که نور عقل وارد شد، کمال دینداری تجلی یافت. از این روست که گفته اند: العقل ما عبد به الرحمن و اکتسب به الجنان؛ عقل آن چیزی است که بدان خدا پرستیده می شود و بهشت به دست می آید؛ چرا که عقل جز با رحمانیت و رحیمیت نیست.
اما آن چه در برخی دیگر از مردمان وجود دارد، عقل مطلق نیست بلکه مشابه عقل مطلق است که با کفر ابلیسی همراه شده است. این گونه است که از آن به شیطنت یاد می شود. عقل شیطانی همانی است که در معاویه بروز و ظهور کاملی یافت و جز نیرنگ و شیطنت نداشت.(همان ، حدیث دوم)
بنابراین ، عقل ناخالص و به دور از فطرت آدمی است که او را به سوی بی حیایی و بی دینی سوق می دهد و همه گرفتاری ها دنیا و آخرت را برای او سبب می شود. اما اگر شخص از عقل رحمانی خود بهره برد عقل رحیمی در او بروز و ظهور می یابد و شکوفا می شود و آن گاه است که به حکم امانت داری ، خلافت الهی از مقام عظمای ولایت کبرای محمدی مظهریت می کند.
بر اساس آموزه های قرآنی انسان برترین و شریف ترین آفریده خداوندگار است. از این روست که همه هستی تحت تسخیر انسان است و انسان از قرار گاه زمین بر همه هستی به عنوان خلیفه الهی حکومت می کند تا هر آفریده ای را به کمال شایسته و بایسته ایشان برساند.
کرامت آدمی در این است که با بهره گیری از آموزه های الهی و حرکت در مسیر تقوا و عدالت، عبودیت را در خود تقویت کرده و به خداوند تقرب اسمایی یابد و با فعلیت اسمای الهی سرشته شده در ذات خود، مظهریت الوهیت الهی شده و متاله گردد و آن گاه در مقام مظهریت ربوبی به پروردگاری همه هستی اقدام کند.
اگر آدمی اندازه و ارزش خویش را در هستی بداند، در می یابد که همه هستی در انتظار اویند تا ایشان را به حکم خلافت الهی به کمال برساند. بر اساس آموزه های قرآنی، فرشتگان و جنیان که پس از انسان از شرافت وجودی برخوردارند و از عقل کامل تری سود می برند در انتظارند تا آدمی ایشان را به کمال برساند. از این روست که همه هستی از جمله فرشتگان و جنیان در انتظارند تا آدمی در مقام "تعلیم" و یا دست کم "انباء" بنشیند و ایشان را به سوی کمالات رهنمون کند و در مقام پروردگاری و خلافت ربوبی ، آنان را بپروراند و "تعلیم و انباء" کند؛ چنان که حضرت آدم(ع) در همان آغاز به این مهم قیام کرد و به تعلیم اسمایی و انباء اسمایی اقدام کرد.(بقره ، آیه 33) پس از آن که این تعلیم از سوی حضرت ایشان صورت گرفت، فرشتگان و جنیان به نمایندگی از همه هستی به اطاعت و تسلیم در برابر آدم(ع) سجده بردند.(بقره ، ایه 34) و در مقام تشریع همانند تکوین نیازمندی خویش را به ربوبیت آدمی اعلان داشتند هر چند که در این میان سرکشی چون ابلیس از جنیان فرمان نبرد، ولی در عمل در مقام تکوین از اصل اطاعت و تسلیم بیرون نرفت.
اکنون هر یک از ما می بایست بداند که در برابر همه هستی و آفریده های خداوندی مسئولیت داریم و آنها در انتظارند تا ما ایشان را به کمال برسانیم. موجودات ریز و درشت در زمین از جمادات و گیاهان و جانوران در انتظارند تا ما با استعمار و تغییر درست در ایشان آنها را در مسیر حکمت و هدف آفرینش پرورش دهیم. هر سنگ و خاکی که به دست مومنی کمال می یابد اوج لذت را تجربه می کند که به کمالات مطلق شایسته و بایسته خود رسید؛ البته آن که به دست کافری نیز به کمال می رسد و استعمار می شود در انتظار است که این کمال به دست مومنی تکمیل شود؛ زیرا انسان خلیفه الهی است و همه انسان ها در نقش پروردگاری ظهور می کنند ولی از آن جایی که کافران تنها مظهریت برخی از اسمای جلالی دارند، موجودات پرورش یافته شده ایشان در حالتی از نقص به سر می برند که با پرورش انسان های مومن به کمال مطلق و شایسته خویش می رسند. از این روست که مرغی که در شکم مومنی قرار می گیرد و یا خاکی که سجدگاه مومنی می شود و ذکر الله بر آن جاری می گردد، خود را در کمالی مطلق و تسلیم محضی می یابد که به استعمار مومن تحقق یافته است.
