بصیرت در اصطلاح قرآنی به معنا و مفهوم ادارک حقایق و رؤیت چیزها چنان که هست ، می باشد. بصیرت در نگرش قرآنی جز به عمل به آموزه های وحیانی و تزکیه نفس پدید نمی آید. با این همه اهل بصیرت در مسیر رشد و کمال است نه آن که به کمال رسیده و به از دام خطر رسته باشد ، بلکه هر آن ممکن است که سقوط کرده و در دام شیطان افتد.
انسان تا زمانی که در دنیا است و اجل واقعی او فرا نرسیده است در مسیر است . این مسیر می تواند حق و یا ضلالت باشد. آن کس که در مسیر کمالی است تا زمانی که اجل او فرانرسیده است هر دم ممکن است بازگردد و در مسیر ضلالت قرار گیرد چنان که این مساله در باره اهل ضلالت نیز صادق است و امکان توبه و بازگشت تا دم مرگ برای او فراهم است.
البته هستند کسانی که از به کمال رسیده و هنوز اجل ایشان به پایان نرسیده است. آنانی که به کمال رسیده اند کسانی هستند که در قرآن از آنان به مخلصان ( به فتح لام ) یاد شده است . مقام مخلص مقام کسانی است که حتی ابلیس از گمراه کردن ایشان نومید شده است. اینان به حکم وظیفه رهبری و پیامبر انسان ، از شر گمراهی در امان هستند و با آن که به کمال رسیده اند اجل ایشان فرا نمی رسد؛ اجل به معنای مرگ طبیعی انسانی است که به کمال لایق خود در مسیر تکاملی رسیده است و در صعود و سقوط به جایی رسیده است که دیگر بود وی در زمین تاثیری در شاکله وجودی و هویت او نخواهد داشت.
بنابراین هر انسانی در مسیر زندگی خود تا اجل و مرگ طبیعی از این که مورد آزمایش ، ابتلا و فتنه قرار گیرد بر کنار نمی باشد. این حکم شامل همه کسانی است که از مقام مخلصین بیرون هستند. اهل بصیرت چون در راهند نیز از کسانی هستند که احتمال سقوط در ایشان قوی است؛ زیرا ابلیس در مسیر ایشان بیشتر می نشیند و می کوشد تا ایشان را که در راهند و به کمال نزدیک به سقوط بکشاند. دامی که ابلیس برای ایشان پهن می کند دام غرور و تکبر است.
در سوره طه درباره سامری آمده است که وی اهل بصیرتی بوده که در دام شیطان افتاده و خود را به دام هلاکت و سقوط افکنده است. سامری از کسانی است که قرآن اهل بصیرت بودن را تایید می کند. قصه او همانند قصه بلعم باعوراست که به مقامات عالی رسیده بود و اهل بصیرت بود ولی به جهت گرایش شدید تکبری و غرور آمیز خود به جنگ خدا و پیامبرش می رود و به تعبیر قرآنی اخلد فی الارض می شود و در زمین خالد و جاویدان می گردد.
سامری اهل بصیرتی است که به حقایق و معارفی دست می یابد و در یک حرکت جوهری کمالی به حدی از کمال می رسد که می تواند از زر و زیور گوساله ای بسازد که صدایی از آن بیرون آید و قوم موسی را در چله موسوی که برای دیدار خدا به کوه طور شتافته بود، گمراه نماید.
خداوند در آیات 85 تا 97 سوره طه به مساله سامری اشاره می کند و بیان می دارد که سامری در پاسخ موسی (ع) می فرماید که من اهل بصیرتی شدم که دیگران به آن نرسیده و از آن توانایی برخوردار نمی باشند: قال بصرت بما لم یبصروا به فقبضت قبضة من اثر الرسول فنبذتها و کذلک سولت لی نفسی ؛ من به چیزی بصیرت یافتم که دیگران بدان بصیرت نیافته اند . مشتی از خاکی که نقش پای آن فرستاده و رسول خدا را داشت بر گرفتم و در پیکرافکندم و نفس من این کار را د رچشمم بیاراست.
در زمانه ما نیز سامری های اهل بصیرت بسیاری هستند که از توانایی هایی برخوردار می شوند. این برخورداری و توانایی از آن رو به ایشان داده می شود که در راه تزکیه قرار گرفته اند. در حدیثی از امام صادق (ع) آمده است که هر کس تزکیه کند ، نتیجه عملش را در دنیا و آخرت می یابد. آن که اهل دنیاست در دنیا وآن که اهل آخرت است در آخرت به آن دست می یابد و از آثار و نتایج آن بهره مند می شود. در داستان امام صادق (ع) با فردی دهری آمده است که وی از علوم و دانشی خاص برخوردار بوده و می توانست از غیب خبر دهد. آن گاه پس از احتجاجات و مباحثه طولانی و بلند مدتی این فرد ایمان می آورد و توانایی خود را از دست می دهد که آن حضرت می فرماید : خداوند بهره و سود هر کار خوبی را پرداخت کرده و پاداش می دهد ، از آن جایی که پیش از این اهل دنیا بودی آن را در دنیا به تو داده بود ولی اکنون که ایمان آورده ای آن را ذخیره آخرتت کرده است.
هوشیار که در دام اهل بصیرتی بیافتیم که به جهت برخی از توانایی ها می کوشد تا سوداگری کند و دین مردمان را بخرد و آنان را از خدا دور سازد.
بنابراین هوشیار باش که اهل بصیرت همواره در خطر هستند و می بایست از این که در دام شیطان بیافتند برحذر باشند و به خدا پناه برند.
دیروز خدمت دوستی شفیق و رفیق بودیم که برای بازدید یعنی همان دید و بازدید آمده بود. پس از گذشت از هفت گام پذیرایی و تعارفات معمول که دوست و دشمن نمی شناسد ، این رفیق شفیق خواست از باب قرین خیر ما را از عذاب تعارفات براهند به طرح مساله ای پرداخت تا از بیهودگی تکرار و نشستن پای تلویزیون خودش و ما را راحت کند. به ویژه که این تلویزیون الان در همه خانه و مهمانی ها حضور فضولی خود را ثابت کرده است و متکلم وحده مجالس شده به طوری که فرصت و مجال به کسی نمی دهد تا حتی با زن و بچه خود اختلاطی کند چه برسد به بیگانه و یا مهمان . این بود که گفت: نظرت درباره بهشت چیست؟ چرا همیشه خدا ، ما از دوزخ سخن می گویم و حوادث و بدبختی ها را یاد می کنیم که کی رفت و کی شکست خورد و کی پرید و کی درید ؟ و در نهایت هم این ها می شود آغاز غیبت و تهمت و این که می دانی فلانی لغزید ؟...
این بود که خوشحال شدیم که طرح مساله ای شده است و تلویزیون را خاموش کردیم که استراحتی کند و خیر و شرش و سود و زیانش را برای روز مبادا و یا ذخیره آخرت کند.
گفتم: حرف درستی است که گفتی. به جای این همه خوبی و خیر دنبال شر می گردیم . بلد طیب باید نبات و گیاهش پاک و طیب داشته باشد. اگر از بوی خوش بهشت و سخن بهشت و وصفش بگریزیم و درباره دوزخ آدمیان و گذرگاه دوزخ دنیا بگوییم تو گویی میل و گرایش باطنی ما به جای بوی خوش و وصف خوش و شادی و شادمانی به سوی آن سوی ناپاکش است ، که هم نه گفتن خوب تر و هم یادنکردش بهتر.
واقعا بهشت کجاست؟ مراتب بهشت چیست ؟ آیا اگر انسان در بهشت وارد شود، به ثبوت و سکون می رسد و دیگر تکامل و کمال نیست و همه نوع حرکت جوهری و غیر جوهری هیچ می شود؟ یعنی چنان که گفته اند که پس از حکم خداوند که صور اسرافیل دمیده می شود و همه نفس کش ها بی نفس می شوند و خداوند ندا در می دهد: لمن الملک الیوم ؟ نفس کشی حتی از جن و انس و ملک و آفریده های دیگرش ( مما لاتعلمون است؛ یعنی آن موجودات و آفریده هایی که ما هیچ اطلاع و آگاهی از آن ها نداریم ) نمی ماند که پاسخ گوی خدا و ندایش باشند و خودش ناچار می شود در آن تنهایی پاسخ دهد: لله الواحد القهار ؛ یعنی زمانی که مرگ که نوعی تحول و دگرگونی و جابه جای و انتقال است هم می میرد؛ چون خدایش به او حکم می کند: یا موت مت ؛ ای مرگ بمیر؛ در آن زمان چه می ماند جز او ؛ زمانی که الیوم است؛ یعنی امروز ؛ یعنی همین حالا و در این حال و کنون ما تنها اوست که هست و نامی از هستی برد و غیر او نیست است مگر وجه الله ؛ چه مگر خداوند نگفته است: کل شی هالک الا وجهه؛ یعنی مگر نه این است که جز وجهی الله چیزی باقی و برقرار نیست؟ و مگر نه این است که همه به مقام فنای اختیاری و اجباری می رسند ، چون که خداوند فرمود: کل شی فان و یبقی وجه ربک الکریم.
