روزی روباهی به شتاب و هراسان از شهری بیرون میرفت، حکایت پرسیدند. گفت: قانونی گذارده اند که هر جانوری که سه خایگانش است یکی از بیخ بر کشند . گفتند: تو را چه خوف و هراس است مگر آن که تو نیز از خلقت به کمال و تمام برون باشی و نقصان به زیادی در تو نمودار. گفت : سوگند که نه چنینم و از جمله راست قامتانم و در سوایت و کمال خلقتم هیچ نقصانی نی.
گفتند: پس به چه جرمی این چنین هراسان و شتابان راه گریز پیش گرفته ای و به پشت خویش ننگری مگرت دشمن به تاخت در پیات روان است؟
گفت: مرا جز همین قانون دشمنی نیست.
گفتند: تو که چنین به کمال و تمامی چه هراست از این قانون است. دل آرام دار و دمی بیاسای که قانون را جز با مجرمان کاری نیست. مگر نشنیده ای که فلاسفه یونان باستان قانون را مسطره حق و عدالت دانسته اند تا هر که از جاده صواب برون رود به ریسمان و چوب قانون و عدالت براست آورند.
گفت: مرا هیچ مشکل و خطری از سوی قانون همی نرسد که قانون هماره به کمال است و درستی . خطر خطیر ازسوی مجریان قانون است که از دست ایشان گریزی نیست.
گفتند : حکایت مجریان چیست که تو را چنین به هراس افکنده است تا خانه و آشیانه مالوف خویش این چنین بگریزی و راه دیار غربت گیری که در غربت هزاران بلا و ابتلا است از جسم و جان که کم ترین آن جنون افسردگی است.
گفت: همه این را به جان رضا خرم و از این آشیان مالوف بگریزم.
گفتند: این مجریان قانون مگر با تو چه کرده اند که غربت فراق را به آسایش و آرامش فراش و خانه آشیان بگزیدی ؟
گفت: در این ولایت ما مجریان هر جانوری را به قانون موضوعه نخست برگیرند و تخمش بکشند و سپس بشمارندش. من همی ترسم که از خایگان جز به یک فرو نگذارند و همه عمر در حسرت دوگانه به جنون دچار شوم که این عامل جنون قریب است و آن عامل جنون و فسردگی غریب. پس حکم عقل بدین است که از قریب بگریزم که از قدیم و ندیم بزرگان خوب گفته و در سفته اند که : از این ستون تا آن ستون فرج و گشایش است.
اکنون حکایت روباه و خایگان فرو گذار که حکایت مجریان ما از این نیز بدتر و ناخوشایند تر است. تو گویا مردمان این خاک و برزن موشان آزمایشگاهی اند که هر چیزی را به آزمون و خطا بر پایه دانش تجربی فرنگیان بر آنان بیازمایند تا کدامش راست افتد. روزی نیست که به تجربت آزمونی کند تا خطا و درستی بدانند و از روی مصلحت حکم کنند و فی الفور به اجرا گذارند . نه تدبیر امور کنند و نه عواقب آن اندیشند. این حکایت بگفتم تا خود حق را بجویید که مصادیق آن بس بسیار است که مثنوی ملت ایران هفتاد من کاغذ شود.
تا حالا ازجایی بلند پریدی ؟ یا در اتومبیلی که با سرعت می رود و گرفتار شیب جاده شده نشسته ای ؟ یک حالتی به آدم دست می دهد که به نوعی تخلیه روح شبیه است. حالتی شبیه مرگ و از دست دادن جان. وقتی این حالت می رود و دوباره به حالت اول بر می گردی احساس خوشایند بهت دست می دهد گویی سبک شدی و دوباره جان به کالبدت بازگشته است. به نظرم هبوط یک چیزی شبیه این است. معلق شدن و این که در حالتی قرار بگیری که نه زنده ایی و نه مرده. این که میان آسمان و زمین معلق باشی و هر آن احتمال بدهی که این روح از تنت بگریزد.
خیلی سخت است که ندانی وضعیتت چیست. بی ثباتی ، پوچی و ترس از آینده که نتیجه اش افسردگی است.