در میان آفریده های هستی جنیان در انتظارند تا انسان به ایشان تعلیم دهد. از این رو در کنار انسان به سر می برند تا از آموزه های ایشان بیاموزند. بنابراین بهتر است که قرآن بلند قرائت شود تا ایشان از آن بهره گیرند. جنیان در کلاس های آموزشی شرکت می کنند ؛ زیرا پیامبران ایشان انسان است و انسان ها هستند که ایشان را به کمال می رسانند.
هم چنین فرشتگان در کنار انسان های مومن حاضر می شوند تا از آنان بیاموزند و خود را به کمال شایسته و بایسته برسانند. بنابراین هر کسی می بایست به این موقعیت خطیر خود آگاه باشد و در هر جایی که هست به گونه ای رفتار کند که انتظارات همگان از خاکیان تا فرشتگان بر آورده شود؛ زیرا مسئولیت انسان، نه تنها جهانی نیست بلکه در ما سوی الله است.
قرآن، راهنمای کامل
قرآن راهنمایی آدمی به سوی کمال و تمام انسانیت است. انسان با بهره مندی از آموزه های شناختی و دستوری آن می تواند راه و هدف خویش را بیابد و با عمل به آموزه های آن، خود را چنان سازد که هدف آفریدگار و آفرینش است. عبودیت راهی به سوی الوهیت و ربوبیت آدمی است. این عبودیت تمام و کمال نیز تنها در صراط مستقیمی به دست می آید که در آموزه های وحیانی قرآن ترسیم شده است.
آدمی در این مسیر عبودیت، تقرب به الوهیت می یابد و با رنگ خدایی گرفتن در گام نخست ، اسمای الهی را صفت خویش می سازد و در گام بعدی، اسمای الهی را جزو ذات خود قرار می دهد و در مقام الحی القیوم می نشیند و متاله و خدایی می گردد. آن گاه در گام سوم، ماموریت می یابد تا در مقام ربوبیت ظاهر شود و ربانی گردد و ربوبیت دیگران را به خلافت الهی به عهده گیرد.
بنابراین، می توان گفت که قرآن کتاب شناختی و پرورشی است که با هر آیه ای قرائت می کند، خود و هستی و خدا را می شناسد و با هدف و راه کمال آشنا می شود و با عمل به آموزه های وحیانی که از آن به سعی و عمل صالح یاد می شود، خود را می سازد؛ چرا که انسان عمل را می سازد و عمل نیز انسان را می سازد و پرورش می دهد و تا مقام تقرب عبودیتی که کنه و جوهر و ذاتش الوهیت است خودسازی می کند. آن گاه که با شناخت به همه گزاره های شناختی و عمل به همه آموزه های دستوری، متاله و کامل شد و تمامی اسمای الهی را جزو ذات خویش نمود، در مقام کامل کننده و مکمل ظهور می یابد و در مقام ربانی و ربوبیت می نشیند و خلافت الهی را به تمام و کمال به عهده می گیرد.