این همه باشد و فنا اختیاری و اجباری ( ندای ائتیا به زمین و زمان داده شود و طوعا او کرها همراه شود و زمین و زمان به اختیار و طاعت بروند و برخی از ما به سائق بدان سو کشیده شوند و این شگفت از جهول ، هلوع ، ظلوم و... انسان امانت دارد عهد شکن) بقای وجه یعنی چه ؟
مگر جنبه یلی الربی و جنبه الهی ما نیست که باقی و برقرار است ؟ اگر این وجه الله باقی است و هلاکت و فنا در آن راه نمی یابد پس آن زمان که مرگ می میرد و ندای می رسد این وجه اللهی کجاست؟ باید و به قطع این وجه اللهی در بهشت رضوان است ؛ چون در مقام وجه اللهی نشسته است مورد خطاب نیست تا پاسخ دهد به ندای قهاریت خداوند دهد. تنها مخاطب این خطاب کسانی بودند که خود را متکبر دانسته و در مقام قهاریت شمرده اند و اکنون نابود و نیست شده اند و بهره ای از وجه اللهی نبرده اند. در این ندا منادا خودش است که در آن زمان و در الیوم در مقام قهاریت نشسته است. به این معنا که مخاطب این ندا لمن الملک الیوم جز سرکشان و جباران نیستند که از وجه اللهی برخوردار نیستند و در مقام هلاکت افتاده اند؛ از این رو قهاران و مدعیان قهر و جبر و عصیان را چون وجودی نیست تا پاسخ گو باشند، خداوند خود به نیابت پاسخ دهد که از آن لله الواحد القهار است.
حال که آدمی سر از مقام وجه الله در آورده است چه می کند؟ از آن زمان مانند فرشتگانی می شود که در مقام معلوم خود قرار گرفته اند و در بهشت ذات و صفات و فعل الهی در مرتبه خود میخکوب شده اند و گرفتار سکون و ثبوت مقامی شده اند ؟ یعنی آن که در مرتبه ذات و رضوان الله اکبر نشسته است و یا آن در مقام صفات بهشتی الهی نشسته و یا آن پایین دستی که در مقام فعل و بهشت بوستان و زن و حور می گردد از آن جا برتر نمی پرد؟ یعنی آن الیوم هر چه بی نهایت باشد این انسان در آن مقام هر چه بلند ثابت و ساکن است و یفعلون ما یومرون ؟ یا این که این گونه نیست؟ اگر این گونه نیست ؟ چگونه است؟
اگر باور داشته باشیم که این آیه شریفه حکم و قاعده و اصلی کلی را بیان می کند : کل یعمل علی شاکلته ؛ هر کس بر پایه شاکله خود عمل می کند؟ اگر شاکله خداوندی بی نهایت است و اگر اسمای الهی لایحصی است و اگر این امور وجودی و این هستی با همه عظمتش تنها بخش آشکار و ظاهر اسمای حسنای الهی است و اگر اسم مستاثر و اسمای مستاثرش بیش از آن باشد که در وهم گنجد و هزاران و یا بی نهایت اسمی است که هنوز مقام ظهور نیافته است و در کنه ذاتش مخفی و نهان است و اگر پذیرفته ایم که خداوند آفرینش را به جهت اظهار اسمایش آغاز کرده است و این همه میلیارد ها که می گویند از زمان آفرینش این آسمان و زمین می گذرد و پیش از آن نیز ملیارد بگذشته است و خداوند اسمای خود را آشکار می ساخت تا رسیده به اسم آدمی که این همه بخش کوچکی است ؟ پس باید باور کنیم که انسان و آفرینش در بهشت ثبوت به مفهومی که گفته شده است نمی افتد و دیگر تکان نمی خورد.
به نظر می رسد که این همه آغاز راه است و اگر پس از میلیاردها قیامتی شود این قیامت آغاز بر پرده دوم از بی نهایت پرده هاست و آدمی در این دنیا نشان می دهد که می تواند تا پرده های والا بالاتر پرد یا نه ؟ این مانند آزمون است که هر که موفق شد می تواند به کلاس برتر در آید و از اسمای برتر و بهتر و بیشتر بهره برد و رشد کند و بالنده گردد و گرنه در دوزخ می افتد تا در بی نهایت صفر خودش را تکرار کند ( هر دم می میرد و زنده می شود و از آن مقامی که دارد بالاتر وبرتر نرود) اما آن که راه رفت و صراط مستقیم راطی کرد چی ؟ او می رود و تا بی نهایت از اسمای مستاثری که در هر مرتبه و مقام بر او آشکار می شود برتر می رود. بگو از هیجده هزار عالم و یا بیست و چهار هزار عالم که در روایتی از امام سجاد (ع) آمده است و یا بگو از بی نهایت عوالم الهی ... از همه این ها انسان در آینده می گذرد و هیچ گاه حد یقفی برای او نیست.
این بهشتی است که آغاز راه است و به حق راه فلاح و رستگاری است . از آن مرتبه تکلیف و وظیفه به معنای دنیایی آن نیست ولی این به معنای عدم رشد و گرفتن توانایی و توانمندی ها نیست. چون خداوند هر دم در شانی است و اسمی را تجلی می دهد و می دانیم که لا تکرار فی التجلی . این یعنی بی نهایت اسم و بی نهایت مقام و صفت و حال و مقام برای انسان . از این رو قیامت و بهشت آغاز راه انسان است. نگویید آنان که به دوزخ در آمدند چی ؟ چون آنان اصلا انسان نیستند ، اولئک کالانعام بل هم اضل ، از چارپایان پست تر و دون تر می باشند پس در حکم جامد و نبات و گیاه هستند و سوخت و انرژی حرکت آینده جهان و هستی می باشند و هر روز می سوزند و با زتولید می شوند تا بی نهایت چون گاز و ماده از شکلی به شکلی تبدیل می شوند تا حقیقت انسانی که به انسانیت رسیده به تکامل خود ادامه دهد و تا بی نهایت بالا رود.
گفت: این راه را با کی طی باید کرد؟
گفتم : مشکل این جاست؟ اگر باور داشته باشیم که رب محمدی (ص) رب العالمین است و رب موسی و عیسی(ع) و ... رب العالمین نیست بلکه همان رب موسی و هارون و عیسی(ع) است و اگر باور داشته باشیم که هر کس حتی عیسی و موسی و ابراهیم(ع) بخواهند به سوی رب العالمین که منتهای همه سیر و سلوک انسانی است برسند باید از رب محمدی(ص) بگذرند که خداوند می فرماید :" الی ربک المنتهی" ، و اگر باور داشته باشیم که مرجع کل همه موجودات رب العالمین است که تجلی کل اسمای ظاهری است یعنی بپذیریم که الله رب العالمین است و" الی ربک الرجعی" و باید همه به سوی همین الله رب العالمین بروند که الله و رب محمدی (ص) است پس باید بپذیریم که آن چه این مظهر اسم الله آورده است همان کامل و نهایی است و این دستور و برنامه اصالت دارد و تام و تمام است پس باید از این راهنما بهره گیریم. این راهنمایی است که چیزیی کم و کسر برای این مرحله ما در دنیا ندارد و همه چیز را حل و فصل نموده است و به همه حالات ما پاسخ داده است. مگر نه این است که کل یعمل علی شاکلته ؛ پس این قرآن که عمل خداوند است بر شاکله خداوندی است و بی نهایت است . اگر این بی نهایت است برای هر دم و لحظه من و تو جامعه حرف تازه ای دارد . اگر این گونه است که چون خورشید است که "ان القران یجری کمجری الشمس "، پس در هر طلوعی بر من و تو با آن که یک خورشید است ولی چون تکرار در تجلی نیست هر دم و هر لحظه خورشید نسبت به تو و دنیا یک حالت تازه دارد و گرما و سرما و آثار و ثمراتش فرق می کند . اگر این گونه است پس در هر خواندنی دردی از تو را درمان می کند و پاسخ گوی آن لحظه توست . مانند خورشید برای شرایط و مقتضیات زمانی و مکانی تو نور و بهره می دهد. این گونه است که هر آیه ای اگر امروز معنای برای تو داشت دستور روزانه تو ست همان تفسیر حق است که باید پیروی کنی و باید آن را برگزیینی . هر آیه در همان حال خواندن تو تفسیر تازه ای از زندگی تو و راهنمای عمل توست .
گفت: پس راهنما چطور و الگو چطور؟
گفتم: قرآن مبین و مبین است . یعنی هم آشکار است و هم بیانگر است . روشن است چون مانند اتاقی است که وقتی در آن در آمدی همه چیزش را به وضوح و روشنی می بینی . بیانگر است چون در آن تامل و تدبرکنی همه چیزهایی که می خواهی به کمک آن می بینی و چراغ راه هدایت تو به سوی حل مجهولات است.
گفت : نقش پیامبر ؟
گفتم : او هم مبین است و هم الگو و راهنمای عینی عمل است. در برخی جاها نیازمند کسی هستی که بگوید که این دیوار از چه ساخته شده است و چه مصالح ای در آن به کار رفته است. با تدبر بدان نمی رسی نیازمند نوعی تاویل می باشی . این گونه است پیامبر(ص) و راسخون فی العلم می آیند آن مشابهات را حل و فصل می کنند و راه روشن را می نمایند و گاه افتادن دستت را می گیرند . این گونه است که آنان عروه الوثقی هستند و سبب و وسیله ای که راه را بدان می جویی هنگامی که در اتاق می گردی و وسیله خود را در میان وسایل نمی یابی تا آن را در آن دم به کار گیری و یا نمی دانی که چگونه به کار گیری.( وابتغوا الیه الوسیله )
گفت: دیگر پیامبران ؟
گفتم : آنان خود در راه هستند . آنان همه به اسلام ایمان آورند و به رب محمدی باور داشته و از پیامبر به حق رسیدند و گفتند : انی اول المسلمین ؛ یعنی من بر اسلام هستم که دین کامل محمدی است. نور محمدی است که در درون ایشان چون روح راهنمایی کرد و آنان را به سوی رب العالمین که رب محمدی است هدایت نمود. در قرآن هیچ یک از پیامبران اسوه کامل معرفی نشده اند ، تنها اسوه کامل محمد (ص) است که " لکم فی رسول الله اسوه حسنه". البته نامی از پیامبر بزرگ توحیدی حضرت ابراهیم (ع) نیز برده شده است ولی او را الگو کل معرفی نکرده است و استثنا زده است چون آن بزرگوار اواه حلیم بود و برای عموی کافرش استغفار کرد که این بیرون از هدایت است و خداوند ما را از پیروی آن حضرت در این بخش برحذر داشته است. بنابراین هر کس که بخواهد هدایت یابد و به رب العالمین و الله برسد باید مراجعه به پیامبر کند و هدف حرکت و کمال خود را رب محمدی قرار دهد.
