بسیاری از ضرب المثل های شعری که آیین آموزشی و تربیتی ما را فراهم آورده بی پایه و بنیاد است و می تواند بسیار خطرناک باشد؛ زیرا آن را وحی منزل دانسته و بر اساس آن شیوه های آموزشی را سامان می دهند. بنابراین باید با نگاه انتقادی وارد شد و آن را در بوته نقد گذاشت. از جمله این ها سخنی است که دارج و رایج است و می گویند: ادب از کی آموختی گفت از بی ادبان. این بدان معناست که با مجالست با آنان شخص می تواند با ادب شود؛در حالی که باید ادب از با ادبان آموخت؛ چنان در آیات و روایات به این نکته توجه داده شده و گفته اند با حضور در مجالس علما و دانایان و خردمند از ایشان علم و ادب بیاموزید. پس ادب را باید از با ادبان آموخت و به مجالس علما رفت و از مجالست با جاهلان و بی خردان پرهیز کرد و به قول قرآن: اذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاما.
اصولا از نظر قرآن خانواده و والدین مسئولیت اصلی ادب و تادیب و تربیت را باید به عهده گیرند. در این میان وضعیت پدر سخت تر و مسئولیت دو چندان است. خداوند می فرماید: یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا قُوا أَنْفُسَکُمْ وَأَهْلِیکُمْ نَارًا وَقُودُهَا النَّاسُ وَالْحِجَارَةُ عَلَیْهَا مَلَائِکَةٌ غِلَاظٌ شِدَادٌ لَا یَعْصُونَ اللَّهَ مَا أَمَرَهُمْ وَیَفْعَلُونَ مَا یُؤْمَرُونَ؛ اى کسانى که ایمان آورده اید! خودتان و کسانتان را از آتشى که سوخت آن مردم و سنگهاست حفظ کنید؛ بر آن آتش فرشتگانى خشن و سختگیر گمارده شده اند از آنچه خدا به آنان دستور داده سرپیچى نمى کنند و آنچه را که مامورند انجام مى دهند .(تحریم ?آیه 6)
ابوالفضل زرویی نصرآبادی در پاسخ به سعدی شیرازی می سراید:
ادب آموختم ز بی ادبان
گلستان نقل کرده از لقمان
ترک ما قال و من یقول کنم
نتوانسته ام قبول کنم
که پسر را پس از کلاس زبان
بفرستم پیش بی ادبان
که در آن جا به اشتیاق و طرب
بکند درک فیض و کسب ادب
این ادب را که بی خرید و فروخت
می شود توی کوچه هم آموخت
اعتمادی به این مدل نکنید
بچه را توی کوچه ول نکنید
بچه تان اعتیاد می گیرد
می رود چیز یاد می گیرد
چه بسا عاشق کسی بشود
چشم در چشم اقدسی بشود
شاید آن جا کلک سوار کند
با یکی نصف شب فرار کند
ناگهان سنگ بر سبو نزنند
سوزن ایدزی به او نزنند
بچه تان انگ تابلو نخورد
توی کوچه تلو تلو نخورد
نبرندش به جرم جاسوسی
یا کلنجار و فحش ناموسی
نکند توی کوچه هی سر و ته
نشود پای تابت صد و ده
پدری کو که خون جگر نشود
راست گفتند: سگ پدر نشود
پس به فرزند یاد باید داد
ادب از بی ادب نگیرد یاد
یک کمی همت اختیار کنید
خودتان روی بچه کار کنید.
بازرگانی به هند برفت تا تجارت پرندگان نایاب کند که در این تجارت سود کلان است و بهره بی زیان. چون به جمعه بازار دهلی در آمد، دکان پرنده فروشی بدید سرشار از پرندگان زیبا و خوش پر و بال و نیک خط و خال.
در این میان سه طوطی بدید که در کنار هم، چنان نشسته اند که گویی پادشاهان پرندگان آن دیار و بوم ند. بازرگان ایران از بهای پرندگان پرسید. پرنده فروش گفت: این سه گانه در جنس یگانه اند و در بهای بیگانه. پس در سیرت و صورت همانند و همراه، و به قیمت نه هم سنگ و یک بها؛ اولی ده کرور و دومی سی کرور و سومی صدکرور در بازار زر بیارزد.
بازرگان چون سخن خوب بشنید و حق مطلب به فهم فقهیانه دانست، از اسباب تفاوت و فرقان داستان دوستان پرسید.
پرنده فروش گفت: اولی طوطی سخنگویی است که در این هنر به تمام است و کمال، دومی سخنگوی ترانه سرا است وی را به وجد و مجد شناسد به جمال.
پرنده فروش درنگی کرد و گفت: اما...
بازرگان گفت: اما هنر سومین کدام است که چنین به گزاف در بهاست؟
پرنده فروش گفت: هیچ.
بازرگان با شگفتی دهان گشاده و گفت: هیچ و این همه گرانبها؟!
پرنده فروش گفت: او را هنری نیست، ولی دو دیگر وی را رییس خوانند و مدیر نامند. از این رو، با آن که هیچ هنری ندارد، اما مدیر و رییس بوده و بهایش بس به گزاف؛ چه که آنان ذخایر این باغ و راغ هستند و امید باغبان و بوستان. مگر نه این است که حقوق مدیران نجومی است با آن که هیچ هنر و خاصیتی در ایشان نی.
