از نظر اسلام انسان حیوان ناطق نیست، بلکه «حی متاله حامد» است. پس اگر حمد الهی را نداشته باشد از انسانیت خارج شده و حیوان می شود.
امام سجاد(ع) در این باره می فرماید: وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی لَوْ حَبَسَ عَنْ عِبَادِهِ مَعْرِفَةَ حَمْدِهِ عَلَى مَا أَبْلَاهُمْ مِنْ مِنَنِهِ الْمُتَتَابِعَةِ، وَ أَسْبَغَ عَلَیْهِمْ مِنْ نِعَمِهِ الْمُتَظَاهِرَةِ، لَتَصَرَّفُوا فِی مِنَنِهِ فَلَمْ یَحْمَدُوهُ، وَ تَوَسَّعُوا فِی رِزْقِهِ فَلَمْ یَشْکُرُوهُ. وَ لَوْ کَانُوا کَذَلِکَ لَخَرَجُوا مِنْ حُدُودِ الْإِنْسَانِیَّةِ إِلَى حَدِّ الْبَهِیمِیَّةِ فَکَانُوا کَمَا وَصَفَ فِی مُحْکَمِ کِتَابِهِ «إِنْ هُمْ إِلَّا کَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ سَبِیلًا.»؛ حمد و سپاس خداوندى را که اگر معرفت حمد خویش را از بندگان خود دریغ مىداشت، در برابر آن همه نعمتها که از پس یکدیگر بر آنان فرو مىفرستاد،آن نعمتها به کار مىداشتند و لب به سپاسش نمىگشادند، به رزق او فراخ روزى مىجستند و شکرش نمىگفتند. و اگر چنین مىبودند از دایره انسانیت برون مىافتادند و در زمره چارپایان در مىآمدند. چنان مىشدند که خداى تعالى در محکم تنزیل خود گفته است:«چون چارپایانند،بل از چارپایان هم گمراهتر.»
خداوند در این باره سقوط انسان از انسانیت در پنج مرحله می فرماید: إِنْ هُمْ إِلَّا کَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ سَبِیلًا.(فرقان، آیه 44)
1. اینکه انسان نزدیک به حیوانیت میشود؛ یعنی همان کالانعام به تعبیر قرآن؛
2. این است که واقعاً حیوان میشود؛ یعنی همان انعام به تعبیر قرآن؛
3. این است که از حیوان در قوس نزول پَستتر و نبات و گیاه می شود؛ این همان است که در قرآن به شکل کَالْحِجَارَةِ تعبیر کرده است که یک حیات نباتی و شبه گیاهی دارد و نزدیک است که سنگ شود؛
4 . مرحله بعدی همان سنگ و جامد است؛ یعنی همان الحجاره
5. به مرحله همان پست تر جماد که از آن به «اشد قسوه» تعبیر کرده است؛ یعنی دیگر از سنگ و حجاره نیز پایین تر رفته است؛ زیرا از سنگ آب می آید ولی از این آب هم بیرون نمی آید.
اگر در یک جا فرمود: «بَلْ هُمْ أَضَلُّ» که شامل دو مرحله اخیر بود. در آیه دیگر این دو مرحله را نیز توضیح می دهد و می فرماید: فَهِیَ کَالْحِجَارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً. (بقره، آیه 74)
راه راست لقای الهی را می بایست از سبک زیست معصومان (ع) آموخت. آن چه به عنوان شریعت می شناسیم، چیز کامل ترین و سالم ترین و بهترین و کوتاه ترین راه برای رسیدن به همه مقامات انسانی نیست که خداوند انسان را برای آن آفریده است. هر کسی از راه شریعت بیرون رفت، در ضلالت و گمراهی افتاد و هر کس به این ریسمان آویخته میان آسمان و زمین آویخت اوج گرفت و به حقیقت رسید و در ژرفای بی پایان آن شنا کرد و به شوق آن پر کشید و در بیکران تاریکی و سیاهی از حقیقت ضیایی الهی بهره برد و دلش آفتاب شد و نور الهی را بر کائنات افکند و جهانی را به نور خویش روشن ساخت.
بسیاری که راهی غیر از راه معصوم و شریعت اسلام پیمودند نه تنها گمراه شدند بلکه هرگز به حقیقتی نرسیدند؛ شریعت و سبک زیست معصوم(ع) نه تنها راه و طریقت وصول بلکه یک معنا مقصد است؛ چرا که از این جا تنها می توان آبراهی را یافت تا به اقیانوس خروشان نزدیک شد و به مقام وصل رسید و در ادامه در اقیانوس حقیقت تا بیکران شنا کرد و یا در ژرفای آن غور کرد و انقطاع از غیر آب حیات را درک و اتصال را فهمید. بنابراین نه تنها حیات محمد و آل محمد(ص) الگوی زیست انسان سالک است، بلکه ممات ایشان نیز می بایست الگو باشد. پس این که چون به حقیقت رسیده و به اقیانوس متصل شده نمی بایست از شریعت محمدی(ص) دست بردارد و گمان برد که دیگر نیازی به آن ندارد؛ چون شریعت پوسته است و چون مغز را در دست دارد دیگر به پوسته شریعت نیازی ندارد؛ چرا که شریعت تنها پوسته نیست و این تشبیه باطل است، بلکه شریعت خود حقیقت است وگرنه اهل بیت(ع) آن چنان تمامی عمر بدان نمی آویختند و بر این آویزه آسمانی چنگ نمی زدند؛ مگر کسی را رسد که ادعای فراتر از وصول اهل بیت(ع) داشته باشد و خود را در مقامی برتر از ایشان بیابد؟ آنانی که در تدلی و تدنی تا آن جا نزدیک و پیش رفته اند که در مقام قاب قوسین او ادنی(نجم، آیات 8 و9) نشسته اند و ایشان مظهر تمام و کامل الهی و مظهر نخست الهی هستند که در دایره وجود آغاز و انجام (اعراف، آیه 29؛ بقره، آیه 156) ظهور و آفرینش هستند.(علق، 4؛ نجم ، آیه 42) از این روست که خداوند ایشان را در منتهی سدره یعنی همان آغاز و انجام بروز و ظهور هستی دیدار می کند.(نجم، آیه 14)
اینان کسانی هستند که خداوند ایشان را اسوه نیک زندگی بشر برای وصول معرفی می کند(احزاب، آیه 21) و محبت و اطاعت و ولایت ایشان را تنها راه وصول می داند.(آل عمران، آیه 31 ، نساء، آیه 59، مائده ، آیه 55)
ایشان چون واصل همه مقامات هستی در نهایت تمامیت کمالی آن هستند، بهترین راهنمایانی هستند که خداوند برگزیده و به بشریت معرفی کرده است. بنابراین می بایست برای شناخت حقایق هستی و هم چنین چگونه وصول و رسیدن به ایشان اقتدا کرد و از آنان پیروی کرد و شیعه وار گام در گام ایشان نهاد و پشت سر ایشان حرکت کرد که گویی یک نفر بیش تر نیست که دیده می شود؛ چنان که سلمان در عمل در هنگام حرکت ظاهری نشان می دهد تا حقیقت شیعه بودن را به ما بیاموزاند؛ چرا که در کنار ایشان یا پیش از ایشان حرکت کردن جز مارق و سرگردانی و بیهودگی و ضال و گمراهی نخواهد بود.
مناجاتی در مقام فنا
امیرمومنان علی(ع) به شیعیان خویش نشان می دهد که چگونه می توان به مقام فنا رسید و در آن جا با بقای بالله حقیقت عظمت را درک کرد و با آن زیست. برای رسیدن به این مقام می بایست انسان شوق داشت داشته باشد. جزمی در فکر و اندیشه و عزمی در عمل می طلبد که برخاسته از شناخت حقیقتی است که می توان به آن رسید و دور از دسترس نیست. انسان هرگز نمی تواند مشتاق مجهول باشد و چیزی را نمی داند و نمی شناسد را بخواهد و بدان اشتیاق داشته و شوق ورزد و در پی آن سعی و تلاش کند و عزم در عمل داشته باشد.
