از نظر آموزه های وحیانی قرآن، کسی که به خدا به شکل خاصی مرتبط و متصل شود، به آرامش مطلق دست می یابد. از همین رو، کسی که به وحی متصل است، در آرامش مطلق است تا جایی که دیگر حزن و خوفی در دلش باقی نمی ماند. از همین روست که مادر موسی(ع) به وحی الهی به چنین آرامشی رسید و فارغ البال و آسوده خاطر فرزند را به دریا و رود عظیم نیل افکند.(قصص، آیات 7 تا 10)
هم چنین از نظر قرآن، اتصال به خدا با «ذکرالله» موجب چنین آرامشی است(رعد، آیات 28 و 29) تا جایی که احساس «راضیه مرضیه» برای آنان ثابت و پایدار خواهد بود.(فجر، آیات27 تا 30)
البته از نظر قرآن، هر گونه اتصال حقیقی با خدا این گونه عمل می کند و شخص چه به وحی یا الهام یا رویت ملکوت یا رویا اگر به خدا متصل شود، به چنین آرامشی می رسد. موارد زیر نمونه هایی از این اتصال و کسب آرامش مطلق است که خدا در قرآن گزارش کرده است:
1. وحی الهی: از مهم ترین عوامل آرامش بخش وحی الهی است؛ خواه این وحی به پیامبران باشد، خواه به غیر آنان، چون مادرموسی.(قصص، آیات 7 تا 10) از نظر قرآن، حضرت یوسف(ع) وقتی در چاه انداخته شد، به وحی الهی به آرامش رسید.(یوسف، آیه 15) هم چنین از نظر قرآن، استقامت مومنان در راه خدا موجب می شود تا با نزول فرشتگان و وحی مرتبط با آن مومنان به آرامش مطلق برسند.(فصلت، آیه 30)
2. رویت برهان و معجزه الهی: در قرآن دارد که حضرت یوسف(ع) با دیدن برهان و معجزه الهی به آرامش مطلقی رسید که دیگر گرایشی به زنا نیافت.(یوسف، آیه 24) باید یادآور شد در قرآن از معجزه به عنوان برهان تعبیر شده است.(قصص، آیه 32)
3. رویت ملکوت: از نظر قرآن، رویت ملکوت و دیدن آن موجب می شود تا شخص به یقینی برسد که آرامش مطلق را ایجاد می کند؛ چنان که خدا درباره حضرت ابراهیم(ع) به این نکته توجه می دهد.(انعام، آیات 75 تا 83)
4. رویت حقیقت در رویا: از نظر قرآن، کسی که حقیقتی را در رویا ببیند، به آرامش مطلق می رسد و کاری که وظیفه می داند بدون چون و چرا انجام می دهد.(صافات، آیات 101 تا 105؛ فتح، آیه 27)
از نظر آموزه های وحیانی قرآن، فرق میان علم حصولی با علم حضوری در این است که علم حصولی با همه قوت و توان و نیرویی که دارد، در نهایت می تواند انسان را به اطمینان برساند، ولی یقین صد در صد را موجب نمی شود؛ زیرا نوعی ریب و رگه هایی از «اما و اگر» در دل هم چنان است؛ از همین روست که «ریب» می گویند؛ زیرا آمیختگی سپیدی با سیاهی یا سیاهی با سپیدی است؛ یعنی مثلا تک دانه هایی از موی سپید در یک دسته موی سیاه دیده می شود و انسان نوعی بدگمانی ولو اندک در دل خویش نسبت به آن دارد؛ این گونه است که اگر کسی تشکیک کند، در مقام عمل شخص به تردید می افتد و گام محکم بر نمی دارد؛ زیرا محتمل می داند که شاید همه حقیقت آن نیست که می داند. همین احتمال ضعیف امر را در کارهای مهم سخت می کند.
اما علم حضوری این گونه نیست؛ خواه از مصادیق علم حضوری درونی باشد مانند علم انسان به وجود خودش یا درد و سرور خودش که امری باطنی است؛ یا خواه از مصادیق علم حضوری نسبت به بیرون باشد که به شکل شهودی برای او مشهود شده است؛ البته شهودی که هیچ گونه شک و ریب و تردیدی در دیدن و رویت نباشد و «فواد» آن را کذب و دروغ نداند یا تکذیب نکند؛ این شهودی که در این جا گفته می شود، همانند آن علم حضوری درونی است؛ زیرا شهودی حقیقی شهودی است که با قلب و بصر قلبی اتفاق می افتد و در آن هیچ اما و اگری راه ندارد: مَا کَذَبَ الْفُؤَادُ مَا رَأَى أَفَتُمَارُونَهُ عَلَى مَا یَرَى ؛ آنچه را دل دید، دل دروغ نشمرد. آیا در آنچه دیده است، با او مراء و جدال مى کنید؟!(نجم، آیات 11 و 12)
بنابراین، علم حضوری و علم شهودی این گونه است که هیچ باطل و کذبی در آن را نمی یابد و هیچ گاه نمی تواند صفت «یقین» را از آن سلب کرد؛ زیرا علم حضوری و علم شهودی، علم یقینی است که شک و ریب و تردید درآن را نمی یابد. بنابراین، با داشتن چنین علمی دل «فارغ» می شود و خاطر آسوده می گردد.
