از خشم بر افروخته شده بود. باور کردنی نبود. چه قدر جسارت و تا چه اندازه گستاخی. مستقیم ایستادند و راست و راست گفتند: نه ! این نخستین بار بود که گروهی در برابرش ایستادند و ساز مخالفت نواختند. باید چنان تادیب شوند که دیگر کسی هوس مخالفت نورزد. اگر از اینان در گذرد، شیرازه امور درهم میریزد و کارها از مجاریاش خارج میشود. با خشم گفت: شما چرا به موسی ایمان آوردید پیش از آن که به شما اجازه دهم .
مشکل فرعون و فرعونیان این است که یا درک نمیکنند یا نمیخواهند درک کنند که امور دو دستهاند: برخی در اختیار انسان است و برخی دیگر نیست. به قول فلاسفه ایمان و فهم و مانند آن از دسته اموری نیست که قابل جعل و وضع باشد و امر و نهی و باید و نباید به آن تعلق بگیرد. نمیتوان گفت: چرا ایمان آوردی، یا چرا به این چیزیقین کردی؟ البته میتوان در امور غیر اختیاری به مقدمات اختیاری آن اشاره کرد و گفت: آن مقدمات را انجام نده! از این رو وقتی گفته میشود: باور کن یا یا ایمان بیاور و به معنای آن است که دنبال مقدمات آن برو! وقتی مقدمات علم و یقین فراهم شد دیگر به طور طبیعی ایمان و باور و قطع و یقین پدید میآید. البته اعتراض فرعون را میتوان این گونه توجیه کرد که: چرا پیش از اجازه من شما ایمانتان را ابراز کردید. چون اعلام و ابراز امر درونی و عدم آن امکانپذیر و میتواند متعلق امر و نهی واقع شود. ولی هرگز نمیتوان به یک امر درونی مثل ایمان و باور و قطع و یقین که بیرون از جعل است، امر و نهی کرد.
دوستی داشتم که میگفت: هر وقت کلاغ ها از «دژکول» برخاستند و رفتند، وقت اذان مغرب است، چون به تجربه دیده بود که هنگام اذان آنها پریده و رفته بودند، حالا با پریدن کلاغ ها یقین میکرد که وقت نماز مغرب است. هرگاه برای کسی قطع حاصل شود دیگر نمیتوان گفت: قطع نیاور! حتی اگر آدم زود باوری باشد و خیلی زود هر چیزی را باور کند. زیرا قطع داشتن امری اختیاری او نیست. بنابراین پیامبر خدا هم نمیتوانست به مردم بگوید: ایمان بیاورید مگر آن که مرادش همان مقدمات آن بود؛ یعنی بروند هم در آیات و نشانه های بیرونی وجود خدا و هم در نشانه ها و آیاتی که در قران است، تحقیق و تدبر کنند. خداوند ماموریت پیامبرش را ابلاغ میداند. یعنی اطلاع رسانی در مرحله ای که در آن مرحله ماموریت دیگری ندارد چون در این مرحله بحث اجرای احکام و حدود و قضاوت و داوری نسبت به مومنان مطرح نیست که خود مرحله پسین است و ربطی به مرحله پیشین ندارد...
به هرحال ایمان آوردن مردم و نیاوردنش دست پیامبر نیست تا با دستور و باید و نباید آنها را عوض کند. از این رو است که اکراه و اجبار در دین معنا ندارد، چون امر قلبی است و این یک واقعیت درونی بشر است که انسان به طور طبیعی نمیتواند مجبور و ایمانآوری شود. خداوند به پیامبرش میگوید: تو نمیتوانی هرکه را خواستی مومن و به راه آوری. تنها خداوند است که به تصرف تکوینی و تاثیرگذاری در جانها و قلوب مردم آنان را به راه میآورد. پیامبر دوست داشت که خویشانش ایمان بیاورند و خودش را به رنج میانداخت ولی این امکانپذیر نبود. پس از قدرت گرفتن پیامبر مساله چنین بود و اجباری در کار نبود، چون ایمان تحت قدرت و زور قرار نمی گیرد و آن چه به ظاهر ایمان نامیده میشود ایمان نیست بلکه نفاق است؛ چنان که کفر تحت فشار قدرت و زور ایمان نیست و به شکل تقیه خودنمایی میکند.
به هرحال این طور نیست که بتوان به هر چیزی امر و نهی کرد یکی از چیزهایی که امر و نهی مستقیم به آن تعلق نمیگیرد، فهم است. اندیشه و فهم از اموری نیست که دستوری باشد، البته میتوان گفت: فعالیت مغزی خود را طوری تنظیم کن که برای اندیشیدن مفید باشد و این سو و آن سو نرود و یا مقدمات فهم را فراهم کن و بفهم . در مقابل مساله گفتن اندیشه و بیان آن از اموری است که در اختیار انسان است و قابل امر و نهی می باشد .
نسیم شمال با اشاره به این خواهش و خواسته نا به جا برخی از قدرتمندان میسراید:
دست مزن! چشمُُ ببستم دو دست
راه مرو! چشم ، دو پایم شکست
حرف مزن ! قطع نمودم سخن
نطق مکن! چشم، ببستم دهن
هیچ نفهم! این سخن عنوان مکن!
خواهش نافهمی انسان مکن!
لال شوٍم، کور شومٍ ، کر شوم
لیک محال است که من خر شوم