امیرمومنان علی(ع) همانند سالک واصلی که خبر از حقیقتی شگرف می آورد، در مناجات شعبانیه آدمی را با مقام صعق آشنا می کند و به سیاهچاله عظمت می برد تا در آن جا جلال الهی را به دیده دل بنگرد و دیدگان افزون بر جمال بر جلال افکند و در سیاهی حقیقت غوطه ور شده و با ذات عز و جلال الهی به مناجات و نجوا نشیند و عاشقانه دلدادگی را به نمایش گذارد و در مقام حیرت در آید و جز ذات بی اسم نبیند.
گام نخست این سیر الی الله، فرار از همه چیز به سوی خداوند است که با فرمان: ففروا الی الله(ذاریات، آیه 50) آغاز می شود. در این جا انسان می بایست از همه چیز بریده و منقطع شود و تنها او را مقصد قرار دهد. در این مقام دیگر الله نیست، بلکه چنان با خدایش آشنا و رفیق و نزدیک است که تو می شناسد و حقیقت هستی را در تو می یابد. سخن دیگر از الله یا او نیست؛ زیرا پیشت به همه چیز کرده و خدایش را در برابر دارد. این جاست که ضمیر تو به کار می رود؛ زیرا غیر او نیست که مقصد و دیده می شود.
این هبه و بخشش الهی است که بنده داده می شود؛ این نوعی عنایت خاص و فضل و بخشش استنثایی است؛ زیرا توانسته است از طریق شریعت خود را به این جا برساند و از شناخت حق به جایی برسد که شایسته عنایت خاص محبوب است. پس از مقام رحیمیت فضل و توجه ای خاص به بنده می شود.
اما در این مرحله آن قدر جمال الهی جلوه گری می کند که آفتاب آن اجازه نمی دهد تا چیزی دیده شود. بنده به هر چیز می نگرد وجه الله را می بیند. کوه و در و دشت و دریا و خشکی برای او مظاهری از جمال الهی است؛ چرا که الله به عنوان نور بر همه چیز تابیده و آنها را مظاهر وجه الله کرده است.(نور، آیه 35) در این رقص انوار که چشم را کور می کند، انسان نمی تواند از جمال بگذرد و تندی و تیزی آفتاب اجازه دیدن خورشید را نمی دهد. پس لازم است که خداوند یک عنایتی دیگر کند تا نوری در دیدگان دل سالک از ضیاء و روشنایی ذات خورشید حقیقت بتابد.
نور همان بازتاب ضیاء است. آن چه که از خورشید بیرون می آید، ضیاء است. از این روست که خداوند در قرآن خورشید را متصف به ضیاء می کند و آن چه که پس از برخورد ضیاء از آن تابیده می شود نور است از این روست ماه را به نور متصف می کند: هو الذی جعل الشمس ضیاء و القمر نورا.(یونس، آیه 55)
پس لازم است که برای رهایی از جلوه های نوری و پرده های جمال الله که به شکل موجودات هستی نمودارشده است(نور، ایه 35) از ضیاء شمس وجود بهره گرفت. آن ضیاء بر قلب مومن سالک می تابد و از بازتاب آن ضیاء در قلب مومن جلوه ای خاص از جمال به عنوان نور( الله) نمودار می شود. این جاست که قلب مومن خود الله می شود؛ چرا که الله همان اسم جامع الاسماء است که در انسان به ودیعت نهاده شده است.(بقره، آیه 30) پس دل مومن مظهر الله می شود و همه اسمای الهی را به شکل جمالی به نمایش می گذارد. اکنون دیگر این دل نورانی به مظهریت همه اسمای الهی یعنی به مظهریت الله می تواند حجاب های نوری که در بیرون است بدرد. به این معنا که این ظرفیت و توان را یافته است که پرده های نوری که مظاهر جمالی الله به عنوان وجه الله در برابر دیدگان دل او نهاده را به کناری زند.
سالکی که خود مظهر نور الله و وجه الله می شود، این توان را می یابد که پرده های نوری مظاهر خلقی و امری را کنار بزند و از جمال بگذرد.
اگر بخواهیم وضعیت این سالک را در این مقام ترسیم و تصویر کنیم می بایست گفت که او اکنون خود نوری شده است و همه حقیقت او حیات طیب گشته و از هر گونه رجس و پلیدی بیرون آمده و نور محض شده است که در آن تاریکی نیست. پس می تواند پرده های نوری که در پیرامون حقیقت وجودی خورشیدن کشیده شده است و اجازه دیدن خورشید را نمی دهد، بدرد و از این لایه ها و پرده های پیرامونی خورشید که نور محض است بگذرد و به خورشید عظمت برسد.
این جاست که خورشید را می بیند و می نگرد. پس گام جلوتر بر می دارد و به معدن عظمت در می آید. از این جاست که حقیقت جلالی خداوند بر او نمودار می شود و او خورشید را بی نور می بیند و تنها جلال الهی بر او مسلط می شود. خورشید جلال و عظمت الهی که بهشت دست نیافتنی بسیاری است و در اعماق مظاهر اسمای جمالی الله قرار دارد، زمانی دیده و درک می شود که انسان از خود و مظاهر اسمای جمالی بگذرد و در آن جاست که به احجار کریمه اسمای جلالی می رسد که اصولا نور از آن معدن می تابد ولی چون هرگز دیده نمی شود انسان گمان می کند که پس این نور چیزی نیست، در حالی که عظمت و جلال الهی که معدن این انوار است در آن جا قرار دارد. این جا دیگر نمی تواند با جسم پرید و اگر تا زمانی که به معدن نرسیده و در عرصه جمال سیر می کرد، با جسم بود، اکنون می بایست جسم را ترک کند و تنها با روح و جان خویش سیر در عظمت الهی و خورشید حقیقت را ادامه دهد.
در این ساحت قدس که هیچ چیزی را بر آن سلطه و تسلط نیست و از این رو مقام عزت و عزیز است، جان می توان وارد شود و در ساحت قدس عزت سیر کند و آویزان به عزت الهی سیر خویش را ادامه دهد. در این مقام دیگر انسان نیازمند اسم عزیز است که اسم عظمت و جلال الهی است.
سالک واصل به مقام عزت الهی اکنون چنان به خورشید حقیقت نزدیک شده است می تواند حقیقت خورشید را از نزدیک ملاحظه کند و بنگرد و چشم در عظمت الهی بدوزد و او را ندا کند و ندای یا عبدی را بشنود. این مقام قاب قوسین است که مقام منادی است.
پس ازاین مرحله و مرتبه دیگر بنده نمی تواند حتی با روح خود پیش رود. پس می بایست صاعقه عظمت و عزت الهی او را بسوزاند و جانش را محو و فانی سازد. این جاست که عظمت الهی بر جان او می درخشد و جلال خداوندی او را محو می کند تا دیگر اثری از بنده نماند. پس چنان بنده را خداوند چنان به خود نزدیک می کند که در مقام او ادنی بلکه دانی و تدلی تر از آن می ایستد. دیگر نوری و ضیایی نیست و تنها سیاه چاله های وجود و تاریکی است که دیده می شود. شب فناست و روز بقای بالله است. وحدت در این جا دست می دهد و خداوند با خود سخن می گوید و بنده فانی به عنوان خدا می شنود. این جا همانند نجوای شخص است که با خود می گوید و خود می شنود. سخن خود با خود است. نجوای خدا با خود است. پس دیگر در گوش جان بنده مناجات و نجوا نمی کند و اسرار بر او روشن و هویدا نمی سازد. بلکه خداست که با خود سخن می گوید. انسان در آن زمان محو و فانی شده است و صعق چنان او را سوزانده است که دیگر اثری از بنده نیست. صاعقه فنا بر جانش زده است و با خدا به وحدت رسیده است. این جاست که سیاهچاله های خورشید حقیقت او را بلعیده است و آن گاه است که انسان به عنوان مظهر اتم و اکمل خداوندی، خود ضیاء می شود و هستی را به ربوبیت خود می خواند و انسان به عنوان خلیفه الهی در شکل جمال الهی عمل می کند و سزاوار سجده از سوی کائنات می گردد. در این مقام است که بنده فانی مظهر عمل خداوندی است و فراتر از عین الله و یدالله بودن، الله عین و ید او می شود. از این روست خشم او و رضایت او، رضایت خداوندی و خشم اوست.(انفال، آیه 17؛ زخرف، آیه 55)
در آیه 143سوره اعراف خداوند می فرماید که حضرت موسی(ع) می خواست تا این مقام صعق و فنا را درک کند که صاعقه عظمت بر ایشان درخشید و ایشان را بسوخت و در مقام صعق در آمد و پاسخ رویت جلال الهی را نیز گرفت. این مقام صعق به مرگ اختیاری در دنیا تنها برای کسانی تحقق می یابد که مسیر کمالی را به شریعت به درستی پیموده باشند. در روایات بسیاری است که حضرت امیرمومنان علی(ع) بارها به این مقام در آمد و آن یک امر عادی بود به گونه ای که حضرت فاطمه(س) می فرماید که ایشان را چنین وصولی عادت است. از این روست که وقتی یاران در نخلستان با جسد بی جان ایشان مواجه شدند از مرگ ایشان خبر می دهند و حضرت فاطمه(س) آن را عادت صعق ایشان می داند.