از نظر قرآن وحی الهی این گونه که دل را به یقین و علم حضوری و شهودی می رساند که آسوده و فارغ از هرگونه «شک و ریب» می شود و در مقام عمل با عزم و همت جدی گام بر می دارد و فراتر از اطمینان وارد کارزار می شود: وَأَوْحَیْنَا إِلَى أُمِّ مُوسَى أَنْ أَرْضِعِیهِ فَإِذَا خِفْتِ عَلَیْهِ فَأَلْقِیهِ فِی الْیَمِّ وَلَا تَخَافِی وَلَا تَحْزَنِی إِنَّا رَادُّوهُ إِلَیْکِ وَجَاعِلُوهُ مِنَ الْمُرْسَلِینَ ... وَأَصْبَحَ فُؤَادُ أُمِّ مُوسَى فَارِغًا؛ و به مادر موسى وحى کردیم که او را شیر ده و چون بر او بیمناک شدى او را در نیل بینداز و مترس و اندوه مدار که ما او را به تو بازمى گردانیم و از زمره پیمبرانش قرار مى دهیم... و دل مادر موسی با این وحی فارغ و آسوده شد.(قصص، آیات 7 تا 10)
پس از نظر قرآن، علم حضوری مانند وحی می تواند انسان را فارغ البال و آسوده خاطر کند، در حالی که علم حصولی این گونه نیست.
یکی از تکالیف و وظایف انسانی – اسلامی که هدایت الهامی فطری و وحیانی تشریعی بر آن تاکید دارد، کمک در درمان افراد مجروح است. وقتی تصادفی شد و کسی مجروح شد، همگی به حکم تکلیف اسلامی – الهی موظف و مکلف هستند تا برای نجات او بشتابند. این تکلیف تا زمانی که موضوع حل و فصل شود ادامه می یابد؛ زیرا از مصادیق تکالیف واجب کفایی است که تا به میزان کفایت رسیدگی انجام نشده باشد، این تکلیف هم چنان پا بر جا است و از دیگران ساقط نمی شود.
از نظر آموزه های وحیانی قرآن، گاه نیت کار خیر، ثواب همان کار خیر را برای شخص به دنبال دارد؛ چنان که نیت کار بد نیز این گونه است، هر چند که خود مرتکب کار خیر و شر نشده باشد. این گونه است که اگر کسی راضی به قتل کسی باشد، در قیامت برای او قتل نوشته می شود و مجازات برای او خواهد بود؛ چنان که اگر مشارکت در جهادی را نیت داشته ولی به در دلیلی نشد، او را شریک درجهاد می کند. از نظر قرآن خدا حتی کسانی که در گناهی چون ماهیگیری مشارکت نکرده بودند، و تنها سکوت کردند، بوزینه کرد؛ زیرا وظیفه آنان امر و نهی بود؛ ولی آن را انجام ندادند.(اعراف، آیات 163 تا 166) حال اگر به آن امر رضایت داشته باشند، به طریق اولویت مجازات خواهد کرد، چنان که به دنبال پی کردن ناقه صالح همه قوم که رضایت داشتند، به عذاب الهی نابود شدند.(شمس، آیات 11 تا 14)
در کار خیر نیز این گونه است که هر کسی رضایت به آن داشته باشد، ثواب آن برایش نوشته می شود.
به هر حال، از نظر قرآن و روایات معتبر، کسی که می بیند شخصی به دست کسی مجروح شده یا در اثر تصادف جراحتی ایجاد شده، می بایست به یاری مجروح بشتابد و این واجب کفایی است؛ امام صادق(ع) می فرماید: «إنّ التارکَ شفاءَ المجروح مِن جُرحه شریکٌ لِجارحِهِ؛ هر کسی که درمان مجروحی راترک کند، شریک در جرم زخمی و مجروح کردن است.» (الکافی، ج8، ص 345)
پس اگر کسی زخمخوردهای را ببیند و برای درمان آن زخم تلاش و کوشش نکند، این شریک جرم جارح است. به سخن دیگر، هر جارحی که این شخص را مجروح کرد جُرمی مرتکب شد، حال اگر کسی توانایی داشته باشد که زخم او را درمان کند، ولی زخم و جراحت او را رها کند، این شخص نیز شریک جرم آن جارح است.
از نظر آموزه های وحیانی قرآن، شاکله انسانی متاثر از عقیده و عمل همان طوری که دنیای شخص را می سازد، عوالم دیگر شخص از برزخ و آخرت را می سازد؛ در حقیقت این انسانی که با ایمان و عمل صالح یا کفر و عمل غیر صالح در دنیا ساخته می شود، نه تنها اعمال دنیوی و آثار آن موجب شرح صدر یا ضیق صدر می شود، بلکه با همین وضعیت به عالم برزخ سپس آخرت منتقل می شود.
