حق به معنای ثابت، امری است که مطلوب بشر است. این مطلوبیت از آن روست که انسان از پدیده هایی چون مرگ میهراسد و از آن میگریزد. مرگ، پدیده ای پیچیده و ناشناخته ای است. با آن که هر روز با افرادی و جانورانی رو به رو میشود که جان و زندگی خود را از دست میدهند و با مرگ هماره در تماس است ولی یکی از پیچیده ترین و رازمندترین پدیده هاست. برخی بر این باورند و بر آن پا میفشرند که زندگی سایه ای از مرگ است و پیش از آن که زندگی دیده شود مرگ دیده میشود و در زیر سایه سنگین مرگ است که زندگی مفهوم و معنا مییابد و به عنوان پدیده ای عارضی و جنبی خود را نشان میدهد. شاید این گفته دور از واقعیت نباشد ؛ زیرا انسان موجودی است که به روش های مختلف و متعددی خود و پیرامونش را میشناسد و با پدیده ها ارتباط برقرار میکند. یکی از روش های شناخت خود و پدیده های بیرونی و پیرامونی، شناخت از طریق اضداد است. درک و فهم شیرینی به ترشی است و سفیدی در کنار سیاهی معنا مییابد و شناخته میشود. از این رو از امیرمومنان (ع) نقل شده که فرمود: تعرف الاشیاء باضدادها؛ چیزها به ضد و مخالف آن شناخته میشود. مرگ نیزبه عنوان ضد عاملی است تا ما مفهوم زندگی و زنده بودن را دریابیم.
مرگ، پدیده ای است که ثابت و حق را از زندگی انسان و هر جانداری میگیرد و آن را به ناپداری تبدیل میکند. انسان به طور طبیعی دوست دارد که زندگی به عنوان امری ثابت و دایمی باقی و برقرار باشد، ولی حضور دایم و ثابت و همیشگی مرگ او را به اضطراب میافکند و آرامش را از او میستاند. بنابراین حق خواهی به این معنا امری مطلوب برای بشر است.
گاه در برابر حق، باطل قرار میگیرد. بنا براین معنا، باطل امری غیر ثابت و دایم است. قرآن نیز خداوند را حق و هر چیز دیگری را باطل میشمارد. از این رو بر دامن هر چیزی غیر خدا غبار هلاکت و مرگ نشسته است و بطلان در آن راه دارد. با این حساب تنها دامن کبریایی اوست که از هلاکت و مرگ و بطلان پاک است. البته چیزهای دیگر هستی به عنوان چیزبودن از هستی برخوردارند و هستی نیزامری حق و ثابت است. اگر چنین باشد، این مطلب خودنمایی میکند که دیگر چیزها نیز میبایست حق و ثابت و از هلاکت رها باشند، چنان که خدا به عنوان محض هستی و حق چنین است و از هلاکت رها میباشد. بنابراین این که گفته میشود که حق، ثابت و از هلاکت و بطلان دور است، شامل چیزهای برخوردار از هستی نیز میشود و اختصاص به خداوند ندارد.
این مطلبی درست است. چنان که قرآن به آن اشاره دارد و میفرماید: کل شی هالک الا وجهه (قصص، 88) همه چیز در عالم هلاک میشوند و تنها وجه خدا باقی میماند. این وجه یعنی همان جنبه هستی که هر چیز از آن برخوردار میباشد. به این معنا که آن چه منسوب به حق، خدا و هستی اوست، تنها باقی و برقرار میباشد و غبار هلاکت و تباهی بر آن نمی نشیند. از این روست که در قرآن، مرگ تنها به آن بخش از انسان نسبت داده میشود که جنبه غیر الهی دارد و به باطل منتسب است و به عنوان باطل از جنبه ای بقایی برخوردار نمیباشد.
خداوند به عنوان حق محض و بقیه هستی به عنوان حق عارضی و یا نسبی اموری هستند که همواره ثابت و برقرارند.
شناخت خداوند به عنوان حق محض به ما کمک میکند تا جایگاه خود را بهتر بشناسیم و مفهوم مرگ را نیز بهتر از پیش درک کنیم.
خداوند حق مطلق و حق محض است. البته این وجود و هستی محض، در بخشی نه قابل شناخت است و نه قابل دسترسی میباشد. برخی از اهل عرفان الهی میگویند: خداوند در مرتبه ذات، نه معبود پیامبران است و نه معروف عارفان است و نه مطلوب بندگان. این مرتبه همان مرتبه ای است که از آن به مرتبه عنقا تعبیر میشود و حافظ میسراید:
عنقا شکار کس نمی شود دام باز گیر/ که این جا باد به دست است دام را.
این مرتبه ای از حق است که نه موهوم بشر است و نه معقول او و نه معبود او و نه مطلوب او.
پس از این مرتبه، مرتبه ای است که میتواند معبود و معروف و مطلوب برخی از انسان های کامل باشد. مرتبه ای که پیامبراکرم (ص) بدان مرتبه و مرحله چشم داشت و در سفر معراج به قاب قوسین او ادنی آن رسید. این مرتبه ای است که فیض منبسط او از دامن شمس وجود بیرون آمد و سایه آن بر عالم کشیده شد و موجودات هستی یافت( کیف مد الظل) این همان مرتبه ای است که قرآن از آن به "الله نور السموات و الارض" تعبیر کرده است. همین الله است که معبود انسان های کامل است و آنان عبدالله میشوند.