شبی یکی از یاران امام علی(ع)، در تاریکی نخلستان، شاهد حالات عرفانی و راز و نیاز شگفت انگیز آن حضرت با معبود خویش بود. ناگهان دید که حضرت مانند چوب خشکی به زمین افتاد. پس گمان کرد ایشان از دنیا رفته است هراسان آنچه را دیده بود، به حضرت زهرا(س) خبر داد. آن بانوی گرامی با شناختی که از روحیات ایشان داشت فرمود: این حالتی است که به دلیل ترس از پروردگار برای وی پدید آمده است.
البته همه موجودات این مقام صعق را در قیامت درک خواهند کرد و این مسیر را خواسته یا ناخواسته می پیمایند و همه چیز فانی می شود(زمر، آیه 68) خداوند در آن روز در مقام جلال و عظمت خویش بروز می کند و در مقام قهاریت می فرماید: لمن الملک الیوم؛ و چون کسی نیست و هر کسی است فانی بالله و باقی بالله است، خود در مقام الله بروز می کرده و می فرماید: لله الواحد القهار(غافر، آیه 16)
امیرمومنان(ع) این تجربه خود را در مقام صعق فنا در مناجات شعبانیه چنین گزارش می کند: إِلَهِی هَبْ لِی کَمَالَ الانْقِطَاعِ إِلَیْکَ وَ أَنِرْ أَبْصَارَ قُلُوبِنَا بِضِیَاءِ نَظَرِهَا إِلَیْکَ حَتَّی تَخْرِقَ أَبْصَارُ الْقُلُوبِ حُجُبَ النُّورِ فَتَصِلَ إِلَی مَعْدِنِ الْعَظَمَةِ وَ تَصِیرَ أَرْوَاحُنَا مُعَلَّقَةً بِعِزِّ قُدْسِکَ إِلَهِی وَ اجْعَلْنِی مِمَّنْ نَادَیْتَهُ فَأَجَابَکَ وَ لاحَظْتَهُ فَصَعِقَ لِجَلالِکَ فَنَاجَیْتَهُ سِرّا وَ عَمِلَ لَکَ جَهْرا؛ معبودا، مرا به کمالِ گسستن [از خلق] و پیوستن به خودت رسان و دیده قلبمان را با فروغی که بدان تو را مشاهده کنند، روشن فرما تا دیده دل ما حجابهای نورانی را بر درَد و به کانِ عظمت و جلال رسد و جانهای ما به مقام والای قدس تو بپیوندد. معبودا، مرا در شمار کسانی قرار ده که چون آنان را خواندی، پاسخت دادند و چون بدانان نگریستی، بر اثر تجلّی شکوه و جلالت، مدهوش شدند. پس تو با آنها به نهان، راز گفتی و آنان به عیان، به طاعت تو پرداختند.
آیت الله بهجت یکی از اولیای الهی و از حلقه ماموران ولی الله اعظم(عج) بود که در دوره خود مسئولیت بزرگی داشت. مدتی را افتخار شاگردی ایشان نصیب شد، هر چند که مانند بسیاری از کودکان ابتدایی که الفبای علم را نمی دانند ولی به درس بزرگان می روند، کم تر بهره ای برده شد؛ زیرا هر کسی به قدر استطاعت از نور خورشید بهره می گیرد و هر کسی به سعه صدر خویش ، جمال خورشید و تاب آفتاب را بر می تابد. بنابراین، آن چه در این جا گزارش می شود تنها از نگاه کودکی است که مشق عشق نکرده است و از علم و معرفت تنها اقل قلیل را بهره خود می داند و همواره رب زدنی علما بر زبان جاری می دارد.
مقام معلمی آیت الله
شبی در خواب آیت الله بهجت را در خواب دیدم. ایشان در نزدم بزرگ بود و برای تمجید ایشان همواره عنوان عارف در ذهنم خطور می کرد، به ویژه که کتب چندی درباره عرفان ایشان نوشته شده و به چاپ رسیده بود. من که از سال 61 با ایشان آشنایی داشتیم و به خاطر دو چیز یکی حضور در مدرسه خان( مدرسه آیت الله بروجردی) و دیگری شهید ابوالحسن کریمی دادستان شهید استان گیلان و مبارز زندان رفته و شکنجه شده دوره طاغوت و هم حجره ای خودمان با مسجد فاطمیه و نماز آیت الله بهجت کمی آشنایی داشتیم، ایشان را به همین عنوان می شناختیم و او را از باقیماندگان حلقه درسی استاد کل آیت الله قاضی می دانستیم که خلیفه گری به ایشان انتقال یافته است.
اما آن شب وقتی این عنوان به ذهنم خطور کرد و آن را به کار بردم و گفتم : ایشان عارفی بزرگ هستند. ندایی را شنیدم که می گفت: نه! ایشان معلم هستند. تعبیر عارف در باره چنین شخصیتی، تعبیری نارساست. ایشان معلم هستند و این آیه را خواند: و علم آدم الاسماء کلها؛ خداوند همه اسمای الهی را به او آموخت. پس نگویید بلکه عارف بگویید معلم.
من با تکرار این نام از خواب برخاستم. پس از درس در خدمت ایشان بودیم و با گروهی به طرف منزلشان می رفتیم. جلوتر رفته و به خود جسارت دادم و گفتم: خواب دیدم که به گفتند به شما عارف نگویم بلکه معلم بگویم. آیا این عنوان از باب " و علم آدم الاسماء کلها(بقره، آیه 31) است. ایشان نگاهی به من کرد و به راه خویش ادامه داد. به گمانم سکوت کرد.
خانه ای برای آیت الله بهجت
مدتی در برخی از احوالات بهجت تشکیک می کردم. به هر حال، خصوصیات ما این است که هیچ کس را به طور مطلق نمی پذیریم و از مرید و مرادبازی گریزان. شبی در خواب دیدم که برای آیت الله بهجت از سوی حضرت امام زمان(عج) خانه ای تهیه شده است. این خانه دو طبقه در ادامه همین کوچه و گذر ایشان بود. به نظرم در سمت راست کوچه بود، در حالی که پیش تر خانه اش در سمت چپ و یک خانه یک طبقه بود. در خواب خانه ای را به من نشان دادند که رو به روی خانه آیت الله بهجت بود. همسر آیت الله پیش آمد و گفت: این منزل صاحب الزمان(عج) است و ایشان در این جا ساکن هستند. هر کس که بخواهد ایشان را ببیند باید با آقای بهجت تماس بگیرد.
خانه ها دو طبقه بودند و شباهتی به خانه آقای بهجت و کوچه تنگ ایشان نداشت. سپس شنیدم که گفتند: آقا! برای ایرانی ایرانی است و برای هندی هندی و برای عرب عرب هستند. برای این که هر کسی با چهره ای که می شناسد با او رو به رو می گردد تا وحشت و هراس نکند و یا حضرت برای دیگران شناخته نشود.
