سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از آن هنگام که حق را به من نمودند در آن دو دل نگردیدم . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :317
بازدید دیروز :283
کل بازدید :2031432
تعداد کل یاداشته ها : 1984
103/1/9
9:12 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
خلیل منصوری[174]
http://www.samamos.com/?page_id=2

خبر مایه
پیوند دوستان
 
فصل انتظار اهالی بصیرت هزار دستان سرباز ولایت رایحه ی انتظار اقلیم شناسی دربرنامه ریزی محیطی .:: مرکز بهترین ها ::. نگارستان خیال جریان شناسی سیاسی - محمد علی لیالی نگاهی نو به مشاوره پلاک آسمانی،دل نوشته شهدا،اهل بیت ،و ... حمایت مردمی دکتر احمدی نژاد آقاشیر کلّنا عبّاسُکِ یا زَینب صراط مستقیم هم رنگــــ ِ خـــیـــآل جبهه مقاومت وبیداری اسلامی کالبد شکافی جون مرغ تا ذهن آدمیزاد ! تکنولوژی کامپیوتر وبلاگ منتظران سارا احمدی بوی سیب BOUYE SIB رمز موفقیت محقق دانشگاه سرزمین رویا وبلاگ تخصصی فیزیک پاک دیده آدمک ها ✘ Heart Blaugrana به نام وجود باوجودی ... سرباز حریم ولایت دهکده کوچک ما از قرآن بپرس کنیز مادر هرچه می خواهد دل تنگت بگو •.ღ♥ فرشتــ ـــ ـه تنهــ ــ ــایی ♥ღ.• پیامبر اعظم(ص) عطاری عطار آبدارچی ستاد پاسخگویی به مسایل دینی وبلاگ شخصی امین نورا چوبک نقد مَلَس پوست کلف دل نوشت 14 معصوم وقایع ESPERANCE55 قدرت شیطان دنیای امروز ما تا ریشه هست، جوانه باید زد... آواز یزدان خلوت تنهایی کتاب شناسی تخصصی اس ام اس عاشقانه طرحی نو برای اتحاد ایرانیان سراسر گیتی در گوشی با خدا **** نـو ر و ز***** اس ام اس سرکاری و خنده دار و طنز دنیا به روایت یوسف جاده خدا خام بدم ایلیا حرفای خودمونی من بازی بزرگان کویر مسجد و کلیسا - mosque&church دنیای ماشین ها بچه دانشجو ! پژواک سکوت گنجهای معنوی دنیای موبایل منطقه‏ ممنوعه طلبه علوم دینی مسافر رویایی انواع بازی و برنامه ی موبایل دانشجو خبر ورزشی جدید گیاهان دارویی بانوی بهشتی دو عالم سلام

هو اللطیف و الجمیل

آرام جانم! اکنون در این اندیشه ام که چگونه تو را بستایم که حق را چنان که بایسته و شایسته است در این واژگان جان دهم. واژگان هر چند که به ظاهر سرد و بی روح می نمایند ولی به گواه قرآن، چنان جان فزا و روح انگیزند که خداوند کلمات وجودی اش را به واژگان سخن و کلامش همانند ساخته است.

ای سرآغاز همه واژگان هستی! من سرمشق هایم را از واژگان بلند قرآنی به استعاره و اقتباس می گیریم تا شاید بتوانم در این واژگان، ژرفای مهر درونم را به تماشاخانه چشمانت بکشانم و از دروازه آن به درون جانت راهی بجویم. هر مشق که می گذارم نقشی از فرایزدی است که در تو یافته ام و نگاره ای که از واژگان بر این پرده سفید می کشم، بازتاب شراره های آتشین عشق پاک و مقدس توست که بر من نور افشانی کرده است. بی گمان تو همان انوار مهر آفتابی که مهتاب وجودم را معنا و مفهوم می بخشد. پس بی هیچ گمانی نور توست که مهتاب را معنا می بخشد و تاب است که مه سیاه جانم را تاب بخشیده و مهتاب ساخته است.

ای رویاهای شبانه ام ! در تاریکی نیستی ، از آن سوی کهشکان عشق بر من در آسمان حیرت می تابی و بی آن که خود دیده شوی ، هزاران چشم را شبانه به سوی من روانه می کنی و ستایش ها را به من پیشکش. آن چشمان نگران به آسمان در ستایش مهتاب به وجد و شور آمده اند و شاعرانه ها و شبانه ها می خوانند و ترانه های عاشقانه می سرایند، در حالی که من تنها می دانم که تاب این مهتاب من ، تنها از آفتاب فروزان توست که بی هیچ منتی از گوشه ناپیدای آسمان بر من می تابی تا به من به چشم ستایشگران بزرگ جلوه کنم. ای نهان از دیدگان ناظران! تو همان اندازه که بر ایشان نهانی به همان اندازه در من جلوه گر و هویدایی. شاید دیگران قدر و شان تو ندانند و نشناسند ولی من در اوج ستایش دیگران، مظهر تجلیات توام و هر ستایشی را سزاوار تو می دانم؛ چرا که خود آیه و نشانه ای از توام که در پس حجاب مهتاب وجودم نهانی و من دلبری می کنم.