در مرغزاری بزرگ، شماری از خیل اسبان به چرا مشغول بودند و از لذت چریدن به چست و خیز و خرامیدن مقبول، معمول. در این میانه سمندی رهوار در شباب جوانی، بسیار شیهه سر داده و چست و خیز از پا فراتر همی داشت. پس هر از گاهی به سیم های خاردار نزدیک و راه فرار و گریز از میان آن می جست؛ چرا که در آن سوی سیم های خاردار، مادیان های جوان به کرشمه و ناز به خرام و کرام در آمد و شد، دلربایی چنان کردی که دلبران شیرین را پس راندی.
اسب کهن سال چون جد و جهد سمند رهوار جوان بدید، پیش آمد و گفت: ای مجنون چمن زار! ای ماه پلنگ کوهسار! عنان اختیار از دست مده و نفس اماره به کف مده که این طریقت چون روی آخرت و عاقبت چون شود که آن اسبان شدند که در میان مادیان به گفتمان نشسته اند.
اسب جوان گفت: حکایت آن اسبان چیست که با مادیان ها به عیش و عشرت بسر می برند و ما از فراق ایشان در سوز و ساز؟
زال پیر گفت: آنان را نه عیشی است و نه عشرتی، بلکه همیشه عمر در فراقند و حسرتی.
اسب جوان شگفت زده شیهه ای کشید و گفت: مگر در بهشت حسرت است و در میان یاران فرقتی؟ لذت به تمام از آن آنان است و حسرت و ندامت ما دوزخیان را.
زال پیر پوزخندی زد و گفت: آنان در دام وسوسه های نفس اماره هوای شده و ترک سرزنش های نفس لوامه کرده و این گونه به تغافلی گرفتار تعاملی از حسرت شدند؟ پس نه آنان را راه پس است نه پیش.
سمند جوان گفت: پس آنان در بهشت مادیان ها به چه کار مشغول هستند؟
پیر زال گفت: مشغول مشاورت!
سمند رهوار به شگفتی پرسید: به مشاورت؟! پس کاری از فحولت و مردانگی ایشان بر نیاید؟
پیرزال گفت: نی! چون حرص و آز بر ایشان غلبه کرد و نفس اماره فرمان داده و لوامه را سخت بکوفت، به شهوتی جنون آمیز از سیم های خاردار خواستی بپرند، ولی همه اسباب در دام خار گرفتار و از بیخ و بن کنده شد و چون چنین به مقصد رسیدند از مقصود باز ماندند و جز مشاورت به اسبان مقام و منزلتی ندارند. از قدیم گفته اند: هر که بالاتر رود احمق تر است/ دست و پای او بتر خواهد شکست. امروز به همین مقام بسنده کن تا در هوای ریاستی نیافتی که پس از عزل، وزراتی نباشد و تنها مقام مشاورت تو را باشد. هر که بر منزلت ریاست نشست، چون اسبابش بریده شود، به مقام مشاورت رسد که مقام ساقطان و هابطان طریقت ضلالت است.
روزی روباهی به شتاب و هراسان از شهری بیرون میرفت، حکایت پرسیدند. گفت: قانونی گذارده اند که هر جانوری که سه خایگانش است، یکی از بیخ بر کشند .
گفتند: تو را چه خوف و هراس است، مگر آن که تو نیز از خلقت به کمال و تمام برون باشی و نقصان به زیادی در تو نمودار.
گفت : سوگند که نه چنینم و از جمله راست قامتانم. در سوایت و کمال خلقتم، هیچ نقصانی نی.
گفتند: پس به چه جرمی این چنین هراسان و شتابان راه گریز پیش گرفته ای و به پشت خویش ننگری؟ مگرت دشمن به تاخت در پیات روان است؟!!
گفت: مرا جز همین قانون دشمنی نیست.
گفتند: تو که چنین به کمال و تمامی چه هراست از این قانون؟ دل آرام دار و دمی بیاسای که قانون را جز با مجرمان کاری نیست. مگر نشنیده ای که فلاسفه یونان باستان «قانون» را «مسطره حق و عدالت» دانسته اند تا هر که از جاده صواب برون رود به «ریسمان قانون» و «چوب عدالت» براست آورند.
گفت: مرا هیچ مشکل و خطری از سوی قانون همی نرسد که قانون هماره به کمال است و درستی. خطر خطیر از سوی مجریان قانون است که از دست ایشان گریزی نیست.
گفتند: حکایت مجریان چیست که تو را چنین به هراس افکنده است تا از خانه و آشیانه مالوف خویش این چنین بگریزی و راه دیار غربت گیری که در غربت هزاران بلا و ابتلا است از جسم و جان، که کم ترین آن جنون افسردگی است.
گفت: همه این را به جانِ رضا خَرَم و از این آشیان مالوف بگریزم.
گفتند: این مجریان قانون مگر با تو چه کرده اند که غربت فراق را به آسایش و آرامش فراش و خانه آشیان بگزیدی؟!
گفت: در این ولایت ما، مجریان هر جانوری را به «قانون موضوعه» نخست برگیرند و تخمش بکشند و سپس بشمارند. من همی ترسم که از خایگان جز به یک فرو نگذارند و همه عمر در حسرت دوگانه به جنون دچار شوم که این عامل جنون، «قریب» است و آن عامل جنون و فسردگی، «غریب». پس حکم عقل بدین است که از قریب بگریزم که از قدیم و ندیم بزرگان خوب گفته و دُرّ سفته اند که : «از این ستون تا آن ستون فرج و گشایش است».