از خواب برخاستم و دانستم که مورد عنایت حضرت (عج) است. ایشان هنوز در همان خانه خودش زندگی می کرد. دو سالی گذشت. شنیدم به خاطر طرح گسترش حرم حضرت معصومه(س) خانه ایشان نیز در طرح قرار گرفته و می بایست به جای دیگر منتقل شود.
مدتی طول کشید. یکی از دوستان در کنار دفتر تبلیغات و موسسه در راه حق خانه ای را به من نشان دهد که در حال بازسازی و آماده سازی بود. گفت: این را برای آیت الله بهجت آماده می کنند. مدتی گذشت ولی خبری از انتقال ایشان نشد. برخی گفتند که ظاهرا ایشان راضی نیست و برای خود علل و توجیهاتی دارد. من گفتم : ایشان به این جا منتقل خواهد شد ، چون از سوی کسی برای ایشان در نظر گرفته شد و شکی در این ندارم. مدتی نگذشت که ایشان به این خانه منتقل شد.
سلام و سکوت بر جاهلان
مدتی پس از درس می بایست از همان گذر ایشان می رفتم تا به سر کارم برسم. از این رو هرگاه تاخیر می کردم می بایست پشت سر ایشان می رفتم تا حق استادی را به جا آورم. من زیاد دوست نداشتم که دنبال استادان بروم و بدوم یا پرسشی را مطرح کنم. از این رو سعی می کردم که با فاصله ای در پس ایشان باشم بی آن که کوچه را ببندم و راه را بر کسی بند آورم. البته گاهی برای گوش دادن به پاسخ ها کمی جلوتر می رفتم تا ببینم که مردم چه می پرسند و آیت الله چه پاسخی می دهد.
هنگام عبور از گذر که خیلی تنگ بود و یک ماشین به سختی از آن عبور می کرد، گروه شاگردان همراه ایشان می شدند و در کنار آن مردمانی که پرسشی داشتند و حتی برخی از اهل دفتر که برای گرفتن پاسخ استفتائات مستقیم به سراغ ایشان می آمدند تا بپرسند و به پرسش کنندگان برسانند.
البته هر گاه ماشینی می رفت راه را باز می کردند و اگر موتوری یا دوچرخه سواری می گذشت راه را باز می کردند؛ هر چند که زنان کناره می گرفتند یا برخی از دوچرخه سواران هم پایین می آمدند و عرض ادبی و سلامی.
روزی همراه ایشان بودم که یک آخوندی جلوی آیت الله را گرفت و شروع به توهین و دشنام و جسارت کرد. گفت که شما مرید و مرادبازی در آورده اید و راه را بر مرد و زن بسته اید و چنین و چنان ..
ما همه به روحانی که سن و سالی داشت همین طوری می نگریستم و آیت الله هم سر فرود برده گوش می داد. دقایقی جسارت کرد و سپس آیت الله بی آن که جواب و پاسخی دهد سرش را زیر افکنده و ذکر گویان به راه خود ادامه داد. آن جا این آیه در ذهنم آمد که خداوند می فرماید: و عباد الرحمان الذین یمشون علی الارض هَونا و إذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاما» گفت: بندگان خدای رحمان در زمین نرم می روند و هنگامی که جاهلان و بی خردان ایشان را مخاطب خود می سازند، می گویند: سلام.(فرقان، آیه 63)
البته بارها چنین حرکاتی نسبت به ایشان و دیگران دیده شده است. مثلا روزی در حرم حضرت معصومه(س) جوانی پیش آمد و تف و خدو در صورت آن ولی الله انداخت و برخی همراه اعتراض کردند ولی آیت الله بی هیچ واکنشی گذشت. آیت الله حسن زاده نیز هر از گاهی با مزاحمانی از این دست رو به رو بوده است و امام خمینی (ره) نیز چه زجرها از این نوع جاهلان کشید که معروف و مشهور است.
دستوری برای سیر و سلوک
کسانی که ایشان را دیده اند و می شناسند می دانند که آیت الله بهجت کتوم بوده است و هیچ سری را فاش نمی ساخت و راز سیر و سلوک خویش را نمی گفت. ولی اگر خوب به زندگی و سنت و سیره عملی ایشان مراجعه کنید می توانید بفهمید که ایشان نیز نه تنها کتوم نبود بلکه دستورهای اجرایی برای سیر و سلوک بیان می کرد. از جمله چیزی که خود از ایشان پرسیدم و پاسخ و دستور عملی شنیدم.
روزی پس از درس از ایشان پرسیدم که برای سیر و سلوک چه باید کرد. ایشان پاسخ داد: این که ایمان به خدا داشته و به تمام توضیح المسایل از اول تا آخر آن عمل شود.
هر چند که ایشان به برخی دیگر روش ساده تری را می گفت ولی از آن جایی که گاه پرسشگر طلبه و روحانی بود دستور کمی سخت تر بود. به عموم مردمی که دستور سیر و سلوک می خواستند می گفت: عمل به واجبات و ترک محرمات؛ ولی به طلاب می گفت: عمل به توضیح المسایل؛ چون در توضیح المسایل و رسائل عملی افزون بر واجبات و محرمات، مکروهات و مستحبات نیز بیان شده است که بر طلبه است تا به آن نیز عمل کند تا مقامات را دریابد.
این دسته از معلمان انسانیت و بشریت بر خلاف عارفان، حقیقت معرفت و مقامات را در عبودیتی می دانستند که در شریعت بیان شده است. به نظر ایشان طریقت شریعت تنها راه واقعی و صراط مستقیم وصول به حقیقت است: فاعبد ربک حتی یاتیک الیقین؛ برای دست یابی به حق الیقین می بایست عبادت شرعی کرد.(حجر،آیه99) البته برای بیش تری مردم این یقین پس از مرگ حاصل می شود که کشف الغطا صورت می گیرد.(ق ، آیه 22)اما برای عبادالرحمان و ربانیون(آل عمران، ایه 79) این کشف الغطاء در همین دنیا با مرگ اختیاری و قیامت کبرای ایشان حاصل می شود.
خواندن پنجاه آیه با صوت در شبانه روز
روزی با حضرت آیت الله از درس به سمت خانه ایشان می رفتیم. جوانی تبریزی پیش آمد و گفت: حضرت آیت الله من گرفتار جنیان هستم و آرامش از زندگی ام رخت بسته است. بفرمایید چه کنم؟
آیت الله گفت: هر روز با صدای بلند پنجاه آیه را در خانه با صدای بلند بخوان. خواندن آیات با صدای بلند جنیان شیطانی را از شما دور می کند.
سکوت و ذکر به دوام در درس
کسانی که به درس ایشان رفته باشند می دانند که ایشان گاه سکوت چند دقیقه ای تا ده دقیقه ای در درس هایش داشت. برخی به مزاح می گفتند : مطلب را فراموش کرده یا دارد مرور می کند. اما ایشان در این دقایق چنان در خود فرو می رفت که مجلس نیز به سکوت و تماشای ایشان می گذشت. ایشان هرگز در درس از ذکر الهی باز نمی ایستاد.
برخی می گفتند: آقا باز هم رفته است. مدتی طول می کشید تا دوباره باز می گشت و مطلب را از همان جا که باز ایستاده بود ادامه می داد. میان عاشق و معشوق رمزیست چه داند آن که اشتر می چراند.
یکی از دوستان از شاگردان آقای دولابی نقل می کند که ایشان در جلسه ای گفت: قبر سید نعمت الله جزایری از علمای عصر صفویه و نویسنده کتبی چون الانوار النعمانیه و زهر الربیع در نزدیکی پلدختر در روستایی به نام جایدر قرار دارد. علت دفن ایشان آن است که وی برای سفرهای تبلیغی به مناطق مختلف می رفت و سیر و سیاحت می کرد تا به مردم معارف اهل بیت(ع) را بیاموزد که از اساتید به نام خود چون علامه مجلسی آموخته بود.