از قرائت تا تلاوت
هر انسانی که با قران رو به رو می شود، بر اساس آموزه های قرآنی می بایست سه مرتبه را بگذارند تا به تمام کمال دست یابد و کامل کننده شود. نخست آن که می بایست قرآن را قرائت کند. از این روست که نخستین فرمان الهی بر " اقرء باسم ربک الکریم" است تا از این راه به شناخت کامل از هستی و خود و خدا دست یابد. شناخت کامل زمانی برای آدمی پدید می آید که تا می تواند و شدنی است از آیات قرآنی بخواند و از تکرار آن خسته نشود تا زمانی که قرآن بخشی از وجود وی شود.(مزمل ، آیه 20)
در روایات است که شخص مومن می بایست آن چنان قرآن بخواند که با هر آیه به مرتبه کمالی دست یابد: اقرء فارق؛ بخوان و بالا رو. این قرائت نیز آن چنان می بایست باشد که آیات را از خداوند بشوند و او مخاطب هر آیه باشد چنان که تنزیل بر قلب محمدی (ص) شد تنزیل بر قلب او شود، چنان که از امام صادق (ع) نقل است که فرمود: کان ذات یوم فی الصلاة فخر مغشیاً علیه، فسئل عن ذلک قال: ما زلت أُکررها حتى سمعت من قائلها، آن حضرت در نماز ایاک نعبد و ایاک نستعین را آن اندازه تکرار می کند که از خداوند می شنود. البته این به معنای اتصال به مبدای وحی است؛ زیرا در مقام بتول و تبتل قرار گرفته بود؛ چرا که اگر انسان از همه کس و همه چیز بریده شود و بتول از ما سوی الله گردد، در مقام تبتل، تنها با خدا خواهد بود و " لی مع اللّه وقت لا یسعه ملک مقرّب ولا نبیّ مرسل؛ برای من با خدا وقتی است که هیچ ملک مقربی چون جبرئیل و هیچ پیامبر مرسلی بدان مقام نرسد؛ زیرا این حالات و اوقات اختصاصی است. در آن مقام است که " هوالذی یطعمنی و یسیقنی ؛ طعام می دهد و می نوشاند."
البته رسیدن به این مقام زمانی اتفاق می افتد که شخص پس از قرائت قرآن به ترتیل آن اقدام کند و به حکم" و رتل القرآن ترتیلا " عمل نماید؛ زیرا ترتیل، به معنای قرائت آیات به طمانینه است که تنها با عمل بدان شدنی است. به این معنا که اگر قرآن به طور کامل یک بار انزال شد در طول بیست و سه سال تنزیل یافت و با ترتیل تاویل یافت و در جان و جامعه نفوذ کرد. بنابراین تنها قرائت کفایت نمی کند، زیرا این قرائت نیازمند ترتیل است که به معنای عمل به تک تک آیات برای تحقق بخشی در ذات خود است.
آن گاه که در یک فرآیندی ترتیل انجام گرفت و صنعت الهی بر اساس برنامه و طرح الهی با بهترین مصالح یعنی عمل صالح ساخته شد، آن گاه است که انسان کامل می بایست در مقام تلاوت قرآن بنشیند و دیگران را به مسیر کمالی که پیموده دعوت کند. بنابراین در مرحله قرائت و ترتیل در حوزه خودسازی است و مرحله تلاوت برای دیگری سازی انجام می شود.
خداوند در آیات بسیاری به این نکات توجه داده است که تدبر و تفکر در آیات سوره هایی مکی مزمل و مدثر در این باره آموزنده است؛ زیرا طرح عملی و دوره پودمانی خودسازی و دیگری سازی را در این سوره ها به دقت بیان داشته است.
چند سالی در نزدشان زانو ادب زمین زدیم، ولی چون دل هایمان زنگار بسته بود و زمینی شوره زار و عزاز و عرف داشتیم، هیچ بارانی از اشک شوق و اشتیاق و فراق ایشان بر آن ننشست و هیچ گیاهی در آن سبز نشد و نرویید. این گونه شد که سال هایمان به حسرت گذشت و انگشت ندامت به دندان طمع گزیدیم و چیزی را خواستیم که بیرون از دایره وقوفی ما بود و این گونه شد که از حد لایقف به حد یقف در دایره نزول و صعود چون خری در گل ماندیم. مگر نه این است که از هزاران مرغ تنها سی مرغ به مقصد رسیدند و چون در خود نگریستند تنها سیمرغ را دیدند. پس چه انتظاری از ماست تا به مقام وحدت وجودی حقیقی دست یابیم درحالی که هنوز در اندیشه و پندار سی مرغ هستیم و از فنای و وحدت حقیقی جز هوس زودگذر چیزی نمی دانیم و نمی جوییم که این یا به نام است یا نان.
هر گاه در درس به سکوت می نشست گمانمان آن بود که مطلب را فراموش کرده است ولی چون می نگریم می بینیم که در سیر ملکوتش، حضور حاضران را به حضور حاضری دیگر پیشکش کرده و به محضری دیگر رفته و به مرگ اختیاری جان ازتن بر آورده و به فنای ذات زانوی تلمذ به ساحت " و علم آدم الاسماء کلها " زده است. اکنون چنان خواسته است که همه حضرات را حاضر باشد. پس در مدرس فاطمیه بود و شاگردان پروانه وار به دورش حلقه بسته بودند ولی او هیجده هزار و یا بیست و چهار هزار عالم و یا بی نهایت عوالم را سیر می کرد و تنها چشمانش در حدقه ای می گردید و حضورش را در حلقه می نمایند.
