سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اساس دانش، رفق و مدارا و آفت آن درشت خویی است . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :648
بازدید دیروز :442
کل بازدید :2100357
تعداد کل یاداشته ها : 1987
103/9/7
9:6 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
خلیل منصوری[174]
http://www.samamos.com/?page_id=2

خبر مایه
پیوند دوستان
 
فصل انتظار اهالی بصیرت هزار دستان سرباز ولایت رایحه ی انتظار اقلیم شناسی دربرنامه ریزی محیطی .:: مرکز بهترین ها ::. نگارستان خیال جریان شناسی سیاسی - محمد علی لیالی نگاهی نو به مشاوره پلاک آسمانی،دل نوشته شهدا،اهل بیت ،و ... حمایت مردمی دکتر احمدی نژاد آقاشیر کلّنا عبّاسُکِ یا زَینب صراط مستقیم هم رنگــــ ِ خـــیـــآل جبهه مقاومت وبیداری اسلامی کالبد شکافی جون مرغ تا ذهن آدمیزاد ! تکنولوژی کامپیوتر وبلاگ منتظران سارا احمدی بوی سیب BOUYE SIB رمز موفقیت محقق دانشگاه سرزمین رویا وبلاگ تخصصی فیزیک پاک دیده آدمک ها ✘ Heart Blaugrana به نام وجود باوجودی ... سرباز حریم ولایت دهکده کوچک ما از قرآن بپرس کنیز مادر هرچه می خواهد دل تنگت بگو •.ღ♥ فرشتــ ـــ ـه تنهــ ــ ــایی ♥ღ.• پیامبر اعظم(ص) عطاری عطار آبدارچی ستاد پاسخگویی به مسایل دینی وبلاگ شخصی امین نورا چوبک نقد مَلَس پوست کلف دل نوشت 14 معصوم وقایع ESPERANCE55 قدرت شیطان دنیای امروز ما تا ریشه هست، جوانه باید زد... آواز یزدان خلوت تنهایی کتاب شناسی تخصصی اس ام اس عاشقانه طرحی نو برای اتحاد ایرانیان سراسر گیتی در گوشی با خدا **** نـو ر و ز***** اس ام اس سرکاری و خنده دار و طنز دنیا به روایت یوسف جاده خدا خام بدم ایلیا حرفای خودمونی من بازی بزرگان کویر مسجد و کلیسا - mosque&church دنیای ماشین ها بچه دانشجو ! پژواک سکوت گنجهای معنوی دنیای موبایل منطقه‏ ممنوعه طلبه علوم دینی مسافر رویایی انواع بازی و برنامه ی موبایل دانشجو خبر ورزشی جدید گیاهان دارویی بانوی بهشتی دو عالم سلام

 

 

 

 

 

 

 

می‌گفت: وقتی دانشجوی دانشگاه آزاد اسلامی‌ لار بودم، برای این که خوابگاه نداشتیم چند نفری جمع شدیم و اتاقی را در خانه ای اجاره کردیم. این که می‌گویند آدم‌ها پیش از آن که در زمین با هم آشنا شوند در عالم ذر با هم آشنا شده اند همانند آن پیمانی که با خدا بسته اند که جز او نپرسند و بر یکتا پرستی باشند. به نظرم این درست است. آدم وقتی یکی را می‌بیند در همان وهله اول یا ازش خوشش می‌آید و یا بدش. ما چند نفری به جهاتی خیلی با هم هماهنگ بودیم و گونه ای از ارتباط روحی پیش از دیدار در میان ما وجود داشت. البته به هر حال یک تفاوت‌های داشتیم که آن هم طبیعی طبیعت بشری است.

یک هم اتاقی داشتیم که پدرش یک کارخانه دار معروف تهرانی بود. این را می‌خواهم بگویم تا بدانی این هم اتاقی ما آدم بدبخت بی چاره ای نبود تا برای دستیابی به چند تکه مال و منال دنیا نماز بخواند و روزه بگیرد و از همه مهم تر نیمه شب‌ها از این رختخواب گرم و نرم در آید و برود وضو بسازد و نماز شب بگذارد، بلکه همه را به عشق می‌خواند. یک چیزی شبیه آدم‌های بود که نه بازرگان بود و طمع مال و منال داشت و داد وستد و نه بی چیز و بی نوا که در پی نوا و نه آدم ترسویی که از ترس خشم و غضب پناه به نماز برده باشد. واقعا به عشق می‌خواند. این‌ها هیچ وقت تمجید و تعریف من نمی‌شود. گفتم که با آن که یک نحوه ارتباطی میان ما بود از جهات روحی ولی این را هم گفتم که میان ما تفاوت‌هایی هم بود که مهم ترینش همین چیزها بود.

القصه این هم اتاقی عجیب تو روحیه ما تاثیر گذاشت و ما را در آن چند سالی که باهاش بودیم از این رو به آن رو کرد ولی این خودمان بودیم که نتوانستیم خودمان را تا حد و اندازه‌های او بالا بکشیم.

هم اتاقی ما یک شب که گرم گفت و گو درباره شگفتی‌های زندگی می‌گفتیم؛ از آن چه دیده بودیم و یا شنیده بودیم، این مطب را مانند داستان‌های باور نکردنی هشت بهشت برایمان گفت. می‌گفت از قدیم و ندیم عادت کردیم که نماز شبی بخوانیم. یک شب از شب‌ها که برای نماز بلند شدم و به نماز ایستادم دیدم که یک کسی و یا چیزی از پشت سر به من نزدیک می‌شود. این را احساس می‌کردم. من نمازم را ادامه دادم و او نزدیک تر می‌شد. تا وقتی به رکوع رفتم آن شخص آن چنان به من نزدیک شد که گرمای بدنش را احساس می‌کردم. در همان حالت رکوع بودم که سرش را خم کرد و آمد تو چهره ام زل زد و خیره شد. آدم زشتی بود. یک چیزی توی درونم می‌گفت که این ابلیس لعین است. عزازیل دست بردار نبود و چنان مرا نگاه می‌کرد که ترس برم داشت. ولی من رکوع ام را ادامه دادم و ذکر می‌گفتم. یک دم دیدم که تعدادشان اضافه می‌شود. اتاق پس از مدتی پر از شیاطین شد که همه با چهره‌های بر افروخته مرا نگاه می‌کردند و خشم خودشان را نشان می‌دادند. هر چه رکوع ام طولانی تر می‌شد خشمش افزایش می‌یافت و آن‌های دیگر هم سرخ تر می‌شدند توگویی گر گرفته اند.

وقتی به سجده رفتم ابلیس و همرانش چنان آتش به جانش افتاد که شعله‌هایش به آسمان می‌رفت. من سجده ام را طولانی کردم و این به خود پیچیدند و از خانه با آه و ناله به خیابان ریختند. من سلام نمازم را دادم و رفتم توی خیابان دیدم که خیلی‌هایشان جزغاله شده بودند و جسدهای سیاه و جزغالی شان کف خیابان پر بود. یک عده هم هنوز در آتش خودشان فریاد می‌زدند و می‌سوختند. دمی‌نگذشت که آن‌ها هم سوختند و آتش خاموش شد. همه به سجده من نابود شده بودند.