روزی در سفرهای تبلیغی خود به جایدار رسید. هنگام غروب بود. بر خانه و خانواده ای وارد می شود و زن صاحب خانه به استقبال او می آید و از سید که عالمی بزرگوار بود پذیرایی می کند. سید از شوهرش زن می پرسد و او پاسخ می دهد که گله را به چرا برده است و اکنون زمان بازگشت آن است.
هنگام اذان مغرب بود و سید اجازه خواست تا بازگشت شوهر نماز اول وقت خود را به جا آورد. سید برای این که احکام و آداب نماز را به این روستائی ها بیاموزد وضوی کامل ساخت و به نماز ایستاد و همه آداب آن را مراعات کرد تا در عمل طریقت نماز را نیز بیاموزاند.
پس از پایان نماز، زن صاحب خانه پیش آمد و گفت: شما این گونه نماز می خوانی؟ سید گفت: نماز کامل و درست این گونه است که خوانده ام.
زن گفت: ولی شوهرم طوری دیگر نماز می خواند.
سید پرسید: چگونه ؟
زن گفت: وقتی شوهرم به نماز می ایستد و تکبیر می گوید همه جا ساکت و خاموش می شود. دیگر نه صدای بع بع گوسفندی به گوش می رسد نه عرعر خری یا عوعوی سگی. همه ساکت و خاموش است و تنها صدای شوهرم است که شنیده می شود.
سید شگفت زده شد و گفت اگر این مطلب راست باشد ایشان باید از اولیای الهی باشد که این گونه نماز می گزارد. پس سخت در انتظار چوپان و گله اش ماند تا برسد و حقیقت را بیازماید و دریابد.
دمی نگذشت که چوپان با گله اش آمد. چوپان وقتی سید را دید به استقبال ایشان شتافت و او را تکریم کرد و خواست از او پذیرایی کند. سید گفت: شما نماز اول وقت خودتان را بخوانید.
چوپان رضایت داد و وضویی چون عوام بی ترتیب و آدابی ساخت و به نماز ایستاد. چون تکبیره الاحرام بگفت. تمام روستا خاموش شد و دیگر صدایی از هیچ موجودی بیرون نیامد و تنها صوت خوش چوپان بود که نماز می خواند.
سید مجذوب این چوپان شد و وصیت کرد که پس از مرگ وی را در کنار چوپان دفن کنند. این گونه است که پس از بیماری و مرگ سید او را در این روستا در کنار چوپان دفن کردند که از اولیای الهی بوده است.
دل انسان منزل و خانه واقعی خداوند است. اگر کعبه صورت منزل الهی است، دل انسان، سیرت و ملکوت خانه خداوندی است. البته این مشروط بر این است که انسان دل خویش را از اغیار پاک کرده و اسماء و صفات الهی سرشته در ذات خویش را فعلیت بخشد. در این صورت است که دل انسان، بی نهایتی می شود که منزلگاه معشوقی بی نهایتی چون خداست. خداوند در حدیث قدسی که پیامبر(ص) نقل کرده، می فرماید: «لم یسعنی سمائی ولا ارضی ولکن یسعنی قلب عبدی المومن؛ آسمان و زمین وسعت وجود مرا ندارد، ولی قلب بنده مومن من جایگاه من است. »( بحارالانوار، علامه مجلسی، ج 55، ص 3 و نیز شجرة طوبی للشیخ محمد مهدی الحائری ج1، ص 15 و المبدأ والمعاد، صدرالدین شیرازی ، ص 483)
این دل حتی اگر گرفتار زلف یار شود و در کثرات وجودی گیر افتد و زینت ها ، زیبایی ها و خوشی های آفریده های الهی او را در بند کند، نمی تواند دل را از اغیار پاک کند تا خانه قلب و دل برای او پاک و خالص شود. از این روست که خداوند می فرماید: از هر چه غیر اوست، به سوی او فرار کنید: فَفِرُّوا إِلَى اللَّهِ إِنِّی لَکُم مِّنْهُ نَذِیرٌ مُّبِینٌ؛ پس به سوی خدا بگریزید. من از سوی خداوند بیم دهنده آشکارکننده ای هستم.(ذاریات، آیه 51)
دلی که اغیار آفریده ها در آن خانه کرده است؛ منزل و خانه خداوندی نیست: مَّا جَعَلَ اللَّهُ لِرَجُلٍ مِّن قَلْبَیْنِ فِی جَوْفِهِ؛ خدا براى هیچ مردى دو قلب در درون وی قرار نداده است.(احزاب ، آیه 4)
البته فیض روح القدس خداوندی و نفس رحمانی اوست که چون باد صبا بر جان می وزد و دل را زنده می کند. از این روست که ما می بایست تنها دل از اغیار خالی داریم تا خداوند در آن جلوه گری کند و نیازی نیست که خودسازی کنیم بلکه می بایست تا همان گونه که فطرت پاک داده همان را نگه داریم تا خداوند خود تزکیه و پاکسازی کند. خداوند در قرآن می فرماید: یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لَا تَتَّبِعُوا خُطُوَاتِ الشَّیْطَانِ وَمَن یَتَّبِعْ خُطُوَاتِ الشَّیْطَانِ فَإِنَّهُ یَأْمُرُ بِالْفَحْشَاء وَالْمُنکَرِ وَلَوْلَا فَضْلُ اللَّهِ عَلَیْکُمْ وَرَحْمَتُهُ مَا زَکَی مِنکُم مِّنْ أَحَدٍ أَبَدًا وَلَکِنَّ اللَّهَ یُزَکِّی مَن یَشَاء وَاللَّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ ؛اى مؤمنان! از گام هاى شیطان پیروى نکنید; و هر که از گام هاى شیطان پیروى کند هلاک می شود؛ زیرا شیطان به کار بسیار زشت وعمل ناپسند فرمان می دهد. و اگر فضل و رحمت خداوندی بر شما نبود، هرگز هیچ یک از شما پاک نمی شدید ؛ ولی خداوند هر که را خواهد تزکیه و پاک می کند و خداوند شنوا و داناست.(نور، آیه21 )
رسول اکرم(ص) نیز در همین باره می فرماید: ان لله فی ایام دهرکم نفحات، الا فتعرضوا لها ؛ همانا در زندگانی شما نسیم های رحمتی از جانب خداست، آنها را با قوت بگیرید و از دست ندهید (بحارالانوار ج 68، ص 221)
البته رسیدن به این شرایط آن است که انسان از خود بگذرد و منیت را کنار نهد و تنها خداوند را ببیند که در جهان و جان خودش وجود دارد و همه چیز جلوه ذات الهی است. وقتی در مقام فنا در آمد(انفال، آیه 17) آن گاه است که جان او همان جان خدایی است که در آغاز به عنوان نفس رحمان در تن او دمیده شده بود و فقر ذاتی خود را می یابد و می داند که چون خداوند در خیال هم برداشته شود قالب ها فرو می ریزد. پس باید منیت ها برود تا خداوند در جان جلوه گری کند؛ زیرا خداوند در همه جا از جمله جان آدمی حضور مطلق دارد، ولی خیال و وهم باطلی انسان، این جلوه گری را نمی بیند.
فیض کاشانی در غزلی می سراید:
به عشقت دل نهادم زین جهان آسوده گردیدم
گسستم رشته جان را ز تن، آهسته آهسته
ز بس بستم خیال تو، تو گشتم پای تا سر من
تو آمد رفته رفته، رفت من، آهسته آهسته
سپردم جان و دل نزد تو و خود از میان رفتم
انسان اگر از خودش آزاد نشود نمی تواند جان خویش را جام جهان بین قرار دهد که ملک و ملکوت را به همان وضوح که با چشم ظاهر می بیند با چشم باطن خویش ببیند. این که اصحاب صدا فرشتگان و هجوم ایشان را نمی بیند به خاطر آن است که دل از اغیار از جمله منیت ها پاک نکرده اند.
