می دانم کار داری! هرگز بی کار نبودی و نیستی! می گویند در انتظار نشسته ای! مگر می شود کسی که همه کارها بر دوش دارد، بی کار باشد و به انتظار نشسته باشد؟!
به نظرم کافر همه را به کیش خویش پندارد؛ نگاه کنی می بینی که ملکوت می خندد: از قیاسش خنده آمد خلق را. کو چو خود پنداشت صاحب دلق را. کار پاکان را قیاس از خود مگیر. گر چه ماند در نبشتن شیر و شیر.
اما من منتظر هستم. البته از انتظار جز چشم به راه بودن چیزی نمی دانم. می گویند منتظر بلند می شود آب و جارو می کند. خانه را آماده و آذین می کند. خودش را در ظاهر و باطن آماده دیدار می کند، خاصه اگر دیداری دور از انتظار باشد و دیدار روی کسی که سال ها به انتظارش باشی! اما من چیزی از این ها را نمی دانم و اصلا نمی توانم. مگر دلهره می گذارد. وقتی سرتاپا انتظاری، دیگر خود و خانه نمی بینی. دل به کار نمی رود. هی می روم و می آیم. تک تک ساعت از روزها و سال ها بلکه سده ها گذشته است.
من واقعا منتظرم و می دانم تو خیلی خیلی کار داری! شب های قدر همه ملکوت از روح و فرشتگان می آیند تا سرنوشت را امضا کنی! با تایید تو می روند تا کارشان را بی کم و کاست بر اساس فرمان انجام دهند. وقتی همه هستی و همه ملکوت در گردت حلقه زده اند، گمانم ما را نمی بینی ! انسانی که در گوشه ای هستی به نام زمین به انتظار نشسته است. شاید در آن کورسوی ستاره زمین که از گناه سیاه شده، نوری دیده نمی شود تا از ملکوت و عرش دیده شود و فرمانی از خدا به خلیفه صادر شود : برو ! دیگر انتظار مردمان سر آمده اسیت.
... و سال هاست که بر نیزه سر آمد... به قافله بنگرید! همان که از کربلا آغاز شده و در طول و عرض تاریخ می آید...
می گویند: منتقم می آید تا مصلح باشد. می آید تا انتقام از فساد بگیرد و فاسد را اصلاح کند. مصلح کل می آید تا اصلاحات را انجام دهد و بیچاره آن دل سیاه فاسد را سپید کند نه آن که سرش را بر سر دار برد. اگر اصلاح به سر دار کردن است، خیلی وقت بود که این کار تمام شده بود؛ اما اصلاح گری چون تو سرساز است نه سربردار!
می گویند دستی می کشی سر بالا می آید و دستی می کشی از جیب و گردنت دل های سیاه به تزکیه سپید می شود. تو ای معلم و مزکی ! ای مصلح! کی می آیی؟! زمین در انتظار توست! ای ستاره امید دل های دسیسه شده که در زیر زنگار هنوز به فطرت می تپد! ای زنگارزدای دل های بیمار منتظران! کی می آیی؟!