شاید در غربت غریب کسی بود تا کشف های پس پرده مرگ اختیاری اش را بگوید ولی چه کسی می توانست تاب این همه را داشته باشد و خوشه ای از بی نهایت بر گیرد؟ آیا جز صمت و سکوت وی را چاره ای بود. اگر سخن می گفت متهم به جنون و دیوانگی بود و اگر نگوید متهم به کتوم و کتمان و یا بدتر از آن به بخل می شد.
کسی به خشونت متعرض وی می شود و را به دکان داری متهم می سازد و این که پروانه ها گرد می آورد تا شمع نماید و عرفان را تابلوی دکان خان کند و چه دانست آن متعرض که این پروانه ها به نوری گرد آمدند هر چند که توان تن به آتش زدن ندارند و تنها مدعیان این ره هستند که زمانه بر نمی تابد حتی سخن از عالمان عمل را چه رسد که برتابد عمل بر این سوختن و ساختن را؟
بی گمان او مستاجر تن بود چنان که در خانه استیجاری حضرتش می نشست. زمانی تنی را به اجرتی به حکم دایره نزول خرید تا جانش را بر رهواری سوار سازد و پر پرواز را دریابد. تن رنجورتر از آن بود که جانش را برتابد. این گونه بود که جز استخوانی نبود و هر دم فرو می نشست از بزرگی و عظمت جان که به نفخ الهی در وی دمیده شده بود. هر آن چه را می دانست به تن بار می کرد تا جان را عروج دیگری فراهم آید و دایره انا لله وانا الیه راجعون را به مرگ اختیاری کامل کند و فنای ذات و لقاء الهی را پیش از آن که فنای مرگ اجلی در بر گیرد فراهم آورد.
بر این باور بود که هر دانشی به عملی به بار می نشنید و با هر عملی علم زاده می شود. این گونه است که علم اجمالی به عملی علم تفصیلی می شود و دانش حصولی به کاری دانش حضوری می گردد و علم برون علم شهود و درون می شود و پرهای پرواز شاهین آسمانی استواری می یابد.
شاهد بزم عشق هر چند که بر آستانه ساقی نشسته بود ولی در نرد عشق باخت و شاهدبازاری شد که آسمان به فقدان زمینان بر او گریست و هوای به عروجش بر آشفت. آن گاه که آهنگ کوچ زدند زمین در آشوب شد و آسمان به زمین آمد و فرشتگان آسمان را از انبوهشان چنان پر کردند که شهر سیاه پوش شد. ابر به اضطراب آمد و خاک به آسمان پاشید و آسمان به زمین فرو افتاد تا این غم را برای زمینان سوگوارانه آسان سازند و دگرگونی شگرفی را اخبار کنند. تنها شاهدانی از غیب بودند که درک معنا کردند و جان سوختند.
هر چند که جنون و دیوانگی به معنای فقدان عقل و پوشش آن است، ولی گاهی جنون و دیوانگی عین عقل و هوش است. مگر نه این است که عاشقان را مجنون گفته اند؟ و مگر نه این است که در روایات آمده " اکثراهل الجنة البلهاء و المجانین؛ بیش ترین مردمان بهشت را ساده لوحان و دیوانگان تشکیل می دهند؟ پس چرا دیوانگی را خوار و سبک شماریم و گاهی دل به جنون نسپاریم و راه دیوانگان و ساده دلان را نپیماییم؟
خداوند در قرآن بیان می دارد: مَّا جَعَلَ اللَّهُ لِرَجُلٍ مِّن قَلْبَیْنِ فِی جَوْفِهِ؛ خدا در درون هیچ مردی دو قلب ننهاده است( احزاب آیه 4)
حال که انسان یک قلب دارد نمی تواند جز یک معبود و معشوق بیش تر داشته باشد. از امام صادق (ع) روایت شده که فرموده است: القلب حرم الله فلاتسکن حرم الله غیرالله ؛ قلب حرم خداوند است و در حرم او غیر او را ساکن مکن.(بحارالانوار،علامه مجلسی ،ج 70، ص 25)
اگر خدای هستی که همه چیز و همه کس را آفریده و بهتر از هر کسی پروردگاری می کند و اگر این خدا ، یکتا و یگانه است و انسان نیز تنها یک قلب دارد که بتواند در آن کسی را دوست بدارد و منزل دهد، پس چگونه است که به خود جرات می دهد که کسی دیگری را ساکن این خانه کند و یا بدتر آن که خدا را جا ندهد و هرکس و ناکسی را به درون آورد و سکونت دهد؟
از امیرمومنان(ع) روایت شده که راه رسیدن به کشف الغطاء و منزلت انسان کامل آن است که جلوی در خانه دل نشسته و اجازه ندهیم هرکسی وارد این خانه شود.
