سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ایمان بنده راست نباشد ، جز آنگاه که اعتماد او بدانچه در دست خداست بیش از اعتماد وى بدانچه در دست خود اوست بود . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :147
بازدید دیروز :82
کل بازدید :2108088
تعداد کل یاداشته ها : 1987
103/9/28
12:47 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
خلیل منصوری[174]
http://www.samamos.com/?page_id=2

خبر مایه
پیوند دوستان
 
فصل انتظار اهالی بصیرت هزار دستان سرباز ولایت رایحه ی انتظار اقلیم شناسی دربرنامه ریزی محیطی .:: مرکز بهترین ها ::. نگارستان خیال جریان شناسی سیاسی - محمد علی لیالی نگاهی نو به مشاوره پلاک آسمانی،دل نوشته شهدا،اهل بیت ،و ... حمایت مردمی دکتر احمدی نژاد آقاشیر کلّنا عبّاسُکِ یا زَینب صراط مستقیم هم رنگــــ ِ خـــیـــآل جبهه مقاومت وبیداری اسلامی کالبد شکافی جون مرغ تا ذهن آدمیزاد ! تکنولوژی کامپیوتر وبلاگ منتظران سارا احمدی بوی سیب BOUYE SIB رمز موفقیت محقق دانشگاه سرزمین رویا وبلاگ تخصصی فیزیک پاک دیده آدمک ها ✘ Heart Blaugrana به نام وجود باوجودی ... سرباز حریم ولایت دهکده کوچک ما از قرآن بپرس کنیز مادر هرچه می خواهد دل تنگت بگو •.ღ♥ فرشتــ ـــ ـه تنهــ ــ ــایی ♥ღ.• پیامبر اعظم(ص) عطاری عطار آبدارچی ستاد پاسخگویی به مسایل دینی وبلاگ شخصی امین نورا چوبک نقد مَلَس پوست کلف دل نوشت 14 معصوم وقایع ESPERANCE55 قدرت شیطان دنیای امروز ما تا ریشه هست، جوانه باید زد... آواز یزدان خلوت تنهایی کتاب شناسی تخصصی اس ام اس عاشقانه طرحی نو برای اتحاد ایرانیان سراسر گیتی در گوشی با خدا **** نـو ر و ز***** اس ام اس سرکاری و خنده دار و طنز دنیا به روایت یوسف جاده خدا خام بدم ایلیا حرفای خودمونی من بازی بزرگان کویر مسجد و کلیسا - mosque&church دنیای ماشین ها بچه دانشجو ! پژواک سکوت گنجهای معنوی دنیای موبایل منطقه‏ ممنوعه طلبه علوم دینی مسافر رویایی انواع بازی و برنامه ی موبایل دانشجو خبر ورزشی جدید گیاهان دارویی بانوی بهشتی دو عالم سلام

اشاره: در روایتی امام سجاد علیه السلام ، مردمان زمانه خویش به شش دسته تقسیم کرده و از باب تمثیل رفتار جانوران بر آنان تطبیق نموده است:

علی بن الحسین علیهما السلام: الناس فی زماننا على ست طبقات: أسد و ذئب و ثعلب و کلب و خنزیر و شاة ، فأما الاسد فملوک الدنیا یحب کل واحد أن یغلب و لا یغلب، و أما الذئب فتجارکم یذمون إذا اشتروا، و یمدحون إذا باعوا ، و أما الثعلب فهؤلاء الذین یأکلون بادیانهم، و لا یکون فی قلوبهم ما یصفون بالسنتهم، و اما الخنزیر فهؤلاء المخنثون و اشباههم لا یدعون إلى فاحشة إلا اجابوه، و اما الکلب یهر من على الناس بلسانه و یکرهه الناس من شر لسانه، و اما الشاة الذین یجز شعورهم و یؤکل لحومهم و یکسر عظمهم فکیف تصنع الشاة بین اسد و ذئب و ثعلب و کلب و خنزیر. )روضة الواعظین- الفتال النیسابوری  ص 291(

در این جا با نوعی همانند سازی از شیوه آن روایت برای بیان برخی دیگر از رفتارهای ناهنجار اجتماعی بهره برداری شده است. از همین آغاز هر گونه انطباق و تطبیق آن بر مصادیق بیرونی نفی شده و اگر کسی بر خود گیرد این خردگیری بر خود روا داشته است. از این رو هرگونه مقایسه و تطبیق کلیات بر مصادیق بیرونی را نادرست شمرده و از تطبیق گرایان اعلان انزجار و برائت جسته و بی گناهی خود را در محضر ملت اعلام می‌دارم. به هر حال در هر جامعه ای حتی جامعه مورچگان تقسیم کار صورت می‌گیرد. از جمله در جامعه جانوران که شیر را شاه خوانند. اما حکایت:

