اندر حکایت هسته فروشان
روزی روبهی از دهی بگذشتی. آواز مرغکان و خروسکان بشنیدی. گمان بردی که نغمه داودی است و یا مزامیر الهامی. آواز خروسکان نغمات الخناس الوسواس شدی تقوای سگان از یاد بردی. پس به نغمه هوشربا گامی پیش رفتی و ندانستی که این قرقگاه سگان است و هرکه در آن در آمدی نابکار شدی. چون به جماعت ایشان رسیدی از رنگهای شاد و سرور برانگیزشان مدهوش شدی و چون همسران دربار مصریان «تبارک الله و حاش لله» خواندی و آیت حسن «ما هذا بشرا ان هذا الاملک کریم » زمزمه کردی. پس در دام رنگ گرفتار آمدی و هم چنان پیش رفتی تا جایی که جز ایشان هیچ ندیدی و نشنیدی. چنان که اگر آیت «شغف حبا » بر وی خواندی مثال برخود گرفتی. هنوز چند گامینرفته بودی که سگان در کمین بر او شبیخون زدی و زخمیعمیق بر جان.
روبهک دو پا داشتی دو پای دیگر به وام از سگان بگرفتی که در اضطرار وام به بهره اضعاف مضاعف و به اشکال ربوی بتوانی گرفتی که این از باب اکل میته بودی و چاره جز این نبودی که جان از بلا و خطر رستن در آیین مسلمانی از اوجب واجبات بودی.
پس هم چنان که از قرقگاه سگان گریختی به کلبه ای رسیدی. در آن در آمدی و پناهگاه جستی. سگان چون او را گریخته پای یافتی ره خود گرفته و بازگشتی. روبهک دم بیارامید و با خود همیگفت که این چه بود که بر خود روا داشتی. تو که به قصد نان رفته بودی چه شد که گرفتار رنگ و دام شدی؟
چو ن لختی بیارامید شیری بدید که بر کنج خانه بنشسته و چشم در چشم او دوخته. از هیبت شیر زهره اش آب شدی و زالش بترکیدی. که این زاله از آن زال سپید موی تنها همنامی به وراثت بردی و در معنا دوگانه بودی. یعنی آن که در خود بشاشیدی و نام به ننگ بگذاشتی.
پس بسیار ادب کردی و احترامات فائقه به جا آوردی که جز این حیلت وی را چاره ای نبودی. اما روبهک هر چه ادب فرو گذاشتی. این نر شیر نگذاشتی و نه برداشتی و هم چنان خیر بدو نگریستی. روبهک پیش تر رفته تا دستبوس شاه جنگل باشی و چون به هزار آب و تاب و سخنان شیرین و ناب به وی نزدیک شدی و دست پیش بردی تا ادب به جای آوردی. ناگهان شیر از جا بجست و خود را بر روی روبهک انداخت. این به شد که از روبهک هر آن بودی برفت و خود را به نجاست آویخت. چون روبهک در آن زیر بودی کم و کیف حال فهمیدی که نه این شیری است که چنین پیش از مرگ رحیل کوچ خود برآوردی. این پوستین بیش از شیر نیست. من چه ساده و بزدلم که به نام شیر خود را بفروختی.
چون خوب در پوستین بنگریست. شکافی در زیر بدید و سر در آن فرو برد از فضولیت. پوست در او آویخت و او گریخت. هر کار کردی پوستین از تن برون نرفتی که خوش جای کرده بودی. ناگاه خود را با سگان مواجهت دیدی خواستی بگریزی که سگان چون هیبت شیر بدیدی از او گریختی. روبهک حال دانستی و خود را به برکه رساندی و در آب آیینه وش بدیدی که شیری بس به هیبت ترسناک و خشمناکی.
روبهک کنون به بیشه شیران در آمدی. در آن حوالت گروهی شیران بودی که به صنعت جدیدی دست یافته باغات انگور بساختی تا از هسته آن به فصل فقدان گوشت و پشم گرما ساختی. روبهک نیز که از قدیم به شغل شریف انگور دزدی مشغول بودی گاه گاه بیامدی از این تاکستان بدزدی. اکنون به جامگان شیران مشابهت چنان افتادی که خود از جمله ایشان بودی. پس به تاکستان در آمدی و شکمی از عزا در آوردی به هیچ خوف و هراسی.