این در حالی است که ما تنها مدعیان عشق و دیوانگی هستیم و نه تنها در یکتاپرستی و یگانه خواهی به دروغ رفته ایم بلکه دوگانه و یا چندگانه پرستانیم که خود را به نیرنگ فریفته ایم.
دل در گرو عشق دیگری داریم و مدعی عشق و جنون هستیم و لاف " قد شغف حبا" چون زلیخا بر می داریم. داستان ما حکایت آن گنجشکی است که عشق همسر می خواهد در حالی که دل در گرو عشق دیگری دارد.
در روایت آمده است که روزی حضرت سلیمان(ع) گنجشک نری را دید که به گنجشک ماده می گوید: چرا خود را از من باز می داری و بی اعتنایی می کنی ، در حالی که من اگر بخواهم تاج و تخت سلیمان را به نوکم گرفته و در دریا اندازم. (ان سلیمان علیه السلام رای عصفورا یقول لعصفوره : لم تمنعین نفسک منی ؟ ولو شئت اخذت قبة سلیمان بمنقاری فالقیتها فی البحر)
حضرت سلیمان(ع) تبسم کرد و هر دو را خواست و به گنجشک نر گفت: آیا می توانی چنین کاری بکنی؟
گنجشک نر گفت: خیر ای پیامبرخدا؛ ولی خوب استکه مرد از قدرت خودش در نزد همسرش تعریف کند و کاری کند که در نزد همسرش بزرگ و با اقتدار جلوه کند. از ا ین روست که من این جمله را گفتم. و البته عاشق نسبت به آن چه می گوید سرزنش نمی شود.
پس حضرت سلیمان (ع) رو به گنجشک ماده کرد و گفت: چرا از او کناره می گیری در حالی که تو را دوست می دارد؟
گنجشک ماده گفت: او مرا دوست نمی دارد بلکه تنها ادعای عشق و دوستی می کند؛ زیرا با وجود من یکی دیگر را دوست می دارد.(فقالت: یا نبی الله انه لیس محبا و لکنه مدع لانه یحب معی غیری.)
حضرت سلیمان (ع) با شنیدن این کلام از گنجشک ماده متاثر شد؛ زیرا دانست که عشق و محبت می بایست خالص باشد و دیگری برندارد.(بحارالانوار ، علامه مجلسی ، ج 14 ، ص 95)
انسان عاشق خداوند یکتا می بایست این گونه باشد و تنها با خدا مونس باشد و عشق خود را به او تقدیم دارد و در این خانه یگانه دل تنها آن یکتا و یگانه را سکونت دهد. اگر این گونه عمل کند به آرامش و سکونتی دست می یابد که به هیچ چیز دیگر آن را عوض نمی کند.
در روایت است که امیرمومنان علی (ع) فرمود: من آنس بالله استوحش من الناس؛ هر کسی با خدا مونس شود ازمردم می رمد.(غرر الحکم ص 635)
اگر دل آدمی متوجه خدا شد و دیگری را پذیرا نشد آن زمان است که دل به یاد خداوند آرام می گیرد و زندگی بر او آسان می شود. (طه آیه 124 و نیز رعد آیه 28)
بسیاری از مردم خود را گرفتار بدبختی ها وسختی ها و تنگدستی ها می بینند و آرزو دارند دمی دل هایشان آرامش یابد و برای به دست آوردن آن به هر چیزی چنگ می زنند در حالی که خداوند در آیه 124 سوره طه می فرماید که اینان سراغ دعا گم کرده اند و به جای آن که همه چیز را در یاد خدا و ذکر او بجویند به جای دیگر می روند و خود را به سختی می افکنند.