در قصر کافکا محیطی ترسیم و تصویر شده که شبیه این حالتی است که می خواهم ترسیم کنم. شباهت هایی دارد و تفاوت هایی. شهرکی که معلوم نیست کجاست و گویی ارتباطش با بیرون و خارج بریده است. البته داستان این صراحت را ندارد. ولی کافکا مساله را یک جوری ترسیم می کند که گوی هم شهرکی در این دنیا و مرتبط با شهرهای دیگر است و هم نیست. آن چه بیشتر احساس می شود تک بودن و بی ارتباطی است. و تنها سرنخی که از ارتباط می دهد آمدن غریبه است. این غریبه معلوم نمی شود از کجا آمده است و گویی یک دفعه در همین شهرک از آسمان افتاده است.
محیط سرد و خشک شهرک و آدم هایی که در یک قصر زندگی می کند. این قصر چیست و برای چه مردمانش هرگز دیده نمی شوند؟ غریبه ای که تلاش می کند راهی به قصر بیابد و با آن جا ارتباط برقرار کند. این ارتباط آیا به سود دهکده است یا نه؟
به نظرم یک شباهت هایی میان این داستان و داستان هبوط است. نباید کافکا را آدمی پوچ گرا و یا چیزی شبیه این آدم ها بدانیم. آن چه کافکا گرفتارش شد گرفتاری همه آدم هایی است که می خواهند وضعیت خودشان را مشخص کنند و بدانند کیستند و در کجای هستی قرار گرفته اند؟ سرنوشت هر کسی را که در این وادی حیرت گام بر می دارد اصول روش شناختی و ابزارهایی مشخص می سازد که از آن بهره می گیرد. من به نتیجه ای که کافکا گرفته کاری ندارم . این خودش مساله دیگری است و می تواند خودش را در پایان این داستان نشان دهد. هرکس اگر خوب و با روش درست و ابزارهای مناسبی وارد نشود در چنبره این پرسش گرفتار و در نهایت سرانجامی چون کافکا خواهد یافت.
کافکا آدم متفکری بود. دغدغه و پرسش اصلی او همان موضوع بحث و مساله من است: هبوط. پرسشی که تنها برای انسان هایی متفکر پدید می اید و از خودش می پرسد از کجا آمده ام و آمدنم بهر چه بود و به کجا می روم؟ کافکا خواست درداستان قصر به این پرسش پاسخ دهد تا خودش را برهاند و از همان حالت تعلیق در آورد . آخر بی ثباتی و زندگی بر زمینی سست و بی بنیاد و خانه ای بر باتلاق که هماره انسان با دلهره به سر می برد، زندگی نیست. انسان می کوشد تا به این پرسش فلسفی که با همه هستی او ارتباط دارد پاسخ دهد. کاری که کافکا کرد و هرچند ناکام. ولی وی ترسیم درستی از وضعیت آدمی در وضعیت هبوط داد.
این غریبه داستان کافکا کسی جز انسان دور افتاده از حقیقت و وطن مالوفش نیست. انسانی که گرفتار وضعیت زمین شده است. او می کوشد تا با قصر ارتباط برقرار کند تا وضعیت خویش را تثبیت کند. به نظر می رسد قصر جز ماورا یعنی کس یا کسانی که سرنوشت این ده و آدم هایش را رقم می زند ، نباشند. از این رو غربیه سعی می کند تا به عنوان پیامبر ارتباطی پدید آورد و به تثبیت وضعیت دهکده کمک کند. در داستان کافکا این امکان فراهم نیست. در تفسیر و ترسیم مسیحی مساله به گونه ای است که کافکا نمی تواند ارتباط درست و سالمی میان انسان و خدا و در نتیجه میان وضعیت کنونی بشر با خالق برقرار کند. از این رو کافکا خود هم چون غریبه داستانش سرخورده می شود و به پوچی می رسد.