اکنون حکایت روباه و خایگان فرو گذار که حکایت مجریان ما از این نیز بدتر و ناخوشایند تر است. تو گویا مردمان این خاک و برزن موشان آزمایشگاهی اند که هر چیزی را به آزمون و خطا بر پایه دانش تجربت فرنگیان بر آنان بیازمایند تا کدامش راست افتد. روزی نیست که به تجربت آزمونی کنند تا خطا و درستی بدانند و گاه دیگر از روی مصلحت حکم کنند و فی الفور به اجرا گذارند. نه تدبیر امور کنند و نه به عواقب آن اندیشند. این حکایت بگفتم تا خود حق را بجویید که مصادیق آن بس بسیار است که «مثنوی ملت ایران، هفتاد من کاغذ شود».
ژاله بر گونه بهار می غلتد؛ پنجره خیس از نگاه بهار به بیرون می نگرد. دلم هری می ریزد. نسیم شاخ را می تکاند. گلبرگهای شکوفه بهار نارنج بر خاک بوسه می زنند. نسیم خنک بامدادی، شکوفه های گیلاس و آلبالو را بر دوش می گیرد و در آسمان می گرداند.
من این جا در کنج اتاقم به انتظار نشسته ام. قرآن در دست، ذکر می گویم. پدر بزرگ و مادربزرگ بر مبل نشسته اند. تو گویی امروز به هم رسیده اند. مادربزرگ موهایش را آراسته و در زیر دستمال سفید پنهان کرده و یک روسری بر آن کشیده است. جامه های رنگارنگش، بوی تازگی می دهد.
هفت سین ما به سبزه کمال شده است. چند روزی است که بذرش را به نم آبی در پارچه خیس برای امروزی آماده کرده ام. مادرم می آید با آینه ای از پاکی. ماهی سیاه کوچولو در کنار ماهی قرمز تنگ، حیات را معنای دیگر می بخشد. سین سمنو بوی گندم می دهد. سیب سرخ، دلم را به بوی مهرش مسرور می کند.
دلم مثل سیر و سرکه می جوشد نکند پدر دیر کند و نیاید. سیر و سرکه را می نگرم، آرام بر سر سفره در کنار هم نشسته اند. آرامش آنان چشمش را پر می کند، اما آب دهانم بی هیچ دلیلی راه می افتد؛ چون نگاهم در سماق خیره مانده است. آب دهانم را قورت می دهم.
مادر بزرگ صلوات می فرستد. تسبیح می گرداند و سبحات قلبم را یک یک به ذکر الهی آب و جارو می کند. دوباره چشم در سفره می گردانم. چرا زمان به درازا کشیده است؟! کی می آید؟! سنجد سلامت را با تمام وجودش برایم مژده می دهد. پوستش چه سلامت و تازگی به پوستم داده است. شیرین گوشتش، تنم را سلامت می داد و سفتی استخوانش، مرا چون ستون استوار می سازد. از بیکاری فلسفه بافی می کنم تا تو بیایی.
سکوت و خاموشی فضای بیرون آن را آکنده است؛ اما دلم چون ساعت می نوازد: تک تک تک... ناگهان صدای توپ تحویل بر می خیزد: همه دست به آسمان بلند کرده ایم و دلهایمان را با آسمان پیوند می زنیم. خاک دیگر نمی تواند با ما همراه شود. این مادر طبیعت دوست دارد پرواز ما را از آشیانه خاک زمین بنگرد. ساعت تحویل می شود و چشمان در گردونه آسمان چون گردونه آسیاب زمانه می گردد. در نوید نوروزی آسمان می خواند: یا مقلب القلوب و الابصار یا مدبر اللیل و النهار یا محول الحول و الاحوال حول حالنا الی احسن الحال.
هو اللطیف و الجمیل
آرام جانم! اکنون در این اندیشه ام که چگونه تو را بستایم که حق را چنان که بایسته و شایسته است در این واژگان جان دهم. واژگان هر چند که به ظاهر سرد و بی روح می نمایند ولی به گواه قرآن، چنان جان فزا و روح انگیزند که خداوند کلمات وجودی اش را به واژگان سخن و کلامش همانند ساخته است.
ای سرآغاز همه واژگان هستی! من سرمشق هایم را از واژگان بلند قرآنی به استعاره و اقتباس می گیریم تا شاید بتوانم در این واژگان، ژرفای مهر درونم را به تماشاخانه چشمانت بکشانم و از دروازه آن به درون جانت راهی بجویم. هر مشق که می گذارم نقشی از فرایزدی است که در تو یافته ام و نگاره ای که از واژگان بر این پرده سفید می کشم، بازتاب شراره های آتشین عشق پاک و مقدس توست که بر من نور افشانی کرده است. بی گمان تو همان انوار مهر آفتابی که مهتاب وجودم را معنا و مفهوم می بخشد. پس بی هیچ گمانی نور توست که مهتاب را معنا می بخشد و تاب است که مه سیاه جانم را تاب بخشیده و مهتاب ساخته است.
ای رویاهای شبانه ام ! در تاریکی نیستی ، از آن سوی کهشکان عشق بر من در آسمان حیرت می تابی و بی آن که خود دیده شوی ، هزاران چشم را شبانه به سوی من روانه می کنی و ستایش ها را به من پیشکش. آن چشمان نگران به آسمان در ستایش مهتاب به وجد و شور آمده اند و شاعرانه ها و شبانه ها می خوانند و ترانه های عاشقانه می سرایند، در حالی که من تنها می دانم که تاب این مهتاب من ، تنها از آفتاب فروزان توست که بی هیچ منتی از گوشه ناپیدای آسمان بر من می تابی تا به من به چشم ستایشگران بزرگ جلوه کنم. ای نهان از دیدگان ناظران! تو همان اندازه که بر ایشان نهانی به همان اندازه در من جلوه گر و هویدایی. شاید دیگران قدر و شان تو ندانند و نشناسند ولی من در اوج ستایش دیگران، مظهر تجلیات توام و هر ستایشی را سزاوار تو می دانم؛ چرا که خود آیه و نشانه ای از توام که در پس حجاب مهتاب وجودم نهانی و من دلبری می کنم.
