آگاه از سر درون
دوست گرامی ما آقای سید محمد حسینی نقل می کرد که شیخ محمود کیا پدری داشت که پا به سن گذاشته بود و از آن جایی که همسرش را از داده بود می خواست تجدید فراش کند. از این رو هر گاه از شمال به منزل پسرش که روحانی بود می آمد از او می خواست که پا پیش بگذارد و آستین بالا زند و برای او همسری دست و پا کند.
پافشاری های او بسیار بود و هر از گاهی مساله را پیش می کشید که تو روحانی هستی و می توانی برای من همسری پیدا و انتخاب کنی .
پسر به عللی نمی خواست و یا نمی توانست کسی را معرفی کند و اقدام به زن دادن پدر نماید.
این مساله بود تا این که روزی پدرش از شمال به دیدن او آمد. منزلی که آقای کیا در آن جا ساکن بود در کوچه ممتاز در همان کوچه آقای حسن زاده بود. آقای کیا از شاگردان استاد نبودند ولی ارادتی خاص به ایشان داشت.
روزی با پدرش در کوچه می رفتند که آقای حسن زاده آملی را می بیند و به پدرش می گوید: آقای حسن زاده را که شما این اندازه به وی ارادت دارید ایشان هستند.
پدر به شتاب به سوی وی می رود و عرض ادب و ارادت می کند. استاد با ایشان گرم می گیرد و به او گوشزد می کند که چرا این قدر پسر به نازنینی را اذیت می کنید. او که به شما این اندازه احترام وعزت می گذارد و همه جوره هوایت را دارد خوب نیست که شما او را اذیت کنید." ایشان پسر خوبی است ؛ اذیتش نکنید ایشان به وظایف خود آشناست.
هر دو فهمیدند که مراد آقای حسن زاده چیست و پدر آقای کیا شگفت زده می شود و از این که آقای حسن زاده از حال و احوال وی و رفتارهایش با پسر آگاه بود تعجب می کند. از این رو دیگر دست از اصرار بر نمی دارد و شرایط به گونه ای فراهم می شود که بتواند تجدید فراش کند و همسر دیگری را اختیار کند.