گفت: این طور که گفتی وظیفه ما با این پیران سیر و سلوک چیست؟
گفتم: پیامبران حتی حضرت ابراهیم (ع) الگو و سرمشق نیستند. چون رب کامل ندارند و هر یک از آنان در همان بخشی که قرآن حکایت کرده و تایید نموده است الگو می باشند وبنابراین نمی توان در همه امور آنان را سرمشق قرار داد. هر گاه خود را در حالت یوسفی یافتی و یا در مقام موسوی بودی یا گرفتار امت یهودی گشتی و عیسوی بودی باید مانند آنان عمل کنی . اما در غیر این صورت ها نباید به آنان رجوع کنی و اصالت دهی . اصل دین اسلام و سیر و سلوک محمدی است. اهل بیت (ع) چون همانند پیامبر از یک نور است می توانند معیار باشند چون کلکم من نور واحد و چون که آنان علی قلب محمدی (ص) هستند. اما دیگران این گونه نیستند و نمی توانند الگو تام و تمامی برای هر حالت و زمان و مشکل شما باشند. از این رو اگر کسی می خواهد به مقام حبی برسد و محبوب خدا گردد(واتبعونی یحببکم الله) باید از پیامبر و اهل بیت (ع) پیروی کند که در حکم کل مجموعی هستند که انکار یکی به معنای انکار همه ایشان است.
حال خود بدان که دیگر کسان چه حکمی دارند. زیرا هر یک از پیران راهی که می گویی خود علی قلب موسی ، یا عیسی و یا موسی و یا ابراهیم هستند و حالات و مشکلات ایشان فرق دارد . از این رو تجویز شان عام و کلی نیست. این مانند آن است که به نظر می رسد دو نفری از علایم مشخص سرماخوردگی رنج می برند و دکتر برای یکی تجویزی کرده است آیا می توان از همان نسخه استفاده کرد؟ بی گمان نمی توان چنین کرد ؛ زیرا هر کس مشکل خود را دارد و روحیات و وضعیت خاص خود را . حتی اگرعلایم یکی و یکسان باشد، وضعیت جسم و جانی و بدنی و روحی و نوع غذا و تغذیه فرق می کند. باید برای تو درصد کم تری تجویز شود و یا بیشتر و یا همراه با نوعی غذا و کمک غذایی .
پس از دستورهای کلی پیران و عارفان که برای فرد خاصی صادر شده نمی توان استفاده کرد. دیگر آن که نمی توان آن را پذیرفت چون دستور آن ها از مقام کامل وارد نشده است و دیگر آن که اگر همه شرایط را دارا باشد دستوری بر پایه کسی است که خود ناقص است و به کمال و رب محمدی و رب العالمین نرسیده است.
گفت: پس درباره دستورهایی که برخی پیران و عارفان مانند قاضی دادند و افرادی نیز به کمال رسیدند چه می گویی ؟
گفتم: آن دستورها خاص بوده است و برای شاگردان خاص و برای حالات و درجات خاص و و...
گفت: پس ما چه کنیم ؟
گفتم: تقوا ( یعجل لکم فرقانا ... و یعلمکم الله ) توکل و توسل و قرآن و اهل بیت (ع) این راه و این چاه؛ پس و السلام نامه شد تمام .
انسان اگر بخواهد سفر معنوی خود را برای شناخت کمال مطلق آغاز کند و در حوزه تحقق و وجود بخشی آن شناخت ایمانی خود را در قالب عمل نیکو و صالح وجود خارجی بخشد ، در دو حوزه شناختی و عملی باید چهار سفر و سیرمعنوی را انجام دهد. این سفرها و سیر و سلوکها گامهایی است که در عرفان نظری و حکمت متعالی و عرفان عملی باید برداشته و طی شود.
در حوزه شناختی این سفرها و سیرها عبارتند از: شناخت جهان آفرینش به عنوان یک مخلوق و آفریده گام نخست در این راه است. قرآن تاکید دارد که در جهان آفرینش به عنوان مخلوق خالقی و آفریده آفریدگاری تفکر شود تا درهای حکمت و دانش واقعی بر او گشوده و به حقایقی دست یابد که از میان آن حقایق میتوان به هدفمندی و دوری از عبث در آفرینش و نیز به صفاتی از آفریدگاراین آفریدهها اشاره کرد . این سیر و سفر در درون و بیرون خود که در اصطلاح سیر در آفاق و انفس میخوانند، انسان را در راهی قرار میدهد که برآیند آن یافتن وجودی مطلق و صفات کمالی است که خدا و یا واجب الوجودش میخوانیم .
از این مرحله و مرتبه، گام دوم و سیر و سفر کمالی دیگری در حوزه شناختی آغاز میشود. سالک و مسافر این راه، پس از آن که در آفرینش تفکر کرد، درمییابد جهان را خدایی است که از همه صفات کمالی برخوردار است. پس میکوشد تا خدایش را بشناسد و چون بیرون از حوزه ادراکی و شناختی است ، متوسل و متمسک به آن وجود کمالی میشود تا در این راه دستگیر او شود. در این جاست که خداوند به یاری او میشتابد و خود را به او در وجه کمالی نشان میدهد. لزوم همراهی خداوند در این سیر از آن جاست که خداوندی را مییابد که دارای همه صفات وجودی است که در خلق و آفریدهها یافته است و از سوی در آفریدهها همراه این صفات کمالی نقص و شر را نیز مییابد . پس در مییابد که آفریدگار این آفریدهها با این همه صفات کمالی و موارد نقص باید منزه و مبرا از نقص و شر باشد. از این رو ، به طور طبیعی در وادی تنزیه و تسبیح حق میافتد و خدا را به صفات سلبی میشناسد و میخواند و بر این صفات تکیه و تاکید میورزد و میگوید: این که منزه از نابینایی و ناشنوایی و نادانی و ناتوانی و ... هستی. در این جاست که عقل و خردش وی را به تسبیح و تقدیس میخواند و همراه فرشتگان مقام عقل میگوید: نحن نسبح و نقدس. (بقره ، ایه 33) از جایی که با تسبیح و تقدیس نمیتوان حق مطلب را درباره خداوند و آن وجود کمالی مطلق ادا کرد و مقام عقل در این حوزه شناختی ناقص است و جز کلیات و کلی نگری ناتوان از ورود به حوزه صفات اثباتی است و به سخنی مقام عقل پای چوبینی است که از چکاد بلند صفات کمالی و اثباتی بالا نمیرود، خداوند به مدد و یاری او میشتابد و در آن چکاد دستگیرش میشود و خداوند و حق از آن مقام همراه او میگردد؛ زیرا وادی پر خطری است و انسان نمیتواند بدون خداوند در آن وادی گام بردارد. اگر خداوند خود را در این مقام به وی ننمایاند هیچ کسی را یاری آن نیست تا حق را چنان که باید و شاید شناسد. به سخنی خرد آدمیو عقل بشری هر چند به کمال برسد جز تسبیح حق نگوید و جز تقدیس او نبیند. از این رو گفته اند که اصل در توصیف خداوند تقدیس و تسبیح او و بیان صفات سلبی در حق اوست. این سخن در حق کسانی راست و درست است که به وادی طور ورای طور عقل گام ننهاده باشند. اما هنگامیکه خداوند به دستگیری ایشان میآید و خود را چنان که باید و شاید مینمایاند، چنین انسانی به شناخت فراتر از شناخت عقلی و سلبی از خدا دست مییابد. این صفات از این رو توقیفی است که تفکر جز در آن چه از خدا نمایاند و یا گفته شد جز گمراهی ثمری ندارد؛ خداوند در این باره ( توقیفی بودن اسما و صفات ) میفرماید: سبحانک عما یصفون الا عبادک المخلصون( ) پاک و منزه است خدا از آن چه وصف میکنند مگر آن صفاتی که بندگان مخلص( با زبر لام نه زیر آن) خدا او را بدان توصیف کنند. این بندگان مخلص کسانی هستند که به مقام شناخت مطلق الهی رسیدهاند و خداوند دستگیرشان شده و خود را چنان که امکان داشته بدانها نموده است، از این رو میتوانند صفاتی را بیان کنند که شان و منزلت الوهیت الهی اقتضا میکند. در حقیقت خداوند خود را بدانها به این صفات اثباتی کمالی توصیف کرده است. در این سیر و سفر است که سالک با حق در حد توان و امکان و ظرفیت وجودیاش آشنا میشود و او را میشناسد.
