سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اساس دانش بردباری است . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :394
بازدید دیروز :532
کل بازدید :2103638
تعداد کل یاداشته ها : 1987
103/9/14
12:32 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
خلیل منصوری[174]
http://www.samamos.com/?page_id=2

خبر مایه
پیوند دوستان
 
فصل انتظار اهالی بصیرت هزار دستان سرباز ولایت رایحه ی انتظار اقلیم شناسی دربرنامه ریزی محیطی .:: مرکز بهترین ها ::. نگارستان خیال جریان شناسی سیاسی - محمد علی لیالی نگاهی نو به مشاوره پلاک آسمانی،دل نوشته شهدا،اهل بیت ،و ... حمایت مردمی دکتر احمدی نژاد آقاشیر کلّنا عبّاسُکِ یا زَینب صراط مستقیم هم رنگــــ ِ خـــیـــآل جبهه مقاومت وبیداری اسلامی کالبد شکافی جون مرغ تا ذهن آدمیزاد ! تکنولوژی کامپیوتر وبلاگ منتظران سارا احمدی بوی سیب BOUYE SIB رمز موفقیت محقق دانشگاه سرزمین رویا وبلاگ تخصصی فیزیک پاک دیده آدمک ها ✘ Heart Blaugrana به نام وجود باوجودی ... سرباز حریم ولایت دهکده کوچک ما از قرآن بپرس کنیز مادر هرچه می خواهد دل تنگت بگو •.ღ♥ فرشتــ ـــ ـه تنهــ ــ ــایی ♥ღ.• پیامبر اعظم(ص) عطاری عطار آبدارچی ستاد پاسخگویی به مسایل دینی وبلاگ شخصی امین نورا چوبک نقد مَلَس پوست کلف دل نوشت 14 معصوم وقایع ESPERANCE55 قدرت شیطان دنیای امروز ما تا ریشه هست، جوانه باید زد... آواز یزدان خلوت تنهایی کتاب شناسی تخصصی اس ام اس عاشقانه طرحی نو برای اتحاد ایرانیان سراسر گیتی در گوشی با خدا **** نـو ر و ز***** اس ام اس سرکاری و خنده دار و طنز دنیا به روایت یوسف جاده خدا خام بدم ایلیا حرفای خودمونی من بازی بزرگان کویر مسجد و کلیسا - mosque&church دنیای ماشین ها بچه دانشجو ! پژواک سکوت گنجهای معنوی دنیای موبایل منطقه‏ ممنوعه طلبه علوم دینی مسافر رویایی انواع بازی و برنامه ی موبایل دانشجو خبر ورزشی جدید گیاهان دارویی بانوی بهشتی دو عالم سلام

من نیز چون مرحوم علی اکبر دهخدا از هر چه وکیل و نماینده بدم می آید، چرا که این ها بر خلاف اصول عقلانی و سوگندی که بر قرآن خوردن دین و ملت را می فروشند. همین مصوبه اخیر مجلس در باره واگذاری 250هزار میلیارد تومان ناقابل به اشرافیت طلحه و زیبری پس از انقلاب نشان می دهد که چه اندازه دین فروشی در میان نمایندگان مجلس شورای اسلامی آسان است و مانند آب خوردن حاضرند آخرت خود را به دنیای اشرافیت مدرن پس از انقلاب بفروشند. جای امام خمینی خالی که ببیند که چگونه قانون اساسی که سهل است خدا و پیامبر و قرآنش را به بخس دراهم معدوده می فروشند.

به نظر می رسد که باید مانند امام صادق(ع) گفت: وای از دو شورای بزرگ و کوچک. گفتند: کدام ها ؟ فرمودند: یکی همین شورای بنی ساعده که ولایت را فروخت و دیگری از شورای کوچکی در زیر آن کوه در شهر ری پدید می آید و به طوری قوانین اسلامی را تغییر می دهند که وقتی حضرت امام زمان(عج) ظهور می کند مردم می گویند که دین جدیدی آورده است؛ چرا که این سقیفه با دین فروشی اندک اندک چنان بر اساس مصلحت نظام برخی از افراد و اشخاص که اشرافیت جمهوریت اسلامی را شکل می بخشند همه دین را می فروشند و تغییر می دهند که وقتی آن امام (ع) ظهور می کنند مردم از دین آن حضرت (ع) به دین جدید تعبیر می کنند. آنان گمان می کردند که بر اساس قوانین شورای به ظاهری اسلامی دین فروش، دارند دین داری می کنند، ولی نمی دانستند که دین مصحلتی سقیفه بنی ساعده را مراعات می کنند که تضمین کننده دنیای برخی و از میان برنده عدالت قسطی است.

بی گمان تف بر هر چه وکیل و نماینده باد و هم چون دهخدا باید از این نمایندگان دین فروش و دین تغییر ده ترسید.

دهخدا درباره ملت فروشی نمایندگان و وکلای مجلس می نویسد:

آخر، یک شب تنگم آمدم.گفتم:«ننه!» گفت:«هان». گفتم:«آخر مردم دیگر هم زن و شوهرند؛ چرا هیچ کدام مثل تو و بابام شب و روز به جان هم نمی افتند؟»

گفت : « مرده شور کمال و  معرفتت را  ببرد با  این حرف زدنت  که هیچ  وقت به پدر ذلیل  شده ات نگفتی  از این جا پاشو ، آن جا نشین ».

 گفتم : « خوب، حالا  جواب حرف مرا  بده » .

