ژاله بر گونه بهار می غلتد؛ پنجره خیس از نگاه بهار به بیرون می نگرد. دلم هری می ریزد. نسیم شاخ را می تکاند. گلبرگهای شکوفه بهار نارنج بر خاک بوسه می زنند. نسیم خنک بامدادی، شکوفه های گیلاس و آلبالو را بر دوش می گیرد و در آسمان می گرداند.
من این جا در کنج اتاقم به انتظار نشسته ام. قرآن در دست، ذکر می گویم. پدر بزرگ و مادربزرگ بر مبل نشسته اند. تو گویی امروز به هم رسیده اند. مادربزرگ موهایش را آراسته و در زیر دستمال سفید پنهان کرده و یک روسری بر آن کشیده است. جامه های رنگارنگش، بوی تازگی می دهد.
هفت سین ما به سبزه کمال شده است. چند روزی است که بذرش را به نم آبی در پارچه خیس برای امروزی آماده کرده ام. مادرم می آید با آینه ای از پاکی. ماهی سیاه کوچولو در کنار ماهی قرمز تنگ، حیات را معنای دیگر می بخشد. سین سمنو بوی گندم می دهد. سیب سرخ، دلم را به بوی مهرش مسرور می کند.
دلم مثل سیر و سرکه می جوشد نکند پدر دیر کند و نیاید. سیر و سرکه را می نگرم، آرام بر سر سفره در کنار هم نشسته اند. آرامش آنان چشمش را پر می کند، اما آب دهانم بی هیچ دلیلی راه می افتد؛ چون نگاهم در سماق خیره مانده است. آب دهانم را قورت می دهم.
مادر بزرگ صلوات می فرستد. تسبیح می گرداند و سبحات قلبم را یک یک به ذکر الهی آب و جارو می کند. دوباره چشم در سفره می گردانم. چرا زمان به درازا کشیده است؟! کی می آید؟! سنجد سلامت را با تمام وجودش برایم مژده می دهد. پوستش چه سلامت و تازگی به پوستم داده است. شیرین گوشتش، تنم را سلامت می داد و سفتی استخوانش، مرا چون ستون استوار می سازد. از بیکاری فلسفه بافی می کنم تا تو بیایی.
سکوت و خاموشی فضای بیرون آن را آکنده است؛ اما دلم چون ساعت می نوازد: تک تک تک... ناگهان صدای توپ تحویل بر می خیزد: همه دست به آسمان بلند کرده ایم و دلهایمان را با آسمان پیوند می زنیم. خاک دیگر نمی تواند با ما همراه شود. این مادر طبیعت دوست دارد پرواز ما را از آشیانه خاک زمین بنگرد. ساعت تحویل می شود و چشمان در گردونه آسمان چون گردونه آسیاب زمانه می گردد. در نوید نوروزی آسمان می خواند: یا مقلب القلوب و الابصار یا مدبر اللیل و النهار یا محول الحول و الاحوال حول حالنا الی احسن الحال.