شیری بر بگذشتی و وی را به تاکداری مشغول یافتی. سلامیکردی و برفتی و روبهک را نشناختی. پس خود را چنان یافتی که یکی از ایشان است. پس نزد شاه شیران برفتی خود را کم کمک به جایگاه نزدیک ساختی. مدتی به شیرین زبانی و لطیفه گویی و سخنان گزاف مشغول داشتی تا شاه وی را بر جناح چپ نشاندی.
در این بیشه شیران صنعت به کار بودی که هسته انگور بشکافتی و به فص خزان و چله زمستان خود را گرم نمودی. این صنعت هنوز به کمال نی. در آن سوی برکه گروهی شیران متکبر بودی که بر هفت اقلیم روبهان حکومت کردی و از دسترنج ایشان بخوردی و بر دانش ها بسیاری دست یافتی به حیلت و استعمار و استثمار جانوران اقالیم هفتو همگان از ایشان به هراس و وحشت که ایشان را از آن هسته سلاحی بود بس مخرب که هر جا زدی کون فیکون ساختی و ایشان نخواستی این شیران برکه باران یاران به این صنعت برای گرمازایی دست یافتی. البت که این صنعت را هزاران فایدت دیگر بودی از نهان و پنهان.
مدتی روبهک در نزد شاه شیر بودی از محبت او بهره بردی و از انگور تاکستان بخوردی و از زیادت آن سرمایه ساختی و بانک نامه زدی و گوش فلک را بدان کر کردی.
چون مدتی این سان گذشت. روبهک گروهی دیگر از دوستان خویش به جامه شیران در آوردی و نزد خود بخواندی و با این جماعت توطئه و توهم توطئه کردی. گاه گمان بردی که شاه شیر حقوق شهروندی به کمال ندادی و گاه که این سرمایه به چه نمیبخشی و همه در اختیار خود گرفتی. اگر تو هم خواهان صنعت شکاف هسته انگوری تا گرمازایی کنی این در حقیقت اعلان جنگ است به شیران آن ور آب. با این همه گاه چنان در بانک زدی که همگان گمان بردی که این شیران از همه شیر تر و از نسل نجیبترند. چون روبهان صوتی داشتند نه همسان صوت شیران و نه روبهان. که این عجیب از جامه و پوستین شیران بودی که فضای خالی در آن بودی و باد در آن به گردش .
مدتی بدیسنان گذشت. روبهان شیرنما اختیار ملک و مملکت بگرفتی و همه اسناد از هسته شکافی انگور به دشمن دادی تا از طریق اینجوها کار مملکت به سامان آورند و جماعت نسوان را آلت دست. پس جماعتی از نسوان را به کار های پست بگماردی تا ایشان را گمان شود که کسند و کاری اند و اینان ندانستی که بی کاره اند و امراته حماله الحطب. پس جماعت نسوان هیزم آوردی و روبهان آتش افروختی و هر روز کشور را به دشمن بفروختی از انگور و هسته انگور.
این بشد تا گروهی از جوانان شیران بدانستی که زیر کاسه این شیران حراف و بانگ درشت برزن نیم کاسه ای است. پس حیلتی کردند و ایشان را به کنار برکه بردند در وقت یخبندان. گفتند که اگر دم در آب آویزی ماهی بگرفتی به این سان. ایشان در دام شدند و دم ایشان در آب بماند و به سرما شبانه یخ بستی. شیران جوان از آن به حیلت به شبانه دور شدی و روبهان ندانستی این حیلت که دست بالای دست بسیار است. پس بامدادن گذر گروهی از سگان از آن جا شد. روبهان چون آواز سگان شنیدی ترسیدی و به جان کندنی دام در آب بگذاشتی و به جامگان بگریختی و به آن سوی آب رفتی که حالت ایشان خلق بدانستی . این حکایت گفتم تا بدانی که در میان شیران هماره روبهانی بانگ بسیار زن هستند که دین و ایمان به دشمن فروشند.