کسی که شاکله شخصیتی او با اسلام و ایمان و عمل صالح ساخته می شود،از نور صفات الهی بهره مند می شود و چنان شرح و انتشار و انبساطی می یابد که همه گستره هستی را پر می کند. شرح صدر او تنها به گستره سینه مادی او نیست، بلکه گستره آن بسته به میزان بهره مندی از نور اسلام و ایمان و ملکات صفات می تواند چنان گسترده شودکه همه گستره هستی را پر کند و در همه جا نور وجودش منتشر شود و انبساط و بسط یابد. این همان شرح صدر حقیقی است که در قرآن به دنبال پذیرش حقیقی اسلام و نورآن رخ می دهد(زمر، آیه 22)؛ اما اگر این قلبی که در صدر و سینه آدمی است، فاقد نورانیت اسلام و ایمان باشد، گرفتار ضیق و تنگنایی می شود که هیچ نوری درآن نیست و همه هستی چیزی جز ظلمات برایش نخواهد بود؛ زیرا انعطاف خود را از دست می دهد و سنگدل و قسی القلب می شود. این گونه است که گستره وجودی او چیزی جز نقطه سیاه قلب سنگدل نیست.(همان)
از نظر قرآن، کسانی گرفتار ضیق صدر به جای شرح صدر می شوند که آیات الهی دروغ دانسته و تکذیب آن پرداخته و مستکبرانه از آن عبور کرده اند. چنین کسانی همان طوری که در این عالم با همه دارایی و ثروت و امکانات احساس خوشبختی نمی کنند، و اضطراب و فشار روحی و روانی آنان را به تنگنا می آورد(طه، آیه 124)، در گستره هستی نمی توانند انتشار و انبساطی داشته باشند؛ زیرا درهای آسمان هستی به روی آنان گشوده نیست. فقدان فتح و گشایش درهای آسمان به روی ایشان موجب می شد که در دهلیز خروجی از عالم دنیا به عالم برزخ به جای گشادگی با تنگنایی بس سخت مواجه شوند. درهای آسمان چنان برآنان تنگ می شود که دهلیز ظلمانی آن، تنگ تر از روزنه سوزن خیاطی می شود که نخلی از آن عبور دهند؛ در حالی که می بایست از این روزنه تنگ و تاریک، تنی به اندازه فیلی بگذرد. دوزخیان در هنگام عبور از عالم دنیا به آخرت با این فشار مواجه می شوند. آنان هرگز به بهشت در نخواهند آمد، زیرا جرم آنان شاکله وجودی آنان را چنین سخت و قسی کرده که قابلیت انتشار ندارند تا بتوانند هم چون نوری به راحتی از هرچیزی بگذرند. این نور است که انتشار آن آسان است، اما ظلمت کفر و کفران فاقد چنین توانایی است. ازهمین روست که کافران هرگز نمی توانند از درهای آسمان به بهشت در آیند، بلکه در درکات دوزخ قرار می گیرند و از همه جهات تحت فشار قرار می گیرند:إِنَّ الَّذِینَ کَذَّبُوا بِآیَاتِنَا وَاسْتَکْبَرُوا عَنْهَا لَا تُفَتَّحُ لَهُمْ أَبْوَابُ السَّمَاءِ وَلَا یَدْخُلُونَ الْجَنَّةَ حَتَّى یَلِجَ الْجَمَلُ فِی سَمِّ الْخِیَاطِ وَکَذَلِکَ نَجْزِی الْمُجْرِمِینَ لَهُمْ مِنْ جَهَنَّمَ مِهَادٌ وَمِنْ فَوْقِهِمْ غَوَاشٍ وَکَذَلِکَ نَجْزِی الظَّالِمِینَ؛ در حقیقت کسانى که آیات ما را دروغ شمردند و از [پذیرفتن] آنها تکبر ورزیدند درهاى آسمان را برایشان نمى گشایند و در بهشت درنمى آیند، مگر آنکه شتر در سوراخ سوزن داخل شود؛ و بدینسان بزهکاران را کیفر مى دهیم؛ براى آنان از جهنم بسترى و از بالایشان پوششهاست و این گونه بیدادگران را سزا مى دهیم. (اعراف، آیات 40 و 41)
از نظر آموزه های وحیانی قرآن، برخی از اشیاء خود دارای اقتدار ذاتی هستند؛ اما برخی از اشیاء به سبب نسبتی به چیز مقتدری دارای اقتدار می شوند. به عنوان نمونه می توان به موارد زیر اشاره کرد:
1. اقتدار به سبب انتساب به خدا: از نظر آموزه های وحیانی قرآن، خاستگاه هر کمالی تنها خداست؛ بنابراین، خاستگاه قوت و قدرت نیز خداست و اگر چیزی قوی یا قدیر می شود، به سبب همین انتساب به خدا خواهد بود؛ چنان که درباره عزت که خاستگاه اصلی آن خداست:فَإِنَّ الْعِزَّةَ لِلَّهِ جَمِیعًا(نساء، آیه 139)، پیامبران و مومنان به سبب همان انتساب به خدا دارای عزت می شوند: وَلِلَّهِ الْعِزَّةُ وَلِرَسُولِهِ وَلِلْمُؤْمِنِینَ.