گفت : « هیچی ،  ستاره مان  از  اوّل  مطابق نیامد».

 گفتم:« چرا ستاره تان مطابق  نیامد؟»

 گفت:« محض این که بابات مرا به زور برد.»گفتم: ننه! به زور هم زن و شوهری می شه؟

 گفت:«آره، وقتی که پدرم مرد، من نامزد پسر عموم بودم. پدرم دارایی اش بد نبود؛ الا ّمن هم وارث  نداشت. شریک الملکش می خواست مرا بی حق کند؛ من فرستادم پی همین مرد که وکیل مدافعه بود که  بیاید  با شریک الملک بابام برود مرافعه. نمی دانم ذلیل شده چه طور  از  من  وکالت نامه گرفت که بعد  از یک هفته چسبید که من تو را برای خودم عقد کرده ام. هر چه من خودم را زدم،گریه کردم،به آسمان رفتم،زمین آمدم،

گفت:«الّا و للّه که تو زن منی».

چی بگویم مادر، بعد از یک سال عرض و عریضه کشی مرا به این آتش انداخت. الهی از آتش جهنّم خلاصی نداشته  باشد !  الهی  پیش  پیغمبر  روش سیاه  بشود ! الهی  همیشه  نان  سواره  باشد و  او پیاده ! الهی که آن  چشمهای مثل ارزق شامی اش را میر غضب در آرد!»

 این ها را گفت و شروع کرد زار زار گریه کردن. من هم راستی راستی از آن شب دلم  به حال ننه م سوخت.

 برای این که  دختر عموی من هم  نامزد من بود ؛ برای این که من  هم ملتفت بودم که جدا کردن نامزد از نامزد چه ظلم عظیمی است.

از آن شب دیگر دلم با بابام صاف نشد. از آن شب دیگر هر وقت چشم به چشم بابام افتاد ترسیدم ؛ برای این که دیدم  راستی راستی به قول ننه م گفتنی، چشماش  مثل ارزق شامی است.

 نه تنها آن وقت از چشم های بابام ترسیدم، بعدها هم از چشم های هر چه وکیل بود ، ترسیدم؛ بعدها از اسم هر چه وکیل هم  بود ترسیدم، بله ترسیدم ، امّا حالا مقصودم این جا نبود ، آن ها که مردند و  رفتند  به دنیای حق ، ما ماندیم در این دنیای ناحق . خدا از سر تقصیر همه شان بگذرد . مقصودم این جا بود که  اگر  هیچ کس نداند، تو یک نفر می دانی که من از قدیم از همه مشروطه تر بودم.

من از روز اوّل به سفارت رفتم؛ به شاه عبدالعظیم  رفتم ؛ پای پیاده همراه آقایان به قم رفتم . برای این که من از  روز اوّل فهمیده بودم  که مشروطه یعنی رفع  ظلم ؛ مشروطه یعنی آسایش رعیّت ؛ مشروطه یعنی آبادی مملکت .

 من این ها را فهمیده بودم... امّا از همان روزی که دست خط از شاه [مظفر الدّین شاه] گرفتند و دیدم که مردم می گویند که حالا  دیگر  باید وکیل تعیین کرد، یک دفعه انگار یک کاسه آب داغ ریختند به سر من . یک دفعه سی و سه بندم  به تکان افتاد. یک دفعه چشمم سیاهی رفت. یک دفعه سرم چرخ زد . گفتم: « بابا نکنید؛ جانم نکنید؛ به دست خودتان برای خودتان مدّعی نتراشید».

گفتند: « به! از جایُن( ژاپن خودمون) گرفته تا پُتل پُرت ( پترز بورگ ) همه ی مملکت ها وکیل دارند».

گفتم: « بابا واللّه! من مرده شما زنده، شما از وکیل خیر نخواهید دید؛ مگر همان مشروطه خالی چه طور است؟»

گفتند: « برو پی کارت؛ سواد نداری حرف نزن. مشروطه هم بی وکیل می شه؟» دیدم راست می گویند.

گفتم:« بابا !  پس حالا  که تعیین می کنید  محض رضای خدا چشمانتان  را  وا کنید که  به چاله نیفتید .  وکیل خوب انتخاب کنید.»

گفتند:« خیلی خوب».

بله، گفتند: خیلی خوب. چشم هاشان را  وا کردند. درست هم دقّت کردند . امّا در چه؟ در عظم بطن ، کلفتی گردن، زیادی اسب و کالسکه.

 بی چاره ها خیال می کردند که گویا این وکلا را می خواهند  به پلوخوری بفرستند. باری حالا بعد از دو سال ، تازه سر حرف من افتاده اند.

حالا تازه می فهمند که روی صندلی های هئیت رئیسه را پهنای شکم مفاخر الدّوله و ... پر می کند و  چهارتا  وکیل حسابی هم که داریم  ، بی چاره ها از ناچاری ، چارچنگول روی قالی «روما تیسم» می گیرند . حالا  تازه می فهمند که شان مقنّن  از آن بالاتر است که به قانون عمل کند ... این ها  را مردم  تازه می فهمند.

امّا من از قدیم می فهمیدم؛ برای این که من گریه های مادرم را دیده بودم ؛ برای این که من می دانستم  اسم  وکیل حالا حالا خاصیّت خودش را در ایران خواهد  بخشید؛  برای این  که من  چشم های مثل  ازرق شامی بابام هنوز یادم بود.