از حکیم بن حزام روایت از پیامبر (ص) است. او گفت: بینما رسول الله صلى الله علیه وسلم فی أصحابه إذ قال لهم : تسمعون ما أسمع ؟ قالـوا : ما نسمع من شیء ! قال : إنی لأسـمع أطیط السماء وما تلام أن تئط وما فیها شبر إلا وعلیه ملک ساجد أو قائم .
اما اگر دل از اغیار پاک سازند. در آن زمان است که دل جام جهان بین خواهد شد و ملکوت آسمان و زمین بر دل به مشاهده آشکار می گردد و انسان اهل شهود می شود و جام جهان بین به کار می افتد و آیینه دل، همه هستی را چنان که هست نشان می دهد و حقیقت بر وی به عیان شهود می شود. پیامبر(ص) این مطلب را بارها از جمله در این روایت که اهل شیعه و اهل سنت آن را نقل کرده اند، گفته است: فیما رواه الجمهور عن النبی صلی الله علیه وآله وسلم قال: لولا تکثیر فی کلامکم و تمریج فی قلوبکم لرأیتم ما أری و لسمعتم ما أسمع؛اگر گرفتار سخن گفتن بسیار و آشفتگیِ قلوب نبودید، هر آینه هر آنچه من می بینم شما هم می دیدید و هر آنچه من می شنوم شما هم می شنیدید». (تفسیر المیزان، ج5 ، ص 270)
زیرا انسان تا قلب را پاک از آلودگی ها و در حد نهایی از غیر خدا نکند و تنها قلب را برای خداوند قرار ندهد، نمی تواند مس حقیقت بکند و ملکوت را ببیند. این گونه است که امیرمومنان (ع) در مقام نفس پیامبر(ص) و جان ایشان، به تطهیر الهی، در همان مقامی قرار می گیرد که پیامبر(ص) قرار می گیرد. امیرمومنان در این باره می فرماید: وَ لَقَدْ کَانَ یُجَاوِرُ فِی کُلِّ سَنَةٍ بِحِرَاءَ فَأَرَاهُ وَ لَایَرَاهُ غَیْرِی وَ لَمْ یَجْمَعْ بَیْتٌ وَاحِدٌ یَوْمَئِذٍ فِی الْإِسْلَامِ غَیْرَ رَسُولِ اللَّهِ صلی الله علیه و آله وَ خَدِیجَةَ وَ أَنَا ثَالِثُهُمَا أَرَى نُورَ الْوَحْیِ وَ الرِّسَالَةِ وَ أَشُمُّ رِیحَ النُّبُوَّةِ وَ لَقَدْ سَمِعْتُ رَنَّةَ الشَّیْطَانِ حِینَ نَزَلَ الْوَحْیُ عَلَیْهِ فَقُلْتُ یَا رَسُولَ اللَّهِ مَا هَذِهِ الرَّنَّةُ فَقَالَ هَذَا الشَّیْطَانُ قَدْ أَیِسَ مِنْ عِبَادَتِهِ؛ پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم چند ماه از سال را در غار حرا مى گذراند، تنها من او را مشاهده مى کردم، و کسى جز من او را نمى دید، در آن روزها، در هیچ خانه اسلام راه نیافت جز خانه رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم که خدیجه هم در آن بود و من سومین آنان بودم. من نور وحى و رسالت را مى دیدم، و بوى نبوت را مى بوییدم من هنگامى که وحى بر پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم فرود مى آمد، ناله شیطان را شنیدم، گفتم اى رسول خدا، این ناله کیست؟ گفت: شیطان است که از پرستش خویش مأیوس گردید.( نهج البلاغة، ترجمه دشتى، ص 399)
باید خدمت دل کرد و آن را از اغیار پاک نگه داشت و همان صفا و پاکی فطرت را هم چنان حفظ کرد تا جام جهان نما، آینه شود و هستی را به حقایق بر آینه دل به نمایش گذارد. چه خوش می سراید حافظ:
دلا بسوز که سوزتو کارها بکند نیاز نیم شبی دفع صد بلا بکند
زملک تا ملکوتش حجاب بردارند هرآن که خدمت جام جهان نما بکند
زبخت خفته ملولم، بُوَد که بیداری به وقت فاتحه ی صبح، یک دعا بکند
بسوخت حافظ و بویی به زلف یار نبرد مگر دلالت این دولتش، صبا بکند.
پس اگر خدمت دل کنیم و خود را در معرض باد صبا و نفحات الهی قرار دهیم که به ویژه در سحرگاهان، فاتحه صبح و بامدادان و می وزد ، می توان امید داشت که جام جهان نما همان چنان که در آغاز خلقت به فطرت در کالبد آدمی قرار داده شده ، حقایق نما و هستی نما باشد. پس نباید برای شهود و رسیدن به مقامات بلند عرفانی راهی بس دراز برویم که تنها با طهارت قلب و دل این شدن ممکن است؛ البته قلب طاهر و پاک است، بلکه تنها باید آن را هم گونه که خداوند در هنگام خلقت گردون آفریده ، حفظ کنیم تا جلوه گری نماید.
رباعیات افضل الدین محمد بن حسن مَرَقى کاشانى، حکیم، عارف و شاعر مشهور به بابا افضل کاشانی در ستایش مولی المتقین امیر المومنین علی(ع)
از روز ازل مهر علی در دل ماست
با مهر علی سرشته آب و گل ماست
گویند که در جهان چه حاصل کردی
اندر دو جهان مهر علی حاصل ماست
افضل چو ز علم و فضل آگاه علیست
در مسند عرفان ازل شاه علیست
از بعد نبی امام خلق دو جهان
بالله علیست ثم بالله علیست
آن را که به حق توکل کل باشد
آن صاحب ذوالفقار و دلدل باشد
هر دل که به مدح او زبان بگشاید
چون غنچه دهان او پر از گل باشد
تا تیغ امیر در جهان پیدا شد
بر تارک و فرق دشمنانش جا شد
هر قلعه که بود در جهان چون خیبر
از قوت بازوی علی در وا شد
تا در گوشم دو نعل دلدل باشد
لطفم همه از شاه توکل باشد
در مهر علی اگر بسوزانندم
از سوختنم همی تحمل باشد
گر بدر خبیری و سما منزل تو
وز کوثر اگر سرشته باشد گل تو
گر مهر علی نباشد اندر دل تو
مسکین تو و سعی های بی حاصل تو
دو رباعی دیگر از بابا افضل
خواهی که شود دل تو چون آینه
ده چیز برون کن ز درون سینه
کبر و حسد و ظلم و حرام و غیبت
بخل و طمع و حرص و ریا و کینه
تا چند کنی ای دل بی شرم گناه
یک لحظه نمی کنی به این چرخ نگاه
با موی سیاه آمدی ، نامه سفید
با موی سفید می روی، نامه سیاه
به پیشنهاد همکلاسی دخترم خانم پیوندی به روستای مرق رفتیم. از آن جایی که ویلایی در روستای سادیان یک کیلومتری روستای مرق داشتند، چند روزی را آن جا اطراق کردیم و از هوای پاک و خنک آن جا به وجد آمدیم و در میان گلستان و بوستان آن گردش کردیم و از گل های محمدی باقیمانده مقداری را چیده و خشک کردیم تا مزه چایی را تغییر دهد و طعم گل به آن دهد.
برای رسیدن به این روستا از همان کنار پلی که به راوند کاشان می رود، به سمت راست چرخیدیم، چون از شمال به جنوب می رفتیم، این مسیر ما بود. تابلوهای راهنمایی نشان می داد می بایست برای رسیدن به نیاسر، مشهد اردهال و برزک ( با تلفظ برزوک) از این راه می رفتیم. البته تابلویی برای روستای مرق و آرامگاه یکی از عرفا و شعرای به نام کاشانی نصب نشده بود؛ ظاهرا کمی کاشانی فراموش کرده بودند که برای مفاخر و نخبگان خود ارج و قرب بگذارند و راهنمایی برای آن نصب کنند. از آن جایی که از دوست دخترم دانسته بودیم که مسیر رسیدن به مرق و بابا افضل همان مسیر برزک است همان راه مشترک نیاسر و مشهد اردهال را در پیش گرفتیم.