(منافقون، آیه 8) از نظر قرآن، همین انتساب به خدا موجب می شود که پیامبری چون مسیح خالق، شافی، مُحیی و عالم به غیب به اذن الهی باشد: أَنِّی أَخْلُقُ لَکُمْ مِنَ الطِّینِ کَهَیْئَةِ الطَّیْرِ فَأَنْفُخُ فِیهِ فَیَکُونُ طَیْرًا بِإِذْنِ اللَّهِ وَأُبْرِئُ الْأَکْمَهَ وَالْأَبْرَصَ وَأُحْیِی الْمَوْتَى بِإِذْنِ اللَّهِ وَأُنَبِّئُکُمْ بِمَا تَأْکُلُونَ وَمَا تَدَّخِرُونَ فِی بُیُوتِکُمْ إِنَّ فِی ذَلِکَ لَآیَةً لَکُمْ إِنْ کُنْتُمْ مُؤْمِنِینَ ؛ من از گل براى شما چیزى به شکل پرنده مى سازم، آنگاه در آن مى دمم پس به اذن خدا پرنده اى مى شود؛ و به اذن خدا نابیناى مادرزاد و پیس را بهبود مى بخشم، و مردگان را زنده مى گردانم و شما را از آنچه مى خورید و در خانه هایتان ذخیره مى کنید خبر مى دهم مسلما در این معجزات براى شما اگر مؤمن باشید عبرت است.(آل عمران، آیه 49) از نظر قرآن، هر چیزی که به نحوی به خدا منتسب شود، به اقتداری خاص می رسد؛ چنان که حیواناتی که به عنوان قربانی حج انتخاب و علامت گذاری یا با قلاده نشانه گذاری می شود ، به عنوان شعائر الهی از چنین اقتداری و احترام خاصی برخوردار می شوند:وَالْبُدْنَ جَعَلْنَاهَا لَکُمْ مِنْ شَعَائِرِ اللَّهِ لَکُمْ فِیهَا خَیْرٌ؛ و شتران فربه را براى شما از [جمله] شعایر خدا قرار دادیم در آنها براى شما خیر است.(حج، آیه 36؛ مائده، آیات 2 و 97) هم چنین از نظر قرآن، کعبه و حجر الاسود با آن که سنگی بیش نیست، بلکه به سبب انتساب به خدا دارای اقتدار و احترام ویژه هستند.(مائده، آیه 97) باید توجه داشت که چیزهایی که به عنوان امور خاص با نیت و علامت جدا می شود، مانند خمس و زکات یا ضریح در حال ساخت یا فرش و سنگ انتخابی برای مراقد امامان معصوم(ع) از مواردی است که از چنین اقتداری به صرف نیت برخوردار هستند؛ زیرا اینها به عنوان شعائر از دیگر امور جدا شده است؛ پس جایز نیست که آن را تحلیل کرده و نسبت به آنها بی احترامی روا شود؛ زیرا شعائرالهی می بایست مورد تعظیم و تکریم قرار گیرد.(مائده، آیه 2؛ بقره، آیه 158؛ حج، آیات 32 و 36)
2. اقتدار به سبب انتساب به پیامبران: از نظر قرآن، پیامبران به سبب تفضیل الهی دارای درجات مختلف فضلیت هستند(بقره، آیه 253)؛ بنابراین، برخی از آنان به همین تفضیل الهی، به گونه ای هستند که وسایل آنان دارای اقتدار می شود؛ چنان که تابوت موسی(ع) دارای اقتداری می شود که سکونت را برای قوم به ارمغان می آورد: وَقَالَ لَهُمْ نَبِیُّهُمْ إِنَّ آیَةَ مُلْکِهِ أَنْ یَأْتِیَکُمُ التَّابُوتُ فِیهِ سَکِینَةٌ مِنْ رَبِّکُمْ وَبَقِیَّةٌ مِمَّا تَرَکَ آلُ مُوسَى وَآلُ هَارُونَ تَحْمِلُهُ الْمَلَائِکَةُ إِنَّ فِی ذَلِکَ لَآیَةً لَکُمْ إِنْ کُنْتُمْ مُؤْمِنِینَ؛ و پیامبرشان بدیشان گفت: در حقیقت نشانه شاهى او این است که آن تابوت و صندوق عهد که در آن سکونت و آرامش خاطرى از جانب پروردگارتان و بازمانده اى از آنچه خاندان موسى و خاندان هارون در آن بر جاى نهاده اند، در حالى که فرشتگان آن را حمل مى کنند به سوى شما خواهد آمد. مسلما اگر مؤمن باشید براى شما در این رویداد نشانه اى است.(بقره، آیه 248) هم چنین پیراهن یوسف(ع) دارای اقتداری است که موجب شفا پدر کور و نابینا می شود: اذْهَبُوا بِقَمِیصِی هَذَا فَأَلْقُوهُ عَلَى وَجْهِ أَبِی یَأْتِ بَصِیرًا ...فَلَمَّا أَنْ جَاءَ الْبَشِیرُ أَلْقَاهُ عَلَى وَجْهِهِ فَارْتَدَّ بَصِیرًا؛ این پیراهنم را ببرید. پس آن را بر صورت پدرم بیاندازید که بصیر می آید... پس زمانی که بشیر آمد آن را بر وجه و صورتش افکند و بصیرت و بینایی او بازگشت.(یوسف، آیات 93 و 96) در حقیقت نفس الهی پیامبران(ع) در اشیاء منتسب به آنان تاثیر می گذارد و به آنها اقتدار می بخشد. ضریح و خاک و اسباب پیامبران و امامان معصوم(ع) از چنین اقتداری برخوردار هستند.
تسبیح به معنای تنزیه کسی از عیب و نقص است. پس وقتی کسی خدا را تسبیح می کند، تنها همین قول «سبحان الله» نیست که بر زبان جاری می کند، بلکه حقیقت آن است که در نفس خویش به آن می رسد که خدا از هرگونه عیبی پاک و از هر نقصی مبرا است که گاه از دومی به عنوان تقدیس یاد می شود؛ وگرنه خود واژه تسبیح وقتی به تنهایی به کار می رود، در بردارنده هر دو معنا یعنی پاک از عیب و نقص است؛ اما وقتی با قدوس به کار می رود، تنها به معنایی همان پاکی از عیب است.
به هر حال، تسبیح مطلق در بردارنده تقدیس نیز هست؛ پس هر کسی تسبیح می کند، خدا را از هر گونه عیب و نقصی پاک می داند.
البته حقیقت تسبیح برای نفس آن است که خود نفس انسانی مظهر اسماء الله و انوارالله می شود و همه آنها را بدون عیبی و نقصی به ظهور می رساند.