ای مهر افروزمن ! اگر من شبانه دلبری می کنم، جز آیت و مظهر عشق و مهر فروزان تو نیستم، چنان که می دانم تو مظهر تمام و کمال جمال الهی هستی. آه ! تا چه اندازه خلافت ترا سزاست که هم چون مستخلف عنه، خود را در پس پرده داشته و دلبری ها را به من ارزانی داشته ای!
ای شب شکارمن ! شب های قدر و اندازه ات در روز جمال من به ظهور نمی رسد، از این روست که در جلوه های مهتاب مرا به نمایش ستایش گران می بری تا هم چنان محبوب دور از دسترس باشی!
مهربانم! چقدر مردمان مهر خویش را به من ارزانی داشته اند و مرا سزاوار ستایش دانسته اند و من خود می دانم که این همه را تو سزاواری. آیا مهتاب اگر تابی دارد جز از آفتاب فروزان تو دارد؟!
جانان من! کالبدی دارم بی جان که اگر تو در آن آشیان نکنی ، به موریانه روزگار فرو افتد و نام و نشانی از آن نمی ماند. پس لطف کن هم چنان به قاعده لطف رحمانی و رحیمی ات، مر کالبدم را میهمان و جان باش!
آرامش جانم! خدا می دانست که کالبد مرد را بی زن نه جمالی است نه امانی! خدا خواست تا جانم شوی و مایه آرامش من. پس هم چون اراده الهی ، منت بر این کم ترین نه! و هم چنان در کالبدم به جان میهمان باش.
ای گل و گلابم! بلبل اگر به غزل خوانی و قمری به ترانه صفت مدح تو گوید، از آن روست که آوازه بلبل به عشق توست که جهان گیر شده است. در حقیقت گل و گلاب توست که جان می بخشد و عشق می آفریند و آرامش عطرآگین می فشاند و مهر را جهانگیر می شود. پس تو هم چنان گل و گلاب این باغ و بوستانم باش تا از شور و شغف حب تو به وجد در آیم و رسوا جهانیان شوم.
همسرم! " زن" تنها یک واژه از میان هزاران واژه نیست، بلکه زن اگر نگویم همان اسم اعظمی است که بدان خارق عادت ها کنند، بی هیچ شک و تردیدی، بخشی از همان اسم اعظم و یکی از مقومات وجودی آن است؛ چرا که زن مظهر تمام و کمال جمالی الهی است که با جلال الهی اسم الله تمام و کامل می شود و اسم اعظم به دست می آید. این جمال تنها زیبایی ظاهری نیست، بلکه مطلق زیبایی هایی است که در ده ها اسم جمالی الهی چون رحمانیت ، رحیمیت، خالقیت، ربوبیت، رازقیت و مانند آن جلوه گری می کند. پس " زن " مادر همه واژگان زیبا و حسنای الهی است. از این روست که بر همسریت تو خود را در کنار جمال اسمای حسنای الهی می یابم و براین همسریت خود را مفتخرم می دانم و بر کائنات فخر می فروشم.
مهربانا! اگر جلوه های مهرت نبود، ما را معنا و مفهومی از وجود و هستی نبود. از این روست که تو را اسم اعظم خواندمت، چرا که سه جلوه عظیم از عظمت را به نظاره دایم نشسته ام. گاه در مقام مادر ، جان و تن را به دیگران می بخشی و زندگی را معنا می کنی. از این روست که تو را خداوندگار زندگی دانسته ام. گاه دیگر در مقام همسر می نشینی تا آرامش را به کالبد بی جان هدیه کنی و گاه دیگر در مقام دختر در می آیی تا چشم روشن همگان شوی. بی سبب نیست که پیامبر(ص) بهشت را در زن می جست و با بوی فاطمی به معراج می رفت. جمال الهی را در زن می جست و کمال را بدان کمال می بخشید. مگر نه این است که از دنیا تنها به زن و عطر و نماز دلبسته بود؛ چرا که این سه را جلوه های کمال خدا در دنیا می دانست.
مهرورزا ! مهر تو آرامش خانه ها و جان هاست. تو به مهر ورزی خود ، طریقت عشق را می آموزی و به جمال بی همتایت طریقت جنون فرا می آوری و به کمند گیسویت شکار در دام کشی و به کمان ابرویت خون سیاووشان فروی ریزی. چندین افتاده در هامون عشق تو ، هرگز از آب بیرون نیامدند و غرق نگاهت شدند و بر این غرقه شدن خرقه دروپشی و گدایی به تن پوشیدند تا شهریار عشق و جنون شوند و بد آوازه این دیار گردند. چه باک مردان را که آوازه و شهره آفاق به عشق جمالی الهی شوند ، چرا که در این شور و شهره شدن، آرامش جان است هر چند که شور تن.
همسرا! چگونه وصف تو گویم که تو را جمال الهی دانسته اند و کسی که احاطه علمی ندارد و در درون دریا اسیر است چگونه تواند تا وصف دریا کند؟ تنها تو را خدایت تواند به توصیف نشیند چنان که نشست.
ای آغاز و انجام همه واژگان عشق و زیبایی! عشق از تو رویید! جان از تو در کالبد دمید. هستی در پیوند واژه واژگان تو یکتایی یافت و جهان معنا گرفت و دل در سایه نام تو آرام. ای آرام جانم!
سردم است.
من از سال های سرد و سکوت
سردم است.