ما انسان ها هرچند اکنون در یک هبوط سخت و جانکاه در سرزمینی سرد و یخبندان در یک جای پرت و دور افتاده به نام زمین به سر می بریم ولی این امکان فراهم است که با قصر الهی که سرنوشت ما را رقم می زند ارتباط بر قرار کنیم و وضعیت خود را تثبیت کنیم. قرآن پس از داستان هبوط آدم می گوید که برای او این امکان فراهم است که در راستای هدایت الهی وضعیت خود را تثبیت کند و از این که موجودی باشد که معلق در میان آسمان و زمین است و هر آن ممکن است ربوده و به ناکجا آباد برده شود ، می تواند با او که سرشار از عشق و محبت است ارتباط دوستانه برقرار کند و به سرزمین مالوف خود بازگردد. این قصر خدایی به روی همگان باز است و آن پیامبر غریبه کافکا ، پیامبری آشناست و از جنس همین مردمان است و این که تنها به فکر خود نیست بلکه برای رهایی همگان تلاش می کند...
این داستان هبوط داستان شگفتی است و ما دوباره به سراغش می رویم تا اقلا وضعیت کنونی واینده خود را به درستی ترسیم کینم . راهی سخت و دشوار است ولی باید پاسخی گرفت هرچند این پاسخ شبیه آن چه کافکا یافت، باشد . به هرحال تلاش خود را می کنیم . البته وضعیت ما از کافکا کمی بهتر است چون تفسیر زندگی ما تفسیر دروغین عبری و مسیحی نیست و اسلام تفسیر زیبایی داده است که این همان اختلاف روش شناختی و هستی شناسی و در نتیجه اختلاف در جهان بینی خواهد بود....
اندر حکایت انار و پیاز و نقش تاویل
اشاره : هر آیه ای دو حنبه دارد : جنبه بیانی(عبارتی) و جنبه اشاری . فهم جنبه بیانی و موضوع آیه به روی همگان باز است ؛ زیرا ربط علامت به موضوع و مفهوم امری منطقی است ؛ از این رو می گویند که فهم ظاهری بیانی قرآن برای همگان امکان پذیر است . اما جنبه اشاری و ایمایی چنین نیست ؛ چون ربط موضوع با این جنبه غیر ظاهری از طریق تحریک و القاست و این امر کاملا به زمینه القا شونده بستگی دارد . این بخش نیز خود دارای مراتب است که از آن به ترتیب به اشارات و حقایق نام می برند. بخش اشارات و مرتبه ای از حقایق برای اهل تقوا قابل دسترسی است چون قرآن در این مرحله مختص متقین است که در ابتدای سوره بقره بدان اشاره شده است.
گویند چهار برادر (البته دوتا و سه تاش مهم نیست) بودند که در جوانمردی و عیاری و لوطی گری سر آمد روزگار خویش بودند. ایشان به رسم عهد قجر در هر سور و ساتی که می شد حاضر و از بذل و بخشش صاحبان جشن و عزا به فراخور بهره مند می شدند. رسم روزگار چنین بود که در این گونه مجالس آبگوشت می دادند و بسته به وضعیت صاحب مجلس کم گوشت و پر گوشت بود. آن چه در این مجالس نرخ زر می یافت همین پیاز بد بو ی خوش بو کننده دهان و دندان بود. این چهار تن لوطی وش و عیار کش در همه مجالس پیازی می بردند تا به تمام و کمال از غذا و خوراک آبگوشتی بهره برند و شکمی از عزا در آورند.