از نظر قرآن، اهل بهشت این گونه هستند؛ از این روست که مظهر اسماء الله و انوار الله بی هیچ گونه عیب و نقصی می شوند. این گونه است که با توسل به این حقیقت الهی که در خود ظهور داده اند، خلق و ایجاد می کنند؛ چنان که خدا در قرآن می فرماید: دَعْوَاهُمْ فِیهَا سُبْحَانَکَ اللَّهُمَّ وَتَحِیَّتُهُمْ فِیهَا سَلَامٌ وَآخِرُ دَعْوَاهُمْ أَنِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ ؛ نیایش آنان در آنجا سبحانک اللهم [=خدایا تو پاک و منزهى] و درودشان در آنجا سلام است؛ و پایان نیایش آنان این است که الحمد لله رب العالمین [=ستایش ویژه پروردگار جهانیان است]. (یونس، آیه 10)
این که دعای اهل بهشت، سبحانک اللهم است، یعنی آنان هر خواسته ای را با آن انجام می دهند که توجه به حقیقت خدا است که در نفس ایشان ظهور کرده و خدا مصادیقی از اسماء الله و انوار الله شده اند و می دانند که اگر این گونه است، خدای پاک و غنی، اگر چیزی را بخواهد ایجاد کند، با «کن فیکون» ایجاد می کند: إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَیْئًا أَنْ یَقُولَ لَهُ کُنْ فَیَکُونُ! فَسُبْحَانَ الَّذِی بِیَدِهِ مَلَکُوتُ کُلِّ شَیْءٍ وَإِلَیْهِ تُرْجَعُونَ ؛ چون به چیزى اراده فرماید : امرش این بس که مى گوید: باش پس [بى درنگ] موجود مى شود ؛ پس پاک است آن کسى که ملکوت هر چیزى در دست اوست و به سوى اوست که بازگردانیده مى شوید.(یس، آیات 82 و 83)
در حقیقت می توان گفت که «سُبْحَانَکَ اللَّهُمَّ» از بندگان به معنای همان «کن فیکون» خداست؛ یعنی : «سُبْحَانَکَ اللَّهُمَّ» مِنَ العَبدِ بِمَنزِلَةِ «کُنْ فَیَکُونُ» مِنَ اللهِ.
جوادی آملی در ذیل این آیه در تسنیم می فرماید: بهشتی وقتی در بهشت نیاز به یک میوه دارد به جای این که از کسی بخواهد یا خودش میوهای را بچیند همین که بگوید: سبحانک اللهم، آن میوه مطلوب پیش او میآید؛ یعنی به نقص خود توجه میکند، به نزاهت خدا و سبوح و قدوس بودن خدا از نقص توجه میکند، میگوید: سبحانک اللهم؛ یعنی خدایا تو بی نیاز از اکل و شربی. ما الان نیازمند به اکل و شربیم. با همین سبحانک اللهم آن مدعوّ اینها حاصل میشود. دعواهم فیها سبحانک اللهم. اینها وقتی دعا میخواهند بکند؛ یعنی چیزی را بخواهند بخوانند یا چیزی را بخواهند وقتی میخواهند. میوهای را بخوانند، یا شخصی را بخوانند میگویند: سبحانک اللهم آن وقت آن شیء حاصل میشود؛ نه اینکه دعای آنها سبحانک اللهم است.(تفسیر تسنیم؛ ذیل آیه و نیز : کتاب زن در آینه جلال و جمال؛ معرفی زنانی که به مقام عرفانی رسیده اند، جوادی آملی)
از نظر آموزه های وحیانی قرآن، مومن می بایست در امور فرعی حالت انفتاح داشته باشد، نه آن که «متصلب» باشد؛ زیرا اگر چه لازم است تا در «اصول» ثابت قدم و مسقتیم باشد و با استقامت از اصول دفاع نماید؛ اما در امور فرعی می بایست با توجه به شرایط و موقعیت های زمانی و مکانی، تغییراتی را بپذیرید و اجرایی کند.
به سخن دیگر، انسان در زندگی دنیوی با دو دسته از امور ثابت و متغییر مواجه است؛ امور ثابت همان اصولی است که غیر قابل تبدیل، تحویل بلکه حتی تغییر است. از جمله مهم ترین اصولی که قرآن بر آن تاکید دارد می توان به توحید اشاره کرد. البته اصول دیگری چون عدل که محور عملی توحید فعل است، و نیز نبوت که تاکید و اتمامی بر هدایت فطری است در کنار امامت که استمرار همان نبوت است، و اصل معاد که هدفمندی خلقت را تبیین می کند، از دیگر اصول ثابت لایتغیر است که مومن هرگز از آن ها عدول نمی کند و کوتاه نمی آید.
اما غیر از این اصول که همان حقیقت دین فطری و هدایت تکوینی(طه، آیه 50) و اسلام همه پیامبران از آدم(ع) تا خاتم صلوات الله علیه و آله و سلم (آل عمران، آیات 19 و 85) و مطابق آن است(روم، آیه 30) دیگر امور جزو فروعاتی است که با توجه مقتضیات زمان و مکان تغییر می کند و در اصطلاح قرآنی شرایع و منهاج غیر ثابت است.(مائده، آیه 48؛ شوری، آیه 13)
البته باید توجه داشت که شریعت قرآنی به سبب اکمال و اتمام دین با ولایت دیگر تغییر پذیر نیست و تا پایان دنیا باقی و بر قرار است.(مائده، آیه 3)
با این همه همین شریعت قرآنی - اسلامی پیامبر(ص) در نحوه اجرا و اقامه به گونه ای است که از انعطاف برخوردار است.