چند کیلومتر نرفته به دو راهی رسیدیم و به جای این که راه راست را در پیش گیریم که تابلوی نیاسر و مشهد اردهال بود در مسیر چپ حرکت خود را ادامه دادیم. پیش از این به نیاسر و آبشارش رفته بودیم ؛ چنان که سال پیش هم سری به قمصر زده و از گلاب و گلاب گیری آن بهره بردیم.
مقداری که رفتیم سربالایی تند شد تا این که به دو راهی دیگر رسیدیم. جالب این که این مسیر آسفالته تابلوی برای مرق نداشت. در سر دو راهی سمت راست به اسحاق آباد می رفت. سمت چپ را در پیش گرفتیم که یک کارخانه در سمت چپ در کنار رودخانه خشک فصلی اش دیده می شد. کمی جلوتر از سر بالایی که گذشتم یک تابلوی مرغداری بود. در آن جا بود که جاده دو قسمت می شد و سمت چپ به برزک و سمت راست به مرق می رفت. البته تابلوی که داشت نوشته بود آرامگاه بابا افضل و خبری از تابلو مرق نبود. کمی جلوتر به روستای سادیان رسیدیم که سر پیچ و سربالایی قرار داشت. جمعیتی در کنار مسجد و مزار آن بودند. مسجد بزرگی در دره قرار داشت با درخت توت بلند قامتی که به درخت سرو و گردوهای بزرگ هم تنه می زد. زیر آن یعنی پای درخت توب و مسجد جامع روستای سادیان، قنات آب خنکی بود که جان و روان را نوازش می داد. آب آن خیلی خوش مزه تر از آب لوله کشی بود که آهکی و کمی بدمزه بود و اصلا به درد چای گذاشتن نمی خورد. آب لوله کشی سادیان مانند آب قم قبل ازآن که آب دز بیاید می باشد.
کمی جلوتر در ویلایی رفتیم و اطراق نمودیم و سپس پیاده به سمت مرق رفتم. تا چشم کار می کرد، درخت گردو و بادام درختی بود. البته در لابلای این دو نوع میوه می توان درخت های توت و سیب و گلابی را هم دید. ولی به سختی دیگر درختان در این ناحیه یافت می شود.
روستای مرق بزرگ تر است و می تواند تنه به نیاسر بزند. خوبی مرق این است که کم تر شلوغ می شود و کم تر مردم از این همه زیبایی خبر دارند. همین باعث می شود که از درد سر و ترافیک سنگین نیاسر خبری نباشد. به نظرم همین خلوتی است که بلبل ها و کلاغ ها و زاغ ها را به وجد آورده و شبانگاهان حتی گرگان و روباه به بانگ می آورد.
صفای مردمان آن هنوز رنگ شهری نگرفته است و تعارف و همدلی و مهر و محبت ایشان دل نواز است. هر کسی می خواهد کمکی کند و مهری ورزد. کم تر دنبال سود و زیان دنیا هستند. درختان توت شیرین آن همه را به سفره می خواند و شهد شیرین آن کام را به شور می آورد. حتی زنان روستا ظرف و چادری می آورند تا شاخه بتکانی و توتی فرا آوری برای دیگرانی که در خانه بیتوته کرده اند حال بیرون آمدن ندارند.
آرامگاه بابا افضل بر سر بلندی در انتهای روستا قرار دارد. گویی دژی بوده است تا از تاراج غارت و چپاول در امان ماند. هر چند که بی مهری میراث فرهنگی بخش خانقاهی آن را خراب کرده و اتاقک ها و حجره های شاگردان عزلت نشین را از میان برده است، ولی هنوز زیبایی و ابهت را می توان از قرن پنجم و ششم تا کنون در این بنای عصر سلجوقی و مغولی دید.
در درون آرامگاه دو قبر است که نمی توان دانست کدامین قبر بابا افضل است ،چون تابلو و نوشته ای بر آن نیست. خادمی است که شاید به پرسشی پاسخی کوتاه بدهد. اما این که بابا افضل کیست؟ هیچ نوشته ای ندارد و تنها وصیت نامه و سفارش نامه ای او به پیروان سیر و سلوک است که خودنمایی می کند و هر جانب که رو کنی نسخه ای از آن در حجم و اندازه های مختلف می یابی.
البته اشعاری از بابا افضل در وصف امیرمومنان(ع) روی بنرهایی نوشته شده است که خود گواه روشنی در ولایت مداری ایشان است؛ چرا که کاشان در طول تاریخ همانند قم مرکز اهل بیت(ع) بوده است و شیعه و پیرو دلباخته.
از آن همه مصنفات وی در عرفان و فلسفه و منطق و کلام که به زبان شیرین فارسی نگاشته است، هیچ نامی برده نشده است و از تاثیر گذاری ایشان در فرهنگ و فلسفه و عرفان نیز هیچ نشانی نیست. این همه غفلت بر سر قبر و آرامگاه آن شاعر و عارف به نام قرن ششم و هفتم(ظاهرا در سال 550 متولد و در سال 610 درگذشته است) نابخشودنی است. می شد با کتبیه ای هر چند کوتاه از زندگی نامه اش، این عارف را معرفی کرد و به مردم شناساند.
در کنار بابا افضل قبر پادشاه زنگبار آفریقایی را می یابی که به سبب شهرت بابا افضل پادشاهی را رها کرده و به ایران آمده و در این کوه و دره خدا را در کنار بابا می جوید و در نهایت در کنارش مدفون می شود. شاید پادشاه زنگبار بودن مهم نباشد؛ ولی باید دانست که زنگبار هر چند جزیره ای در اقیانوس هند است؛ ولی مرکز پادشاهی بزرگی بود که از تانزانیا تا موزامبیک و کنیا و ماداگاسکار و کومور ادامه داشته است و سرتاسر شرق آفریقا را تحت سلطه داشته است.
این که در طول تاریخ پانصد ساله یا بیش از آن شیرازیان دولتی در آفریقا با مرکزیت زنگبار ساخته اند و ادامه دهندگان آن عمانی ها با غلبه فرهنگ ایرانی آن را حفظ کرده اند، برای بسیاری ناشناخته باشد؛ ولی از همین اشاره می توان دریافت که کسی به عشق خدا دنیا را بگذارد و از آن اوج پادشاهی خود را به روستای دور افتاده در قلب کویر ایران در کاشان برساند و شاگردی کند و نان جو بخورد این شاید کار هر کسی نباشد؛ جز همان شاه زنگباری با عشق الهی.
از کنار بوستان سبزی که مردمان را در کنار آرامگاه گرد آورده و کنار بستر رودخانه فصلی و خشک امروزی گذشتم و در میان درختان تبریزی، سپیدار، توت و گردو که سایبان چند ده متری سرم بودند در کوچه های غریب روستا مانند بابا افضل قدم زدم و از این همه خلوت بهره بردم.
کوچه های آن خلوت از هر گونه گله گاو و گوسفندی است و به ظاهر این امور از این دهات و روستاهای ایران ور افتاده است. دیگر بوی پهن گاو و گوسفندی نمی آید؛ چنان که تنها چند سگی از گله و چند بز و گوسفند در این روستاها زندگی روستایی را پایان می دهند و شهر را به روستا می اورند.
شورای روستا گامی بر داشته تا دسترسی به آرامگاه آسان شود؛ چون در حال تخریب خانه های بودند تا راهی از میان این کوچه های تنگ بگشایند. در این روستا مساجد و تکایای چند وجود داشت. مساجد آن بزرگ بودند و این خود گواه روشنی بر تعبد مردمان آن جاست. مسجد جامع آن درختان کهنسال چناری را در آغوش گرفته بود که بخش اعظم آن خشک شده بود و تنها بخشی از نوک درخت هنوز سر سبز بود. گمان می کنم عمری چند هزار ساله داشت با آن عظمت تنه اش که آدمی را به شگفتی می آورد. البته تنه درختان توت آن خود گواهی بر دیرینگی این روستاست. بی خود نیست که آثار پیش از هخامنشی نیز در این روستا کشف شده است.