در این مجالس آن کس که قرب منزلت داشت شیخ و درویش مجلس بود و به تقدیر زمانه شیخ نجف دیده بیشتر . پس کوچک ترین ایشان چون این جایگاه و منزلت بدبد ترک وطن مالوف کرد و میهن بدرود و به نجف شتافت که آن زمانه هرکس نجف دیده بود چون اهل زمانه ما چون سوربن ‚ هاروارد و اکسفورد دیده بود و از قرب و منزلت و جاه و مقام دولتی و مردمی کم نمی داشت. اصولا همواره در طول و عرض تاریخ ، ما از خارجی و بیگانه خوشمان می آید و آنان را روی چشم خود جا می دهیم و از هر چه ایرانی ( ولو شهید دفاع از جان و مال و ناموس و میهن) چنان خوشمان نمی آید. نمی دانم این متجاوزین ژاپنی و آلمانی چرا این قدر در مملکت خودشان عزیز و گرامی هستند که حتی نخست وزیر ژاپن طول یک سال چند بار سری به مزار گور به گورشان زده و از آنان تجلیل می کند حتی اگر روابط میان چین و ماچین تیره و تار گردد ولی ما ایرانیان فرهیخته و ملی گرا می رویم رییس دانشگاه را می زنیم که چرا چهار شهید گمنام دفاع از کشور را در این دانشگاه می خواهیم دفن کنیم. بگذریم ... همین بیگانه پرستی بود که این عیار را دربه در و آواره خارج کشور کرد.
پس سالیانی چند از ضرب و یضرب و احکام عقلی و نقلی بخواند و به شهر خویش باز آمد . برادران به استقبال وی شتافتند که او نیز خارج دیده بود و خارجی شده. چون برادر در آن هیبت بدیدند بزرگش داشته با سلام و صلوات در کوچه و برزن شهر گردانده و به خانه بردند. اما برادر را احوال دیگر بودی و هیچ سخن نه فهم کردی و نه با ایشان سخن گفتی . مدتی بر آمد و سخنی از کام برادر بر نیامد. پس گمان بردند که وی را مقامات رسیده و از عالم خاک به افلاک پر کشیده است. از این سبب است که صمت و سکوت برگزیده که این خود در میان عارفان و درویشان مقامی بس عالی است. چنان که مولوی نیز بدان افتخار کرده و خود را بدان ستوده و نام و تخلص خود خموش برگزیده است.
چون ماهی بشد به فکر چاره افتادند تا برادر را به حرف آورند و از کمالش بهره برند. پس به سراغ شیخ شهر رفتند که او نیز خارج دیده و مردی بزرگ بود. رایزنی کرده تا وی به نزد برادر آید او را به سخن آورد. شیخ گفت من خود رمز و اشارت دانم و بدین نحو با او سخن گویم تا حقیقت چون آفتاب روشن شود که حال وی چون است. آیا به صمت در آمده یا جنون غربت بر او غلبه کرده است؟ چون هر که به خارج رود این بلای نخست است که عارض وی شود. چنان که از احوالات ایرانیان اهل فرنگ رفته چنین بر می آید که آمار خودکشی و دیگر کشی و... در ایشان به فزونی است (به این آمار و ارقام نیز اعتباری نیست)
پس شیخ به نزد عیار رفت و اناری بر زمین کوفت . لوطی خارج دیده نه گذاشت و نه برداشت و از جیب خود پیازی در آورد بر زمین کوفت به هیبتی چند . ( این پیاز در جیب گذاشتن از عادات دیرین ایشان از بزم و مجالس زمانه عیاری بود.)
شیخ عبا برکشید و متغیر گشت و به ناگهان چون اسپند بر آتش از زمین پرید و بجست و از خانه گریخت.
برادران در پی وی شدند که این دیگر چه حکایتی است و شگفتی ها بنمودند. پس شتابان پی شیخ گرفته و وی را یافته و حکایت خواسته که این چه رازی بود؟
شیخ ‚ جوان لوطی را بزرگ داشته و از عظمت و مقامات وی سخن ها پرداخته و هزاران رطب و یابس به هم بافته که وی را چه شان و منزلتی است و دیگر کس را آن نیست. و این که چون اویی در بلاد ما نیست.
گفتند حکایت انار و پیاز چیست؟ شیخ گفت: من اناری از جیب در آوردم که حکایت جهان ‚ حکایت این انار است که این چنین به نظم در کنار هم نشسته اند و در غلاف ماده گرفتار.