ای مهر افروزمن ! اگر من شبانه دلبری می کنم، جز آیت و مظهر عشق و مهر فروزان تو نیستم، چنان که می دانم تو مظهر تمام و کمال جمال الهی هستی. آه ! تا چه اندازه خلافت ترا سزاست که هم چون مستخلف عنه، خود را در پس پرده داشته و دلبری ها را به من ارزانی داشته ای!

ای شب شکارمن ! شب های قدر و اندازه ات در روز جمال من به ظهور نمی رسد، از این روست که در جلوه های مهتاب مرا به نمایش ستایش گران می بری تا هم چنان محبوب دور از دسترس باشی!

مهربانم! چقدر مردمان مهر خویش را به من ارزانی داشته اند و مرا سزاوار ستایش دانسته اند و من خود می دانم که این همه را تو سزاواری. آیا مهتاب اگر تابی دارد جز از آفتاب فروزان تو دارد؟!

جانان من! کالبدی دارم بی جان که اگر تو در آن آشیان نکنی ، به موریانه روزگار فرو افتد و نام و نشانی از آن نمی ماند. پس لطف کن هم چنان به قاعده لطف رحمانی و رحیمی ات، مر کالبدم را میهمان و جان باش!

آرامش جانم! خدا می دانست که کالبد مرد را بی زن نه جمالی است نه امانی! خدا خواست تا جانم شوی و مایه آرامش من. پس هم چون اراده الهی ، منت بر این کم ترین نه! و هم چنان در کالبدم به جان میهمان باش.

ای گل و گلابم! بلبل اگر به غزل خوانی و قمری به ترانه صفت مدح تو گوید، از آن روست که آوازه بلبل به عشق توست که جهان گیر شده است. در حقیقت گل و گلاب توست که جان می بخشد و عشق می آفریند و آرامش عطرآگین می فشاند و مهر را جهانگیر می شود. پس تو هم چنان گل و گلاب این باغ و بوستانم باش تا از شور و شغف حب تو به وجد در آیم و رسوا جهانیان شوم.

همسرم! " زن" تنها یک واژه از میان هزاران واژه نیست، بلکه زن اگر نگویم همان اسم اعظمی است که بدان خارق عادت ها  کنند، بی هیچ شک و تردیدی، بخشی از همان اسم اعظم و یکی از مقومات وجودی آن است؛ چرا که زن مظهر تمام و کمال جمالی الهی است که با جلال الهی اسم الله تمام و کامل می شود و اسم اعظم به دست می آید. این جمال تنها زیبایی ظاهری نیست، بلکه مطلق زیبایی هایی است که در ده ها اسم جمالی الهی چون رحمانیت ، رحیمیت، خالقیت، ربوبیت، رازقیت و مانند آن جلوه گری می کند. پس " زن " مادر همه واژگان زیبا و حسنای الهی است. از این روست که بر همسریت تو خود را در کنار جمال اسمای حسنای الهی می یابم و براین همسریت خود را مفتخرم می دانم و بر کائنات فخر می فروشم.

مهربانا! اگر جلوه های مهرت نبود، ما را معنا و مفهومی از وجود و هستی نبود. از این روست که تو را اسم اعظم خواندمت، چرا که سه جلوه عظیم از عظمت را به نظاره دایم نشسته ام. گاه در مقام مادر ، جان و تن را به دیگران می بخشی و زندگی را معنا می کنی. از این روست که تو را خداوندگار زندگی دانسته ام. گاه دیگر در مقام همسر می نشینی تا آرامش را به کالبد بی جان هدیه کنی و گاه دیگر در مقام دختر در می آیی تا چشم روشن همگان شوی. بی سبب نیست که پیامبر(ص) بهشت را در زن می جست و با بوی فاطمی به معراج می رفت. جمال الهی را در زن می جست و کمال را بدان کمال می بخشید. مگر نه این است که از دنیا تنها به زن و عطر و نماز دلبسته بود؛ چرا که این سه را جلوه های کمال خدا در دنیا می دانست.

مهرورزا ! مهر تو آرامش خانه ها و جان هاست. تو به مهر ورزی خود ، طریقت عشق را می آموزی و به جمال بی همتایت طریقت جنون فرا می آوری و به کمند گیسویت شکار در دام کشی و به کمان ابرویت خون سیاووشان فروی ریزی. چندین افتاده در هامون عشق تو ، هرگز از آب بیرون نیامدند و غرق نگاهت شدند و بر این غرقه شدن خرقه دروپشی و گدایی به تن پوشیدند تا شهریار عشق و جنون شوند و بد آوازه این دیار گردند. چه باک مردان را که آوازه و شهره آفاق به عشق جمالی الهی شوند ، چرا که در این شور و شهره شدن، آرامش جان است هر چند که شور تن.

همسرا! چگونه وصف تو گویم که تو را جمال الهی دانسته اند و کسی که احاطه علمی ندارد و در درون دریا اسیر است چگونه تواند تا وصف دریا کند؟ تنها تو را خدایت تواند به توصیف نشیند چنان که نشست.

ای آغاز و انجام همه واژگان عشق و زیبایی! عشق از تو رویید! جان از تو در کالبد دمید. هستی در پیوند واژه واژگان تو یکتایی یافت و جهان معنا گرفت و دل در سایه نام تو آرام. ای آرام جانم!


89/3/13::: 1:58 ع
نظر()