گرگی صنعت طبابت آموختی و به حرفت ایشان در آمدی که این شغل در میان ایشان به وراثت نهادینه شده بودی. پس به سرشت و فطرت ذاتی و خونی، جراحی کردی که در این فن و هنر به تمام و کمال استاد بودی و متبحر و حاذق . پس زحمت بسیار نبردی و از داروی بی هوشی هیچ سودی نی که به هنر فوق تخصصان و با چاقوی تیز انگشتان چنان شکم بدردی که بیمار خود نفهمیدی که از کجا خوردی.‌

روزی گوسفندی قصد وی کردی که بسیار بدحال و ناخوش احوال بودی چون  وقت وضع بار بودی و زاییدن. گرگ زائو را به اندرون مطب بردی و به دانش ناخوانده تیغ تیز بر وی کشیدی و زهره زائو و زهدان بدریدی. چون اصول بقراطی خوب ندانستی مثل خر در گل بماندی که این بره در این زهدان بپیچیدی و نزدیک به مردگی بودی، هم بره هم زائو. پس به حیلتی پای برهک بکشیدی و زهره اش بترکیدی و آسیب بر مغز و جسم وی و زائو بزدی از بس ناتوان به حرفت طبابت بودی. پس گرگ به خوف و هراس پرونده ساختی و قصور و تقصیر را نهان کردی. که این طبابت در مطب جرم بودی و هدم آثار از چشم اغیار واجب.

مدتی از این واقعه بر آمدی و گوسفند بدانستی که گرگ به فرزند آسیبی سخت رساندی و دمار از روزگارش در آوردی. پس به نقص قانون و تخلف عیان و جرم جنایت در طبابت شکایت به گاو بردی که در ممکلت ایشان به نظام کاستی فلاحت به گوسفندان بودی، دبیری و صناعت به بزان، تجارت به خوکان، وکالت و وزارت  و دیانت به روبهان، طبابت به گرگان، حکومت به شیران و قضاوت به گاوان که این جماعت هم پرخورند و هم در علم پیچیده قضاوت خرند(بر مثال خر گوش یعنی دراز گوش و بزرگ گوش یعنی بزرگ و ارجمندند.) و این بزرگی را از زمان شنبزه به میراث داشتندی که پس از واقعه کلیله و دمنه ، شیر خبط خود بدانستی و راه دلجویی بگشودی و گاوان به قضاوت و داوری نصب نمودی تا در بیشه و جنگل و دشت همه به آسایش باشی. شیر به تجربت  دانسته بودی که گاوان در مرغزار و چمن بچرندی و به گوشه ای خزندی و همیشه خدا خود را به نشخوار مشغول داشتی و گاه گاهی بانگی بر آوردی درشت که زهره همه آب شدی و در منظر شیر همین برای امنیت و دادگری بس بودی.

گوسفند چون به محکمه در آمدی گاوی بدیدی بس تنومند که بر جایگاه داوری و مسند قضاوت نشسته بودی و مشغول نشخوار. گاو گفت: به چه کار آمده ای؟ گوسفند سر به زیر انداختی و به آرامی ‌حکایت بازگفتی که از باب آیت «ولاتحاکموا الی الطاغوت»، آیین مسلمانی گزارده به خدمت دادگر و داد پرور آمدی تا ایشان حق و عدالت گزاری که «اعدلوا هو اقرب للتقوی».

گاو تکانی به خود و شکمبه اش داد و گفت: خوب آداب منزلت بگذاشتی و حرمت و جایگاه عدالت بشناختی و حق مسلمانی به جا آورده ای.‌ در این جا حق تو از بیدادگران بستانیم و هیچ کوتاهی در وظیفه به جا نیاوریم. اما پیش از همه این چند استخوان کتف شتر بردار و شکایت بتمام و کمال چنان که واقعت شد بنگار و اسناد بپیوست کن.‌