وی پیازی بر زمین نهاد که حکایت دنیا نه چنان است که می گویی . حکایت دنیا حکایت این پیاز است که لایه لایه است و میان هر یک از این دنیا ها لایه ای نازک است که برزخ نام نهند. دیگر آن که جهان چون پیاز دارای مراتب تشکیکی است . هرچند که به چشم تو جهان هستی را ماهیت های متعدد است چون دانه های انار ولی به نظرم همه را وجودی واحد است و این وجود واحد را مراتب تشکیکی و...
پس بسیار دیگر از علوم ناگفته و غریبه و از دانش حضوری و شهودی دو چندان بگفت و برادران را بشارت ها داد که این مقامات را من در کسی جز پیامبران سراغ نتوانم گرفت.
برادران شیخ را بدرود گفتند و نزد برادر شتافته وی را بسیار بزرگ داشتند. پس وی را گفتند : برادر خود حکایت سختی ها و زحمات بسیار ما را می دانی . اکنون که به این مقام رسیدی ما را نیز دریاب. پس وی را سوگندها دادند تا ایشان را دستگیره نماید ولی برادر مقامات رسیده هم چنان ساکت و خاموش بودی . این بود تا آن که به آخرین حیله و چاره متوسل شدند و به نان و نمکی که باهم خورده بوند وی را سوگند دادند که این سوگند نزد ایشان بس بزرگ است.
پس برادر به حرمت نان و نمک به سخن در آمد و زبان در کام گرداند . پس اول چیزی که پرسیدند حکایت انار و پیاز بود. شیخ لوطی کمی بخندید و گفت: شیخ چون به مجلس در آمد اناری بر زمین کوفت که حکایت تو در نزد من حکایت این انار است که چون بفشارمش آبش در آید . تو را افشره سازم . تو هر چند خارج رفته ای ولی در نزد من کس نیستی . من نیز به خشونت پیازی بر زمین کوفتم که تو نیز هر چند چون پیاز محکم و استواری ولی من به مشتی محکم تو را در هم کوبم. شیخ از این سخنم متغیر شد و بگریخت چنان که دیدید.
اکنون حکایت این نشست تصوف و عرفان بود که هر کس تاویل و تفسیر خود کرد و معلوم نیست کدام تفسیر همان بیان واقع است. به ویژه که معیاری برای این گونه دعاوی نیست و اخر کار باید باز متوسل به طاس شویم وگرنه بازار عرفان و تصوف و درویش و درویشی این روزها بسیار گرم است. این هم تفسیر دیگر از زندگی ...
نوشتن برایم آسانتر است، همان طور که گفتن برای بعضیها. از دید روانشناسی برای این ناتوانی در سخن گفتنم میتوانم برای این مساله توجیهاتی دست و پا کنم . یکی این که به زمینههای خانوادگی اشاره کنم و بگویم چون تعداد افراد خانواده زیاد بودند و من هم که کوچکترین فرد در خانواده کمتر فرصت ابراز وجود میتوانستم پیدا کنم و هر وقت سخن میگفتم کسی گوش به حرفم نمی گرفت و یا اجازه نمیدادند تا حرفی بزنم و ابراز وجود کنم و به قول معروف برای خودم سری تو سرها دست و پا کنم. شاید همین مساله موجب شده که تن صدایم بلند تر شود تا و این هم از نعمت همان داد و فریادهای بود که میخواستم با آن حرفم را به گوش کسی برسانم . وقتی به تو اجازه صحبت کردن ندهند و تنها خودشان را ببیند و تو در آن جمعیت با ذرهبین نیز دیده نشوی و یا در شلوغی و همهمهها ، صدایت شنیده نشود ، میخواهی یک طور دیگری حرفهایت را بزنی تا دق نکنی .
من هم از روی لج هم شده و یا به خاطر آن که خدای نکرده دق نکنم سراغ یک راه چاره رفتم . آخر اگر عدالتی هست که باید باشد ، من آن را در نوشتن جستم . البته باید تصریح و پافشاری کنم این بودن عدالت به معنای در اختیار داشتن آن نیست . اگر میخواهی هر حقی را به دست آوری باید تلاش کنی . اصولا این حقوق گرفتنی است و کسی به تو حقت را نمی دهد . مثل همین حق مسلم که به آن حق هستهای میگویی . این هم گرفتنی است . عدالت هم از همین مقوله است . خود خدایش هم این را گفته که باید همگی برای آن قیام کنند و گرنه کسی آن را بذل و بخشش نمی کند ...
