زمان نیز اقتداری دارد که همگان آن را به شهود یافته اند. عصر روزهای جمعه، دل ها عجیب می گیرد. برای اهلش آخر ماه رمضان و پایان سفر حج هم چنین است. این دل گرفتن ها ، نه نشان از ضعف دارد، نه نشان از افسردگی . بیماری نیست تا درمان شود. درد نیست تا دوا خواهد. چیزی از جنس عاطفه است. عنصری از ناشناخته با خود دارد و در بستر خاکستری جان آدمی سیر و سلوک می کند. اگر آدمی از غربت و دوری گرامی جانی، دل تنگ شود و گشادگی را به باد فراموشی سپرد، گناه من و تو نیست. اگر از سوز سفر کرده ای بنالد و بگرید و دلتنگی نماید از ناتوانی و سست بنیادی یگانه پرستی اش بر نمی آید. می دانم و می دانید که آن یگانه هستی، کارگر و کارساز همه چیز است؛ ولی چه کنیم که همان یگانه چنان که سوز عشق را در ما بسرشته است، همو این دلتنگی ها را نیز در جان ما کاشته است.
روز رفتن از مدنیه است. اگر نروم به زور می برندم. ما رضا ییم و به رضای او راضی. با این همه دلتنگ کوچه های مدینه ایم . دلتنگ شیون های نیمه شب بقیع ایم. دلمان می گیرد اگر دور شمع وجود نبوی پروانه وار نگردیم.
جواد جان ! می روم ولی چه کنم دلم این جاست. دلتنگ توام. این بار امانت که نتوانست کشید آسمان و زمین را، در کودکی باید به دوش کشی و ازجان مایه گذاری. باش تا غم یتیمی و بی کسی. زمانی که تنها تویی و آن خدای آسمان! امروز سرشک بر چهرگان مریز! این چشم بسیار خون خواهد گریست.
جوادم! دستان کودکی ات چه زودت پیر می شود و چه زود گسیوانت سیاهت به برف سپید زمستان بی وفایی می نشیند. زمانه زود می گذرد . صباحی دیگر بیعت آسمان و زمین بردوشت سنگینی می کند؛ و تو جوادم! با همه توانت تنها به عشق انسانیت، در برابر همه بی وفایی های شکیبایی می ورزی . آن زماننه دیگر، صبر ایوب و یعقوب در برابر این شکیبایی ات به چشم نیاید.
امروز من از مدینه می روم و دل تنگ تو و مدینه ام. فردا چه سان این همه غربت و غریبی را تاب آورم. اگر خواست او نبود، هرگز از این آشیانه نمی پریدم. هنگامه سفر است و پرنده مهاجر می رود و نمی ماند که جای ماندن نیست. دلبندم جواد جان! من هرگز در این جا آشیانه ای برای خود نساخته ام، ولی چه کنم که در آشیانه محمدی دمی بیش تر نشستن چه زیباست...
آن گاه رضا به رضای خدا رفت و دلتنگی هایش را در مدینه گذاشت و این همه دل تنگی ها بار کودکی شد که به جود و کرمش آن را به جان خریده بود. صباحی چند نگذشت که در جوانی او هم پرید و این همه دل تنگی ها در مدینه تلنبار شد و ماند .
شگفت نیست که عصرهای جمعه این چنین سنگین و دل آدمی می گیرد. چنان که شگفت نیست که چرا مدینه این گونه دلتنگ و سنگین است. کوچه هایش بار هزاران مصیبت را به دوش می کشد. ...