من از سال های فراموشی ، خاموشی،
از سال های بهت زده تنهایی،
سردم است.
دیگر کدام پونه بهانه ی بهار خواهد شد؟
کدام فصل ، فصل ترانه خواهد شد.
کدام حسرت بی تدبیر پیوند خواهد زد،
سنگ های اندوهی را که
سکوت می شکند.
کدام فصل ترانه به قبله گاه رسولان سجده خواهد کرد؟
فصل درنگ نیست !
کو رویش دگر !
کو کوروش دگر!!
این بار تسامحی نخواهد بود
فصل درنگ نیست .
کدام شراب هفت ساله مرا گرم خواهد کرد؟
کدام فصل ترانه به قبله گاه رسولان سجده خواهد کرد؟
فریاد می زنم .
زنجیر برکنید !
فصل درنگ نیست .
من سنگ می زنم .
گریه می کنم.
کشته می شوم .
باشد که فصل من ،
فصل ترانه ها ،
فصل پریدن پروانه ها شود.
تقدیم به بچه های انتفاضه ( 22 ماه مبارک رمضان 1428 برابر با 12 مهر 1386 تهران مصلی امام خمینی )
علی عابد و سید مهدی محمد حسینی (سرو)
ای سرزمین آسمانی
تو مهد موعود زمانی
ای قدس نامت خوانده قرآن
تو قبله گاه انس و جانی
ای قدس ! ای سرزمین آسمانی
در آسمانت می تراود
صد ها ستاره از شتیلا
از کودکان کََفرِ قاسم
تا غنچه های ام لیلا
ای سرزمین درد !
ای خاک توخونین شده با طبل تقدس
صدها هزاران واژه های آسمانی
همراه و یار توست در روزجهانی
ای قدس ! ای سرزمین آسمانی
قدس سرزمین قداست های آسمانی است. قدس دروازه ای به سوی آسمان و دری از درهای بهشت است . قدس در قرآن قرین پاکی های انسانی است . قدس سرزمین عروج آسمانی هاست . قدس سرزمین آسمانی و تکه ای از آسمان در زمین است که نقش و نگارهای زمینی آن را نیالوده است. قرآن این تکه از آسمان را سرزمین پاک و پاکیزه نام نهاد تا از سرزمین های دیگر باز شناخته شود. این گونه است که آسمان و زمین در این سرزمین با هم پیوند می خورد.
مگر نه این است که برای هر ارتباط و پیوندی، مناسبت و مناسختی می بایست؟ و مگر نه این است که برای نزول آسمانیان، سرزمینی پاک و بیرون از هر پلیدی بایسته است؟ این گونه است که تکه از آسمان و سرزمینی از بهشت موعود در زمین قرار گرفت و نامش را قدس خواندند تا با پاکی ها و قداست ها گره خورد و آسمانیان را با آسمان پیوند زند.
قدس جایگاه نزول وحی و فرود جبرئیل است ، آن سرزمینی که خاک پای کروبیانش گوساله سامری را به ندا می آورد و بی جان را جان می بخشد. سرزمینی که مردگان در آن زندگی می یابند و تربتش با حیات روحی وروانی آدمی آمیخته می شود.
خاکش بوی آسمان بر می دارد، زمانی که عیسای زمانه بر آن می بارد. آب های روانش تسنیم و سلسبیل را به خاطر می آورد وقتی مهدی درآن جریان می یابد.
این نام تو را خدا بر همه آن سرزمینی گذاشته است که اکنون فلسطین می نامند. این سرزمین آسمانی ، سرزمین معراج انسان است . از آدم تا خاتم همه از دروازه قدس به آسمان رفته و ره توشه سفر آسمانی خویش را برای بشریت به ارمغان آورده اند. قدس فرودگاه و مهبط فرشتگان مبارک و قداست است.
شاعر : علی جلالوند بر پایه متن
اشاره: در روایتی امام سجاد علیه السلام ، مردمان زمانه خویش به شش دسته تقسیم کرده و از باب تمثیل رفتار جانوران بر آنان تطبیق نموده است:
علی بن الحسین علیهما السلام: الناس فی زماننا على ست طبقات: أسد و ذئب و ثعلب و کلب و خنزیر و شاة ، فأما الاسد فملوک الدنیا یحب کل واحد أن یغلب و لا یغلب، و أما الذئب فتجارکم یذمون إذا اشتروا، و یمدحون إذا باعوا ، و أما الثعلب فهؤلاء الذین یأکلون بادیانهم، و لا یکون فی قلوبهم ما یصفون بالسنتهم، و اما الخنزیر فهؤلاء المخنثون و اشباههم لا یدعون إلى فاحشة إلا اجابوه، و اما الکلب یهر من على الناس بلسانه و یکرهه الناس من شر لسانه، و اما الشاة الذین یجز شعورهم و یؤکل لحومهم و یکسر عظمهم فکیف تصنع الشاة بین اسد و ذئب و ثعلب و کلب و خنزیر. )روضة الواعظین- الفتال النیسابوری ص 291(
در این جا با نوعی همانند سازی از شیوه آن روایت برای بیان برخی دیگر از رفتارهای ناهنجار اجتماعی بهره برداری شده است. از همین آغاز هر گونه انطباق و تطبیق آن بر مصادیق بیرونی نفی شده و اگر کسی بر خود گیرد این خردگیری بر خود روا داشته است. از این رو هرگونه مقایسه و تطبیق کلیات بر مصادیق بیرونی را نادرست شمرده و از تطبیق گرایان اعلان انزجار و برائت جسته و بی گناهی خود را در محضر ملت اعلام میدارم. به هر حال در هر جامعه ای حتی جامعه مورچگان تقسیم کار صورت میگیرد. از جمله در جامعه جانوران که شیر را شاه خوانند. اما حکایت:
گرگی صنعت طبابت آموختی و به حرفت ایشان در آمدی که این شغل در میان ایشان به وراثت نهادینه شده بودی. پس به سرشت و فطرت ذاتی و خونی، جراحی کردی که در این فن و هنر به تمام و کمال استاد بودی و متبحر و حاذق . پس زحمت بسیار نبردی و از داروی بی هوشی هیچ سودی نی که به هنر فوق تخصصان و با چاقوی تیز انگشتان چنان شکم بدردی که بیمار خود نفهمیدی که از کجا خوردی.