به هرحال این گونه شد که رفتم سراغ نوشتن تا آن چیزهایی را که به سختی می توانستم و یا امکان به دست آوردنش نبود را الآن روی کاغذ به آسانی آب خوردن می نویسم و توی این روزنامه ها و مجلات و حتی این وبلاگ ها فریاد میزنم . البته این خوبی را دارد که میتوانی آهنگ و تم پر طنین آن را نشنوی .
البته ناگفته پیدا است که توی این دنیا پر هیاهوی ما نوشتن اثر کمتری از گفتن دارد . این ناتوانی در گفتن و سخنوری موجب می شود که نتوانی آن طور باید و شاید خود نمایی کنی و یا حق خودت را بگیری. آری این چنین است برادر. چون در گفتن ابتدایی ترین مسایل میمانی و در جا میزنی و نمیتوانی حقت را آن چنان باید و شاید بگیری ....
شاید تعجب کنى که چرا این عنوان را انتخاب کردم. اگر هدفت نوشتن نوعى خاطره نویسى است که مىتوانى از عنوان تصویرزندگى و مانند آن را انتخاب کنى.
این همه درست، ولى آن چه به نظرم مىرسد این که نمىتوانم هر چه را مىبینم یا مىاندیشم چنان که باید و شاید به تصویربکشم، ولى شاید بتوانم تفسیر خودم را از آن چه دیده و شنیدهام برایت بنویسم.
هرکسى طورى این چیزها را تفسیر و تعبیر مىکند. مثلا خودت وقتى یک چیزى را مىبینى براى خودت تحلیلى دارى که باتحلیل دیگرى خیلى تفاوت دارد. از این روست که هیچ کسى تفسیر و تعبیر مشترک و یکسانى از یک موضوع ارایه نمىدهد. نهاین که زاویه نگاهشان با تو فرق دارد و آنها از جایى به موضوع نگاه مىکنند که تو در آن جا نیستى و یا بالعکس، بلکه حتى اگر ازیک جا و حتى از یک روزنه نگاه کنید به جهت یک تفاوتهاى بینادین شخصیتى که شاکله شخصیتى شما را مىسازد نمىتوانیدیک تفسیر و تعبیر از موضوع ارایه دهید. خاستگاه این اختلاف همان چیزى است که در فلسفه قارهاى از آن به زوایه دید،پیش داورى یاد مىکنند که در پس زمینه هر تحلیل و تفسیر جا خوش کرده و خودش را از چشم همگان حتى خود مفسر نهانمىکند.
این پس زمینههاى نادیدنى معرفتى و شناختى که از آن گاه به اختلاف هستىشناختى و جهانبینى یاد مىکنند موجب مىشود کهتفسیر من از همان موضوع خاص با تفسیر تو تفاوتهاى گاه ژرف و عمیقى داشته باشد.
از این جاست که مىخواهم تفسیر خودم را از حالات و موضوعات روزمره زندگى ارایه دهم. از این رو نباید توقع داشته باشى کهآن چه مىنویسم همانى باشد که تو مىبینى و یا مىدانى و یا به گمانت باید این طور باشد و باید من هم حرف تو را بزنم و همهآن چه تو باور دارى باور داشته و به هرچه تو خوش دارى و یا تعبیر و تفسیر مىکنى من هم با تو همره و همگام شوم. باور کن ایننمىشود و توقع بىجاى است.
حال که این گونه است تو مىتوانى در بیشتر روزها یک سرى به این وبلاگ پردیس ما بزنى و نوشتهها روزانهام را بخوانى و اگردوست دارى پیام بگذار تا من هم یک سرى به وبلاگت بزنم تا ببینم چگونه هر کداممان دنیا و حوادثش را تفسیر مىکنیم. پس این«سخن بگذار تا وقت دیگر»....