وقتی نشست بدون مقدمه در جمع ده نفری ما خطاب به همسرش گفت: فقط یک بار با تو مشورت کردم تا زانو توی گل گیر کردم . ماشین آن چنان توی گل فرو رفت که برای بیرون آوردنش چند نفری را به زحمت انداختم آخرش هم این شد که می بینید. سپس با اشاره به پاچه گل آلود شلوارش نشان داد که به خاطر مشورت با زنش به چه مصیبت عظمای مبتلا شده بود.
حرکت های عصبی و تندی مزاج چهره اش را بر افروخته کرده بود. زن بیچاره که خیس از باران تند بهاری امروز بود، سرخ و سپید شد و گفت:آخر چه بگویم؟!
کمی نشست . وقتی آرام شد به تلویزیون نگاهی کرد و با اشاره به سخنران گفت: به این آقا چقدر میدان میدهند؟ آدم باسوادی نیست. ازغدی را میگفت. شاید کمی حق داشت . ادامه داد: چرا به دکتر سروش اجازه و میدان نمیدهند؟ گفتم: البته دکتر سروش آدم متفکر و روشنفکری است . به نظرم امام مشککین و فخر رازی زمان ماست. کاری که میکند علم و سیاست را در هم میآمیزد و فیلسوف خیابان است نه دانشگاه. حرف های انتزاعی نمیزند . نظریات علمی را در حوزه صرف اندیشه حبس نکرده است و با مسایل عینی جامعه در آمیخته است. همین هم برایش مشکلاتی میآفریند که طبیعی است. نمی توان سقراط بود با نهاد دولتی و مدنی به نحوی در افتاد و ریشه بینش و مانفیست حکومت را زد و توقع داشت که کسی کاری به کارش نداشته باشد. هیچ رژیمی حتی دمکراتیکترین و لیبرالترین آنها تریبون رسمیاش را به مخالفان نمیدهد تا بنیادهای عقیدتی رژیم را در هم ریزد.
پذیرفت و گفت: ولی مشکل کشور از این جا ریشه میگیرد که تحمل دیگری در آن معنا و مفهومی ندارد. دولت این ظرفیت را ندارد برای همین زود رنج و عصبی مزاج برخورد میکند و همه را طرد .
گفتم: همه چنین هستند . این مساله خاص دولت نیست . اصولا مردم ما ظرفیت تحمل دیگری را ندارند. باید این ظرفیت را ایجاد کرد و این هم نیازمند بستر سازی است. یک شبه نمیتوان چنین ظرفیتی را پدید آورد. تا در ملت چنین ظرفیتی پدید نیاید در دولتها خودش را نشان نمیدهد.این ظرفیت تحملپذیری را باید در خانواده و در نسل آینده پدید آورد.
پذیرفت ولی تنها در حرف اما در عمل هم چنان نسلی را پرورش میداد که نه تنها چنین ظرفیتی را نداشت، بلکه عملا ظرفیت پذیرش دیگری را در خود از میان میبرد. وقتی من نوعی همسرم را به عنوان دیگری شناسایی نکنم و نپذیرم که او دیگری است که حق و حقوق خودش را دارد و به عنوان یک انسان مستقل از همه تواناییها و استعدادها و حقوق برابر برخوردار است، نمیتوانم این تحمل و پذیرش دیگری را در خود و جامعه نهادینه کنم. وقتی بچه را به عنوان دیگری نپذیرم . آیا میتوانم با او چنان تعامل داشته باشم که با دیگری دارم؟
گویی با زن و همسر خویش چنان برخورد و رفتار میکنم که گویی بخشی از من است یعنی مثل دست و پا و دیگر اعضا و جوارح من است و همان طور که دست و پا به طبع ذاتی از من دستور میگیرد و هیچ خلافی نمیکند و مطیع محض کرها او طوعا است ، این زن نیز باید چنین مطیع باشد. در این صورت نه برای او فکر و اندیشهای قایل میشوم و نه برایش حق و حقوقی را به رسمیت میشناسم.
تنها در صورتی که او را به عنوان دیگری شناسایی کردم آن زمان است که هم او را تحمل می کنم و هم به عنوان یک فرد صاحب خرد و اندیشه با او مشورت میکنم و احترامش را به عنوان یک شخص و یک شخصیت به جا میآورم. هم چنین است حکم فرزند. پس تحمل دیگری تنها با شناسایی دیگری امکانپذیر است و ظرفیت آن باید از خانه و خانواده آغاز شود.