روزی گوسفندی قصد وی کردی که بسیار بدحال و ناخوش احوال بودی چون وقت وضع بار بودی و زاییدن. گرگ زائو را به اندرون مطب بردی و به دانش ناخوانده تیغ تیز بر وی کشیدی و زهره زائو و زهدان بدریدی. چون اصول بقراطی خوب ندانستی مثل خر در گل بماندی که این بره در این زهدان بپیچیدی و نزدیک به مردگی بودی، هم بره هم زائو. پس به حیلتی پای برهک بکشیدی و زهره اش بترکیدی و آسیب بر مغز و جسم وی و زائو بزدی از بس ناتوان به حرفت طبابت بودی. پس گرگ به خوف و هراس پرونده ساختی و قصور و تقصیر را نهان کردی. که این طبابت در مطب جرم بودی و هدم آثار از چشم اغیار واجب.
مدتی از این واقعه بر آمدی و گوسفند بدانستی که گرگ به فرزند آسیبی سخت رساندی و دمار از روزگارش در آوردی. پس به نقص قانون و تخلف عیان و جرم جنایت در طبابت شکایت به گاو بردی که در ممکلت ایشان به نظام کاستی فلاحت به گوسفندان بودی، دبیری و صناعت به بزان، تجارت به خوکان، وکالت و وزارت و دیانت به روبهان، طبابت به گرگان، حکومت به شیران و قضاوت به گاوان که این جماعت هم پرخورند و هم در علم پیچیده قضاوت خرند(بر مثال خر گوش یعنی دراز گوش و بزرگ گوش یعنی بزرگ و ارجمندند.) و این بزرگی را از زمان شنبزه به میراث داشتندی که پس از واقعه کلیله و دمنه ، شیر خبط خود بدانستی و راه دلجویی بگشودی و گاوان به قضاوت و داوری نصب نمودی تا در بیشه و جنگل و دشت همه به آسایش باشی. شیر به تجربت دانسته بودی که گاوان در مرغزار و چمن بچرندی و به گوشه ای خزندی و همیشه خدا خود را به نشخوار مشغول داشتی و گاه گاهی بانگی بر آوردی درشت که زهره همه آب شدی و در منظر شیر همین برای امنیت و دادگری بس بودی.
گوسفند چون به محکمه در آمدی گاوی بدیدی بس تنومند که بر جایگاه داوری و مسند قضاوت نشسته بودی و مشغول نشخوار. گاو گفت: به چه کار آمده ای؟ گوسفند سر به زیر انداختی و به آرامی حکایت بازگفتی که از باب آیت «ولاتحاکموا الی الطاغوت»، آیین مسلمانی گزارده به خدمت دادگر و داد پرور آمدی تا ایشان حق و عدالت گزاری که «اعدلوا هو اقرب للتقوی».
گاو تکانی به خود و شکمبه اش داد و گفت: خوب آداب منزلت بگذاشتی و حرمت و جایگاه عدالت بشناختی و حق مسلمانی به جا آورده ای. در این جا حق تو از بیدادگران بستانیم و هیچ کوتاهی در وظیفه به جا نیاوریم. اما پیش از همه این چند استخوان کتف شتر بردار و شکایت بتمام و کمال چنان که واقعت شد بنگار و اسناد بپیوست کن.
گوسفند چنان که گفته آمد بکرد و به انتظار دادگری بنشست. ماه ها بگذشتی و هیچ کاری به سامان نشد و حرفی از داد و داخواست و دادنامه هم نی. پس در جستجو شدی تا آسیب کار شناسی. مدتی در تکاپو بشد و ماهی نیز این چنین بر آمدی و بدانستی که پرونده گم و گور شدی و «گاو دبیری» ندانسته بخشی به توشه روزانه بخوردی. قاضی در مقام توجیه فعل همکار شدی که این وظیفه شدی در همه ادارات به حق و ناحق از بزرگ و کوچک هواداری کردی که پیامد آن روزی به وی نچسبیدی. پس گفت: این امر فرو نه که این جماعت پزشکان جماعتی نیکوکار و خدمت گزارند. آیت العفو بر خواندی و از گذشت و بخشش فصلی پرداختی. گوسفند چون این مشافعت بدیدی به خواری و نرمی گفت: دادگرا ! تو خود بدانستی که مرا اگر حق گذشتی باشد از آن بگذرم که این نه حق من که حق این حبه انگور و شنگول و منگول من است که چنین معلول و مفلوک به کنج خانه فناده است و نه وی را توان ایستادن است نه چریدن و نه رمیدن. این قصاص و دیات از آن درمان و مداوئت او خواهم و بس.