پس از شناخت حقی خداوند است که گام سوم و مرحله دیگری از سفر آغاز میشود. سالک تا پیش از این مرحله، آفرینش را از دیده خود نگریسته بود و از منظر خود جهان آفاق و انفس را سیر نموده بود. اکنون با دیده ملکوتی به جهان مینگرد: کذلک نری ملکوت السموات و الارض ....؛ با این دیدن جدید و سیر دوباره است که سالک در مییابد که خداوند نه تنها آفریدگار، بلکه فاطر هستی از کتم عدم است و این موجودات و آفریدهها را از گل وجودش را شکفته است و همه هستی جز او نیست و این که همه آفریدهها درباطن خود نیست و نابود هستند و تنها آن وجه الله وجودی است که جلوه میکند و این نواقص و ماهیات همه پرده بر جمال دل آرایی اویند. پس در ورای همه آفرینش حق را میبنید و به یقین میگوید: انه الحق؛ یعنی تنها او حق است و پایدار و دیگر چیزها نمایشی از حق هستند. در سیر و گام نخست او جهان را طوری دید که دیدن با چشم خود بود با همه نواقص و ناتوانی و اکنون با دیده حق به آفریده و آفرینش مینگرد و در مییابد که همه چیز در جایی خود قرار داده شده است و کوچک ترین تصرفی در این آفریده و آفرینش جز شر و پلید برآیندی ندارد. از این رو، دیگر به خود اجازه تصرف در کائنات را نمیدهد. سالک در این سیر خود با چشم خدایی مینگرد و با گوش خدایی میشنود و با دست خدایی میگیرد و همه هستی اش را واگذار به خدا میکند که او را وجود مطلق کمالی با همه صفات اثباتی و سلبی یافته است و به نوعی شناخت قریب به کمال دست یافته است و به سدره علم و دانش رسیده است و از کتاب مبین میخواند و اعیان وجودات و اعیان ثابته در آن مییابد و آن را مس میکند . کتاب مبینی که رطب و یابس در آن است و حکم و قضا و قدر همه در آن نوشته شده است. چنین فردی به یک دانایی و شناختی میرسد که میتوان از آن به دانش مطلق ( اطلاق قید آن است) میرسد.
اکنون که به ملکوت دانش یافته است و در آفرینش و آفریدهها نگریسته است خود را در گمراه یافتن موجودات مسئول میداند. امیرمومنان(ع) میفرماید: اگر نبود که خداوند از دانشمندان و اهل شناخت و دانایی پیمان گرفته است که بر .... ساکت مینشستم و ریسمان خلافت را بر دوش این شتر چموش میانداخت. این مسئولیت پذیری برخاسته از این دانش مطلقی است که در سفرسوم یافته است . اکنون خود را پیامبری مییابد که میبایست هم روشنگری نماید و هم دستگیری کند. این همان سفر در خلق و آفرینش است که برای خلق وبا وجود حقی انجام میگیرد. در این سفر چهارم ، او عین الله و یدالله است و این گونه است که هرگاه غضب کند غضبش الهی است و هر گاه خشنود شود، خشنودی اش خدایی است. در قرآن آمده است : فلما آسفونا انتقمنا، آن گاه که ما از قوم فرعون مایوس شدیم، انتقام گرفتیم . آن کس که مایوس شد حضرت موسی (ع) بود که در مقام عین الله و یداللهی قرار گرفته بود. از این رو حالت بنده را خداوند به خود نسبت میدهد؛ زیرا در این مقام که مقام محو است بندهایی نیست و هر چه هست اوست.
در مقام عمل نیز این سیر را در چهار مرحله و گام میتوان تبیین کرد: مقام تخلیه و تحلیه و تجلیه و تفنیه ؛ به این معنا که نخست خود را درحوزه عمل از هر گونه اعمال ناپاک پاک و آن گاه صفات نیکو را در خود تقویت کرده و سپس به معنایی متاله گردد و در نهایت خود را در حق فانی کند و به مقام انا الحق رسد. البته در مقام سخن مدعیان در این حوزه بسیار و در عمل نادر گوهرانی هستند که جز معصوم (ع) کسی را نمیتوان در این مقام شناخت و یا از آنان یاد کرد . همه مومنان در این که امیرمومنان به مقام تفنیه رسیده اند مشترک و متفق هستند.
سخن ار عرفان چنان که برای برخی ها یک کلاس و پز است برای برخی دیگر انگ و ننگ است . گویی چاقوی دو دمی است که هم جنبه اثباتی و هم سلبی دارد. مفید و مضر است. چنین حالتی برای خیلی چیزهای دیگر دنیا می توان یافت . دنیایی که به تعبیر ملاصدرا آکنده از تضاد است و بر این باور است: لولا التضاد لفسد العالم؛ یعنی اگر تضاد نبود جهان را فساد و تباهی بر می داشت. همین خمر و میسر را که همه به نام شراب و قمار می شناسند، همین حکم را دارد . قرآن درباره آن ها می گوید که دارای منافع و مضار است البته با تاکید بر جنبه سلبی که مضارش از منافع اش بیشتر است. از این رو آدم و قانونگذار هم به حکم عقل حکم می کند که آن چه ضرر و زیانش از سود و منفعتش بیشتر است کنار گذاشته و به حکم شرعی حرام و به حکم قانون و عرف جرم بشمارد.
برای برخی عرفان و تصوف هم همین دو صورت و دو جنبه را دارا می باشد. البته درباره تصوف به جهاتی می توان به راحتی داوری کرد؛ زیرا تصوف که از یک روش و طریقت عملی و در بخشی نیزعلمی آغاز شده بود کم کم و در بستر تاریخی به شکل یک آیین با مناسک و آیین های من در آوردی و خودساخته در آمد و خود نوعی لباس شریعت را به تن کرد و شگفت که مدعی نفی شریعت و آیین و مناسک گشت و حتی در برخی موارد شریعت اسلامی را نفی کرده و نماز را به نام رسیدن به کمال و یقین بوسید و به کناری نهاد. این گونه شد که امری که در آغاز فردی و شخصی بود تبدیل به یک مساله و پدیده اجتماعی شد و از آن جایی که هر مساله اجتماعی تحت تاثیر جامعه و تغییر آداب و سنن اجتماعی و رفتار سیاسی حاکمان دچار بحران می شود تصوف نیز از آن بی بهره نماند و در آخر گرفتا ر آن انحراف و بحران شد. البته این گونه نیست که تصوف که شکل اجتماعی عرفان است از هم جهات منفی باشد. دست کم اجتماعی بودن تصوف و تاثیر مثبت آن در رفتار اجتماعی و سیاسی مردمان باورمند به آن و حتی گاه در دولتمردان مانند دولت صفوی امر مثبت ارزیابی می شود. ولی همین جنبه اجتماعی بودن خطرات را افزایش و توان مقاومت با انحرافات درونی و یا متاثر از بیرون رابه شدت کاهش داد.
این مشکل در عرفان کم تر یافت می شود؛ زیرا اولا به جهت این که عرفان هم چنان به شکل یک امر و مساله شخصی باقی ماند و به شکل پدیده اجتماعی ظهور و بروز نکرد. البته این امر موجب نمی شود تا عارف به عنوان کسی که طریقت حقیقت را در نظر و عمل می پیماید نتواند در حوزه اجتماع نقش خود را به عنوان یک انسان کامل ایفا نکند. سخن در این است که عرفان بر جنبه فردی تاکید می ورزد و از تبدیل شدن به یک پدیده اجتماعی همراه با مناسک و آداب و آیین خاص پرهیز می کند. دستورها و آموزه های عرفانی دستورهای شخصی برای خودسازی در راستای رسیدن به شناخت و وصول به لقای الهی به عنوان موجود کامل مطلق است. خودسازی به معنای نادیده گرفتن دیگری نیست ولی در مرحله نخست تا انسان خود به کمال نرسد نمی تواند مدعی رهبری دیگران برای رسیدن به مقصود باشد. عارفان از تکمیل دیگران پس از وصول بخل نمی ورزند. آنان به عنوان معلم متاله و مکمل برای نجات جامعه دست به روشنگری و اقدامات عملی می زنند.
عرفان اجتماعی به معنایی نیست که در تصوف اجتماعی گفته شد؛ زیرا مراد از اجتماع توجه به جنبه های نجات بخشی و دستگیری است نه ساختن آداب و مناسک و یا شریعت جدید چنان که در تصوف رخ داد.
عارف کامل می کوشد تا جامعه را نجات بخشد و آن را وظیفه خود می داند. به تعبیر امیرمومنان(ع) خداوند از عالمان تعهد گرفته تا در برابر نادانی جامعه و ستم به ایشان خاموش ننشینند. این تعهد است که عارفان را ملزم ساخته است تا نقش هدایتی و دستگیری دیگران را به عهده گیرند.
اما این که عرفان هم کلاس است و هم پز ، این که برخی با ایجاد تشکلات و انجمن هایی می کوشند از داشته های دیگران که خود از آن بهره نبرده اند سوء استفاده کنند. بی گمان انسان به جهت ظرفیت و توان بسیار بالایی که با علم الاسما به دست آورده است می تواند به مقام ولایت و خلافت اسمایی برسد و در جان و جهان تصرف تکوینی نماید. منظور همین چیزهایی است که به شکل حکایت در بسیاری از کتاب ها به علما نسبت داده می شود و حتی برخی از عالمان راستگو و صدیق از افرادی که خود با آنان دیدار داشته اند حکایت می کنند. البته ریشه این مساله به قرآن و گزارش های آن باز می گردد که از تحقق افرادی در تاریخ بشری خبر می دهد که داستان هایی که در حکایت آصف بن برخیا وزیر سلیمان (ع) و یا داستان خضر و یا پیامبران دیگر آمده است، از آن جمله است. وجود این مسایل و داستان ها موجب شده است که برخی برای این که از این کلاه نمدی بسازند خود را غیر مستقیم به آن منتسب می کنند و داستان های مشابه می سازند و داوری مشابه را به نام اصل به خورد پیروان بی چاره خود می دهند. مشابه سازی با حقیقت امری است که باطل را شیرین می کند و پذیرش آن را موجه می سازد. اصولا باطل با مشابه سازی زنده است. این گونه است که عرفان برای عده ای کلاس می شود و بدان می نازند و پزش را می دهند.