گوسفند چنان که گفته آمد بکرد و به انتظار دادگری بنشست. ماه ها بگذشتی و هیچ کاری به سامان نشد و حرفی از داد و داخواست و دادنامه هم نی. پس در جستجو شدی تا آسیب کار شناسی. مدتی در تکاپو بشد و ماهی نیز این چنین بر آمدی و بدانستی که پرونده گم و گور شدی و «گاو دبیری» ندانسته بخشی به توشه روزانه بخوردی.‌ قاضی در مقام توجیه فعل همکار شدی که این وظیفه شدی در همه ادارات به حق و ناحق از بزرگ و کوچک هواداری کردی که پیامد آن روزی به وی نچسبیدی. پس گفت: این امر فرو نه که این جماعت پزشکان جماعتی نیکوکار و خدمت گزارند. آیت العفو بر خواندی و از گذشت و بخشش فصلی پرداختی. گوسفند چون این مشافعت بدیدی به خواری و نرمی ‌گفت: دادگرا ! تو خود بدانستی که مرا اگر حق گذشتی باشد از آن بگذرم که این نه حق من که حق این حبه انگور و شنگول و منگول من است که چنین معلول و مفلوک به کنج خانه فناده است و نه وی را توان ایستادن است نه چریدن و نه رمیدن. این قصاص و دیات از آن درمان و مداوئت او خواهم و بس.

گاو فصلی دیگر در فوایدت عفو و بزرگی طبابت پرداختی تا گوسفند را رام سازی. که این جماعت گوسفنهد بسیار ساده لوح و دل رحیم و اهل دین و دیانتند زودی به ام افتند و گول خورند. ولی تو گویی این سحر و جادو کلمات در این گوسفند نه در کار شدی و نه سازگار و تاثیر گذار بل بر همان خواسته پیشین پایدار. گاو از این همه مشافعت خسته شدی و در نهایت از او خواستی که پرونده ای دوباره بایدت ساختی که آن یکی به دیوان جیم شدی و راه جستن بدان نه یافت. پس گوسفند دوباره پرونده ساختی و پول ها پرداختی. تا شد آن چه نباید شد و گاو به وجدان عدالت و فصل الخطاب حکم به برائت گرگ و محکومت گوسفند بداندی که این جماعت گوسفند در همیشه تاریخ به مظلومیت شناخته شده بودی.

روبهی که کینه گاو در دل داشتی به وکالت آمدی و گفتی : باید شکایت به قاضی القضات بردی که وی را آیین مسلمانی است و در آیین وی زندان و حبس نی و به جای وی حد و حدود و تعزیرات فراهم آوردی تا به فوریت حق مظلوم از ظالم بستاندی و درنگ جایز نشمردی. اما کارها به مرداوی نبودی پس چندین و چند بار خواستی تا گروه بزان که پیش از گاوان به حرفت دادگری مشغول بودی بر سر کار آوردی ولی گاوان و گرگان به توطئت نگذاشتی و هز روز چوب لای چرخ ماشین داوری بگذاشتی. پس خواستی یا استیفات حق کردی یا از این منزلت و منصب استعفا نمودی.‌ پس چون خواست نخست بر نیامد، چنگ به ریسمان استعفا انداختی و در وی آویختی تا شاید این حیلت چاره ساز شدی...

پس گوسفند نزد وی شتافتی تا حق خود از گرگ بستاندی. ولی جماعت گرگان به همدستی گاوان آن اندازه در کار وی سنگ انداختی که در نهایت نومید شدی و از دادگری پشیمان و حال وی چون حال قاضی القضات شدی که وی نیز در آن منصب به دشواری بودی و تا آن حد وی را آزردی که ناتوان از کار شدی و در حقیقت ناکار. پس هر برنامه ساختی راه به جایی نبردی چه از برنامه بهره وری و.‌.. پس هر چه بافتی آنان پنبه ساختی و هر طرح که پرداختی و عرضه داشتی به هفته ای پایان یافتی. هر حیلت بود به کار بردی و این همه حیلت نیز جاره کار نشدی تا این زمان این عریضه نگاشتی...

گوسفند بماند که با این گرگان طبابت پیشه و گاوان قضاوت پیشه و روبهان وکالت پیشه چه کند؟

این حکایت از آن رو باز گفته ام تا یکی به فریاد مسلمانی رسد و حق ملت به تمامه گزارد چون به بانگ مسلمانی شنیده شده که شیری در بیشه مردان در آمده فریاد بر آورده و بانگ مسلمانی داده که «هر گاه به شما ظلم و ستمی‌‌رسید آن چنان فریاد زنید تا به این پایتخت ما رسد». و ما این بانگ بر آوردیم تا ببنیم به کجا می‌رسد.