در روایتی از امام صادق آمده است: ان الله عزو جل یقول : من شغل بذکری عن مسالتی اعطیته افضل ما اعطی من سالنی؛ خداوند می فرماید هرکس خود را به ذکر من مشغول دارد و خواسته خود را به ذکر من فراموش کند ، به او چیزی بهتر از آن چه درخواست کننده می خواهد می بخشم .(اصول کافی، کلینی ، ج 2 ، ص 501)
بنابراین اگر حتی نیاز و حاجتی داریم به جای گفتن آن ، اگر خود را تنها به عشق او متوجه سازیم می توانیم امیدوار باشیم که بهتر از آن چه خواسته در دل داریم به دست آوریم .
در داستان حضرت مریم که قرآن گزارش می کند آمده است که آن حضرت(س) که هماره در محراب عبادت بود و تمام شبانه روز خویش را وقف خدا نموده بود، از روزی آسمانی می خورد. از این روست که حضرت زکریا(ع) از وی می پرسد که این خوراک و طعام از کجا آمده است؟ آن حضرت(س) پاسخ می داد که این ها همه روزی پروردگارم است که بی واسطه برای او فراهم می آورد: فَتَقَبَّلَهَا رَبُّهَا بِقَبُولٍ حَسَنٍ وَأَنبَتَهَا نَبَاتًا حَسَنًا وَکَفَّلَهَا زَکَرِیَّا کُلَّمَا دَخَلَ عَلَیْهَا زَکَرِیَّا الْمِحْرَابَ وَجَدَ عِندَهَا رِزْقاً قَالَ یَا مَرْیَمُ أَنَّى لَکِ هَـذَا قَالَتْ هُوَ مِنْ عِندِ اللّهِ إنَّ اللّهَ یَرْزُقُ مَن یَشَاء بِغَیْرِ حِسَابٍ ؛ پس پروردگارش آن دختر را به نیکی از او بپذیرفت و به وجهی پسندیده پرورشش داد و زکریا را به سرپرستی او گماشت و هر وقت که زکریا به محراب نزد او می رفت ، پیش او خوردنی می یافت می گفت : ای مریم ، اینها برای تو از کجا می رسد ؟ مریم می گفت : از جانب خدا ، زیرا او هر کس را که بخواهد بی حساب روزی می دهد(آل عمران آیه 37)
اما هنگامی که حضرت مریم (س) فرزندش را به دنیا آورد خداوند به وی فرمان داد تا برای کسب روزی خویش حرکت کرده و درخت خرما را تکان دهد تا ازآن درخت خشک خرما تازه و رطب بر زمین ریزد: وَهُزِّی إِلَیْکِ بِجِذْعِ النَّخْلَةِ تُسَاقِطْ عَلَیْکِ رُطَبًا جَنِیًّا؛ نخل را بجنبان تا خرمای تازه چیده برایت فرو ریزد.( مریم آیه 25)
در تفسیر آمده است که حضرت مریم (س) پس از آن که این خطاب آمد که برخیز و درک را بجنبان تا خرما تازه بر تو فرو ریزد، به خداوند عرضه داشت : بار خدایا پیش از این خودت روزی مرا در محراب حاضر می کردی ، حالا چرا می گویی تا درخت را تکان بدهم و روزی بخورم؟
خطاب آمد: پیش از این تمام افکارت متوجه ما بود از این رو خود تمامی خواسته ها و نیازهایت را برآورده می ساختیم ولی اکنون گوشه ای از دلت متوجه فرزندت شده است ، از این رو به همان اندازه که دلت از ما جدا شده گفتیم تا برای روزی خود درخت را تکان دهی تا خرمای تازه بر تو فرو ریزد و از آن بخوری.(تفسیر اثنی عشر ،ج 8 ، ص 169)
بنابراین هر چه انسان خالص تر باشد و ذکر و یاد خداوند تنها ذکر و یاد او گردد، بهره بیش تر می برد و هر چه دورتر شود از بهره نیز کاسته می شود.
انسان می بایست نسبت به خداوند عاشق پیشه ای مجنون باشد و کسی دیگر را نبیند ویاد نکند تا یکتاپرست واقعی شمرده شود.
ای یکدله و صد دله ، دل یک دله کن
مهر دگران را ز دل خود یله کن.