به هر حال، آن چه مد نظر این نوشتار است، این نکته است که مومنان دارای نوعی انعطاف و انفتاح در اموری هستند که اصول اساسی فلسفه و سبک زندگی نیست، بلکه به تعبیر قرآنی همان مناهج و شرایع است.(مائده، آیه 48؛ شوری، آیه 13)
بنابراین، مومن در این امور با نوعی انعطاف و انفتاح حرکت می کند. از همین رو، حتی گفته می شود که وقتی مومن از «لن» سخن به میان می آورد، گاهی مراد «تابید» و ابدیت است؛ اما گاهی دیگر «تاکید» است که البته با توجه به شرایط و مقتضیات زمانی ممکن است عدول کند و تغییر رفتار دهد؛ به عنوان نمونه وقتی مومن می گوید:رَبِّ بِمَا أَنْعَمْتَ عَلَیَّ فَلَنْ أَکُونَ ظَهِیراً لِّلْمُجْرِمِینَ؛ گفت: پروردگارا به پاس نعمتى که بر من ارزانى داشتى هرگز پشتیبان مجرمان نخواهم بود(قصص، آیه 17)، در این جا مراد از «لن» تابید است؛ زیرا معنا ندارد که انسان مومن به یاری مجرم برود و او را در جرم یاری دهد؛ زیرا هر گونه حمایت در هر شکلی چون تعاون حرام است: وَلَا تَعَاوَنُوا عَلَى الْإِثْمِ وَالْعُدْوَانِ؛ بر گناه و تجاوزگری معاونت مکنید.(مائده، آیه 2)
بنابراین، مومن هرگز از اصول ثابت خویش کوتاه نمی آید و آن را تغییر نمی دهد؛ زیرا شرایط هر طوری باشد، او موظف و مکلف است تا از مجرم حمایت نکند؛ خواه مجرم از خویشان و دوستان و هم پیمانان باشد، خواه از دشمنان. در حقیقت خودی یا غیر خودی نمی شناسد؛ زیرا حمایت از مجرم و ظالم و مستکبر حرام ابدی است و باید به جنگ آنان رفت و از مظلوم و مستضعف به اشکال مختلف حمایت کرد.(نساء، آیه 75)
اما همین مومن وقتی می گوید: فَلَنْ أَبْرَحَ الْأَرْضَ حَتَّى یَأْذَنَ لِی أَبِی أَوْ یَحْکُمَ اللَّهُ لِی وَهُوَ خَیْرُ الْحَاکِمِینَ؛ هرگز از این سرزمین نمى روم تا پدرم به من اجازه دهد یا خدا در حق من داورى کند و او بهترین داوران است(یوسف، آیه 80)، مراد از «لن» تابید نیست، بلکه تاکیدی بر نفی است؛ زیرا آن را «مغیا» به «حتی» کرده است؛ یعنی اگر شرایط تغییر کند، من نیز رفتارم تغییر می کند.
بنابراین، مومن در غیر اصول انسانی منفتح و منعطف است و بر اساس شرایط عمل می کند؛ و این گونه نیست که با تغییر شرایط ، رفتار و رویه اش را تغییر ندهد.
از نظر آموزه های وحیانی قرآن، خدا انسان را در مقام بلندی آفریده که از آن به کرامت یاد کرده و فرموده است: لَقَدْ کَرَّمْنَا بَنِی آدَمَ وَحَمَلْنَاهُمْ فِی الْبَرِّ وَالْبَحْرِ وَرَزَقْنَاهُمْ مِنَ الطَّیِّبَاتِ وَفَضَّلْنَاهُمْ عَلَى کَثِیرٍ مِمَّنْ خَلَقْنَا تَفْضِیلًا ؛ و به راستى ما فرزندان آدم را کرامت بخشیدیم؛ و آنان را در خشکى و دریا [بر مرکبها] برنشاندیم و از چیزهاى پاکیزه به ایشان روزى دادیم و آنها را بر بسیارى از آفریده هاى خود برترى و فضلیتی آشکار دادیم.(اسراء، آیه 70)
اما انسان با فجور و دریدگی این کرامت ذاتی را از ساحت نفس الهی خویش دور می سازد و گرفتار اهانت و توهین می شود.(شمس، آیات 7 تا 10؛ فجر، آیات 15 تا 17)
از نظر قرآن، یکی مهم ترین فلسفه و هدف متعالی بعثت پیامبر (ص) این است تا خدا دوباره در مقام «اکرم» انسان را به تمامیت کرامتی برساند که شایسته انسان است. از همین روست که خدا در نخستین سوره ابلاغی از سوی پیامبر(ص) در 27 رجب می فرماید: اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّکَ الَّذِی خَلَقَ؛ خَلَقَ الْإِنْسَانَ مِنْ عَلَقٍ؛ اقْرَأْ وَرَبُّکَ الْأَکْرَمُ ؛ بخوان به نام پروردگارت که آفرید ؛ انسان را از علق آفرید ؛ بخوان و پروردگار تو کریمترین کریمان است.(علق، آیات 1 تا 3)
در این آیات که به عنوان آغاز ماموریت رسالت دانسته شده است، خدا به عنوان «اکرم» به پیامبر (ص) ماموریت ابلاغ آیات الهی را در قالب قرائت می دهد؛ پیامبر(ص) از سوی پروردگار اکرم ماموریت می یابد که بخواند و تعلیم بدهد.(همان، آیه 4) از آن جایی که این ماموریت از سوی « رَبُّکَ الْأَکْرَمُ» است، چیزی که می بایست تعلیم بدهد، همان اسم افعل تفضیل «اکرم» است؛ یعنی ماموریت از سوی این اسم برای پیامبر(ص) وضع شده است. پس لازم است تا پیامبر(ص) خود مظهر آن اسم باشد و در همان سطح اکرم به پرورش ظهور کند و اقدام نماید. از همین روست که پیامبر(ص) بر اساس همین آیات، فلسفه بعثت خویش را این گونه بیان می کند: إِنَّمَا بُعِثْتُ لِأُتَمِّمَ مَکَارِمَ اَلْأَخْلاَقِ؛ جز این نیست که من برای اتمام مکارم اخلاقی برانگیخته و مبعوث شدم.(مکارم الاخلاق، ج 1،ص 8)
این که پیامبر (ص) تاکید بر اتمام مکارم اخلاق به عنوان ماموریت می کند، از آن روست که تمامیت در برابر نقص است؛ یعنی باید مکارم اخلاقی در سطح باشد که پرورش یافتگان مکتب قرآن، تحت سایه «اکرم» به تمامیت هر مکرمه اخلاقی دست یابند؛ یعنی اگر صد مکرمه اخلاقی است، همه آن ها بدون هیچ کم و کاستی در فرد تحقق یابد تا این گونه عیبی نداشته باشد؛ چنان که لازم است هر مکرمه را در تمامیت آن به دست آورد که نقصی نیز نداشته باشد.