مرتبه ای دیگر، تجلیات اسمایی و صفاتی و افعالی اوست. هرکسی از مردمان، بنده صفت و فعلی و اسمی از اسمای الهی هستند. از این رو برخی عبدالرحمن هستند، برخی عبدالرحیم و برخی عبد چند اسم از اسمای اویند و کم کسی است که چون اباعبدالله الحسین و اباعبدالله الصادق و دیگر انسان کامل عبدالله باشند. بیشتری مردم بنده اسمی از اسمای اویند و یا بنده ده، بیست و یا نود و یا کم تر و بیشتر از آن و این گونه نیست که بنده الله و خدا باشند.
از این رو تنها بخشی از وجه الله را با خود بر میگیرند و این بخش وجه الله آنان است که ثابت و برقرار است. این مرتبه همان است که میگویم :
آب دریا را اگر نتوان کشید / هم به قدر تشنگی باید چشید.
مرگ و هلاکت و بطلان به این بخش از وجود انسان و هر چیزی دیگر راه نمی یابد و همواره به عنوان ثابت و ازلی و ابدی باقی و برقرار است. در این مرحله و مرتبه است که ما سخن از ماهیت و جنس و فصل میکنیم و به ترکب ماهیات و بساطت آن میپردازیم و از مقولات عشر مطلب میگوییم . این جاست که حق و باطل در هم آمیخته است و در این مرتبه است که نگرش و زاویه دید ما دو بین است و دوگانه در آن را مییابد و گاه حق را از باطل و زبد از آب تشخیص نمی دهیم و باطل را حق و حق را باطل و کف را اب و آب را کف میبینیم .
اما در مرتبه دیگر، اگر به آن مرتبه برسیم، خود را حرف میبینیم . اما حرف ربط و نه ربطی . به این معنا که نه اسم هستیم و نه حرف ربطی که چانشین اسم و رنگ و روی اسمی و نیم چه استقلالی به خود گرفته است. حرف ربط محض میشویم. در این مرتبه است که منطق ارسطویی فرو میریزد و همه چیز غیر او به مفهوم تبدیل میشود و دیگر سخن از ماهیت و مقولات لغو و بیهوده میشود. در این جاست که همه او حق میشود و همه غیر باطل محض میگردد. در این هنگام دیگر منطق ارسطویی نمی تواند دنیا و هستی را توضیح دهد و قوانین آن را باز شناساند. از این رو به منطق دیگری نیازی است که بر پایه ربط وجودات پی ریزی شود.
حق دراین صورت تنها خدا و وجه او به معنای نمادهایی وجودی اوست که به اشکال مختلف به صورت نوری بروز و ظهور میکند. مردم هم هر یک به جهت مرتبه شناختی خود، وجهی را میپرستند که می شناسند و معبود آنان همان وجه و ربی است که آنان را می پروراند و کم هستند که الله را بشناسند و الله رب ایشان و معبودشان قرار گیرد.
انسان در سیر رشد و تکامل معرفتی و شناختی خود میتواند به ربی ارتباط برقرار کند که به رب العالمین و رب محمدی (ص) نزدیک تر باشد. همان ربی که قرآن درباره آن میفرماید: الی ربک المنتهی و الی ربک الرجعی. از این رو ست کسانی که همواره در راستای حق حرکت میکنند و میکوشند به حق محض شناخت یابند و جایگاه ربط محض بودن خود را در بعد شناختی و ایمانی و عملی بشناساند، معبود خود را به آن حق محض نزدیک تر می سازند و در توصیف وضعیت همیشه متغیر خود چنین میسرایند:
بیزارم از آن کهنه خدایی که تو پرستی / هر لحظه مرا تازه خدای دیگرستی.
زیرا اینان با شناخت بیشتر و درک درستتر از حق و جایگاه خود و خدا، در دم با اسما و صفات خدا و حق بیشتر آشنا و ارتباط برقرار می کنند و آنها را به عنوان رب خود میپذیرند و به عبادت آن می پردازند. این گونه است که هر دم خدای ایشان و رب ایشان تغییر مییابد و در یک نام و اسم و رب و معبود نمیمانند تا به جایی میرسند که رب العالمین را بنده میشوند. در داستان موسی (ع) و فرعون میبینیم که فرعون در نهایت تلاش معرفتی خود به رب موسی (ع) می رسد و به زبان اعلام می دارد که به او ایمان آورده است و این زمانی است که رب موسی (ع) به صورت منتقم در دریا بر او ظاهر می شود و جانش را میستاند. این خود بیانگر این نکته نیز است که ربی که او میشناسد و در آن مرتبه بدان شناخت و ایمان می آورد رب منتقم موسی (ع) است و بدان ایمان میآورد . در داستان بلقیس و سلیمان (ع) نیز این معنا ظاهر میشود؛ زیرا ملکه سبا نخست با رب سلیمان اشنا و بدان ایمان آورده و آن را معبود خود قرار میدهد و سپس در ادامه شناختی خود به رب العالمین میرسد و آن را معبود خود قرار میدهد. پس هر چه ما شناخت درست و بهتری از وضعیت حق و خود داشته باشیم به همان اندازه به عبودیت مطلق و حق نزدیک تر میشویم.
این سخن بگذار تا وقت دیگر.