اما هستند کسانی که آن را انگ وبرای خود ننگ می دانند. در همین دوستانم کسانی را می شناسیم که خدا نصیب کس نکند ما که درس می رفتیم کتابش را از چشمشان نهان می ساختیم و اگر کتابی نه در عرفان بلکه در فلسفه در دستمان می دیدند هو می شدیم و ...
برخی از آنان وجود حتی یک آیه با نگاهی عرفانی را منکر هستند و روایات عرفانی را یا مجعول و یا غیر مدلول می دانستند. البته برخی افراط ها باعث این تفریط هاست . برخی می کوشند همه آیات قرآنی ر اتاویل کنند و به گونه ای عرفانی جلوه دهند ؛ از این رو برخی دیگر از این سو غش کرده و همه مفاهیم عرفانی آیات قرآنی را منکر می شوند.
در برخی از آیات قرآنی، مسایلی بیرون از درک عادی بشر بیان شده است که نیازمند بازخوانی مجدد و تفکر فراتر از منطق معمولی بشر است. اینآیات از سوی عالمان و متفکران به نام اسلامی بارها خوانش و مورد تحلیل و استناد قرار گرفته است. به سخنی محتوای این آیات از مطالب و آموزههایی است که جز خردمندان کارشناس از درک آن ناتوان هستند. به نظر میرسد برخی از آنها نیز حتی در چارچوب پذیرفته شده دین و شریعت قرار نمیگیرد و نوعی گریز از آموزههای شریعت در آن دیده و به چشم میآید. همین آیات، همواره محل نزاع و مورد مناقشه و ازمباحث چالشی در میان متفکران اسلامی بوده است و باور بدان برای بسیاری جز از باب تعبد و ناچاری ممکن نشده و نمیشود و با تکیه بر آموزهای دستوری از قرآن به ما انزل ایمان و باور مییابند؛ زیرا این مسایل و محتوا بیرون از عقل و خرد عادی مردمان و حتی برخی از فرهیختگان است. از این رو میتوان بی هیچ گمانی، منکران این محتوای بلند و شامخ را در دایره تردیدیان گذاشت و مصداقی از مصادیق پای چوبین دانست که ناتوان از حرکت طبیعی به سوی مقصد و مقصود عالی و شامخ چون این آیات هستند.
دستهای از این آیات را میتوان در سوره کهف یافت. آن چه از آیات سوره کهف مورد نظر است آیاتی است که گزارشی از دیدار موسی با عالمی را بیان میکند. این گزارش که همراه با تحلیل الهی درباره رخدادی است نشانگر آن است که رفتار و رخدادها مورد تایید الهی بوده و هیچ گونه تردیدی در درستی رخداد و نیز صحت عمل آن نیست. به این معنا که هم گزارشی از رخدادی خارجی و واقعه ای است که خبرنگاری عین مطالب و اعمال را گزارش میکند و هم تایید صریح و روشنی از درستی عمل و موافق ایمان و باورهای دینی بودن آنها در این آیات بیان شده است.
در این گزارش ما با عالمی الهی و متالهی ربانی مواجه میشویم که موسی(ع) برای آموزش نزد وی میرود؛ زیرا مامور است تا با آن متاله ربانی که در روایات از آن به خضر یاد میکنند دیدار و در نزدش آموزش عملی در حوزهای دیگر از علوم و دانشهای رایج ببیند. در یک کارگاه و پودمانی تخصصی، موسی پیامبر(ع) که خود یکی از پیامبران اولوالعزم و صاحب شریعت است به شاگردی خضری میرود که از دانش دیگری برخوردار است که در حوزه دانشهای عادی نمیگنجد. در حقیقت دانشی است که میتوان از آن به دانشهای عرفان عملی(حکمت و علم ملکوتی) یاد کرد. رفتار و کردار و اعمال این متحقق و متعلم به دانش ربانی در چارچوب دانشهای و فهم عادی نمیگنجد، از این رو همواره مورد اعتراض موسی(ع) یعنی نماد دانشهای عادی قرار گرفته و رفتار خضر بیرون از دایره دین و شریعت مورد نقد صریح و اعتراض شدید از سوی پیامبری قرار میگیرد که خود خلیفه الهی و واسطه افاضات الهی است.
در تحلیل این رفتار اعتراضی موسوی میتوان گفت که آن چه آن حضرت مامور بدان بوده است در حوزه رفتار و دانشهای عادی بوده است و اکنون تحت تربیت این عالم ربانی میبایست از این حوزه فراتر رود و به جرگه دانش ملکوتی و بیرون از دایره به ظاهر شریعت و دین در آید. در این سفر او هر چند که در آغاز همراهی دارد و این همراه با شگفتیها ی چندی چون حرکت ماهی مرده در آب میشود و به موارد اعجازی برخورد میکند ولی این همراه تا آخر سفر همراه دو تن نخواهد ماند چون سفری است که موسایی در آن میماند و پای چوبین وی ناتوان تر از آن است که به چکاد شامخ رفتار و کردار ورای شریعت در آید و یا برآید. البته ما از نتیجه تحول موسوی در گزارش قرآن چیزی نمییابیم و تنها این سخن را از عالم ربانی و خضر موسوی میشنویم که هذا فراق بینی و بینک؛ این جا دیگر زمان و مکان جدایی من و توست. شاید به این معنا باشد که تو با این همه از ظرفیت تحول درک این مفاهیم بر نخواهی یافت و این آغاز راه برای تو پایان راه بوده است. بنابراین پیامیکه در آن میتوان یافت توجه یافتن و نیز توجه دادن به ظرفیت افراد و اشخاص است. از این رو متالهان اسلامیافشای سر و گشودن مهر راز را نکوهش کرده اند تا نا اهلان به شماتت روی نیاورند و کم تواناییان از شریعت رخ بر نتابند.
در فیلم سینمایی آمریکایی سرزمین مجازات ما با افرادی رو به رو میشویم که میتوان آنان را در تحلیل عقلانی و استدلال منطقی و عرف اجتماعی و قانونی بیرون از دایره دانست و حتی متهم به جنون دانست. رفتار خشونت آمیز و بیرون از قانون و عرف اجتماعی این افراد چنان وحشت زا است که نوجوانان را به جنون و ترس میاندازد. هر چند که با حذف چگونگی قتل و کشتن مجرمان در نگاه قاتلان که از آن به کشتن شیطان و تباه ساختن اهریمنان و نه کشتن بی گناهان تعبیر میشود این خشونت تا اندازه ای کاهش یافته است ولی در همان حدی که پخش شد بسیار چندش آور و ترسناک بود.
این رفتار آگاهانه کشتن مردم بی گناه از زن و مرد و پیر و جوان برای بسیاری از تماشا گران امری ناپسند و جنون آمیز بود. هیچ یک از تماشاگران با قهرمان فیلم و پدر همراه نبودند بلکه به نفع پسر بزرگ تر داوری و با او همراهی میکردند تا بتواند پدر و برادر کوچک تر قاتل را به گونه ای در دام اندازد.
در تحلیل اجتماعی چنان که دو تن از کارشناسان نیز ارایه میدهند این رفتار خشونت آمیز ریشه در آشفتگیهای روحی مردمان آمریکا در دهه شصت دارد و دست اندرکاران فیلم میکوشند لایههای این خشونت که در زیر آرامشی ظاهری نهان شده است را بنمایانند. در حقیقت در تحلیل عادی و با نگاهی به دانش و علوم عادی بشری این رفتار بیرون از دایره رفتار معقول اجتماعی و سلامت روانی جامعه و نیز بیرون از قانون و عرف پسندیده اجتماعی است و باید محکوم و عاملان به جهت رفتار جنون آمیز و خطرساز به اشد مجازات برسند. این تحلیل در این سطح برای اکثریت تماشاگران مقبول است ولی سخن در این است که سرزمین مجازات یک فیلم در چارچوب فیلمهای عادی و ژانر ترس و خشونت و مباحث روانشناختی اجتماعی نیست؛ بلکه فیلم با توجه به دانشهای ماورایی است از این رو برای سینما ماورا در نظر گرفته شده است که انتخابی درست است. ازاین رو نمیتوان با دو کارشناس برنامه که از مدارک عالی نیز برخوردار بودند همراهی کرد.
برای تحلیل درست فیلم باید آن را در سطح دیگری و با دانش و نگره دیگری دید. این فیلم از چارچوب معیارهای منطقی وعقلی و نیز از چارچوب رفتارهای عادی وهنجارهای پذیرفته شده بیرون است. معیارهایی که این فیلم در آن سطح حرکت میکند مانند معیارهایی است که عالم ربانی برخوردار بود و موسی از فقدان آن رنج میبرد. بنابراین در این سطح نه تنها رفتار و اعمالی هنجاری است بلکه بسیار درست و بر پایه شریعت و عقل ورای عقل عادی بشری است. انسان معقول ربانی دقیقا کاری را انجام میدهد که آن پدر و پسر کوچک انجام میدادند. در حقیقت رفتار پسر بزرگ تر ناهنجار و اهریمنی و ضد شریعت بود. البته این حق را به پسر بزرگ میدهیم چنان که به موسی (ع) دادیم تا آن را ناهنجارو زشت و بیرون از دایره قانون عرفی و حتی شریعت بداند.