به سخن دیگر ، خدا به عنوان ربک الاکرم، بر آن است تا رزق کریمانه خویش را در قالب علوم ومعارف وحیانی قرآن به انسان برساند تا او را از سطح رزق غیر کریمانه که مشترک انسان و حیوان است بالاتر برد؛ زیرا هر گاه خدا می فرماید: مَتَاعًا لَکُمْ وَلِأَنْعَامِکُمْ؛ متاعی برای شما و چارپایان(نازعات، آیه 33؛ عبس، آیه 32) چیزهایی است که برای آسایش بدن و تن انسان است؛ اما وقتی از رزق کریم بهشتی (انفال، آیات 4 و 74؛ نور، آیه 26) و نعمت کریمی چون قرآن(واقعه، آیه 77) و سخن رسول (الحاقه، آیه 40) سخن به میان می آورد، آن رزق اختصاصی الهی است که نفس انسان را پرورش می دهد تا به سطح تمامیت مکارم اخلاقی برسد، و بدان فضلیتی یابد که دیگران از آن برخوردار نیستند.
در حقیقت پیامبر(ص) آمده است تا با قرآن پروردگار اکرم، درس اخلاقی علمی و علمی به انسان بدهد و اخلاق انسانی را در سطح عالی ترین مرتبه آن بالا برد و مکارم اخلاقی را به ربوبیت خدای اکرم به تمامیت برساند و اتمام کند.
یکی از قوانین جهانی اسلام که براساس فطرت و هدایت الهامی است، حمایت از مظلوم در برابر ظالم است که به عنوان اصول اخلاقی نیز از سوی همگان تایید و امضا می شود. این حمایت می تواند تا سطح مقاتله و کشتن نیز پیش برود: وَمَا لَکُمْ لاَ تُقَاتِلُونَ فِی سَبِیلِ اللّهِ وَالْمُسْتَضْعَفِینَ مِنَ الرِّجَالِ وَالنِّسَاء وَالْوِلْدَانِ الَّذِینَ یَقُولُونَ رَبَّنَا أَخْرِجْنَا مِنْ هَـذِهِ الْقَرْیَةً الظَّالِمِ أَهْلُهَا وَاجْعَل لَّنَا مِن لَّدُنکَ وَلِیًّا وَاجْعَل لَّنَا مِن لَّدُنکَ نَصِیرًا؛ و چرا شما در راه خدا و در راه نجاتِ مردان و زنان و کودکان مستضعف نمى جنگید؟ همانان که مى گویند: «پروردگارا، ما را از این شهرى که مردمش ستم پیشه اند بیرون ببر، و از جانب خود براى ما سرپرستى قرار ده، و از نزد خویش یاورى براى ما تعیین فرما.»(نساء، آیه 75)
امیرمومنان امام علی(ع) نیز می فرماید:«کونوا للظالم خصماً و للمظلوم عوناً؛ همواره خصم ظالم و یار و یاور مظلوم باشید.»(نهجالبلاغه ، نامه 47)
هم چنین از قوانین جهانی اسلام، عدم استفاده از قدرت و امکانات الهی در حمایت از ظالم در برابر مظلوم است؛ یعنی همان طوری که می بایست از مظلوم حمایت کرد، نمی بایست از ظالم حمایت کرد و پشت او در آمد و او را تایید و امضا کرد؛ چنان که خدا می فرماید:قَالَ رَبِّ بِمَا أَنْعَمْتَ عَلَیَّ فَلَنْ أَکُونَ ظَهِیرًا لِلْمُجْرِمِینَ ؛ موسى گفت: پروردگارا به پاس نعمتى که بر من ارزانى داشتى هرگز پشتیبان مجرمان نخواهم بود.(قصص، آیه 17)
اصولا شکر عملی نعمت استفاده درست از آن در راستای حق و احقاق حق است که خدا به الهام و وحی در فطرت و تشریع بیان کرده است.(نمل، آیه 40)
باید توجه داشت که حضرت موسی(ع) از این که مظلوم را حمایت کرد و حمایت وی به شکل خطا موجب قتل ظالم شد، توبه و استغفار نمی کند؛ زیرا آیه 17 پس از آیات 15 و 16 آمده است. آن چه ایشان در آیات 15 و 16 می فرمایند این است: قَالَ هَذَا مِنْ عَمَلِ الشَّیْطَانِ إِنَّهُ عَدُوٌّ مُضِلٌّ مُبِینٌ؛ قَالَ رَبِّ إِنِّی ظَلَمْتُ نَفْسِی فَاغْفِرْ لِی فَغَفَرَ لَهُ إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ؛ گفت: این کار شیطان است؛ چرا که او دشمنى گمراه کننده [و] آشکار است. گفت: پروردگارا من بر خویشتن ستم کردم مرا ببخش! پس خدا از او درگذشت که وى آمرزنده مهربان است.