به هر حال، روستای مرق و سادیان زیباست و دست کمی از نیاسر و قمصر ندارد با آن آرامگاه یگانه عارف قرن ششم چون گوهری در آسمان کاشان بلکه کویر ایران می درخشد. باشد پاس داشت این نام باشیم و حق ایران و ایرانی را به خوبی ادا نماییم.
درپایان چند شعر از پیر و بابای فرزانه ایران که چون بابا طاهر به پارسی خوش می سرود.
این شور ببین که در جهان افتاده است
خلق از پی سود در زیان افتاده است
به زان نبود که ما کناری گیریم
ای وای بر آنکه در میان افتاده است
( بدبخت کسی که در میان افتاده است )
بد اصل که او چو خواجه گردد نه نکوست !
مغرور شود نداند از دشمن دوست
گر دایره ی کوزه ز گوهر گیرند
از کوزه همان برون تراود که در اوست
گفتم همه ملک ِ حسن سرمایه ی تست
خورشید فلک چو ذره در سایه ی تست
گفتا غلطی ز ما نشان نتوان داد
از ما تو هر آنچه دیده ای پایه ی تست
شب خیز که عاشقان به شب راز کنند
گرد در و بام دوست پرواز کنند
هرجا که دری بود به شب در بندند
الا در ِ دوست را که شب باز کنند
در روایات معتبر وارد شده که امامان معصوم(ع) وجه الله هستند. هم چنین در هر عبادتی معتبر است که وجه الله نیت شود و مقصود عبادت قرار گیرد.
می دانیم که وجه و چهره هر چیزی که بخش ظهور و بروز آن چیز است، چیزی جدا از آن چیز نیست. بنابراین می توان نتیجه گرفت که حقیقت توحید دریافت این معناست که امامان معصوم(ع) وجه الله می باشند که عبادت به ایشان تمام و کمال می یابد و انسان با عبادت می کوشد تا به این وجه متوجه شود و از غفلت در آید و متذکر ایشان شود. از این روست که در روایات آمده که از کمال و تمام حج ، لقاء الامام است چنان که از تمام و کمال نماز نیز لقاء الامام (ع) می باشد.
با نگاهی به فقرات نماز می توان دریافت که هدف از نماز تذکر این معناست که حضور امامان معصوم را در یابد. از این روست که به انسان ها فرمان داده می شود تا در پایان نماز که برترین و بهترین عبادت است، انسان به پیامبر(ص) به عنوان وجه الله سلام دهد. بنابراین نماز، آدمی را متذکر این معنا و متوجه این حقیقت می کند که پیامبر(ص) به عنوان وجه الله در برابر آدمی است و می بایست به ایشان سلام دهد و ارتباط خود را با این حقیقت برقرار کند.
بنابراین حقیقت توحید دریافت و درک این معناست که وجه الله با الله متحد و یکتا و یگانه است و دوگانگی را بردارد. بنابراین حقیقت توحید همان دریافت اتحاد و یکتایی و یگانگی امامان معصوم (ع) با خداوند است. خداوند در قرآن این معنا را به اشکال گوناگون تبیین و تصریف نموده است. باشد با درک این حقیقت ، حقیقت توحید را نیز به تمام و کمال دریابیم و متوجه باشیم که ماهی اقیانوس وجود صاحب زمانی هستیم که ایشان مظهر زمانی همان نور حقیقت محمدی و وجه الله است.
خداوند در قرآن بیان می دارد که به هر چیز و به هر سو رو کنید وجه الله را می بینید، چرا که وجه الله همانند آبی است که ماهی را در برگرفته است و آب پشت و پهلو و جلو و عقب و بالا و پایین ندارد، چرا که همه وجود ماهی را احاطه کرده و محیط بر آن است و ماهی محاط آب است. بنابراین امامان (ع) همانند آب وجه الله هستند که بر احاطه دارند.
زندگی بی عشق مانند تن بی جان است. برخی بر این باورند که پیوستگی اجزای هستی بی عشق شدنی نیست و اگر ذرات وجود به هم پیوسته اند، به جادوی کیمیای عشق است.
از این روست که هر کسی از هر قوم و قبیله ای و قشر و طائفه ای ، اگر بخواهد سخنی پر معنا بگوید و یا از حقیقت چیزی پر بردارد، از عشق سخن می گوید. این گونه است که عشق تنها واژه محبوب همگانی است که حتی کودکان نیز آن را بر زبان جاری می کنند و همگان بی استثنا با تک تک حروف واژگانی آن خود را سیراب کرده و با آن حال می کنند.
کتاب های شاعران و اهل دل و ایمان سرشار از این واژه زیباست. واژه ای که اگر بر مرده قرار دهند جان می گیرد و اگر بر زخمی بپاشاند درمان می کند. از این روست که آن را اکسیر زندگی گفته اند و بر این باورند که هستی به عشق ساخته و پرداخته شده ا ست و جان مایه هر چیزی است.
با این همه در کتاب الهی هیچ از این واژه عربی استفاده نشده و حتی حکم اکسیری دور از دسترس را در روایات پیدا کرده است. با آن که خداوند بارها و بارها از واژه حب بهره گرفته است و در روایات نیز به فراوانی از این واژه سود جسته شده و حتی ایمان را جز حب ندانسته اند، ولی کم تر جایی است که از واژه عشق بهره گرفته شده باشد.
به نظر می رسد که این اکسیر گران بها و نادره دوران با همه وجود و حضورش در هستی، از نظر خدا و معصوم (ع) در چنان جایگاه رفیع و بلندی نشسته است که نمی بایست هرگز به زیر آید و در میان کوی و برزن در خاک و خون غلتد و نامش بر زبان ها جاری شود.
این همه جا نشین ، با آن که بر زبان کودکان کوی و برزن جاری می شود و در هر ذره ای از ذرات هستی حضور قوی و بی مانند خود را حفظ می کند ولی در چنان بلندای نشسته است که دور از دسترس همگانی است. نام و آوازه اش هر کوی و برزنی را پر کرده و شهره اش جایی را فرو ننهاده است؛ چنان که حضورش نیز چنین است ولی به گواهی قرآن و روایت کمال جمالش دور از دسترس است. از این رو می توان عشق را همانند خداوند مصداقی از هوالاول و الاخر و هو الظاهر و الباطن دانست که در عین نزدیکی دور است و در عین ظهور در باطن و نهان می باشد.
برخی بر این باورند که عشق مانند داروی کمیابی است که تنها در دسترس حکیم ماهر و برای دردهای خاصی است و از این رو دارای حرمت و حریم مخصوصی است و بر همین اساس قرآن و روایت کم تر بدان توسل وعنایت ظاهری داشته است.
اما به نظر می رسد که حضور آن چون کلمه وجود و واژه خداست که همه جاست و نیازی به تکرار خود نمی بیند؛ زیرا همان گونه که در عرفان وجود را نام دیگر خدا گرفته اند در فرهنگ عمومی مردم نام دیگر خداوند همان عشق است که در همه جا ساری و جاری است.
در این وادی عشق تنها کسانی نرد عشق باختند که چون حسین (ع) و یارانش ، خود را با خدا معامله کردند. از این روست که امیرمومنان علی (ع) در هنگام حضور در کربلا می فرماید: واهاً لک ایتها التربة ههنا مناخ رکاب و مصارع عشاق شهداء ؛ ای خاک ! خوشا به تو. اینجا بار انداز سواران و قتلگاه عاشقان است. (بحارالانوار، ج 9 ، ص 580 و نیز نفس المهموم ، ص 206)
عشق حالتی از مقام حب و محبت است. هنگامی که محبت بر فکر و عقل چیره شود و زمام شخص را در دست گیرد آن زمان را عشق گویند ؛ چون دیگر عقل و هوشی نیست تا فکر و اندیشه و حساب و کتابی باشد:
رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بدار
دستم اندر ساعد ساقی سیمین ساق بود.