در فیلم آخرین گناه نیز همین مساله وجود داشت. اگر آقای مودت همه مجرمانی که چهره واقعی آنان را میکشت نباید او را محکوم و رفتارش را جنون آمیز تلقی میکردیم . این در صورتی است که از دایره ظاهر به دایره ملکوت بیرون نرویم و در آن وادی گام نزنیم اما اگر به آن دایره رفتیم تحلیل و داوری نیز با معیارهای جدید و دیگری انجام میشود و نتیجه نیز به طبع تغییر مییابد.
نکته ای که نباید به هیچ وجه در داوری نهایی آن را نادیده بگیریم آن است که ما در دنیا مامور به ملکوت نیستیم بلکه مامور به ظاهریم . چنان که در فیلم آخرین گناه استاد نیز به کسی که به چشم ملکوتی و برزخی رسیده است میگوید که وظیفه تو عمل به این دانش و علم ملکوتی نیست. بنابراین اجازه نمیدهد تا دست به کشتن افراد مجرم بزند و به شدت وی را از افتاد ن به دامن مجازات در دنیا باز میدارد. ریشه این مطلب را در آموزههایی قرآنی و سنت نبوی میتوان یافت. پیامبر در داستان الولد للفراش حکم میکند که فرزند متهم به زنا زادگی را به صاحب بستر رسمیو قانونی منتسب کنند. به این معنا که نباید به جهتی که میدانیم این زن با مردی هم بستر شده است که شوهر او نبوده و بچه ای به دنیا آورده است نمیتوان حکم کرد که فرزند از آن زناکار است بلکه باید حکم کرد که از آن شوهر است و ارث میبرد و دیگر احکام اسلامیدرباره او اجرا میشود. در داستانی که در کتاب حدایق است آمده که پیامبر پس از اختلاف دو تن در باره بچه ای حکم به فرزند بودن آن برای صاحب بستر میکند ولی با آگاهی ای که از مساله واقعی دارد از ارتباط آزاد خواهر آن پسر باز میدارد و میگوید که مانند خواهر و بردار با او رفتار نکن. وقتی از او میپرسند که شما با آن که میدانید او زنا زاده است ولی حکم بدان نکرده اید میفرماید: ما مامور به ظاهر هستیم و در داوری و قضاوت نیز بر پایه گواهی و سوگند حکم میکنیم ( نقضی بالایمان و البینات) . بنابراین حکم آن است که عارف متاله و دارای دانش ملکوتی و چشم برزخی تنها بر پایه ظاهر رفتار کند و نمیتواند از آن دانش خویش در جهان ماده و ظاهر رفتاری انجام دهد و گرنه خلاف شریعت خواهد بود. چنان که خضر آن عالم ربانی به حضرت موسی(ع) نیز در پایان میفرماید که من هیج کاری را از سر خود نکرده ام بلکه در همه این اعمال مامور بوده ایم( ما فعلته من امری)
به این معنا که رفتار خضر نبی در حوزه عمل به دانش ملکوتی خود برخاسته از دستور صریح وماموریتی دیگری بوده است نه بر پایه دانش ملکوتی و یا چشم برزخی .
میان دوستی و خرد نسبتهای چندی میتوان یافت. مرادم از این بحث تبیین عرفانی آن است. به این معنا که در راستای شناخت خداوند و متاله شدن فاعل شناسا، جایگاه هر یک چگونه است؟
آیا به حکم "پای استدلالیان چوبین بود" و این که شناخت و معرفت الهی "طور ورای طور العقل" میتوان پذیرفت که ازاین نعمت و ودیعه الهی نمیتوان به عنوان ابزار شناختی دراین حوزه مورد بهره جست؟
یا این که عقل به عنوان مهم ترین ابزار شناختی و یا به سخنی تنها ترین ابزارآن از جایگاه ویژه ای برخوردار است؛ به جهت آن که دیگر ابزارهای شناختی از حس و غیره آن نیز وابسته به عقل است و تا این خرد انسانی به عنوان آخرین ریزپردازنده به شکل دهی دادهها و ساماندهی آنها به شکل اطلاعات اقدام ننماید درکی درست و شناختی حاصل نشود و این که شناخت شهود نیز در نهایت به خرد انسانی نیازمند است تا دریافتهای آن بدان از جهت صحت و سقم تمایزیابد. چنان که اگر این عقل ناب و سرخ نباشد آدمیدر نهایت ناتوان از تمایز حق و باطل خواهد بود.
اگر چنین است آیا باید حکم کرد که داور نهایی در همه شناختها عقل و منطق است و شهود و هر ابزار شناختی بدان وابسته است؟
آیات بسیاری در قرآن به جایگاه ارزشی و اهمیت عقل اشاره دارد. به گونه ای که نمیتوان به هیچ وجه قدر و ارزش عقل و خرد را در اسلام و اندیشه اسلامینادیده گرفت و این پیامبر باطنی در همه انسانها را به کناری نهاد. در هیچ حوزه ای نیست که عقل در آن حضور نیابد و از کارکرد مثبتی برخوردار نگردد.
مشکل در نظریه پردازیهای موجود این است که مفهوم عقل به درستی شناخته نشده است. هر کس از عقل تعریفی به دست میدهد که آن دیگری مفهومیدیگری را اراده کرده و از پذیرش احکام منتسب به آن وامیزند. برخی عقل را عقل عملی گرفته و بر پایه حدیث " العقل ما عبد به الرحمن و اکتسب به الجنان"؛ آن چه که خدا بدان پرستش میشود و بهشت بدان به دست میآید؛ عقل نظری را خرد شمرده و بی ارزش و یا کم ارزش دانسته اند.
برخی سخن از عقل سرخ کرده اند و مقام آن را بلند دانسته اند. این گونه برخورد با عقل نه تنها در میان عارفان و فیلسوفان بلکه میان شریعتمداران و دیگران نیز وجود دارد.
البته عارفانی هستند که برای عقل( بدون بیان مقصود از آن به صورت روشن و تحدید شده علمی) ارزش و جایگاه بلندی قایل هستند و خواهان آن هستند که سالک و رونده راهی معرفت و تاله شدن عالم حس و خیالش را تحت سیطره عالم عقلش درآورد. عارف متاله میرزا جواد ملکی تبریزی در این باره مینویسد: اگر انسان دو عالم حس و مثال (خیال) خود را تابع عقلش نماید یعنی توجهش را به آن عالمش کند و همتش را به آن عالم قرار دهد و قوه آن را به فعلیت در آورد، سلطنت دو عالم شهادت( حس) و مثال بر او موهبت شود و خلاصه به مقامیمیرسد که بر قلب احدی خطور نکرده از شرافت و لذت و بهجت و بها و معرفت حضرت حق تعالی. بلی ( آن چه اندر وهم ناید آن شود.)
در این جا عالم عقل برزگ داشته شده و عوالم دیگر تحت سیطره آن دانسته شده است و دست کم خواهان آن شده اند تا این گونه شود. در این صورت عقل نیز بزرگ داشته و مقامش بلند شمرده شده است.
اما به نظر میرسد که عقل به آن همه بزرگی و عظمت و شرافت از کاستیهایی رنج میبرد که این مساله موجب شده است تا برخی مقامش را فروتر از آن چه گفته شده است بدانند.
در تفاسیر عرفانی عالم فرشتگان را عالم عقل دانسته اند چنان که عالم جنیان را عالم مثال شمرده اند. به این معنا که جنیان در عالم برزخ میان حس( شهادت) و عقل (غیب مطلق) یعنی در عالم غیب نسبی قرار دارند و از نظر قوه در مقام تخیل هستند و به مقام عقلی که فرشتگان از آن برخوردارند راهی ندارند.
فرشتگان از آن رو که در مقام عقل و خرد ناب هستند توان تشبیه و تخیل ندارند و به حکم عقل اهل تنزیه و تقدیس هستند(سوره بقره، 30 ) چنان که جنیان چون در مقام تخیل و تشبیه هستند اهل تشبیه هستند و توان و قدرت تنزیه الهی را ندارند. همین مساله موجب شد تا ابلیس که از جنیان است نتواند درک و شناخت درستی از مقام آدمیت پیدا کند و خود را به تشبیه کرد و مقام شباهت وتمثل برتر یافت و گفت: انا خیر منه خلفتنی من النار و خلقته من الطین؛ مرا از آتش آفریدی و آدم را از گل.
اما آدمیهم از عقل و هم از حس (شهادت مطلق که خاص آدمیاست و حتی جنیان از آن بهره ای ندارند) و هم از خیال برخوردار است. از این رو از ظرفیت بالایی برخوردار میباشد. از این رو آدمیبرخوردار از همه اسمای حسنای الهی است و میتواند به همه آن چه میخواهد برسد. در مقام حرکت از حس و شهادت مطلق آغاز میکند و تا مقام عقل بالا میرود. هم میتواند تسبیح و تنزیه و تقدیس گوی الهی باشد و هم او را به صفات و اسمای حسنای تشبیهی بخواند. از این رو میبینیم که این جامع اسما و صفات الهی هم با بیان اسمای سلبی و تنزیهی خدا را تقدیس میکند و هم با اسما و صفات اثباتی خدا را تحمید گوید.