در این آیات بیان شده که عامل که خودش باشد کار درست را انجام داده است، ولی عملی چنان که می خواست در نیامد، چون درگیری میان دو نفر در سطحی نبود که موسی(ع) بخواهد یکی ظالم را بکشد، ولی ناخواسته مشت غیرکشنده او کشنده در آمد و ظالم کشته شد. پس این عمل شیطانی شد نه خود عامل که نیت الهی و فطری و اخلاقی داشت. این همانند داستان نوح و فرزندش است، که خدا می فرماید: إِنَّهُ عَمَلٌ غَیْرُ صَالِحٍ؛ این فرزند عمل غیر صالح است(هود، آیه 46) ؛ زیرا عامل حضرت نوح (ع) انسانی صالح و عامل صالح است، ولی عمل چنان که نیت کرده بود صالح در نیامد. دراین جا نیز قصد موسی(ع) عمل صالح بود، ولی چنین اتفاقی نیافتد و غیر صالح شد که همان مرگ ظالم بدون قصد قتل است. پس آن ظلمی که اتفاق افتاد، نسبت به خودش است نه مقتول؛ زیرا ناخواسته عملی ناصالح تحقق یافت که منسوب به او خواهد بود؛ چنان که فرزند نوح (ع) به او منسوب است. خدا نیز او را مورد مغفرت قرارداد که غفران الهی به معنای دفع و رفع و جلب خیر است. این گونه دیگر پیامدی برای عمل غیر صالح او نخواهد بود.
از نظر آموزه های وحیانی قرآن، الهامات بلکه حتی وحی الهی که غیر تشریعی است، می تواند انسان ها را در شرایط بحران از عمل سفهیانه رها سازد و به رشد برساند که در تقابل آن است. این تقابل را خدا در آیاتی از قرآن بیان کرده که می توان به آیات 2 و 4 سوره جن اشاره کرد.
خدا در قرآن بیان می کند که چگونه مادر موسی (ع) که پیامبر نبود، به وحی الهی غیر تشریعی، راه رشد را دریافت و با فراغت بال و خاطر فرزند را به امواج خروشان نیل داد: وَأَوْحَیْنَا إِلَى أُمِّ مُوسَى أَنْ أَرْضِعِیهِ فَإِذَا خِفْتِ عَلَیْهِ فَأَلْقِیهِ فِی الْیَمِّ وَلَا تَخَافِی وَلَا تَحْزَنِی إِنَّا رَادُّوهُ إِلَیْکِ وَجَاعِلُوهُ مِنَ الْمُرْسَلِینَ ... وَأَصْبَحَ فُؤَادُ أُمِّ مُوسَى فَارِغًا إِنْ کَادَتْ لَتُبْدِی بِهِ لَوْلَا أَنْ رَبَطْنَا عَلَى قَلْبِهَا لِتَکُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ؛ و به مادر موسى وحى کردیم که او را شیر ده و چون بر او بیمناک شدى او را در نیل بینداز و مترس و اندوه مدار که ما او را به تو بازمى گردانیم و از [زمره] پیمبرانش قرار مى دهیم...و دل مادر موسى خالی از هر گونه خوف و حزن شد. اگر قلبش را با وحی استوار نساخته بودیم که او از ایمان آورندگان باشد، چیزى نمانده بود که آن راز را افشا کند.(قصص، آیات 7 تا 10)
هم چنین با وحی غیر تشریعی حضرت یوسف(ع) را پیش از پیامبری از خطر زنا حفظ کرد:لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَهَمَّ بِهَا لَوْلَا أَنْ رَأَى بُرْهَانَ رَبِّهِ کَذَلِکَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَالْفَحْشَاءَ إِنَّهُ مِنْ عِبَادِنَا الْمُخْلَصِینَ ؛و در حقیقت آن زن با همت تمام آهنگ وى کرد؛ و یوسف نیز اگر برهان و معجزه پروردگارش را ندیده بود با همت تمام آهنگ او می کرد. ما با برهان معجزه چنین کردیم تا بدى و زشتکارى را از او بازگردانیم، چرا که او از بندگان مُخلَص ما بود.(یوسف، آیه 24)
خدا هم چنین در باره پیامبر(ص) می فرماید: وَإِنْ کَادُوا لَیَفْتِنُونَکَ عَنِ الَّذِی أَوْحَیْنَا إِلَیْکَ لِتَفْتَرِیَ عَلَیْنَا غَیْرَهُ وَإِذًا لَاتَّخَذُوکَ خَلِیلًا ؛ وَ لَوْلَا أَنْ ثَبَّتْنَاکَ لَقَدْ کِدْتَ تَرْکَنُ إِلَیْهِمْ شَیْئًا قَلِیلًا؛ و چیزى نمانده بود که تو را از آنچه به سوى تو وحى کرده ایم گمراه کنند تا غیر از آن را بر ما ببندى و در آن صورت تو را به دوستى خود بگیرند ،و اگر تو را استوار نمى داشتیم قطعا نزدیک بود کمى به سوى آنان متمایل شوى و آنان را رکن خویش سازی.(اسراء، آیات 73 و 74)
از این آیات دانسته می شود که اگر تثبیت الهی نبود، پیامبر(ص) گرایشی هر چند کم به کافران می داشتد؛ اما چنین چیزی رخ نداد، زیرا تثبیت الهی وجود داشت و دیگر رکونی رخ نمی دهد.