گاو فصلی دیگر در فوایدت عفو و بزرگی طبابت پرداختی تا گوسفند را رام سازی. که این جماعت گوسفنهد بسیار ساده لوح و دل رحیم و اهل دین و دیانتند زودی به ام افتند و گول خورند. ولی تو گویی این سحر و جادو کلمات در این گوسفند نه در کار شدی و نه سازگار و تاثیر گذار بل بر همان خواسته پیشین پایدار. گاو از این همه مشافعت خسته شدی و در نهایت از او خواستی که پرونده ای دوباره بایدت ساختی که آن یکی به دیوان جیم شدی و راه جستن بدان نه یافت. پس گوسفند دوباره پرونده ساختی و پول ها پرداختی. تا شد آن چه نباید شد و گاو به وجدان عدالت و فصل الخطاب حکم به برائت گرگ و محکومت گوسفند بداندی که این جماعت گوسفند در همیشه تاریخ به مظلومیت شناخته شده بودی.
روبهی که کینه گاو در دل داشتی به وکالت آمدی و گفتی : باید شکایت به قاضی القضات بردی که وی را آیین مسلمانی است و در آیین وی زندان و حبس نی و به جای وی حد و حدود و تعزیرات فراهم آوردی تا به فوریت حق مظلوم از ظالم بستاندی و درنگ جایز نشمردی. اما کارها به مرداوی نبودی پس چندین و چند بار خواستی تا گروه بزان که پیش از گاوان به حرفت دادگری مشغول بودی بر سر کار آوردی ولی گاوان و گرگان به توطئت نگذاشتی و هز روز چوب لای چرخ ماشین داوری بگذاشتی. پس خواستی یا استیفات حق کردی یا از این منزلت و منصب استعفا نمودی. پس چون خواست نخست بر نیامد، چنگ به ریسمان استعفا انداختی و در وی آویختی تا شاید این حیلت چاره ساز شدی...
پس گوسفند نزد وی شتافتی تا حق خود از گرگ بستاندی. ولی جماعت گرگان به همدستی گاوان آن اندازه در کار وی سنگ انداختی که در نهایت نومید شدی و از دادگری پشیمان و حال وی چون حال قاضی القضات شدی که وی نیز در آن منصب به دشواری بودی و تا آن حد وی را آزردی که ناتوان از کار شدی و در حقیقت ناکار. پس هر برنامه ساختی راه به جایی نبردی چه از برنامه بهره وری و... پس هر چه بافتی آنان پنبه ساختی و هر طرح که پرداختی و عرضه داشتی به هفته ای پایان یافتی. هر حیلت بود به کار بردی و این همه حیلت نیز جاره کار نشدی تا این زمان این عریضه نگاشتی...
گوسفند بماند که با این گرگان طبابت پیشه و گاوان قضاوت پیشه و روبهان وکالت پیشه چه کند؟
این حکایت از آن رو باز گفته ام تا یکی به فریاد مسلمانی رسد و حق ملت به تمامه گزارد چون به بانگ مسلمانی شنیده شده که شیری در بیشه مردان در آمده فریاد بر آورده و بانگ مسلمانی داده که «هر گاه به شما ظلم و ستمیرسید آن چنان فریاد زنید تا به این پایتخت ما رسد». و ما این بانگ بر آوردیم تا ببنیم به کجا میرسد.
اندر حکایت هسته فروشان
روزی روبهی از دهی بگذشتی. آواز مرغکان و خروسکان بشنیدی. گمان بردی که نغمه داودی است و یا مزامیر الهامی. آواز خروسکان نغمات الخناس الوسواس شدی تقوای سگان از یاد بردی. پس به نغمه هوشربا گامی پیش رفتی و ندانستی که این قرقگاه سگان است و هرکه در آن در آمدی نابکار شدی. چون به جماعت ایشان رسیدی از رنگهای شاد و سرور برانگیزشان مدهوش شدی و چون همسران دربار مصریان «تبارک الله و حاش لله» خواندی و آیت حسن «ما هذا بشرا ان هذا الاملک کریم » زمزمه کردی. پس در دام رنگ گرفتار آمدی و هم چنان پیش رفتی تا جایی که جز ایشان هیچ ندیدی و نشنیدی. چنان که اگر آیت «شغف حبا » بر وی خواندی مثال برخود گرفتی. هنوز چند گامینرفته بودی که سگان در کمین بر او شبیخون زدی و زخمیعمیق بر جان.
روبهک دو پا داشتی دو پای دیگر به وام از سگان بگرفتی که در اضطرار وام به بهره اضعاف مضاعف و به اشکال ربوی بتوانی گرفتی که این از باب اکل میته بودی و چاره جز این نبودی که جان از بلا و خطر رستن در آیین مسلمانی از اوجب واجبات بودی.
پس هم چنان که از قرقگاه سگان گریختی به کلبه ای رسیدی. در آن در آمدی و پناهگاه جستی. سگان چون او را گریخته پای یافتی ره خود گرفته و بازگشتی. روبهک دم بیارامید و با خود همیگفت که این چه بود که بر خود روا داشتی. تو که به قصد نان رفته بودی چه شد که گرفتار رنگ و دام شدی؟
چو ن لختی بیارامید شیری بدید که بر کنج خانه بنشسته و چشم در چشم او دوخته. از هیبت شیر زهره اش آب شدی و زالش بترکیدی. که این زاله از آن زال سپید موی تنها همنامی به وراثت بردی و در معنا دوگانه بودی. یعنی آن که در خود بشاشیدی و نام به ننگ بگذاشتی.