این ظرفیت بالای انسانی است که میتواند مساله دوستی و محبت را نیز متحمل شود. تنها انسان است که میتواند به عنوانی موجودی دوست بدارد و محبوب شود و دوستی ورزد. دوستی وعشق و محبت از آن انسان و انسانیت است و دیگر موجودات از آن بهره یا ندارند و یا کم تر دارند.
این جامعیت و کاملیت انسانیت است که موجب شده است تا مساله ای به نام دوستی و محبت در او پدیدار گردد. محبت از اختصاصات آدمیاست که به طور کامل و کمال در او یافت میشود. همین قوه و ظرفیت است که به وی امکان میدهد تا به مقاماتی دست یابد که دیگر موجودات را راهی بدان نیست.
محبت عصاره و چکیده همه هستی است. افشره عقل و تخیل و حس است. از این رو تنها آفریدههایی از آن برخودارند که از همه عوالم برخوردار باشد. انسان به جهت همین خصوصیات است که اهل محبت است و دیگران را از آن بهره ای نیست. پس اگر بخواهیم نسبت عقل و محبت را بدانیم باید به این مساله توجه داشته باشیم که محبت عصاره عقل و دو چیز دیگر است. بنابراین چون که صد آمد نود هم پیش ماست. درباره عشق این نکته باید مورد توجه قرار گیرد که چون ریشه عشق از حس است آن را باید آغاز راه محبت و دوستی دانست که نتیجه چند عالم است. در قرآن از عشق به شغف تعبیر شده است(سوره یوسف) البته ناگفته نماند که عشق در قرآن و حدیث مذموم و مکروه نیست ؛ چون آغاز راه است ولی همانند شک ماندن در آن نادرست و مذموم است و فرد هم چنان که باید از شک بگذرد و در آن نماند و به مقام یقین رسد، باید از عشق و شغف حبی بگذرد و به حب و محبت واقعی رسد. در نگاه عارفان قرآنی، محبت راه رسیدن به مقام قرب الهی است. (یحبهم و یحبونه؛ خداوند به بندگانش محبت میورزد و بندگانش نیز به او محبت و دوستی میورزند.)
راه محبت راه اختصاصی انسان برای رسیدن به خداست. از این رو باید درباره این راه اختصاصی بیشتر و بهتر بحث کرد.
ناگفته نماند عقل به عنوان راه وصال مراد است که نسبت آن با محبت به عنوان راهی دیگر مطرح است نه به عنوان راه و یا ابزار شناختی که در این صورت نمی توان نسبت آن را با محبت بیان کرد چون محبت راهی برای شناخت نیست. این بحث از آن جایی که دراز دامن است به فرصتی دیگر وانهاده می شود. پس این سخن بگذار تا وقت دیگر.
در روایات معارفی است که میتوان آن ها را چکاد معارف قابل دسترس انسان دانست به شرط آن که جامه بشریت او را از مقام انسانیت باز ندارد و تن پوش تن و پوست وی را از درک مغز مفاهیم حاجب و مانع نشود.
یکی از این روایات که عارفان بسیار بدان عنایت میورزند روایت قرب نوافل است . هدف از بیان این روایت توجه دادن به مقام و شان انسانی است تا در گرفتاری روزمره زندگی در دام تن و دنیا نمانیم و به عنوان گوشزدی و یادآوری مقام خود را به حق دریابیم گامیاز آن جایگاه که نشسته ایم فراتر آیم و به مصداق فاقرء فارق از این خواندن اوجی برگیریم و حتی اگر چون موجی فرو آییم لذت اوج را چشیده باشیم.
این حدیث قدسی از مقام قدس الهی نه برای عموم که برای مخلصان درگاه صادر شده است و با این همه از باب آن که در مقام پیامبری بخلی نیست و گفته آمد تا همه اگر ظرفیت و توان بهره مندی از آن را دارا هستند از آن بهره برند . بنابراین این حدیث را باید بزرگ شمرد و جایگاه و قدر و منزلت را خوب شناخت و خوب به کار بست. این سفره گسترده ای است که هر کس به قدر نیاز و توان از آن خوشه برچیند و از خوان نعمتش بهره برد. خداوندی که از آسمان و زمین از بالا و پست خوراک مادی و معنوی را به بندگانش میبخشد و از کافر و مومن دریغ نمیورزد.
خداوند میفرماید: ما یتقرب الی عبدی بشی احب الی مما افرضته علیه و انه لیتقرب الی بالنوافل حتی (ما اذا) احبه فاذا(ما) احببته کنت سمعه الذی یسمع به و بصره الذی یبصر به و لسانه الذی ینطق به و یده الذی یبطش بها ان دعانی اجبته و ان سالنی اعطیته ؛
بنده من به چیزی محبوب تر از آن چه بر او واجب کرده ام به من تقرب نجوید و چون بنده ام به وسیله نوافل و مستحبات به من آن اندازه نزدیک میشود تا آن که او را دوست میدارم و چون او را دوست داشتم من گوش او میشوم که بدان میشنود و چشمیکه بدان میبیند و زبانی که بدان سخن میگوید و دستی که بدان میگیرد . اگر مرا بخواند اجابت کنم و اگر چیزی بخواهد اعطا نمایم.
این مقامیاست که با بندگی و عمل به همان چیزهایی که در توضیح المسایل آمده است به دست میآید.
روزی از معلم زمان ما آیت الله بهجت پرسیدم: به چه چیزی به مقام اهل معرفت میتوان رسید و چگونه است که شما به مقام تعلیم رسیدی و معلم شدی و شما را به عنوان معلم در ملکوت میشناسند؟
گفت: اول آن که بدان که انه الحق و دوم آن که از اول توضیح المسایل تا آخر آن عمل کند و چیزی را فرو نگذارد.
کسی که در مقام بندگی به همه وظایف خود عمل کند و چیزی از مستحب و واجب فرونگذارد و همه مکروهات و محرمات را ترک کند آیا این کس جز مقام بندگی نامیرا سزاوار است. وقتی به بندگی رسید در آن زمان است که خداوند او را به معراج و اسرای ملکوتی برد و نه تنها ملکوت را به وی نشان دهد بلکه به درجاتی میرساند که مقام اولی العزم از پیامبران است. مگر نه این است که او به همه آن چه بدان رسیده از ما انزل الیک و من قبله عمل کرده است در حالی که ابلیس از یک سجده واجب و یک حکم از احکام الهی سرباز زد و به یک چیزی که از او خواسته بودند تن نداد و شگفت تر آن که حضرت آدم نیز نتوانست از یک حکم محرم دوری ورزد و از درخت نهی شده نخورد ولی این بنده به این همه احکام که در توضیح المسایل آمده است پای بند بوده است و چیزی را ترک نگفته و امری را فرو گذار نبوده است.
در این زمان است که خود محو مقام الهی میشود و این بنده متخلق یا متحقق به اسمای الهی میگردد و در این هنگام همه او میشود و چشم و گوش و دست و پاییش همه خدایی میشود .
برآیند عمل به توضیح المسایل و برآیند عمل به شریعت همان حقیقت است. در این روایت قدسی گفته شده است که دسترسی به حقیقت تنها از طریقت شریعت ممکن است نه راهی دیگر.
کسی که متاله شده و متخلق به خلق الله گردید کنه و جوهر وجودش عبودیت است که عبودیت خود کنه و جوهر ربوبیت است . کسی که به مقام ربوبیت رسید مجرای اراده حق میگردد و خداوند به مظهریت او جهان را میگرداند . این مظهر اسمای الهی است که خشم او خشم الله میشود و عشق و دوستی اش عشق و محبت الهی : اگر خدا را دوستی میدارید از من پیروی کنید ؛ چرا چون پیامبر مظهر همان الله است و دوستی او عین دوستی خدا. در قرآن است که خداوند میفرماید: فلما آسفونا انتقنما هنگامیکه متاسف شدیم از آن مردمان از ایشان انتقام گرفتیم. در این آیه مراد متاسف و ناامیدی حضرت موسی از قوم بود که خداوند آن نومیدی را به خود نسیت میدهد.
از این جاست که گفته میشود غضب پیامبر غضب خدا و دوستی اش دوست اوست. از این مقام است که به مقام لایسال عما یفعل میرسد و از آن چه میکند بازخواست و پرسش نمیشود؛ زیرا همه افعالش افعالی الهی است و هیچ کاری را در بیرون دایره امر الهی انجام نمیدهد و مانند فرشتگان و یفعلون ما یومرون ؛ آن چه امر شده اند آن را انجام میدهند. هنگامیکه بنده در مقام ربوبیت نشست در آن هنگام دیکر بازخواست معنایی ندارد. آن عالم به همراهش ( موسی) گفت: فان اتبعنی فلاتسالنی عن شی (کهف ،70) اگر پیرو من شدی دیگر از هیچ چیز پرسش مکن. دلیلش را نیز میگوید: ما فعلته عن امری (همان، 82) ؛ من این کار نه از پیش خود کردم .
