نوشتن برایم آسانتر است، همان طور که گفتن برای بعضیها. از دید روانشناسی برای این ناتوانی در سخن گفتنم میتوانم برای این مساله توجیهاتی دست و پا کنم . یکی این که به زمینههای خانوادگی اشاره کنم و بگویم چون تعداد افراد خانواده زیاد بودند و من هم که کوچکترین فرد در خانواده کمتر فرصت ابراز وجود میتوانستم پیدا کنم و هر وقت سخن میگفتم کسی گوش به حرفم نمی گرفت و یا اجازه نمیدادند تا حرفی بزنم و ابراز وجود کنم و به قول معروف برای خودم سری تو سرها دست و پا کنم. شاید همین مساله موجب شده که تن صدایم بلند تر شود تا و این هم از نعمت همان داد و فریادهای بود که میخواستم با آن حرفم را به گوش کسی برسانم . وقتی به تو اجازه صحبت کردن ندهند و تنها خودشان را ببیند و تو در آن جمعیت با ذرهبین نیز دیده نشوی و یا در شلوغی و همهمهها ، صدایت شنیده نشود ، میخواهی یک طور دیگری حرفهایت را بزنی تا دق نکنی .
من هم از روی لج هم شده و یا به خاطر آن که خدای نکرده دق نکنم سراغ یک راه چاره رفتم . آخر اگر عدالتی هست که باید باشد ، من آن را در نوشتن جستم . البته باید تصریح و پافشاری کنم این بودن عدالت به معنای در اختیار داشتن آن نیست . اگر میخواهی هر حقی را به دست آوری باید تلاش کنی . اصولا این حقوق گرفتنی است و کسی به تو حقت را نمی دهد . مثل همین حق مسلم که به آن حق هستهای میگویی . این هم گرفتنی است . عدالت هم از همین مقوله است . خود خدایش هم این را گفته که باید همگی برای آن قیام کنند و گرنه کسی آن را بذل و بخشش نمی کند ...
به هرحال این گونه شد که رفتم سراغ نوشتن تا آن چیزهایی را که به سختی می توانستم و یا امکان به دست آوردنش نبود را الآن روی کاغذ به آسانی آب خوردن می نویسم و توی این روزنامه ها و مجلات و حتی این وبلاگ ها فریاد میزنم . البته این خوبی را دارد که میتوانی آهنگ و تم پر طنین آن را نشنوی .
البته ناگفته پیدا است که توی این دنیا پر هیاهوی ما نوشتن اثر کمتری از گفتن دارد . این ناتوانی در گفتن و سخنوری موجب می شود که نتوانی آن طور باید و شاید خود نمایی کنی و یا حق خودت را بگیری. آری این چنین است برادر. چون در گفتن ابتدایی ترین مسایل میمانی و در جا میزنی و نمیتوانی حقت را آن چنان باید و شاید بگیری ....