پس بسیار ادب کردی و احترامات فائقه به جا آوردی که جز این حیلت وی را چاره ای نبودی. اما روبهک هر چه ادب فرو گذاشتی. این نر شیر نگذاشتی و نه برداشتی و هم چنان خیر بدو نگریستی. روبهک پیش تر رفته تا دستبوس شاه جنگل باشی و چون به هزار آب و تاب و سخنان شیرین و ناب به وی نزدیک شدی و دست پیش بردی تا ادب به جای آوردی. ناگهان شیر از جا بجست و خود را بر روی روبهک انداخت. این به شد که از روبهک هر آن بودی برفت و خود را به نجاست آویخت. چون روبهک در آن زیر بودی کم و کیف حال فهمیدی که نه این شیری است که چنین پیش از مرگ رحیل کوچ خود برآوردی. این پوستین بیش از شیر نیست. من چه ساده و بزدلم که به نام شیر خود را بفروختی.
چون خوب در پوستین بنگریست. شکافی در زیر بدید و سر در آن فرو برد از فضولیت. پوست در او آویخت و او گریخت. هر کار کردی پوستین از تن برون نرفتی که خوش جای کرده بودی. ناگاه خود را با سگان مواجهت دیدی خواستی بگریزی که سگان چون هیبت شیر بدیدی از او گریختی. روبهک حال دانستی و خود را به برکه رساندی و در آب آیینه وش بدیدی که شیری بس به هیبت ترسناک و خشمناکی.
روبهک کنون به بیشه شیران در آمدی. در آن حوالت گروهی شیران بودی که به صنعت جدیدی دست یافته باغات انگور بساختی تا از هسته آن به فصل فقدان گوشت و پشم گرما ساختی. روبهک نیز که از قدیم به شغل شریف انگور دزدی مشغول بودی گاه گاه بیامدی از این تاکستان بدزدی. اکنون به جامگان شیران مشابهت چنان افتادی که خود از جمله ایشان بودی. پس به تاکستان در آمدی و شکمی از عزا در آوردی به هیچ خوف و هراسی.
شیری بر بگذشتی و وی را به تاکداری مشغول یافتی. سلامیکردی و برفتی و روبهک را نشناختی. پس خود را چنان یافتی که یکی از ایشان است. پس نزد شاه شیران برفتی خود را کم کمک به جایگاه نزدیک ساختی. مدتی به شیرین زبانی و لطیفه گویی و سخنان گزاف مشغول داشتی تا شاه وی را بر جناح چپ نشاندی.
در این بیشه شیران صنعت به کار بودی که هسته انگور بشکافتی و به فص خزان و چله زمستان خود را گرم نمودی. این صنعت هنوز به کمال نی. در آن سوی برکه گروهی شیران متکبر بودی که بر هفت اقلیم روبهان حکومت کردی و از دسترنج ایشان بخوردی و بر دانش ها بسیاری دست یافتی به حیلت و استعمار و استثمار جانوران اقالیم هفتو همگان از ایشان به هراس و وحشت که ایشان را از آن هسته سلاحی بود بس مخرب که هر جا زدی کون فیکون ساختی و ایشان نخواستی این شیران برکه باران یاران به این صنعت برای گرمازایی دست یافتی. البت که این صنعت را هزاران فایدت دیگر بودی از نهان و پنهان.
مدتی روبهک در نزد شاه شیر بودی از محبت او بهره بردی و از انگور تاکستان بخوردی و از زیادت آن سرمایه ساختی و بانک نامه زدی و گوش فلک را بدان کر کردی.
چون مدتی این سان گذشت. روبهک گروهی دیگر از دوستان خویش به جامه شیران در آوردی و نزد خود بخواندی و با این جماعت توطئه و توهم توطئه کردی. گاه گمان بردی که شاه شیر حقوق شهروندی به کمال ندادی و گاه که این سرمایه به چه نمیبخشی و همه در اختیار خود گرفتی. اگر تو هم خواهان صنعت شکاف هسته انگوری تا گرمازایی کنی این در حقیقت اعلان جنگ است به شیران آن ور آب. با این همه گاه چنان در بانک زدی که همگان گمان بردی که این شیران از همه شیر تر و از نسل نجیبترند. چون روبهان صوتی داشتند نه همسان صوت شیران و نه روبهان. که این عجیب از جامه و پوستین شیران بودی که فضای خالی در آن بودی و باد در آن به گردش .
مدتی بدیسنان گذشت. روبهان شیرنما اختیار ملک و مملکت بگرفتی و همه اسناد از هسته شکافی انگور به دشمن دادی تا از طریق اینجوها کار مملکت به سامان آورند و جماعت نسوان را آلت دست. پس جماعتی از نسوان را به کار های پست بگماردی تا ایشان را گمان شود که کسند و کاری اند و اینان ندانستی که بی کاره اند و امراته حماله الحطب. پس جماعت نسوان هیزم آوردی و روبهان آتش افروختی و هر روز کشور را به دشمن بفروختی از انگور و هسته انگور.
این بشد تا گروهی از جوانان شیران بدانستی که زیر کاسه این شیران حراف و بانگ درشت برزن نیم کاسه ای است. پس حیلتی کردند و ایشان را به کنار برکه بردند در وقت یخبندان. گفتند که اگر دم در آب آویزی ماهی بگرفتی به این سان. ایشان در دام شدند و دم ایشان در آب بماند و به سرما شبانه یخ بستی. شیران جوان از آن به حیلت به شبانه دور شدی و روبهان ندانستی این حیلت که دست بالای دست بسیار است. پس بامدادن گذر گروهی از سگان از آن جا شد. روبهان چون آواز سگان شنیدی ترسیدی و به جان کندنی دام در آب بگذاشتی و به جامگان بگریختی و به آن سوی آب رفتی که حالت ایشان خلق بدانستی . این حکایت گفتم تا بدانی که در میان شیران هماره روبهانی بانگ بسیار زن هستند که دین و ایمان به دشمن فروشند.