بندگی که همه افعالش افعالی ماموری است زمانی به این مقام رسیده است که در هیچ چیز بیرون فرمان او رفتار نکرده است و در مقام تکلیف به تمام آن چه به قول معروف در توضیح المسایل آمده است عمل کرده است. مگر نه این است که تمام افعال مکلفین از انسان و جنیان از گهواره تا گور درشریعت آمده است که ما آن را توضیح المسایل میخوانیم. این که گفته شده به توضیح المسایل عمل کنید یعنی به شریعت عمل کنید تا به مقام بندگی و عرفان و اهل آن برسید. یعنی در کنار ایمان و باور به این که تنها او حق است و همه چیزها ی دیگر یا باطل و به حکم الهی هالک در همین هنگام به ظاهر وجودشان هستند، عمل نیز باشد. مگر نه این است که کلمه طیبه را العمل الصالح بالا میبرد. اگر ایمان و یا اگر وجود و کلمه وجودی پاک تو مسلمان را چیزی بالا ببرد آن چیز عمل صالح است.
اگر از این مقام بالاتر بخواهی باز راه همین است مگر نه این است که مقام عین الله و یدالله و ثاراللهی که امیر مومنان و فرزندان پاک و طاهرش کسب کرده اند چیز از طریقت شریعت بوده است؟
مقامیعین اللهی آن است که بنده به جایگاهی برسد که خود چشم الله شود و خداوند به چشم او ببیند و دست خدا شود و خدا به دست او بگیرد و یا ...
دیدن نورهای مختلف در کنار انسان که در فیلم های ماورایی و معنوی به تازگی باب شده است نه از این روست که بخواهند به طریقی مفاهیم بلندی معنوی را به مخاطب دیداری منتقل کنند و یا ضرورتی که فیلم سازان وادار به فریب و نیرنگ نموده باشد چنان که برای بیان غم و اندوه سیلی از آسمان راه می اندازند و فضا را مه آلود و بارانی می نمایند، بلکه وجود این نورهای رنگی متفاوت در پیرامون نه تنها انسان بلکه هر جانداری امری طبیعی است ، چنان که تصویری حیوانی این انوار نیز امری درست و علمی است.
دانشمندان دریافتند که جسم انسانی با میدانی از نور احاطه شده که در فارسی از آن به هاله انسانی تعبیر می شود و در انگلیسی از آن به( اورا) یاد می شود. نقاشی هاله ای از نور سپید در اطراف پیامبران و اولیای الهی نیز برخاسته از این واقعیت است .
در فصل هفدهم کتاب مرصاد العباد با عنوان مشاهدات انوار و مراتب آن می خوانیم: و اما الوان انوار در هر مقام آن انوار که مشاهده افتد، رنگی دیگر دارد بر حسب آن مقام. چنان که در مقام لوامگی نفس ، نوری ازرق پدید آید... و چون ظلمت نفس کم تر شود و نور روح زیادت گردد ، نوری سرخ مشاهده شود و چون نور روح غلبه گیرد نوری زرد پدید آید و چون ظلمت نفس نماند نوری سفید پدید آید و چون نور روح با صفای دل امتزاج گیرد ، نوری سبز پدید آید و چون دل تمام صافی شود نوری چون نور خورشید با شعاع پدید آید.
رنگ هاله انسانی برخاسته از طیف نور سفید است یعنی یکی از رنگ های رنگین کمان از قرمز تا بنفش . همه رنگ ها در هاله کم و بیش وجود دارند ولی یکی از رنگ ها غالب است که رنگ اصلی هاله است . رنگ های مختلف هاله نشان دهنده خصوصیات مختلف انسانی هستند.
شواهد علمی نشان می دهد که هاله افراد معمولی یک رنگ شفاف یا آبی مایل به بنفش دارد که ضخامت حدود نیم تا سه سانتی متر از سطح پوست به خارج امتداد دارد. احساسات منفی می توانند رنگ هاله را تغییر دهند؛ مثلا خشم می تواند رنگ قرمز کدر به هاله دهد. در مقابل ترس باعث ایجاد رنگ سفید مایل به خاکستری و حسادت منجر به رنگ سبز لجنی در هاله می شود. غم و اندوه معمولا با رنگ خاکستری تیره در هاله مشخص است. مصرف مواد مخدر و الکل می توانند رنگ طبیعی هاله را مخدوش کنند و باعث تیرگی و کدورت آن شوند . دیدن این رنگ ها شاید تاکنون محدود به روشن بینان و افرادی بود که در این زمینه استعداد داشتند ولی در حال حاضر با وجود فناوری هایی مثل دوربین کرلیان قابل ثبت هستند. فیزیکدان لهستانی یاکوب یودیکو ناریکویچ برنده جایزه نوبل پیش از انقلاب روسیه 1917 موفق به ابداع عکاسی با استفاده از شارژ الکتریکی با ولتاژ و بسامد بالا به جای نور شد و توانست از انرژی و نور برخاسته از موجودات زنده عکس تهیه کند. سال 1939 سیمون کرلیان روش عکس برداری یاکوب را ادمه داد که منجر به ساخت دروبین ها و عینک هایی به نام کرلیان شد که با آن می توان هاله انرژی و حرارت موجودات زنده از جمله انسان را مشاهده کرد. وی اتفاقی متوجه شد که اگر یک شی در مقابل میدان الکتریکی با ولتاژ بالا قرار گیرد، تصویری از آن تشکیل می شود. این تصویر شبیه یک هاله رنگی است و کرلیان ادعا می کرد تصویری از هاله انسانی است که اطراف هر موجود زنده وجود دارد. او تصاویری با دروبین خود گرفت که این تصاویر تهیه شده تا سال 1960 به صورت محرمانه در شوروی سابق نگه داری می شد.
البته سابقه جستجوهای علمی در زمینه هاله انسان به سال ها قبل بر می گردد. سال 1873 فردی به نام ادوین بابیت که نماینده ایالت نیوجرسی در آمریکا بود، مقاله ای را با عنوان اصول نور و رنگ منتشر کرد. او برای چندین هفته در یک اتاق تاریک اقامت کرد و پس از این که بیرون آمد ، متوجه شد می تواند هاله ای اطراف اشخاص را با دقت زیادی ببنید . اگر به خاطر نقاشی های دقیقی که وی از این هاله ها ترسیم کرده نبود. برخی تصور می کردند وی دچار توهمات بینایی شده است. در حال حاضر دانشمندان معتقدند تصاویر و رنگ هایی که بابیت می دید با امواج مغزی که در فیبرهای بین نیم کره ای کورپوس کالوزوم ( که میان دو نیم کره قرار دارد) جریان می یابد، مرتبط است.
هم چنین عارفان و روشن بینان معتقدند در وجود هر یک انسان، حیوانی نهفته است. این حیوان چون به صورت پیکره نوری است ، در افرادی که خصوصیات انسانی در آن ها متجلی است ممکن است به صورت یک حیوان کوچک در قسمتی از هاله در سمت چپ نزدیک پاها دیده شود، ولی آن گاه که صفات حیوانی بر او غلبه می کند این میدان انرژی تقویت می شود و به هاله فرد، ظاهر حیوانی بزرگ را می دهد . هر انسانی با توجه به شخصیت خود حیوان بزرگ را می دهد. هر انسانی با توجه به شخصیت خود حیوان خاصی را در خود حمل می کند . عرفا این پدیده را از دیر باز می شناختند ؛ زیرا قادر به رویت آن بودند ، حیوان درون را می توان در نقاشی های مدرن از جمله آثار نقاشان سور رئالیست مشاهده کرد. در بسیاری از این نقاشی ها تصاویر انسان با سر شغال و گرگ با پاهای سم دار دیده می شود.
برخی با استدلال به این که سنگ و دیگر جمادات نیز چنین انرژی ای را دارا می باشند، معتقدند که آن نوعی میدان حرارتی است نه هاله زیستی و حیاتی.
به هر حال هر جسمی اعم از زنده و غیر زنده دارای نوعی میدان انرژی در اطراف خود است که البته آزمایش نشان می دهد که این انرژی در اطراف موجود زنده بیشتر است.
در نوشته های کارلوس کاستاندا از این مسایل بسیار می توان یافت. در کتب عرفانی و صوفیان بلکه حتی در روایات می توان نشانه هایی از تاثیر سنگ ها در انسان و هاله او یافت. پوشیدن زر برای زنان و حرمت آن برای مردان و نیز استحباب پوشش نقره برای مردان به تاثیر گذاری این اشیا بر انسان ارتباط داده شده است.
به هرحال این هاله و انرژی تحت تاثیر عوامل بیرونی و درونی به شکل و رنگ های متنوع و متعددی در می آید . در آزمایشی به گیاهی ماده سمی تزریق شده و از هاله آن پیش و پس از تزریق عکس بردای شد. در اثر تزریق ماده سمی ، هاله انرژی گیاه شروع به تغییر کرد و پس از 48 ساعت تغییرات فیزیکی گیاه نیز آغاز و گیاه پژمرده شد. در حال حاضر با دستگاه جی وی دی می توان بمیاری یک فرد را پیش از یک ماه پیش بینی کرد.
عوامل تاثیر گذار بر هاله انسانی عبارتند از دعا ، زمزمه با اذکار مقدس ، صداهای ناهنجار و مانند آن . تاثیر مخرب برخی از شب ها مانند ماه در عقرب بودن و یا سنگ های مختلف چون زر و سیم و عقیق نشان می دهد که برخی از آن ها برای انسان و هاله نورانی مفید و یا مخرب است.
حتی تفکر دیگران درباره انسان و یا نوع نفکر آدمی مثل حسادت و کینه و خشم نیز در این هاله تاثیر می گذارد.
منابع( ضمیمه دهم دیدار روزنامه جام جم اول تیر 85 و نیز شماره نود و یک هفته نامه سلامت بیست و نهم مهر 85 )